آذربایجان دموکرات فرقه سی

Azərbaycan Demokrat Firqəsi

فرقه دموکرات آذربایجان

لحظاتی با رفیق انوشیروان ابراهیمی

حالا بیش از یک سال از آن روز می‌گذرد. روز ۲۲ ‏شهریور ۶۶ ‏نزدیکی‌های ظهر بود. بچه‌ها سفره را چیده بودند. داشتند پای سفره می‌نشستند که در سلول بازشد و انوشیروان را صدا کردند. به یک باره قلب ها فروریخت. لبخندها بر لب‌ها خشکید. معلوم بود که وقتش رسیده است. حتی مجال ندادند نهارش را بخورد. ‏انوشیروان برخاسته بود. ابتدا سکوتی تلخ، سپس قطرات اشکی که پهنه صورت‌ها را پوشاند. انوشیروان را برای تیرباران می‌بردند. چشم‌ها به دهانش دوخته شده بود. باید چیزی می‌گفت. و او به کوتاهی سخن گفت: «رفقا، ما رفتیم، شما راه ما را ادامه دهید. من با سربلندی و غرور و باعشق به حزبم راه مرگ را می‌روم. من تا آخرین لحظه از آرمانم و حزبم دفاع می‌کنم.» او را بردند و سحرگاه روز بعد همراه با رفیق فدائی محمود زکی پور به جوخه اعدام سپردند.


‏در «بند آسایشگاه» جار زدند که «انوشیروان و محمود را اعدام کردیم». عربده کشیدند که «شما هم درنوبت هستید، یکی بعد از دیگری». در بند ولوله افتاد: کدام انوشیروان؟ انوشیروان ابراهیمی یا ‏انوشیروان لطفی؟ هر دو را مرگ تهدید می‌کرد. از چندی پیش همه نگران هر دو «انوش» و این هر دو ‏نگران هم بودند. نزدیکان محمود و انوشیروان می‌گفتند: کمرمان شکست. خرد شدیم. رفیق انوشیروان لطفی هنگام ملاقات گفته بود: دریغ و درد از مرگ چنین انسان‌هایی. دریغا، دیری نشد که خود بدان‌ها ‏پیوست.

انتشار خبر تیرباران رفیق انوشیروان ابراهیمی در زندان، همه دوستان و آشنایان او را در سوگ و اندوه نشاند. چهره‌هاشان فشرده شده بود. می‌گفتند: او آنقدر خوب بود، آنقدر صادق و صمیمی و مظلوم بود که حتی جلادان «اوین» هم صداقت و پاکی و عشق او به وطنش را درک کرده بودند. او جزء پاک‌ترین انسان‌ها بود. برخی نیز می‌گفتند: شاید دروغ باشد. رژیم می‌گوید انوشیروان را اعدام کرده است، تا شاید روحیه ما را بشکند. و رژیم نیز که از پی آمد «بی احتیاطی» مسئولان زندان در زمینه انتشار خبر تیرباران انوشیروان ابراهیمی می‌ترسید، تا مدتی کوشید که به این توهم دامن بزند. گاهی گفته می‌شد که انوشیروان را به زندان اردبیل منتقل کرده‌اند، گاهی می‌گفتند که او در زندان «گوهردشت» است. اما عمر این شایعات زود تمام شد. همه فهمیدند که وصیت‌نامه و وسائلش را تحویل خانواده‌اش داده‌اند.


‏روز ملاقات «بند آسایشگاه» بود. هنگامه‌ای برپا بود. همه نگران بودند. باید اتفاقی افتاده باشد. به خانواده‌های رفقا انوشیروان ابراهیمی و محمود زکی پور ملاقات نداده بودند. چه خبر شده بود؟ جلادان سراسیمه. خانواه‌ها عصبانی. نگاه‌ها پرسشگر. چرا؟ شاید انفرادی باشند؟ شاید آن‌ها را برای بازجویی برده باشند؟ آخر چرا ممنوع الملاقات شده‌اند؟ اما همه از طرح این مساله که انوش و محمود ممکن است دیگر زنده نباشند، می‌ترسیدند. این فکری بود که در ذهنشان وجود داشت، اما نمی‌توانستند بر زبان بیاورند. دغدغه بر قلب‌ها خراش می‌انداخت.

بالاخره انتظار پایان یافت. گروه یک از ملاقات بازگشت. تنها نگاه به چهره آنان کافی بود تا قضیه روشن شود. محمود و انوشیروان را کشته بودند. هم بندانشان خبر داده بودند. گفته بودند آن‌ها را کشتند تا ما را بشکنند. و ادامه داده بودند که کور خوانده‌اند بی شرف‌ها. محمود و انوشیروان درمپان ما نیستند، اما راه آن‌ها ادامه دارد …


«با رفیق انوش برای نخستین بار، قبل از انقلاب در یک مأموریت حزبی آشنا شدم. در همان برخورد اول به هوش و درایت و کاردانی فوق‌العاده تشکیلاتی‌اش و به مهر و عطوفت پدرانه‌اش پی‌بردم. ماجرا بدین قرار بود که من چند دقیقه زودتر از موعد مقرر بر سر قرار رسیدم، از کیوسکی که در نزدیکی محل قرار وجود داشت سیگاری خریدم و برای وقت گذرانی مشغول تماشای مجلات داخل کیوسک شدم. ناگهان سنگینی دست مردانه‌ای را بر دوش خویش احساس کردم. او مجالم نداد. بعد از دادن پارول، مرا با نام مستعارم صدا زد و گفت: منم. زود تر از موعد سر قرار رسیده‌ای و خوب نیست که این جاها بیشتر معطل شوی. بریم. ‏از رفیق برسیدم: از کجا مرا شناختید؟ رفیق پاسخ داد: اگر ما نتوانیم بعد از این همه کار و تجربه طرف ملاقات خودمان را از دیگران تمیز دهیم، آن وقت به درد کار تشکیلات در شرایط مخفی نمی‌خوریم. رفیق از این لحظه به بعد به زبان آذربایجانی با من صحبت کرد. بعد از انجام یک کار حزبی، مرا به صرف ناهار میهمان کرد و سپس به محل اقامت موقت راهنمائی‌ام کرد . در ضمن گفتگوی طولانی وقتی فهمید من متولد روزهای خونین قیام آذربایجان هستم، به یاد آن روزهای دردناک و عذاب‌آور افتاد. خاطرات تلخ و دردآوری را از قتل و کشتار هزاران فرقه‌ای و توده‌ای توسط رژیم شاه و عناصر مرتجع برایم تعریف کرد. رفیق انوش را نسبت به سن و سال‌اش، هم به لحاظ جسمی و هم از نظر روحی جوان‌تر یافتم و این احساس را با خود وی مطرح کردم. رفیق در پاسخ گفت: ما هنوز راهی طولانی و کارهای زیادی در پیش داریم.

رفیق انوش، جزئیات سرگردانی و زندگی مخفیانه‌اش را در روزهای بعد ‏از سرکوب خونین جنبش ۲۱ ‏آذر و نحوه مهاجرت‌اش را برای من شرح داد و سئوالات زیادی درباره اوضاع آن زمان ایران و وضعیت مردم و شهرهای آذربایجان از من نمود. رفیق انوش، سی سال بعد از مهاجرت هنوز اساس و مشخصات همه انسان‌های آشنایش و همه خیابان‌ها و کوچه پس کوچه‌ها و حتی رنگ در خانه‌ها را به خاطر داشت. در چند مورد آدرس و وضعیت ظاهری خانه، مغازه و یا مسافرخانه‌ای را برایم مو به مو تشریح کرد.

رفیق سختی‌های مهاجرت و غربت و دوری از میهن را برای من بیان کرد و تاکید نمود که سی سال است که برای بازگشت مجدد به وطن انتظار می‌کشد. هنگام جدایی، رفیق انوش چند نکته مهم را به طور جدی گوشزد کرد: در رعایت اصول پنهان‌کاری مبادا تنبلی بکنی. قبل از داشتن اطلاع کافی به هیچ کاری دست نزن و سر هیچ قراری نرو. هرگز از خانه یا محل کارت مستقیم بر سر قرار و ماموریت حزبی نرو. طوری برنامه‌ریزی بکن که ضمن انجام کارهای عادی زندگی‌ات از قبیل خرید و غیره، کار و ماموریت حزبی را انجام دهی. شماره تلفن‌ها و آدرس‌ها و رمز حزبی را به خاطر بسپار و در هیچ جا یادداشت نکن. فقط در موارد خیلی ضروری با مرکز حزب تماس بگیر. مواظب خودت باش، هر چه زود تر ازدواج کن و زندگی حزبی را با زندگی شخصی تلفیق کن و …

کلمات چنان شمرده و قاطع و صمیمانه ادا می‌شد که برای همیشه بر دل انسان می‌نشست. ‏موقع خداحافطی دوباره ابراز امیدواری کردم که به زودی شاهد بازگشت رفیق انوش و دیگر رفتا به ایران باشم. همین طور هم شد. دیری نگذشت که رفیق انوش را در دبیرخانه حزب در تهران در آغوش گرفتم و بوسه بارانش کردم. رفیق بشاش‌تر و سرزنده‌تر شده بود. در دوره فعالیت حزب در سال‌های بعد از انقلاب بهمن، شاهد رفت و آمدهای خستگی ناپذیر رفیق از تبریز به تهران برای حل و فصل امور حزبی بودم. رفیق انوش در انجام امور حزبی چنان پر کار و فعال و کوشا بود که دمی آسوده نمی‌نشست و خستگی برایش معنا و مفهومی نداشت. رفیق انوش را رفقای ما در تبریز «دائی» صدا می‌کردند، به خاطر مهر و محبت دائی گونه‌اش. خاطره تابناک این گونه پاک‌بازان و فداکاران برای همیشه در دل ژرفای تاریخ حزب و جنبش و میهن باقی خواهد ماند و نام نیک‌شان همواره بر سر زبان‌ها و بر نُک تیز قلم‌ها جاری خواهد بود.

Facebook
Telegram
Twitter
Email