header photo

نگاهی به زندگی سرشار از عشق و مردم دوستی اولین بانوی آوازه خوان ایران، قمرالملوک وزیری

نگاهی به زندگی سرشار از عشق و مردم دوستی

 اولین بانوی آوازه خوان ایران، قمرالملوک وزیری

قمرالملوک وزیری (تولد:۱۲۸۴ در قزوین ـ درگذشت: ۱۴مرداد ۱۳۳۸ در۵۴سالگی) اولین خواننده زن ایرانی بود که صدایش ضبط شد و بدون حجاب به روی صحنه رفت و معروفترین خواننده زن آوازهای سنتی ایران بود.

پدرش پیش از تولد او درگذشت و مادرش را نیز در ۱۸ماهگی ازدست داد و سرپرستی اش را مادر بزرگش خیرالنسا (افتخارالذاکرین) که روضه خوان حرم ناصرالدین شاه قاجار بود، به عهده گرفت. مادر بزرگ گاه او را با خود به روضه خوانی می برد. قمر از همان کودکی مرثیه های سوگواری را پیش خود واگویه می کرد و در تنهایی آنها را می خواند. از همان کودکی شوق خوانندگی در دلش شکفت و وقتی اندکی بزرگتر شد از مادربزرگش خواست که او را به یک معلم آواز بسپارد تا نزد او تمرین خوانندگی کند. مادر بزرگ ابتدا نپذیرفت زیرا در آن دوره خوانندگی زن رسم نبود و مردم این کار را  ناپسند می دانستند.

اصرار قمر باعث شد که مادر بزرگ بپذیرد و پای یک معلم آواز پیر به خانه آنها بازشد اما اندکی نگذشت که همان معلم و سپس مادر بزرگ او را تنها گذاشتند و خود به دیار باقی شتافتند و قمر بی سرپرست ماند. اما دیری نپایید که دست روزگار به یاری اش دراز شد و استاد بحرینی سرپرستی اش را به عهده گرفت و او را در خانه اش سکونت داد و به تعلیمش همّت گماشت. قمر در محفل استاد بحرینی با موسیقی دانان آن زمان، ازجمله استاد نظام الدین لاچینی آشنا شد و این بار لاچینی او را یاری داد و قمر توانست چندین تصنیف بخواند و در کمپانی «پلی فُن» ضبط کند.

این زمان او حدود ۱۶سال سن داشت. در همین ایام مهمترین رویداد زندگیش رخ داد و آن آشنایی با استاد مرتضی نی داوود، تارنواز بسیار معروف ایران بود. استاد در این باره می گوید:

«حدود سال ۱۳۰۰ شبی در محفلی بودیم که حاضران از دخترکی پانزده، شانزده ساله خواستند ترانه یی بخواند… همین که خواننده شروع به خواندن کرد، به واقعیت عجیبی پی بردم. پی بردم که صدای این خانم جوان به اندازه یی نیرومند و رساست که باورکردنی نیست و در عین حال به قدری گرم است که آن هم باور کردنی نبود… از صاحبخانه ساز خواستم و با صدای قمر شروع به نواختن کردم. بعد هم به او گفتم: صدای فوق العاده یی دارید، چیزی که کم دارید، آموختن گوشه های موسیقی ایرانی است و پس از پاِیان مجلس آدرس کلاس خود را به او دادم و گفتم شما نیاز به آموزش ردیف دارید. او از این پیشنهاد استقبال کرد و با عشق به خوانندگی و نیز تلاش بسیار توانست به سرعت فنون خوانندگی را بیاموزد و از آن پس با آن زیبایی شگفت انگیز و آن صدای ملکوتی الهۀ آواز ایران شود.

تلاش و پیگیری چندین ساله قمر ثمر داد و نخستین کنسرت او با همراهی ساز استاد مرتضی نی داوود، در سال ۱۳۰۳، در ۱۹سالگی، در سالن گراند هتل تهران برگزارشد.

قمر در مورد این کنسرت می گوید: «آن شب یکی از خاطره انگیزترین شبهای زندگی من است که هرگز فراموش نمی کنم. وقتی وارد سالن شدم همه جا را جمعیت گرفته بود. من با تاج گل زیبایی روی صحنه ظاهر شدم. حاضران با کف زدن و شور و شوق ورودم را به صحنه گرامی داشتند و این همه استقبال ناگهان به من اعتماد به نفس بخشید و جان داد… دیگر از عهده برنمی آیم که بگویم مردم در پایان چه کردند.

بعد ازاجرای کنسرت مرا به کلانتری احضار نمودند و تعهّد گرفتند که دیگر بی حجاب نخوانم… اما من بر خلاف تعهّدی که سپرده بودم، بازهم به صحنه رفتم و بی حجاب هم رفتم و بی حجاب هم آواز خواندم».

در همین زمان بود که علی وکیلی، بنیان گذار سینما سپه تهران، برای او کنسرتی شش روزه ترتیب داد که این شش روز به علت استقبال بی سابقه مردم به شش هفته کشید. بلیتهای این کنسرت به ۵۰ تومان، معادل حدود دوبرابر حقوق ماهانه یک کارمند عالی رتبه آن زمان، هم رسید و حتی در شبهای آخر بسیاری از کسانی که بلیت نشستن به دست نیاورده بودند، تا پایان برنامه کنار سالن سراپا گوش ایستادند.

مردم در این کنسرتها که در حین آوازخواندن او نفس را در سینه حبس می کردند، بعد از پایان آواز او آنقدر شگفت زده می شدند که بی توجه به فاصله خودشان و صحنه، با شور و هیجانی وصف ناپذیر آنچه از پول و طلا و انگشتری و گردنبند … به همراه داشتند، به سوی او پرتاب می کردند. قمر هم تمامی این هدایا را برای مردم نادار هزینه می کرد. خانه های کوچک می خرید و به مردم بی خانمان سر پناه می داد، بدهی مقروضان را می پرداخت، برای دخترکان تنگدست جهیزیه تهیه می کرد، برای بیمارستانها تخت می خرید و این سرمایه های متراکم در دستهای مهربان او به گردش در می آمد.

قمر تا زمان تأسیس رادیو در سال ۱۳۱۹، فعالیتهایش را در میان مردم ادامه داد و از آن سال صدای بی نظیر او، همراه با سنتور حبیب سماعی، تار مرتضا نی داوود، و گاه ویلن ابوالحسن صبا از رادیو به گوش دوستدارانش می رسید و آنها را به شوق می آورد.

آوازۀ قمر تا سال ۱۳۳۲ در اوج بود و او یکه تاز این میدان بود. در این سال آخرین آوازش را همراه با نوازندگی برادران معارفی در رادیو ضبط کرد و این آخرین کار او بود و از آن پس به علت سکته، آن حنجرۀ جادویی از کارافتاد و قمر بستری و خانه نشین شد و در تنگنای مالی افتاد و دیگر کسی به سراغش نمی رفت و کم کم از یادها فراموش شد.

چراغ عمر قمر در روز پنجشنبه ۱۴مرداد ۱۳۳۸ خاموش شد. او به هنگام مرگ پنجاه و چهار سال داشت.

از قمر متجاوز از دویست اثر بر روی صفحه گرامافون ضبط گردید که اولین آنها تصنیف «جمهوری» از عارف قزوینی در ماهور بود، سپس تصنیف های «گریه کن که گر سیل خون گری ثمر ندارد» (از عارف قزوینی به مناسبت شهادت کلنل محمدتقی خان پسیان)/ «ای دست حق پشت و پناهت باز آ» و چند تصنیف دیگر از عارف.

از تصنیف های خوب قمر یکی «نگار من» در بیات ترک، و « ماه من» در اصفهان است که سازنده آن استاد نی داوود بود.

قمر حتی تا آخرین روزهای زندگی خود با همه بیماری و ناتوانی با چادر و به صورت ناشناس به محدوده اداره رادیو می رفت، تا با آن مکان خاطره انگیز از دور تجدید خاطره یی کند.

«نوّاب صفا» در این باره می گوید: تابستان سال ۱۳۳۸ بود. سه شنبه ۱۲ مرداد. هنگام خروج از رادیو دیدم خانم قمر با چادر سیاه، که تقریباً بعد از چهل و چند سالگی همیشه بر سر داشت، کنار نرده ها ایستاده است. دو روز بعد، یعنی پنجشنبه چهاردهم مرداد، خبردار شدم که ستاره عمر قمر فرو مرد.

به گزارش گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری برنا؛ وصیتنامه عبرت آموز و تاثیر گذار بانوی موسیقی اصیل ایرانی در دوره های پیشین که در دوره خود بسیار شهرت یافت و به نوع دوستی و بخشش معروف بود_چنانچه اواخر عمر خود را به تنگدستی گذراند_ را از نظر می گذرانید: 

«من مرده ام اما خاطره حیات هنری‌ام نمرده است. وقتی که تو، این درد دلهای مرا میخوانی، من زیر خروارها خاک سرد و سیاه خفته ام. دیگر از حنجره خشکم صوتی بر نمی‌خیزد و دنیایم تاریک و خاموش است اما روحم عظمتش را از دست نداده و هنرم را بنده زور و زر و خیانت نکردم. مطمئنم کسی بعد از مرگم، از من بدگویی نمیکند

من هیچ ثروتی ندارم، اما دلهای یتیمانی را دارم که به خاطر مرگم از غم مالامال میشوند. چشمهایی را دارم که در فقدانم اشک می ریزند. همان‌ هایی که با پولم پرورش یافتند، شوهر کردند، داماد شدند و به جای اینکه جایشان در مراکز فساد و زندان باشد، انسانهای خوشبختی هستند

بعضیها میگفتند: ما باید هرچه بیشتر پول بگیریم تا قمر نشویم

نمیدانند که کنسرتهایم با آن چنان استقبالی روبرو میشد که مردم از در و دیوارش بالا میرفتند و بلیط ها را به ۱۰ برابر قیمت میخریدند. اما تمام آنچه را که میگرفتم به موسسات خیریه و دارالایتام می‌بخشیدم که برایم لذتی وصف نشدنی داشت

شبی نزدیک خانه ام مردی را دیدم که به دیوار تکیه داده و چشمانش پر اشک است. گفتم مرا میشناسی ؟ اشکهایش را پنهان و گفت: کیست که تو را نشناسد. با زحمت و اصرار وادارش کردم درد دلش را بگوید

گفت: زنم دوقلو زاییده، یکی مرده و حالا پس از خاکسپاری طفل، بخاطر بی پولی روی رفتن به خانه را ندارم. با سماجت راضی اش کردم تا مرا بخانه اش ببرد

اطاقی نمناک که زیلوی پاره و رختخوابی پاره‌تر و نور شمعی که پت پت میکرد، تزیینات خانه اش بود. زن بی حال بود و طفل‌بیگناه سینه خشک مادرش را می‌مکید. دلم آنقدر به درد آمد که وصف‌نشدنی بود. پول دادم و مرد را راهی کردم چند پرس چلوکباب، تخم‌ مرغ، شیر، خرما و اقلام دیگر بخرد. طفل را تروخشک و قنداق پاره را عوض کردم و تمام ۵۰۰۰ تومان (۱۰۰ سال پیش) دستمزد آن شبم را لای قنداق طفل گذاشتم

شبی دیگر که از کنسرت بخانه برمی‌گشتم تا درشکه چی لاله زار مرا بخانه ببرد. در یکی از قهوه خانه ها صدای من شنیده می شد. درشکه ‌چی مرا نشناخت و زبان شکوه از وضع ناگوارش کرد. گفت: فردا عروسی پسرم است،  چه میشد خدا به من هم پولی می داد تا میتواستم قمر را برای عروسی پسرم دعوت کنم.
گفتم خدا را چه دیده ای، شاید قمر در عروسی پسر تو هم آواز بخواند.
درشکه چی از سر حسرت آهی کشید و گفت:
ای خانم قمر کجا و عروسی پسر من کجا؟ تا پولدارهایی مثل تیمورتاش ها و حاج ملک التجارها هستند کجا دست ما به دامان قمر میرسد؟
پس از دلداری دادن به درشکه چی، از کم و کیف عروسی و زمان و مکان آن با خبر شدم و فهمیدم که عروسی دو روز دیگر در خانه ای در جنوب تهران است.
صبح روز موعود، همه ی مقدمات یک جشن مجلل را، از فرش و قالی و میز و صندلی و شیرینی و میوه و برنج و روغن و دیگ و دیگور آماده تهیه کردم و به چند نفر سپردم به خانه ای که محل عروسی بود، ببرند.
کارگران پیش چشمان حیرت زده ی درشکه چی و اهل خانواده، خانه را به نحو زیبایی تزئین و چراغانی میکنند.

 درشکه چی  می گوید: طرف های غروب، قمر با ارکستر خود و همچنین یک دسته مطرب رو حوضی وارد شد و با ورود او، شور و غوغایی در محله به پا شد
و مردم برای دیدن او به پشت بام ها هجوم بردند.
درشکه چی خود را روی پاهای قمر میاندازد و قمر او بلند کرده و میگوید:
این هم قمری که آرزویش را داشتی و بدان که من هرگز یک تار موی شماها را با صد تا از آنها که گفتی عوض نمی کنم.
قمر بعد از خواندن چند دهن آواز جانانه و هدیه دادن به عروس و داماد، به مطربها میسپارد تا آنجا که ممکن است مجلس عروسی را گرم کنند و خود آنجا را ترک میکند.

استادشهریار درمورد این داستان از زبان صاحب مجلس چنین زیبا میسراید:

از کوری چشم فلک امشب قمر اینجاست
آری قمر امشب به خدا تا سحر اینجاست

آهسته به گوش فلک از بنده بگوئید
چشمت ندود این همه، یک شب قمر اینجاست

آری قمر، آن قُمری خوشخوان طبیعت
آن نغمه سرا، بلبل باغ هنر اینجاست

شمعی که به سویش، من جانسوخته از شوق
پروانه صفت، باز کنم بال و پر، اینجاست

تنها نه من از شوق، سر از پا نشناسم
یک دسته چو من، عاشق بی پا و سر اینجاست

هر ناله که داری بکن ای عاشق شیدا
جائی که کُند ناله ی عاشق اثر، اینجاست

مهمان عزیزی که پی دیدن رویش
همسایه، همه سرکشد از بام و در، اینجاست

ساز خوش و آواز خوش و باده ی دلکش
آی بیخبر آخر، چه نشستی؟ خبر اینجاست

ای عاشق روی قمر، ای ایرج ناکام
برخیز، که باز آن بت بیداد گر اینجاست

ای کاش سحر ناید و خورشید نزاید
کامشب قمر این جا قمر این جا قمر اینجاست

Go Back

Comment