header photo

روایت یک روز مدرسه خودگردان شوش

روایت یک روز مدرسه خودگردان شوش

(مدرسه‌ای که سرپناه کودکان شد)

حبیب فرشباف

وقتی نفس‌زنان از پله‌های متروی مولوی قدم به میدان اعدام می‌گذارم، با شنیدن صدای موتوسیکلت‌ها یاد حرف‌های همکارم آقای رحیمی می‌افتم؛ او وقتی که می‌خواست درس (چراغ راهنما) را برای بچه‌ها آموزش دهد، گفت: بچه‌ها! اول به چپ نگاه کنید! بعدا به راست نگاه کنید و… این حرف‌ها مال بالاشهری‌هاست، اینجا شوشه؛ باید بالاسرتون را هم نگاه کنید، اینجا از همه طرف موتور میاد. با این وصف، شانس با من یار بوده که از خیابان خیام جنوبی به سلامت رد می‌شوم و به هرندی و «خانه کودک شوش» می‌رسم؛ خانه کودک شوش در گوشه شمالی پارک هرندی قرار دارد و برای رسیدن به آن باید از داخل پارک عبور کرد. «خانه کودک شوش» اولین پروژه اجرایی «انجمن حمایت از حقوق کودک» است که در سال ١٣٧٩ ابتدا در منطقه شمال شرقی میدان شوش آغاز به کار کرد و سپس در سال ١٣٨۵ به محل فعلی‌اش در خیابان هرندی انتقال یافت.

این مرکز ابتدا سوله‌ای با سازه‌ای غیراستاندارد و مخروبه به نام «گرمخانه» بود که از طرف شهرداری منطقه ١٢ تهران جهت اسکان معتادان منطقه بنا شده بود. سالنی با دو سرویس بهداشتی و یک حمام بود که در اختیار خانه کودک شوش گذاشته شد و بعدها به همت داوطلبان انجمن، دیوارکشی و به صورت مدرسه سه کلاسه فعلی درآمد.

در ابتدا «خانه کودک شوش» از صبح تا غروب – حتی روزهای تعطیل- باز بود و کودکان دایم به این مکان در رفت و آمد بودند. اعتقاد بر این بود که کودکان در روزهای تعطیل با آسیب‌های بیشتری روبه‌رو هستند و نیاز به مکانی غیر از خانه دارند که اوقات فراغت خود را در آنجا بگذرانند.

«خانه کودک شوش» سال‌ها به همین منوال به کارش ادامه می‌داد و پس از سال‌ها به صورت مدرسه‌ای عادی درآمد که تاکنون با تمامی موانع و مشکلات به کار خود ادامه می‌دهد.

این مجموعه پارسال با تلاش ۴ نفر معلم، یک نفر مددکار، یک مدیر، یک مسوول آموزشی و یک آبدارچی به صورت ثابت و تعداد ١٨ نفر نیروی داوطلب و ١٢٠ دختر و پسر ٧ تا ١٨ ساله در دو نوبت صبح و ظهر از ساعت ٧:٣٠ تا ٩:٣٠ برای کودکان کار و از ساعت ٩:٣٠ تا ١١:٣٠ برای کودکان بی‌مدرک، در شش پایه ابتدایی فعالیت داشته است. در سال‌های اخیر، با تلاش فراوان قسمتی از فضای پارک‌ هرندی – جلو مدرسه- نرده‌کشی شده که دانش‌آموزان، هم به عنوان زمین ورزش و هم به عنوان حیاط مدرسه از آن استفاده می‌کنند. وقتی وارد پارک هرندی می‌شوم، در گوشه و کنار پارک قدم به قدم‌ ‌زنان و مردان معتاد به چشم می‌خورند که یا در حال چرت زدن روی نیمکت‌ها یا در حال مصرف مواد و تزریق هستند، به میدان دید بچه‌ها که می‌رسم، عده‌ای از دور برایم دست تکان می‌دهند. نرسیده به مدرسه، جان‌بی‌بی نفس‌زنان جلویم سبز می‌شود و بریده‌بریده می‌گوید: عمو! عمو! یه چیزی بگم خوشحال بشی؟ من و زهرا هر دو در امتحانات کلاس ششم قبول شدیم و در دبیرستان میثم ثبت‌نام کردیم. جان‌بی‌بی دختری افغانی است که نزد برادر بزرگش در دروازه‌غار زندگی می‌کند. سال‌ها قبل وقتی پدرش با دختر نوجوانی ازدواج کرد، جان‌بی‌بی و مادرش از او جدا شده و به ایران مهاجرت کردند. مادر جان‌بی‌بی نیز پارسال در تهران فوت کرد و بنا به وصیتش، جنازه‌اش را به افغانستان بردند تا کنار قبر اقوامش دفن کنند.

جان‌بی‌بی آرزو دارد پزشکی بخواند و به وطنش افغانستان برگردد. جان‌بی‌بی و زهرا پارسال شاگرد کلاس پنجم بودند. خردادماه جان‌بی‌بی پیشم آمد و گفت: – عمو! سن من برای ادامه تحصیل یک سال بزرگ‌تر است، چه کار کنم؟ با مسوول مدرسه شوش خانم بشنوایی صحبت کردم که در صورت موافقت انجمن، تابستان برای بچه‌ها کلاس‌های فوق برنامه دایر کنیم، بلکه بچه‌ها بتوانند کلاس ششم را جهشی بخوانند. انجمن نیز با طرح کلاس‌های تابستانی موافقت کردند و معلم‌های داوطلب طبق برنامه شروع به کار کردند. در عرض مدت دو ماه تابستان، جان‌بی‌بی باقی و زهرا طاهری، مواد درسی کلاس ششم را ‌آموخته و در آزمون شهریورماه دبیرستان میثم با معدل بالای ١٧ هر دو نفر قبول شدند. به بچه‌ها قول داده بودم در صورت قبولی برای هزینه‌های تحصیلی‌شان کمک کنم، در اولین قدم به همت آقای بهروز افشار و خانم فرناز طالبی (از مسوولان کانون فرهنگی آموزش) برای هر دو نفر بورسیه گرفتیم و قرار شد پس از اینکه در بانکی حساب باز کردند، ماهانه مبلغی به عنوان هزینه کمک تحصیلی به حساب‌شان واریز شود که متاسفانه به علت نداشتن کارت ملی، بچه‌ها موفق به باز کردن حساب بانکی نشدند و ما از این بابت ناکام ماندیم. زهرا و جان‌بی‌بی در دبیرستان میثم به ادامه تحصیل مشغول هستند و هنوز هم هفته‌ای یکی دو جلسه در کلاس‌های تقویتی ریاضی مرکز شوش شرکت می‌کنند.

از در مدرسه که وارد می‌شوم، راهروی تنگ و تاریک مثل همیشه شلوغ است. اولیای بچه‌ها بدون هیچ مانعی به مدرسه رفت و آمد می‌کنند. اولین اتاق سمت چپ راهرو دفتر مدرسه است. اتاق کوچکی که علاوه بر دو میز کوچک مدیر و دفتردار تنها گنجایش ۴-٣ صندلی را دارد. پس از سلام و احوالپرسی کنار یکی از صندلی‌ها سرپا می‌ایستم. زن سیه‌چرده‌ای با چادر مشکی مندرسی به خانم بشنوایی سلام کرده و نسخه مچاله شده‌ای را از زیر چادرش درآورده و روی میز می‌گذارد. خانم بشنوایی با رمز نگاهش به خانم رشیدی (دفتردار) اشاره می‌کند که برای خرید داروها اقدام کند. خانم بشنوایی مرتب با تلفن صحبت می‌کند، او می‌خواهد مادر یکی از دانش‌آموزان را جهت معالجه رایگان به بیمارستانی معرفی کند. برای مادر مهدی دنبال اجاره خانه‌ای است تا مهدی بتواند بدون مزاحمت پدر معتادش به تحصیلاتش ادامه دهد. (مهدی از دانش‌آموزان سابق این مرکز است که حالا در تیزهوشان درس می‌خواند.) تابلوی «تحصیل و بازی حق همه کودکان است» درشت‌ترین نوشته روی دیوار دفتر مدرسه است که بالای سر مدیر نصب شده است. همه دیوارهای مدرسه پر از انواع عکس‌ها و نقاشی‌های بچه‌ها است کنار در ورودی در تخته سیاه کوچکی «فوق برنامه هفتگی» مرکز به چشم می‌خورد:

شنبه: (زبان- اوریگامی)- یکشنبه: «کامپیوتر (مهارت‌های زندگی)- (دوشنبه: فرزندپروری با مادران و…) با جیغ و داد بچه‌ها همه سراسیمه از دفتر بیرون می‌آییم. آقای حسینی دبیر ریاضی داوطلب، با سر و رویی خونین در حالی که دستش را روی زخم سرش می‌فشارد، جلوی در مدرسه نشسته است. خانم عباسی آبدارچی مدرسه او را به آشپزخانه آورده و دستمال کاغذی‌های آغشته به مرکورکرم را روی زخم سرش می‌گذارد. آقای حسینی با لبخندی می‌گوید: داشتم از داخل پارک هرندی می‌آمدم که تلفنم زنگ زد. وقتی با تلفن صحبت می‌کردم یکی از معتادان چشمش به تلفن همراهم افتاد. یقه‌ام را گرفت و به بهانه اینکه «چرا عکس گرفتم» می‌خواست موبایلم را از دستم بگیرد، که من هم مقاومت کردم و کار به زد و خورد کشید و یکی از آنها بی‌معرفت از پشت، سرم را با چاقو شکافت؛ و بالاخره گوشی را ازم گرفتند و در رفتند.»

خوشبختانه زخم آقای حسینی سطحی است و خونش بند می‌آید. او سر و صورتش را می‌شوید و موقعی که می‌خواست به کلاس برود یکی از معلم‌ها به شوخی می‌گوید: آقای حسینی تنها شما نیستید که کفاره عمل خیرتان را می‌پردازید، چند روز قبل خانم دکتری برای معاینه چشم بچه‌ها به کلاسم آمده بود نمی‌دانم کدام شیر حلال‌خورده‌ای بود که در سه سوت دوربین عکاسی خانم دکتر را از کیفش زد. خانم دکتر موقع ترک کلاس به شوخی از یارو خواهش کرد که حداقل عکس‌هایش را برایش ایمیل کند…

زنگ ساعت ۵/٩ نواخته می‌شود و اکثر دانش‌آموزان شیفت صبح، روز کاری را آغاز می‌کنند و به سر کارهای‌شان می‌شتابند و شاگردان شیفت ظهر سر کلاس‌ها حضور می‌یابند. با کلاس‌ششمی‌ها درس ریاضی دارم. بچه‌ها خسته و بی‌حوصله به نظر می‌رسند. معمولا در چنین مواقعی با خواندن شعر یا قصه‌ای فضای کلاس را برای تدریس آماده می‌کنم، ولی امروز در نظر دارم با کمی صحبت در مورد اهمیت درس ریاضی در بچه‌ها ایجاد انگیزه کنم.

سوخوملینسکی (پداگوژیست پرآوازه روس) عقیده دارد: معلمی که بدون ایجاد انگیزه به آموزش می‌پردازد، درست مانند نوازنده‌ای است که بدون کوک کردن سازش می‌خواهد شروع به نواختن کند.

– بچه‌ها روزی از استاد شهریاری پرسیدم: استاد چرا این همه برای علم ریاضی وقت صرف کردید؟! جواب دادند: کسی که از علم ریاضی بهره‌ای برده باشد، هرگز انسانی خرافی نخواهد شد.

– بچه‌ها! استاد پرویز شهریاری ریاضیدان، مترجم و روزنامه‌نگار از چهره‌های ماندگار در زمینه دانش و آموزش است. استاد شهریاری از طرف «انجمن ریاضی ایران» در سال ١٣٨٧ به عنوان برنده جایزه بهترین ریاضیدان زنده ایران معرفی شد. او هفتصد جلد کتاب تالیف و ترجمه در مورد علم ریاضی، بازی‌ها و سرگرمی‌ها و زیبایی‌های ریاضی از خود به یادگار گذاشته است. استادی گفت: «دانش ریاضی پیوند تنگاتنگی با همه امور زندگی دارد و آموزش ریاضی، تنها آموزش مهارت‌ها نیست؛ بلکه علم ریاضی شیوه‌ای نیز از اندیشیدن است. دانش ریاضی نه‌تنها به رشد هوشی بچه‌ها، بلکه به رشد اجتماعی آنها نیز کمک می‌کند. آموزش ریاضی به کودکان می‌آموزد که پشت همه زیبایی‌های جهان، منطق و استدلالی نهفته است.»

– بچه‌ها در تمامی عرصه‌های زندگی اعم از صنعت، هنر، ورزش هیچ موردی نمی‌توان یافت که از علم ریاضی بی‌نیاز باشد. خیاطی، گلدوزی، موسیقی، فرشبافی و حتی ورزش فوتبال نیز بدون محاسبات ریاضی امکان‌پذیر نیست. حتی شکل کلاس شما نیز قسمتی از علم هندسه است. پس اجازه دهید به درس ریاضی بپردازیم!

بالاخره بچه‌ها با اینهمه استدلال، ناچارا اعلام موافقت می‌کنند و من شروع به تدریس می‌کنم.

بعد از ساعتی آموزش اعداد و اشکال، وقتی احساس می‌کنم بچه‌ها خسته شده‌اند شعری به زبان ترکی برای‌شان می‌خوانم و به زبان فارسی معنی می‌کنم:

«سورغو»

هو بارماغین اوجوندا

مینلر سوآل یئرله‌شیر…

کلاس

بارماق- بارماق اوجالیر

بارماق- بارماق اویره‌نیر

کلاس‌لارین نبضی ویریر بارماقلاردا

هر سوآلین

نئچه- نئچه جوابی وار

بو فیکریده‌یم آنجاق:

منیم هانسی جوابیم

یئنه‌ده بارماقلاری هاوایا قالخیزاجاق؟

«پرسش»

بر سر هر انگشت افراشته

هزاران- هزار سوال نشسته…

کلاس

با سر انگشتان می‌آموزد

و نبض هر کلاسی

در سر انگشتان کودکان می‌تپد

هر پرسشی را پاسخ‌های فراوانی است

لیکن غرق این فکرم هنوز

کدامین پاسخ من

دیگر بار و دیگر بار

سر انگشتان را افراشته خواهد ساخت؟

بچه‌ها حسابی سر حال می‌آیند. خواهش می‌کنم آنها نیز شعری برایم بخوانند. رخشانه با لبخند شرماگینی دست بلند می‌کند و می‌پرسد: آقا اگر شعری در مورد مردها بخوانم، ناراحت نمی‌شوید؟

وقتی پاسخ منفی مرا می‌شنود، شروع به خواندن می‌کند:

مرد یعنی یک جهان بیچارگی

یک بلای خانگی

سایه پر دردسر

یک هیولای دوسر

شوره‌زار بی‌علف

عمرمان با او تلف

یک کویر بی‌گیاه

زندگی با او تباه.

همه دخترها، در حالی که کف می‌زنند با رخشانه دم گرفته‌اند و همه پسرها قاه‌-قاه می‌خندند.

وقتی کلاس را در اوج شادمانی می‌بینم، از بچه‌ها می‌خواهم کسانی که انشایشان را آورده‌اند تحویل دهند. (در جلسه قبل از بچه‌ها خواسته بودم در صورت تمایل انشایی از خاطرات یا آروزهای‌شان برایم بنویسند) در کمال ناباوری، تعدادی دست بلند کرده و نوشته‌های‌شان را در پاکتی که خودشان از یک صفحه کاغذ معمولی ساخته‌اند، تحویل می‌دهند.

از اینکه مورد اعتمادشان قرار گرفته‌ام بسیار خوشحال شده و از بچه‌ها تشکر می‌کنم. نازلی اجازه می‌گیرد و برای آوردن تغذیه به آبدارخانه می‌رود و لحظه‌ای بعد لقمه‌های لواش لوله شده با پنیر را در یک سینی به کلاس می‌آورد. بچه‌ها نفری لقمه‌ای برمی‌دارند.در این هنگام خانم بشنوایی وارد کلاس شده و با لحن عذرخواهی به بچه‌ها می‌گوید:

– بچه‌ها ببخشید که امروز نرسیده‌ایم غذایی برای‌تان آماده کنیم!

تامین یک وعده غذای سالم روزانه، جهت رفع سوءتغذیه و بهبود شرایط جسمانی بچه‌ها، جزو برنامه خانه کودک است. معمولا روزی یک لیوان شیر برای شیفت صبح و پیاله‌ای عدس، ماکارونی یا یکی دو عدد سیب‌زمینی و تخم‌مرغ، تغذیه اکثر روزهای هفته را تشکیل می‌دهد، ولی امروز همان لقمه پنیر میسر شده است.

بعد از صحبت خانم بشنوایی، حجت دست بلند کرده و می‌گوید: خانم! پدرم می‌گوید «در افغانستان مردم حتی نان خالی هم گیرشان نمی‌آید و بچه‌ها از گرسنگی می‌میرند».

خانم بشنوایی با پر روسری‌اش، اشک چشمانش را پاک می‌کند. برای زدودن تلخی فضا، انشای بچه‌ها را به خانم بشنوایی نشان می‌دهم. بچه‌ها لقمه‌های‌شان را گاز می‌زنند و انشای بچه‌ها را ورق می‌زنیم. جان آقا آرزو دارد روزی بتواند پیش پسرعموهایش به اروپا مهاجرت کند.

کامله آرزو می‌کند: ای کاش جنگ زودتر خاتمه یابد تا آنها بتوانند به وطن‌شان افغانستان برگردند.

بدترین خاطره شیرین گل روز عروسی خواهرش است؛ چون خواهرش را قبل از سن بلوغ به مرد ۵٠ساله‌ای شوهر داده بودند.

زهرا آرزو دارد: ای کاش بتوانند یک خانه دو اتاقه اجاره کنند تا شب‌ها بتواند تا دیروقت به مشق‌های مدرسه‌اش برسد. مارینا می‌نویسد: ای کاش دستشویی حیات‌مان دوتا بود تا صبح‌ها در نوبت دستشویی مدرسه‌ام دیر نمی‌شد.

هنوز انشای بچه‌ها را تمام نکرده‌ایم که خانم رشیدی با سراسیمگی وارد کلاس می‌شود و داد می‌زند:

– خانم بشنوایی زود بیایید، می‌گوید: می‌روم خودکشی می‌کنم! خانم بشنوایی با دستپاچگی می‌پرسد: دختر درست و حسابی بگو ببینم موضوع چیه؟!

– یک خانم جوانی آمده می‌گوید: «همسرم سه روز است مرا از خانه بیرون کرده» شوهرش معتاد است از او پول می‌خواهد. می‌گوید سه روز است در خیابان می‌خوابم…

خانم بشنوایی به طرف دختر خیز برمی‌دارد. زن سی و چند ساله‌ای است که بچه چندماهه‌ای نیز در آغوش دارد. او با چادرش عرق سر و صورتش را پاک می‌کند. خانم بشنوایی کنارش می‌نشیند و من از دفتر بیرون می‌زنم. بعدها می‌فهمم که خانم بشنوایی مبلغی کمکش کرده و او را به خانم ارشد- مسوول خانه خورشید معرفی کرده است. زنگ ساعت ۵/١١ ظهر نواخته می‌شود و هنوز معلم‌ها به دفتر نرسیده‌اند که دانش‌آموزی با صورتی زخمی، گریه‌کنان وارد دفتر می‌شود و از همکلاسی‌اش غلام شکایت می‌کند. خانم بشنوایی غلام را به دفتر فرامی‌خواند و علت دعوای‌شان را می‌پرسد. غلام پس از کلی من و من کردن و بهانه‌های مداد و دفتر و… به اصل مطلب می‌پردازد: خانم! من هر روز تا ١٠ شب در مغازه آهنگری کار می‌کنم. استاد کارم هر روز به بهانه‌ای مرا کتک می‌زند پدرم ماهی ١۵٠ هزار تومان دستمزدم را از استادم می‌گیرد و همه‌اش را برای تریاکش خرج می‌کند…خانم بشنوایی پس از نصیحت و دلداری بچه‌ها را آشتی می‌دهد غلام از دوستش عذرخواهی می‌کند و خانم بشنوایی آدرس محل کارش را از غلام می‌گیرد تا برود و با استاد کارش صحبت کند.

معلم‌ها آماده می‌شوند که به خانه‌های‌شان برگردند و هنوز دفتر را ترک نکرده‌اند که مادر روبینا در حالی که با دست چپش دخترش را به دنبالش می‌کشد، دست راستش را به سوی خانم حیدری (مدیر مدرسه) نشانه رفته و با لهجه افغانی داد می‌زند:

– من پیسم کجا بود که دولتی شامل کنم؟ اگه اینجا نشد بخدا دخترم را بشوی بتمش. خانم حیدری جواب می‌دهد: ما امسال ۴٠ نفر از دانش‌آموزان را در مدارس دولتی ثبت‌نام کرده‌ایم،‌دیگر هیچ‌بودجه‌ای نداریم؛ این مرکز هم کلاس‌هایش جا ندارد باید خودتان ببرید مدرسه دولتی ثبت نام کنید. بالاخره خانم بشنوایی پادرمیانی می‌کند و روبینا را در کلاس چهارم ثبت‌نام می‌کنند. خانم بشنوایی خوب می‌داند که تهدیدهای مادر پربی‌جا نیست و خورشید خواهر بزرگ روبینا که پارسال شاگرد کلاس پنجم بود، پسری سه‌چهار ساله دارد. (پارسال روزی مادر خورشید به دفتر مدرسه زنگ زده و گفته بود- خورشید را زود بفرستید بیاید خانه، پسرش زمین خورده و دندانش شکسته است- خانم محمدی (مددکار مدرسه) با اوقات تلخی به دفتر آمده و به خانم بشنوایی گزارش می‌دهد:

– رفتم خانه معصومه، هر کاری کردم نتوانستم قانعش کنم؛ می‌گوید من دیگر درس نمی‌خوانم! خانم بشنوایی با عصبانیت داد می‌زند: « باید عصری خودم بروم دنبالش، از خانم دکتر قاسم‌زاده برایش وقت گرفته‌ام.»

معصومه دانش‌آموز کلاس پنجم این مرکز از دو هفته قبل به مدرسه نمی‌آید. او دختری افغانی است، پدرش سال‌ها قبل دردرگیری‌های قومی افغانستان کشته شده است. معصومه سال‌هاست که با مادرش در اتاقی اجاره‌ای در دروازه‌غار زندگی می‌کند. دو هفته قبل وقتی خان محمدی به منزل‌شان مراجعه کرد،‌خبر آورد که او مریض است و می‌خواهد ترک تحصیل کند. خانم بشنوایی ناچارا خودش به خانه معصومه رفت. معصومه پس از آنکه مادرش را از خانه بیرون فرستاد، ماجرایش را به خانم بشنوایی تعریف کرد و از سوء استفاده جنسی در زمان گل فروشی در خیابان گفت. مادر معصومه به خانم محمدی گفته بود: نخستین روزها که مریض شد به وسواس عجیبی دچار شده بود. صبح تا شب، بارها و بارها حمام می‌کرد، ولی بعد از چند روز فقط گوشه اتاق، خودش را زیر لحاف قایم می‌کند. معصومه به خانم بشنوایی گفته بود: دیگر زمان و مکان را گم کرده است. معصومه گفته بود: هنوز هم پول‌ها را به مادرم نشان نداده‌ام. یادآوری حادثه معصومه، حال خانم بشنوایی را دگرگون کرده بود. او، با نوک روسری‌اش خودش را باد می‌زند، خانم حیدری متوجه تغییر حال خانم بشنوایی می‌شود و برای عوض کردن فضا، زود موبایلش را درآورده و عکس تعدادی از دانش‌آموزان پارسال مرکز را به خانم بشنوایی نشان می‌دهد که اکنون در آلمان در کمپ زندگی می‌کنند. مجتبی از شاگردان کلاس ششم پارسال، هر هفته قصه‌ها و غصه‌هایش را با کادر مدرسه به اشتراک می‌گذارد. خانم حیدری شروع به خواندن پیام مجتبی می‌کند:

«… ما اکنون در روستایی نزدیک شهر کلن در کمپ زندگی می‌کنیم. روزها کلاس زبان آموزی داریم. هوای اینجا برفی و بسیار سرد است. با هزاران بدبختی خودمان را به اینجا رساندیم. در یکی از پیاده‌روی‌های شبانه، پای مادرم در جنگلی لیز خورد و به سختی آسیب دید. در دریای مدیترانه، وقتی کمی از ساحل فاصله گرفتیم، قاچاقچی خودش را به آب زد و شناکنان به ترکیه برگشت و ما را در وسط دریا با یک قایق بادی و ۶٠ نفر سرنشین تنها رهای‌مان کرد. ما چاره‌ای جز ادامه مسیر نداشتیم، نرسیده به ساحل، در اثر توفان قایق واژگون شد و تعدادی از مسافران غرق شدند. جلیقه‌های تقلبی نتوانست جان آنها را نجات دهد. بقیه با هر جان کندنی بود خود را به ساحل رساندیم. یکی از کلیه‌های من در اثر سرما آسیب دید و عفونت کرد، که در بیمارستانی در آلمان کلیه‌ام را درآوردند.‌ ای کاش از ایران نمی‌آمدیم. در ایران حسرت یک وطن را داشتیم و در اینجا حسرت دو وطن و غم غربت در غربت را داریم.‌ای کاش می‌توانستم به ایران برگردم. دلم برای خانه کودک شوش تنگ شده است… .»

نه‌تنها مجتبی بلکه همه دانش‌آموزان خانه کودک شوش، این مرکز را مثل خانه خود دوست دارند. برخورد بی‌ریا و صادقانه گردانندگان این مرکز موجب شده که آنها حتی خصوصی‌ترین اسرار خانوادگی خود را نیز (که ترجیحا باید از غیر خود مخفی بماند) با اولیای مدرسه در میان بگذارند.

علیرضا آخر هر هفته، در آمد ناچیزش را پیش معلمش به امانت می‌سپارد، تا شب‌ها از دست پدر خلافکارش در امان بماند. یک روز سمانه شاگرد کلاس سوم، از دست پدرش به خانم بشنوایی شکایت کرده و بازوهای کبودش را نشان داده و گفته بود:

- خانم! دیشب پدرم به بهانه اینکه شامی که پخته بودم گوشت نداشت، با چوب‌دستی به جانم افتاد و…

و روزی از روزها روبینا در نامه‌اش به خانم بشنوایی می‌‌نویسد:

«… از روزی که پدرم به زندان رفته، مادرم شب‌ها دیر وقت به خانه می‌آید و من و خواهرانم از ترس خواب‌مان نبرده و ساعت‌ها بیدار می‌مانیم. مادرم هر روز می‌گوید: «در خانه خورشید کار دارم… » از خانه می‌رود و دیگر برنمی‌گردد. و خانم بشنوایی پس از خواندن نامه، به دیوار مقابلش در دفتر مدرسه زل می‌زند و در همان حال، خانم ارشد (مسوول خانه خورشید) را می‌بیند که پس از اینکه به زنی «وسایل کار» تحویل می‌دهد، با لیوانی شیر گرم و قاشقی عسل از او پذیرایی می‌کند تا توان سر و کله زدن با مردان خیابانی را داشته باشد.

خانم بشنوایی قادر نیست حتی دو کلمه در مورد مادرش با روبینا صحبت کند، او فقط بلد است پس از خواندن نامه، با بال روسری‌اش اشک چشمانش را پاک کند. او، نامه را در کشوی میزش گذاشته و آن را قفل می‌کند. زنگ کلاس‌های فوق برنامه به صدا درمی‌آید. بلافاصله پس از حضور دانش‌آموزان در کلاس، صدای نت‌ها در فضای تنگ و تاریک راهرو مدرسه بال- بال می‌زند و به دنبال آن آواز کُر بچه‌ها تمامی فضا خانه کودک را لبریز از لطافت و شادمانی می‌کند. گروه موسیقی «شوش» که به همت آقای داورپناه تشکیل شده است، مرکب از ١٢ کودک دختر و پسر هفت تا ١٨ ساله است که تا به حال ده‌ها بار در جشنواره‌ها و مناسبت‌های مختلف برنامه اجرا کرده‌اند. تابستان پارسال در مراسم اختتامیه مسابقات هافک (که با شرکت هشت تیم فوتبال کودکان کار در ورزشگاه آزادی برگزار شد) گروه موسیقی شوش پس از اجرای چندین آواز کُر سولو در سالن ورزشگاه مورد استقبال و تشویق بی‌نظیر حضار واقع شدند. با خانم بشنوایی مشغول قدم زدن در راهروی مدرسه بودیم که ناگهان خانم بشنوایی متوجه پسربچه‌ای شد که دم در ورودی مدرسه ایستاده و با حسرت داخل مدرسه را تماشا می‌کرد. خانم بشنوایی با بازوان باز به استقبال پسربچه رفته و داد می‌زند:

- رضا جان بالاخره آمدی؟! بیا تو!

رضا را به دفتر آورده، دستی به سر و رویش کشیده و قوطی آدامس را از دستش می‌گیرد. او، همه آدامس‌ها را بین معلمین و دانش‌آموزان قسمت کرده و سپس پولی توی جیب رضا گذاشته و او را روانه حیاط می‌کند:

- فعلا برو توی حیاط با بچه‌ها بازی کن، بعدا با هم صحبت می‌کنیم! همه هاج و واج مانده‌ایم! خانم بشنوایی می‌گوید:

- چند روز قبل در میدان هفت تیر دیدم‌شان، با خواهر کوچکش فال و آدامس می‌فروختند، خسته و گرسنه به نظر می‌رسیدند. فالی خریدم و نفری یک ساندویچ مهمان‌شان کردم، وقتی فهمیدم درس نمی‌خواند آدرس مدرسه را دادم و گفتم: اگر بیایی مدرسه، بچه‌ها همه آدامس‌هایت را می‌خرند، خوشبختانه او هم آمد.

فقط خانم بشنوایی نیست که همیشه در کوچه و خیابان چشمش دنبال شکار بچه‌های کار است، همه کارهای انجمن در هر فرصتی به این امر می‌پردازند.

خانم سحر موسوی، مدیر مرکز ناصر خسرو می‌گفت:

«وقتی در میدان ونک به دو پسربچه‌ دستفروش برخوردم، پس از خرید یک جفت جوراب و کمی صحبت، معلوم شد که به تازگی ترک تحصیل کرده‌اند، به آدرس مدرسه‌شان مراجعه کردم و فهمیدم بچه‌های درسخوانی هستند، هر دو نفرشان را در همان مدرسه ثبت‌نام کردم و حالا سر هر ماه دستمزدشان را به پدرشان تحویل می‌دهم. پارسال در مراسم جشن چهارشنبه‌‌سوری خانه کودک ناصر خسرو شرکت داشتم. جمعیت در حیاط مدرسه موج می‌زد. گروهی دختر و پسر دانشجو «قصه ماهی سیاه کوچولو» را به صورت پرده‌خوانی اجرا می‌کردند. در وسط حیاط مدرسه سفره هفت‌سین چیده بودند. موقعی که با خانم پژوهش برای گرفتن عکس از دفتر وارد حیاط مدرسه می‌شدیم، دختر و پسر نوجوانی از در مدرسه وارد شدند. خانم پژوهش با چشمانی لبریز از شادی آنها را معرفی کردند: «از بچه‌های خودمان هستند، تا کلاس ششم را همین‌جا درس خوانده‌اند و حالا هر دو نفر دانشجوی رشته پرستاری هستند… پس از برگشتن به دفتر مدرسه، خانم پژوهش گفت: افسوس که بعد از گرفتن دکتری هم حق کارکردن ندارند و به علت افغانی بودن، هیچ اداره‌ای استخدام‌شان نمی‌کند. ضمن صحبت زن میانسالی برای‌مان چای آورد. وقتی چای‌ها را گذاشت و از دفتر خارج شد، خانم پژوهش گفتند: لیلا کارتن خواب بود. روزی در خیابان دیدمش. ضمن صحبت فهمیدم دختربچه‌ای دارد پیشنهاد کردم که دخترش را هم برای سوادآموزی و هم برای حرفه‌آموزی به مدرسه بیاورد. وقتی دخترش را آورد، دیگر خودش را هم ول نکردم و حالا چندین ماه است که با ما کار می‌کند. روی دیوار دفتر ناصرخسرو، نوشته‌ای با خط زیبایی تابلویی را آراسته که درست وصف حال خانم پژوهش است: «راه پرورش و آموزش، از دریای بردباری و کوه پایداری می‌گذرد و نه محکومیت‌های اخلاقی.»

یاد شعر شاملو می‌افتم: کتاب رسالت ما، محبت است و زیبایی است / تا بلبل‌های بوسه / بر شاخ ارغوان بسرایند: / -‌ شوربختان را نیک فرجام/ بودگان را آزاد و / نومیدان را امیدوار خواسته‌ایم/ تا تبار یزدانی انسان/ سلطنت جاویدانش را / بو قلمرو خاک/ بازیابد. کتاب رسالت‌ ما محبت است و زیبایی است / تا زهدان خاک / از تخمه کین/ بار نبندد.

منبع: روزنامه اعتماد، ۱۷ مهرماه ۱۳۹۵

Go Back

Comment