آذربایجان دموکرات فرقه سی

Azərbaycan Demokrat Firqəsi

فرقه دموکرات آذربایجان

آینده از آن زحمتکشان است

فریدون را پس از شش ماه شکنجه و اذیت و آزار در زندان تبریز، به زندان قصر  تهران منتقل کردند. رئیس زندان قصر در آزار و شکنجه مخالفان حکومت ید طولایی داشت. قرار نبود از زندانیان سیاسی رژیم کسی بدون توبه و اعتراف وتسلیم، تندرست و سرفراز آزاد شود.

اما نه سلول های تاریک انفرادی، نه شکنجه های ددمنشانه غیر انسانی، و نه بازجویی ها و بازپرسی های شبانه روزی که ماه ها ادامه داشت، هیچ کدام نتوانست فریدون را از پای درآورد. او همچنان محکم و استوار ایستاده بود و از باورهای خود، از حکومت ملی و مردمی و از کارهایی در یک سال گذشته سامان یافته بود، دفاع می کرد.

در یکی از جلسات دادگاه دادستان از او پرسید:

ــ شما بر چه اساسی حکم اعدام صادر می کردید؟

فریدون قاطعانه جواب داد:

ــ اولا من حکم اعدام کسانی را صادر می کردم که با دزدی ها و قلدری هایشان اهالی تبریز را جان به لب کرده بودند. ثانیا آن ها را براساس قانون حکومت ملی محکوم می کردم.

ــ کدام قانون؟ کدام حکومت؟ در ایران تنها یک حکومت وجود دارد.

پاسخ فریدون تند و سریع بود:

ــ حکومت آذربایجان! قانون حکومت ملی ما! حکومتی که وجود دارد و خواهد داشت!

 ***

صبح بود. خبرنگاران با عجله به سالن دادگاه داخل می شدند و در جاهایی که از قبل برایشان تعیین کرده بودند، جا می گرفتند. اکثر آنان هیجان داشتند، چون فریدون نه فقط یک سیاستمدار جوان، بلکه یک انقلابی و جنبش به خون خفته ای بود که شش هفت ماه پیش، خود دادستان حکومت آن بود. هیئت منصفه دادگاه در پرتو تلاش دوربین های خبرنگاران که پی در پی از آنها عکس می گرفتند، در جایگاه خود مستقر شدند.

تماشاگران نفس هایشان را در سینه حبس کرده بودند تا فریدون را که گفته می شد دشمن دزدان و گردنکشان بوده و در دوره فرقه، به عنوان دادستان فرقه، حق مظلومان را از ستمگران می گرفته، و به آنان پس میداده است، ببینند. این دادستان هم توده ای، و هم فرقه ای بود. جرمی بزرگ که از نظر دادگاهیان، قابل بخشش نبود. با همین دوجرم و فتوای «قتله» ی میر خاص بود که بسیاری از مردم آذربایجان  به دست اراذل و اوباش، تفنگداران خان ها، قتل عام شده بودند. فریدون ابراهیمی، دادستان فرقه دموکرات آذربایجان، یکی از معدود افرادی بود که از این قتل عام جان سالم به در برده بود و حالا در این دادگاه محاکمه می شد. دادستانی که مانند بسیاری از رفقا و هم سنگرهایش نخواسته بود و نمی خواست سرنوشت خود را از سرنوشت خلق خویش جدا کند.

در میان انتظار همگان، رئیس دادگاه نظامی، به افسری که در کنار میز هیئت منصفه سرپا ایستاده بود، اشاره کرد، و آن افسر بلافاصله به راه افتاد، دری را که به سالن باز می شد، گشود و وقتی برگشت همراه او دو استوار ارتش، فریدون را با دستهای بسته، و در لباس زندانی ها به سالن آوردند.

دوربین های خبرنگاران به کار افتاد. فلاشها روشن و خاموش می شدند و نگاهها به روی فریدون دوخته شده بود که با دست های بسته و قامتی افراشته و نگاهی تیزبین به جایگاه متهمین برده می شد. فریدون تبسم بر لب با چنان غروری از مقابل خبرنگاران و تماشاگران می گذشت که گویی او دادستان، و هیئت منصفه متهم های دادگاه بودند!

سرهنگ زنگنه که با آرزوی تماشای ترس و زبونی در چشم های فریدون در سالن حضور داشت و با خشمی بدوی به او چشم دوخته بود، دید این آدم و آن نگاه تیز و برنده، نه آنی است که در آرزو پرورانده بود. چقدر لحظه شماری کرده بود تا درد حقارت و ادبار خویش را که در دادگاه خلقی تبریز، از خود بروز داده بود، در چشم های فریدون هم ببیند، اما آثاری از آنها را نمی دید. شور و تهور و بی باکی و شعله نفرت طوری از نگاه فریدون می تراوید که گویی که گویی قصد داشت با آن نگاه زنگنه را به آتش بکشد. با وجود این زنگنه هنوز امید خود را از دست نداده بود و فکر می کرد به محض اینکه فریدون حکم اعدامش را بشنود، از سرفرازی و بالندگی نشئت گرفته شعور و دانش و پیوند مردمی اش کاسته خواهد شد و از آن غرور و جبروت آثاری  در او باقی نخواهد ماند و او خواری و ذلتی را که آرزوی دیدنش را داشت، در چشم های فریدون تماشا خواهدکرد.

زنگنه می دانست سرفرازان بسیاری بوده اند که وقتی نفس مرگ را درصورت خود حس کرده اند، از جبروت خالی شده اند، همانطور که وقتی خود او حکم اعدامش را از فریدون شنیده بود به چنین وضعیتی دچار شده بود. زنگنه هم مانند فریدون قبل از صدور حکم، از مفاد آن آگاه بود، تنها امیدش به این بود که وقتی این حکم اعلام می شود، در فریدون هم ترس و رعشه ای که خود او هنگام شنیدن حکم اعدامش دچار آن شده بود، ببیند …

سرانجام در میان سکوت همگان، دادگاه رسمی شد و دادستان ارتش شروع به خواندن اتهام های سنگینی کرد که به او دیکته شده بود.

ــ تو به عنوان مدعی العموم فرقه دموکرات آذربایجان، حکم قتل صادر کرده ای، و آدم کشته ای، می توانی برای دفاع از خود در این مورد صحبت کنی؟

فریدون با خونسردی سری تکان داد چنانچه گویی اتهام ها را پذیرفته است، گفت:

ــ من فقط دستور اعدام کسانی را صادر کرده ام که دشمن مردم آذربایجان بوده اند. بله من، چاقوکشان، باج گیران و اراذل و اوباش را که اسباب آزار و اذیت ساکنان شهر بودند، و از کسبه و بازاریان باج گیری می کردند و شکایات متعددی از سوی خانواده ها از آنها به مراجع قضایی می رسید، بازداشت می کردم، از جمله «قارنی ئیرتیق کاظم» (کاظم شکم دریده) سر کرده این اوباشان را محاکمه کرده و بالای دار فرستاده ام. به مشکلات زندانیان رسیدگی کرده ام، کسانی را که پیش از قیام بیست و یک آذر، به زندان افتاده بودند و اکثر آن ها باشکایت خان ها و زمینداران بزرگ گرفتار زندان شده بودند، آزاد کرده ام.

ادامه داد و افزود:

ــ درخواست مردم دلیر آذربایجان از ما به عنوان حافظ جان و مال مردم، این بوده است که انگل های فاسد و زور گو از سر راهشان برداشته شوند تا آنان بتوانند با خیال راحت به زندگی روزمره خود ادامه دهند. من این درخواست مردم را اجابت کرده ام.

دادستان نظامی که گویی خلع سلاح شده بود، هیئت منصفه را نگاه کرد. رئیس هیئت منصفه رو به فریدون کرد و پرسید:

ــ از کرده های خود پشیمان نیستی؟

فریدون سر را بالا گرفت، در حالیکه در چشم های رئیس هیئت منصفه دقیق شده بود، گفت:

ــ نه تنها پشیمان نیستم، بلکه به کرده هایم افتخار می کنم.

گویی یک لحظه سالن از نفس خالی شد و دوباره جان گرفت. گویی یک لحظه همه خیال کردند خواب می بینند؛ آنچه را شنیده بودند، باور نمی کردند. تصور می کردند چنین جوابی نشینده اند، مگر ممکن بود کسی دست در زنجیر چشم در چشم دادستان و هیئت منصفه چنین بی پروا سخن گوید؟ اما آنها جواب فریدون را شنیده بودند و این او با غروری آشکار در مقابل هیئت منصفه و تماشاگران قرص و استوار ایستاده بود و عکس العمل آن ها را انتظار می کشید.

دادستان رو به فریدون کردو پرسید:

ــ آیا حرف دیگری برای گفتن داری؟

فریدون پس از آنکه نگاهش را به روی زنگنه کشاند، برگشت. هیئت منصفه را نگاه کرد و گفت:

ــ آینده از آن کسانی است که با کار شرافتمندانه و با عرق جبین زندگی می کنند. آینده از آن زحمتکشان با دستهای پینه بسته است. شما هم بدانید همین دستهای پینه بسته، یک روز همه زندانهای شما را ویران خواهد کرد و جلادان و ستمکاران را به پای میز محاکمه خواهد کشاند. روزی فرا خواهد رسید که خلق های ستم دیده و زحمتکشان ایران، استثمارگران ددمنش را که خودفروخته و با تکیه بر دیگران زنده اند و خلق ها را ازحقوق انسانی خویش محروم می کنند، و هویت و افتخارات ملی آن ها را نادیده می گیرند، و ثروتهای طبیعی آن ها را غارت می کنند، مجبور خواهند کرد تا به این همه خیانت و جنایت پاسخ بدهند.

هیئت منصفه ارتش، آن هم در حضور تماشاگران سالن، انتظار شنیدن چنین تهدیدهای آشکاری را ازکسی که در چند قدمی مرگ ایستاده بود، نداشتند. اما آن ها می دیدند متهم بنا بر اقرار  خود در حضور تماشاگران و خبرنگاران نه تنها از صدور حکم اعدام در دوره دادستانی خود اظهار پشیمانی نمی کند، بلکه به آن افتخار هم می کند. از این رو، گرچه از قبل حکم فریدون رابا سفارش هایی که شده بود، تعیین کرده بودند، برای حفظ ظاهر هم که شده، سرهایشان را به یکدیگر نزدیک کردند و وانمود کردند که دارند رایزنی می کنند. پس از پچ پچ های کوتاه مدت سرهایشان را بالا آوردند و رئیس هیئت منصفه، حکم دادگاه را با صدای رسای چنین اعلام کرد:

ــ هیئت منصفه با توجه به اقرار صریح متهم به صدور احکام اعدام در دوران دادستانی فرقه دموکرات آذربایجان به اتفاق آرا متهم را به مرگ محکوم می کنند.

فریدون در حال، حکم دادگاه را رد کرد و بدون اینکه ذره ای ترس از خود بروز دهد، با صدای رسایی گفت:

ــ سرنوشت مرا ده نفر مزدور و دشمن قسم خورده خلق رقم می زنند. من این حکم را نمی پذیرم. مرا به دادگاه خلق بفرستید تا آن ها مرا محاکمه کنند. حکم خلق هرچه باشد با جان و دل خواهم پذیرفت.

همزمان لبخندی که بر لبان فریدون نشسته بود، همه را شگفت زده و سرهنگ زنگنه را دیوانه کرد. فریدون هنگام ترک سالن دادگاه در میان دو محافظ، در حالی که با تبسم تماشگران و خبرنگاران را نگاه می کرد، نگاهش را به روی سرهنگ زنگنه کشاند که با یال و کوپال در جای مخصوص نشسته بود و فریدون از دیدن او در آن حال استیصال، خنده ای سر داد که زنگنه را غافل گیر کرد. سرهنگ با چهره بر افروخته و چشمانی که خون بر آنها نشسته بود، تهدید خود را تکرار کرد: «در پای چوبه دار خنده ات را خواهم دید!»

***

دفاعیات فریدون در دادگاه نه تنها در تهران و تبریز، بلکه حتی در آن سوی مرزهم انعکاس وسیعی پیدا کرده بود. در این باره روزنامه های حزب توده ایران بسیار می نوشتند و شهامت او را در دفاع از دست آوردهای نهضت فرقه و مردم آذربایجان می ستودند.

ارتش شاه با جوان فرهیخته ای مواجه شده بود که نه تنها شجاع و نترس و دلیر بود، بلکه ذهن و قلمش کاوشگر درد در تن های رنجور، و زخم در دلهای داغدیده و تصویرگر و ناشرخستگی ناپذیر بیان این دردها وزخم ها هم بود. ودر برهه ای، وظیفه دادستانی خلق غارت شده و بلادیده از غارتگران و ستمگران را هم به دوش کشیده بود. کسی بود که خان ها، فئودال ها، درباریان و کشورهای سرمایه داری از او نفرت داشتند و سایه اش را با تیر  می زدند، ولی در مقابل اکثریت مردم زحمتکش آذربایجان به وجودش افتخار می کردند و با غرور بسیار و حق شناسی دفاعیات او را دنبال می کردند. …

گرفته شده از رمان تاریخی «رود پرخروش» نوشته استاد ابراهیم دارابی

فریدون ابراهیمی در دادگاه فرمایشی ارتش:

Facebook
Telegram
Twitter
Email