آذربایجان دموکرات فرقه سی

Azərbaycan Demokrat Firqəsi

فرقه دموکرات آذربایجان

مام مشروطه

(برگی زرین در تاریخ زنان ایران)

فرزانه ابراهیم زاده

پیچه را انداخت و مقابل آیینه ایستاد. از میان دریچه کوچک و توری که دنیای او بود، موجود سیاهی را دید که تنها سفیدی پیکرش حایلی میان صورت و چشمانش و نور خورشید شده بود. چیزی در وجودش تکان خورد. حس شیرینی وجودش را فرا گرفت دستش را روی شکمش کشید زیر دستش باز چرخی در اتاق زد انگار دیگر به آنجا بر نمی گشت. همه چیز «. باید رفت حتی اگر تو و همه دنیا راضی نباشید » : تکان خورد. در خیالش کسی گفت سرجایش بود. خواست از اتاق خارج برود که یادش آمد چیزی را فراموش کرده است. باز گشت و به طرف صندوق رفت. کلیدش را از میان کیسه میان گردنش در آورد قفلش را باز کرد. صندوق یادگار مادر بزرگش بود. آنهم یادگار مادرش.

 زن ضعیفه را چه به این که بی مرد برود بیرون » : یاد صندوق هنوز بوی او را می داد.لحظه ای تردید کرد: اگر او آنجا بود چه می گفت؟ حتما می گفت اما او باید می رفت گریزی از این رفتن نبود. کاغذهای ممنوعه ای که مردش به خانه آورده و برایش «. خانه. آنهم در این دوره که قیامت برپا شده است خوانده بود را در میان صندوق جابجا کرد. دستش به پارچه سبزی خورد چیزی که دنبالش بود را یافت. پارچه را برداشت و تای آن را گشود و آن چه میانش پنهان بود در آورد. سردی فلز لرزش خفیفی در بدنش به وجود آورد. ششلول روسی یادگار پدر بزرگ سالها بود که آن را پنهان کرده بود چند تیر داشت. می دانست چگونه می شود از آن استفاده کرد. چشمانش را دمی بست و آن فلز سرد را لمس کرد. 

زنی با نقاب » . باز دید میان میدان بزرگ محشری بزرگ برپا است، فقط آتش و خون بود. میان میدان ناگهان آتشی زبانه کشید. آتشی که بالا می رفت باز دید دارد بند بند وجودش را از هم جدا می کند. باز ضربه ای به دیواره «. نماز خوف می خواند، مردی که به صدای بلند نعره می زد یا مرگ یا مشروطه شکمش خورد . چشمانش را باز کرد از روزی که مردش رفته بود و باز نگشته بود هرگاه که چشمش را می بست این صحنه را می دید نمی دانست تعبیر آن چیست . دوباره پارچه را پیچید و درون پاکت آستینش گذاشت

خیابان ناصری شلوغ و پر رفت و آمد بود، اما نه مثل همیشه. شهر حالتی عادی نداشت. مانند آن روزهایی بود که آقا از نجف حکم به حرمت توتون و تنباکو داده بود. یادش افتاد آن روز مادرش بعد از شکستن قلیان های خانه برخلاف همیشه چاقچورش را پوشید و با هم از خانه بیرون آمدند. مردم در همین خیابان ناصری پای دیوار ارگ زیر عمارت شمس العماره جمع شدند و از شاه خواستند تا انحصار تنباکو را از دست اجنبی بگیرد. بخاطرش آمد او و اگر آقا از تهران رود آنها هم بدنبالش » : مادرش همراه زنان زیادی راه باب همایون تا سنگلج را رفتند و پشت خانه مجتهد آشتیانی تجمع کردند و گفتند آن روز را به خاطر داشت. نفس کشیدن در هوای بیرون از چهاردیواری خانه چقدر خوب بود.

«. تا عتبات می روند همه به سمتی می دویدند. صدای توپ و تیر می آمد. چند روز بود که مدام این صدای شوم به گوش می رسید. یاد روزهایی افتاد که مردم با سیدین همراه شدند و به خیابانها ریختند. همه یک صدا به دنبال مشروطه بودند. مشروطه چه لفظ زیبایی بود. آن روزها حتی در میهمانی ها نام مشروطه تکرار می شد. مشروطه این است که من ترسی جز قانون نداشته » . می دانست مشروطه یعنی قانون، یعنی همه حق دارند، هم زن هم مرد به یک نسبت حق دارند این را مردش گفته بود که امروز پی یافتنش به اینجا آمده بود. او این حرفها را از لای کاغذهایی «. باشم. قانون احترام من، شمشیر من و سپر من است که به خانه می آورد می خواند. یا آن روزهایی که زنان در کنار مردان علی رغم نداشتن حق رأی برای حفظ مشروطه از بذل جان و مال دریغ نمی کردند. نزدیک شمس العماره که رسید مردم زیادی را دید که به بالای آن نگاه می کنند. مسیر نگاهشان را دنبال کرد. بیرق سه رنگ ایران را دید که پاره پاره بود. شنید چند روز پیشتر، پیش از آن روز شوم غروب، ناگهان کلاغان به جان بیرق افتادند و آن را هزار تکه کردند. چشمان شیر را درآورده بودند. باز موجود درونش تکان خورد، انگار به شکمش چنگ می زد. 

دیگری «. شاه در باغشاه نشسته و دست لیاخوف را باز گذاشته تا هر کاری می خواهد بکند » : صدای مردان را می شنید که پچ پچ می کردند. کسی می گفت خانه های مشروطه خواهان بروند. آنجا را خراب و » دار الشوری را با خاک یکسان کردند. توپ و شرابنل روسی بود. حالا می خواهند به سراغ » : نجوا کرد مرد «. سه روز است که نماینده های ملت و علمای دین در حبس ممدلی شاهند و خدا می داند چه به سرشان می آید » : صدای دیگر گفت «. غارت کنند شاه فرمان داده به هیچ کس رحم نکنید. مگر نشنیدید خانه ظهیرالدوله هم ویران شده است. شاه حتی به خانه عمه خودش هم رحم » : دیگری گفت نکرده است، از رعیت می ترسد. شنیدم ملکه ایران دختر شاه شهید بام به بام با یکتا پیرهن می گریخت تا جانش را از دست برادرزاده رعنایش نجات کجایی برادر نشنیدی آن دو ر ا » : دیگری گفت «. خبر را شنیدید ملک المتکلمین و میرزا جهانگیر خان را در زنجیر کردند » : کسی نفس زنان گفت «. دهد «. گروه دیگری را با غل و زنجیر قزاق ها آوردند » : کسی گفت «. همراه با چند تن دیگر از مشروطه چی ها در باغشاه به وضع فجیعی مقتول کردند مشروطه خواهان زیادی در غل و زنجیر بودند. انگار محشر کبری برپا شده بود. کسی ناله کرد و دیگری امام غائب را به کمک طلبید.

 آب سردی بر سرش ریختند. موجود درونش دیگر قرار نداشت، انگار می خواست شکمش را پاره کند. دلش آشوب بود. به کنار دیوار رفت و دستش را به دیگری گفت:” آخه حالا که «. این ضعیفه رو ببینید » : دیوار گرفت و با دست دیگرش سعی کرد آن موجود را ساکت کند. اما او آرام نمی شد. کسی گفت باجی برو خونه ات. تو میدان » : صدایی گفت «؟ مرداش امنیت ندارند و فوج سیلاخوری و قزاق به پیر و جوون رحم نمی کنند تو خیابون چه می کنی بهارستان خودم دیدم چه بلایی به سر ناموس مردم آوردند. عدل مظفر را کنده بودند و به سر مردم می زدند. آخه اینا بی دین و ایمونن. اگه ایمون داشتند «. سید اولاد پیغمبر آسید محمد و آسید عبدالله را اونطور به خفت به بند نمی کشیدند 

سعی کرد آرامش خود را حفظ کند. بی توجه به حرفهای دیگران به سمتی براه افتاد. چشمانش دود و آتش و خون می دید . باید مردش را می یافت. نباید وقت را از دست می داد. بی او نباید باز می گشت. مردش از بارها از اینجا گفته بود. چقدر دلش می خواست داخل «. مدرسه مبارکه دارلفنون » ، سر خیابان ناصری چشمش به تابلوی مدرسه مبارکه افتاد در دارلفنون به ما آموختند هر آدمی چیزی به گردنش است بنام حق، یعنی اگر من حق دارم درس » : آنجا برود، اما افسوس که زن بود. مردش می گفت «. بخوانم بقیه هم حق دارند. مشروطه احقاق این حق است. همه ما باید برای بدست آوردن این مبارزه کنیم مرد و زن ندارد جلوتر رفت و از پس دریچه جلوی چشمش نگاه کرد. اینجا میدان توپخانه نبود محشر کبری بود.

فکر کرد حتما اینجا آخر دنیا است. باز آن صحنه جلوی چشمش آمد، اما این بار خواب نبود بیدار بود. میانه میدان کسی ایستاده بود و با شور حرف می زد. جلوتر رفت حالا بهتر می دید. انگار می شناختش. آن سوتر از آن مرد چوبه های اعدام برپا بود. انگار هزارهزار چوبه اعدام که بر سر هرکدام مردی باد می خورد. اینجا و این میدان روز عاشورا را بیادش می آورد. نه نمایشی که هرساله عاشورا جلوی بازار می دید، یک معرکه واقعی صدای ضجه زنان، فریاد مردان، خنده کریه سوارانی که با زبانی بیگانه حرف می زدند.

مردی را دید سوار بر اسب سر مردی را به دست داشت . از خرخره اش خون می چکید. دوباره دلش آشوب شد تحمل دیدن اینهمه قصاوت ر ا نداشت. موجود درونش به در و دیوار می زد . این توفیق الهی است که توانستیم تخم فساد را در درون خفه کنیم و این پدیده نوظهور که از کافرستان آمده را ریشه » : صدای مرد را شنید که می گفت نگاه زن به سمت چوبه های دار رفت چهره ای آشنا را دید. مردش را بر سر دار «. کن کنیم . باید دعا کرد به جان شاه جوانبخت که این غائله را ختم کرد صدای شوم آن «؟ به چه جرمی » : دید. دنیا تیره و تار بود.

چشمان مرد رو به آسمان بود. باورش نمی شد. به سمت چوبه دار رفت. کسی در ذهنش گفت این ها به خیال خود می خواهند در کار خداوند متعال هم فضولی کنند و قانون بگذارند. قانون گذاری خاص خداوند است » :

مرد دوباره گوشش را پر کرد و هیچ بنی بشری نمی تواند در این مقوله دخالت کند. در آن ظلالت نامه ای که بنام مشروطه دادند و نام قانون بر آن گذاشتند هزار مفسده گنجاندند. از مگر نه این که ما رعیت پادشاهیم؟ بگو شما را چه به این غلط ها. در آن ورقه ضاله نوشتند اهالی مملکت ایران در مقابل .« آزادی » جمله کلمه قبیحه قانون متساوی الحقوق هستند.

آقا این کفر نیست؟ یعنی شما عقلتان به قانون گذاری می رسید که نعوذبالله جای حضرت باریتعالی بودید، نه در مقام بنده خاکسار. این چه قانونی است که همه را با هم مساوی می داند. یعنی من و ضعیفه و نوکر سیاه و آن مجنونی که دم دروازه گدایی می کند یکسانیم. دیگر «…. یاللعجب! همین الان همین بس نیست که ضعیفه ها هم مشروطه چی شدند. حتما پس فردا می خواهند که مدرسه بروند و علم بیاموزند آقایان این حکم علما است که بر » : موجود درونش تنها در تلاطم نبود. دستش را در پاکت آستینش برد. پارچه سبز را لمس کرد. مرد داشت می گفت مباح، زنش حرام ، مالش حلال است. هرکدام از شما هرچه مشروطه چی بکشید « خونش » زبان من جاری است. از این پس مشروطه چی کافر است، دم دیگر توان تحملش نبود. ناگهان صدایی در میان آن همه صدا در گوشش پیچید و باز صدای دیگر و دوباره…. «. صوابش در کارنامه عملتان می رود سکوتی مرگبار میدان توپخانه را پرکرد .

به خاطر عشقم، به خاطر مردی که ایمانم بود و خونش را مباح کردید. به خاطر آزادی و حق که از من » : صدای خودش را شنید که سکوت را شکسته بود و امثال من دریغ کرده و ما را ضعیف خواندید، به خاطر طفلم که مشروطه است و نمی گذارم در رحمم آن را بکشید. به خاطر وطنم که خاک مقدسش به «. رنگ خون جوانانش سرخ شده است

خودش هم باور نمی کرد این صدا از حلقوم او در آمده باشد. کسی در او متولد شده بود که این چنین جسارت خطر کردن را داشت. آتشی که در خواب زبانه می کشید برپا شده بود. هزار مرد سیاه پوش را دید با چشمانی دریده و خون گرفته که به سمتی که او ایستاده هجوم می آورند و مانند گرگ گرسنه ای که به گوسپندی می رسد می خواهند آن را تکه تکه کنند. هر تکه از بدنش را دید که در دست کسی است. این تکرار کابوسش بود یا واقعیتی به گونه خواب. گرگها که کنار رفتند در میان پارچه سبز کودکی را دید به سفیدی پارچه ای که به دورش بود، برنگ برف. اما بر پارچه سرخی خون نقش بسته بود. زیر لب گفت: صبور باش کودکم که فردا روز آزادی از آن تو خواهد بود.

پی نوشت:

سه روز پس از به توپ بستن مجلس شورای ملی در تیر ماه سال ۱۲۸۶ عده ای از استبدادطلبان در میدان توپخانه گرد آمدند و به ضرب و شتم مشروطه خواهان مشغول شدند. در این میان یکی از مستبدین بر بالای میدان رفته بود و سخنرانی بسیار تندی بر علیه مشروطه و مشروطه طلبان کرد و به تهییج همفکرانش پرداخت. ناگهان زنی با طپانچه ای که داشت سه تیر به سمت او شلیک کرد. آن زن بعد از این عمل به دست مستبدین زنده تکه تکه شد. بنا به گفته دکتر مهدی ملک زاده در کتاب تاریخ انقلاب مشروطه ایران، حمله کنندگان به آن زن با چاقو و قلمتراش زنده اعضای بدن این زن ر ا بریدند. نام و زندگی این زن شجاع در حافظه تاریخ مانند زنان پرده نشین هم عصرش در ثبت نشده و هیچ کس نمی داند این زن کیست. اما عمل او و مرگ شجاعانه اش یکی از برگ های زرین تاریخ زنان ایران است.

این نگاه ادای دینی بود به این زن گمنام تاریخ ایران، که مانند زنان عصرش مستوره باقی ماند

منبع: سایت زنان ایران

Facebook
Telegram
Twitter
Email