آذربایجان دموکرات فرقه سی

Azərbaycan Demokrat Firqəsi

فرقه دموکرات آذربایجان

دلاک

چشم های محمد ولی، پسر10 ساله مش صادق درد می کرد. یک روز بچه، روکرد به مادرش وگفت: – چشم های احمد، پسرکبلائی قاسم هم درد می کرد. دیروزداشتیم کنارنهربا هم بازی می کردیم.احمد با علف خارداردماغ اش روخون انداخت، تا یه ذره خون ازدماغ اش اومد، درد چشم هاش هم خوب شد.

مادرمحمد ولی گفت :

– خوب پسرم تو هم برو دماغ ات رو خون بینداز.

محمد ولی رفت، میان علف ها گشت، ازهمان علف خاردارپیدا کرد، کمی ازآن کند وبا دست چپ اش توی سوراخ های دماغ اش فروکرد و با دست راست اش هم یکی دومشت به زیر دست چپ کوبید تا علف حسابی تو برود. بلافاصله خون از دماغ محمدولی بیرون زد. نیم ساعتی گذشت، خون همینطور داشت بیرون می آمد. محمدولی، با انگشت های دستش دماغش رامحکم گرفت تا شاید جلوخون ریزی را بگیرد. اما افاغه نکرد. خون دماغش قصد بند آمدن نداشت. دست آخرمادرش را صدا کرد. مادرش هم نتوانست چاره ای بیندیشد. درهمین حین، مش صادق که ازبازاربرمی گشت، با سبد گوشت به خانه رسید. زن رو کرد به شوهرش و گفت :

– ای مرد! بیا ببین چطورمیشه خون دماغ این محمد ولی رو بند بیاریم. هرکاری می کنم خون بند نمیاد. بیا، شاید تو راه چاره ای پیدا کنی.

مش صادق، به محمد علی نزدیک شد، با انگشتان دست راست، پره های دماغ محمد ولی را محکم گرفت وبا فشار دادن آن سعی کرد تا جلو آمدن خون را بگیرد. اما خون که در لوله های دماغ جمع شده بود یواش یواش باد کرد وراهی برای بیرون آمدن پیدا کرد و باردیگرجاری شد.

زن، این بار با صدای بلند بر مش صادق نهیب زد :

– مرد! بدو برو بازار… زود باش بدو، برو پیش اوستا حسین، میگن اون در حَکیمی سر رشته داره … زود بدو به اوستا حسین خبر بده، واِلا بچه تلف میشه… خونه خراب میشم، دِ واینَستا، زودباش برو، هرچه زودتر یه خبر بیار!.

مش صادق دست خونی اش را در جوی آب شست وبه طرف در حیاط راه افتاد.

مش صاق زمانی به دکان اوستا حسین رسید که او ازتراشیدن سریک مشتری خلاص شده بود وحالا داشت جاهائی را که بریده بود پنبه می چید.

مش صادق درآستانه درِدکان ایستاد وسلام کرد. اوستا حسین، که مش صادق را به جای مشتری جدید گرفته بود، زود آینه را برداشت، درمقابل مش صادق نگه داشت، مش صادق، آینه را از دست اوستا حسین گرفت، چشم هایش را بست، ذکری گفت و صلواتی فرستاد، سپس آینه را ابتدا به طرف شانه راست وبعد شانه چپ ودست آخرهم درمقابل صورت خود گرفت وچشمانش را باز کرد ویک صلوات دیگر فرستاد واز آن شروع کرد به دست کشیدن و نوازش موهای قرمزریش خود. ودرحالی که آینه را به اوستا حسین برمی گرداند خطاب به او گفت :

– آی اوستا حسین، این محمد ولی ما خون دماغ شده، هرکاری می کنیم خونش بند نمیاد، زنم با التماس مرا پیش تو فرستاده، شاید تو بتونی راه چاره ای پیدا کنی.

اوستا حسین آینه را ازدست مش صادق گرفت وازاوخواست تا داخل دکان شود و روی سکو بنشیند. وقتی مش صادق داخل دکان شد و نشست، اوستا حسین به او نزدیک شد، دستش را درازکرد و کلاه اورا ازسرش برداشت. مش صادق بی آنکه چیزی بگوید از گوشه چشم سرتا پای اوستا حسین را نگاه میکرد. اوستا حسین درحالی که سرش را به چپ و راست حرکت میداد، به مش صادق نزدک شد و گفت :

– آخ…آخ … بیچاره، دلم به حال ات می سوزد مش صادق… یا اسمت رو بذارارمنی که همه بدونن مسلمان نیستی، یا اگه مسلمان هستی، خوب برادر، این راهی که تو پیش گرفتی، راه مسلمانی نیست.

آخه مرد… تو خجالت نمی کشی که موهای سرت رو اینقدر بلند کردی؟ تازه خجالت هم نمی کشی و میگی، خون دماغ محمدولی بند نمیاد؟. البته خوب، این هم غضب خداونده که یقه تو رو گرفته. و اِلا

کی تا حالا دیده که خون دماغ بند نیاد؟ مسلمان هائی مثل تو باید بیشترازاین بلا سرشون بیاد.

اوستا حسین درحالی که این حرف ها رامیزد، با استفاده ازآب سردی که دریک ظرف مسی ریخته بود سمت چپ و راست سر مش صاد راخیس میکرد وآن می مالید تا موهایش نرم شود.

مش صادق، بی آنکه چیزی بگوید، بی سرو صدا نشسته وسرش را پائین انداخته بود. اوستا حسین با کناره های پیشبند دست هایش را خشک کرد، تیغ ریش تراشی را برداشت وشروع کرد به تیزکردن آن با سنگ مخصوص تیغ تیزکن وبعد چند بارآن را به تکه چرمی مالید وبعد شروع کرد به تراشیدن سر مش صادق و دوباره به موعظه اش ادامه داد :

– عمو صادق، مسلمان بودن یه سری شرط و شروط داره که خیلی سنگینه، آدم های خیلی کمی میتونن این شرط ها رو به جا بیارن. مثلا، هیچ میدونی که بلند نگهداشتن موی سرچه گناه بزرگیه؟ اولش اینه که، خونه همچین آدمی همیشه بی خیر و برکته، وبعدش هم این آدم به بدبختی های جور    واجوری گرفتار میشه.

به هرچی که میخوای قسم بخورم که بند نیومدن خون دماغ پسرت هم  تنبیهیه که خداوند عالم در به خاطر این گناه نصیبت کرده. از من به تو وصیت، دیگه ازاین غلط ها نکن. بیچاره ای، بدبختی، و اِلا ممکنه بدبختی دیگه ای بهت رو بیاره، اون وقت دیگه پشیمونی هیچ فایده ای ندار.

بالاخره، اوستا حسین سر مش صادق را تراشید و تمام کرد. مش صادق ازجایش بلندش، کلاه اش را برسر گذاشت، ازجیبش دوکوپک در آورد و به طرف اوستا حسین گرفت وگفت :

– اوستا خدا پدرت را بیامرزد.

واوستا حسین پول را گرفت و جواب داد :

– خدا پدر تو را هم بیامرزد!.

مش صادق راه افتاد به طرف خانه اش و وقتی وارد حیاط خانه شد، دید که خون دماغ پسرش خیلی وقت است که بند آمده. محمدولی یک چوب بلند را به جای اسب سوارشده بود از این طرف حیاط به آن طرف حیاط یورتمه می رفت و مثل اسب شیهه می کشید.

لاغ لاغی.

مدیروسردبیرجلیل محمد قلی زاده

به نقل ازشماره 2 و 3 مجله ملانصرالدین 14 و21 آوریل .1906

Facebook
Telegram
Twitter
Email