header photo

فرقه دموکرات آذربایجان نابود نشده و نابود شدنی نیست!

فریدون ابراهیمی خطاب به خبرنگار آمریکایی در زندان:

فرقه دموکرات آذربایجان نابود نشده و نابود شدنی نیست!

فریدون ابراهیمی در آخرین لحظات زندگی اش، در اندیشه تداوم مبارزه بود. او که خود را  پیروز میدان می دانست، نه شکست خورده، مصمم بود تا آخرین لحظه حیاتش به مبارزه ادامه دهد. به همین خاطرتصمیم گرفت با چنان ابهتی در صحنه مرگ خود ظاهر شود که طرفدارانش به وجود او افتخار کنند و دشمنانش خوار و نا امید شوند. از تجسم خود در لباسی که قرار بود بپوشد، لبخندی بر لبانش نقش بست و با خود گفت: «این هم یکی از آخرین ابزارهای مبارزه من در واپسین دقایق زندگی ام خواهد بود.»

فریدون  در سلول سرد و تاریک خود غرق در فکر بود. آنچه در طول زندگی اش دیده و کرده بود، مانند نوار فیلمی در ذهنش باز می شد، و مناظر گوناگونی را در پرده ذهنش به نمایش می گذاشت. به پیر مرد جهان دیده ای فکر می کرد که در روستایی در بین مردمی که دور او حلقه زده بودند؛ با او درد دل می کرد. به یاد می آورد وقتی پیر مرد فهمید که فریدون اهل درد و در فکر درمان است، آهی کشید و سفره دلش را باز کرد. حالا که به آن روز فکر می کرد، صدای پیر مرد که بغض کرده سخن می گفت، در گوشش می پیچید:

«اهالی روستا همه مرا می شناسند، و می دانند که من چه کاره ام. کی بوده و کی شده ام. زنم از فرط گرسنگی جان سپرد. من ماندم و تنها دخترم. عمرم را صرف بزرگ کردن او کردم. دخترم قد کشید، بزرگ شد، زیبا و سالار شد. اما زیبایی در روستاهای ما بلای جان دختران ماست.

فریدون به یاد می آورد پیر مرد آهی کشید و در حالی که بغض گلویش را می فشرد، افزود: «ارباب به زور دخترم را تصاحب کرد. مانند گلی که از ریشه کنده شود، دخترم زود پژمرد، بیمار شد و جان سپرد. شب و روز گریستم، نالیدم، ولی چه فایده، کسی به دادم نرسید و هنوزم که هنوز است در حسرت انتقام دخترم می سوزم و می سازم.

فریدون به یاد می آورد پیر مردی با نگاهی که آکنده از درد و امید بود، به صحبت خود ادامه داد و گفت: «پسرم حالا که شنیده ام تو دادستان خلق ما شده ای، تو به داد من برس!»

آهی کشید و افزود: «آه جوانی کجایی؟! اگر جوان بودم، چه غصه ای داشتم، می توانستم خودم انتقام عزیزم را از آن حرام لقمه بی شرف بگیرم!»

فریدون آن روز برای اینکه به پیرمرد قوت قلبی بدهد، گفته بود: «غصه نخور پدر، جوانانی که همین حالا دور و بر ما حلقه زده اند، به جای تو انتقام می گیرند، و آنچه تو نتوانسته ای انجام دهی آنان با خشم توفنده تر انجام می دهند... .»

خاطره  دیگر  و صحنه دیگر  پیش چشمان فریدون شکل می گرفت و جای خود را به صحنه دیگرو منظره دیگر می سپرد. از اینکه در همه این صحنه ها نقشی را ایفا کرده بود بود که به خاطر آن ها در کنج زندان بود، احساس آرامش می کرد... .

با خود اندیشید: «حالا آن پیر مرد چه می کند؟ پیرمردان و پیرزنان چه می کنند؟ پدر مادرهایی که در سوک فرزتدانشان نشسته اند چه می کنند؟ باز هم سرزمین ما را غارت کردند. بازهم مردم ما را به خاک و خون کشیدند. باز دست آوردهای مردم ما را از آنها ربودند. آیا جوانانی که آن روز به دور پیر مرد حلقه زده بودند، حالا زنده اند؟ آیا توانسته اند انتقام پیر مرد را از ارباب ها بگیرند؟...»

غرق در افکار خود بود که، صدای پاهایی که به جلو سلولش کشیده می شد، دقتش را جلب کرد و از خود پرسید:

«صدای پای عفریت مرگ است که گام به گام به سلولم نزدیک می شود؟»

صدا پشت سلول قطع شد، کلید در قفل چرخید و در سلول باز شد.

زندانبان بود، با مردی بالا بلند چاق و بور خارجی، ومترجمی که آن ها را همراهی می کرد.

فریدون از خود پرسید: «این مرد خارجی اینجا چه می کند؟ آیا فرستاده ای از طرف صلیب سرخ است و یا از اشخاصی است که در پاریس با من آشنا شدند؟...  .»

مرد خارجی لباس تمیز و مرتبی به تن و تبسمی به لب داشت. در دستش کاغذ و قلم به چشم می خورد.

دستش را به سوی فریدون دراز کرد:

ــ من یک خبر نگار آمریکایی هستم.خوشحالم که توانستم شما را ملاقات کنم. حالتان چطور است؟ چطور به شما رسیدگی می شود؟

خبرنگار که فکر می کرد فریدون از حرف های او چیزی نفهمیده است، رو کرد  به مترجم خود و از او خواست گفته هایش را برای فریدون ترجمه کند. فریدون به زبان انگلیسی گفت:

ــ نیازی به مترجم نیست. حرفتان را بزنید. از من چه می خواهید؟

خبرنگار حیرت زده گفت:

ــ پس شما به زبان انگلیسی هم حرف می زنید! دیپلمات عجیبی به نظر می رسید! استعداد بسیار بالایی دارید. حتما می دانید که خیلی ها استعدادهایشان را به پول می فروشند؟!

فریدون نیش خندی زد و گفت:

ــ جناب فکر می کنم مرا با کس دیگری اشتباه گرفته اید. در همان نگاه اول حدس زدم که شما از چه قماشی هستید و چه منظوری دارید.

خبر نگارگفت:

ــ اشتباه نکنید. من قصد بدی ندارم. در ضمن لازم نیست مرا جناب خطاب کنید. همان مستر کافی است! مقاله هایی که در روزنامه ها چاپ می کردید، همه را خوانده ام. از دفاعیات شما خبر دارم. شغل من ایجاب می کند با شخصیت هایی مانند شما مصاحبه کنم. برای همین است که اینجا هستم.

ــ من هم با خبرنگاری بیگانه نیستم. این را هم می دانم خبرنگاران اصیل و با وجدان، مصاحبه هایشان را بی کم و کاست، آن طور که انجام گرفته است، گزارش می کنند.

ــ همین طور است.

ــ در این صورت چرا این همه به خودتان زحمت داده، این راه طولانی را از آمریکا تا اینجا برای مصاحبه با من طی کرده اید؟

ــ گفتم که من خبرنگارم.

ــ در این صورت سئوال هایتان را مطرح کنید. تنها خواهشی که از شما دارم، این است که هرچه می گویم، بی کم و کاست درج کنید.

ــ البته.

خبرنگار پرسید:

ــ آیا این حقیقت دارد که فرقه دموکرات کاملا متلاشی شده است؟

فریدون با قاطعیت جواب داد:

ــ اگر شما با دیوار صحبت نمی کنید، و برای صحبت به این سلول در بسته و قفل خورده آورده شده اید، پس می توان گفت که فرقه متلاشی نشده است. آن حرف که به آن اشاره کردی، حرف کسانی است که چشم به حقایق بسته اند و آرزوی نابودی فرقه را دارند. اما شما می توانید مطمئن باشید که فرقه دموکرات نابود نشده و نابود شدنی نیست.

ــ در این صورت این فرقه در کجا حکمرانی می کند؟

ــ در قلب مردم!

ــ اما من صدایی از مردم نمی شنوم؟

ــ اگر گوش شنوا می داشتید، حتما این صداها را می شنیدید!

تلخ خندی زد و افزود:

ــ به نظر می رسد شما صدای خان ها و فئودالها و درباریان را خوب می شنوید، اما در شنیدن صدای قلب مردم ما، مشکل دارید!

ــ تو هنوز جوانی، چرا... .

فریدون حرف خبرنگار را قطع کرد:

ــ بهتر است به این مصاحبه ادامه ندهیم.

ــ اگر شما از تاریخ و افسانه های ماخبر داشتید، می دانستید که ما همیشه گوش صدای اسبی به نام «قارا قاشقا»1 و صدای «قوپوز»2 یک مرد دانای کل، به نام دده قورقود داریم، زحمت این همه راه را به خود نمی دادید!

ــ قارا قاشقا؟ دده قورقود؟ این ها دیگر چیستند؟

فریدون خندید:

ــ قور قود، پیر مرد خردمندی پدر پدران ما، و دیگری اسب تیزپای بابک، راد مرد تسلیم ناپذیر و فرزند شایسته آذربایجان است.

من اگر جای شما بودم، از این پس هر وقت که می خواستم با یکی از مبارزان آذربایجانی مصاحبه کنم، برای اینکه به نتیجه درستی برسم، اول تاریخ و افسانه های آذربایجان را می خواندم!

خبرنگار مایوسانه به حرف های فریدون گوش می داد، آنچه رادر پی آن بود، نتوانسته بود از فریدون بشنود. فریدون نه تنها نمی ترسید، نه تنها از حکم اعدامی که برایش صادرشده بود، شکوه ایی نمی کرد، بلکه به تداوم راهی که در پیش گرفته بود باور داشت، و از آینده ای سخن می گفت که گویی از هم اکنون آن روزها را می دید.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1.اشاره به اسب بابک است که در افسانه ها گفته می شود هروقت در آذربایجان ظلم فرا می شود، او از برکه ای که با اشک سبلان درستشده است بیرون می آید، شیهه سر می دهد و سوار می طلبد!

2. آلتی از آلتهای موسیقی قدیم آذربایجان که اوزن ها قبل از عاشق ها از آن استفاده می کردنمد.

Go Back

Comment