آذربایجان دموکرات فرقه سی

Azərbaycan Demokrat Firqəsi

فرقه دموکرات آذربایجان

چگونه ما اتحاد شوروی و چکسلواکی را در ازای کیسه پلاستیکی فروختی

ولی من دلم برای هر دو کشورم آن چنان که در گذشته بود بسیار تنگ شده است. تمام همه پرسی ها نشان می دهد که اکثریت مردم نیز خواستار بازگشت به آن دوران هستند. روز و شب من احساس گناه می کنم که چرا اجازه دادم مغزم را با لاطائلات پر کنند، از من سوءاستفاده شود و به دیگر سخن، به من خیانت شود.

پس از این که بسیاری از نقاط جهان را دیده ام فهمیده ام که آنچه به سر اتحاد شوروی و چکسلواکی آمده است در سایر نقاط جهان نیز اتفاق افتاده است و امروز هم غرب با سوءاستفاده از هنگ کنگ می خواهد همین بلا را به سر چین بیاورد.

هر زمان که به چین یا هنگ کنگ می روم تکرار میکنم که:

خواهش می کنم نمونه وحشتناک ما را دنبال نکنید. از ملیت خود دفاع کنید. آن را نفروشید، آن را برای کیسه های پلاستیکی بی ارزش نفروشید. کاری نکنید که تا آخر عمر افسوس آن را بخورید و پشیمان شوید.

منبع: تارنمای “خانه اطلاعات شفاف” (Information Clearing House)

٢٣ ژوئن ٢٠٢٠

ولی در ضمن در اوج جنگ سرد بودیم.

ما جوان بودیم، شورشگر علیه نظم حاکم و به سادگی تحت تأثیر قرار می گرفتیم و فریب می خوردیم.

هیچ وقت از آنچه داشتیم راضی نبودیم. همه چیز را حق مسلم خود می پنداشتیم. شب ها به رادیوهایمان چسبیده بودیم و گوش می دادیم به بی بی سی، به صدای آمریکا، به رادیوی اروپای آزاد و سایر ایستگاه هایی که علیه همه کشورهای سوسیالیستی که با امپریالیسم مبارزه می کردند تبلیغات منفی می کردند.

مجتمع های صنعتی چکِ سوسیالیستی در کشورهای آسیایی، خاورمیانه و آفریقا در همبستگی بین المللی با مردم کارخانه های مختلف از ذوب آهن گرفته تا تصفیه نیشکر می ساختند. ولی ما افتخاری  برای آن قائل نبودیم چون که تبلیغات غرب همبستگی بین المللی را تحقیر می کرد.

سالن های سینما شاهکارهای سینمای ایتالیا، فرانسه، شوروی و ژاپن را نمایش می دادند. ولی ما به دنبال فیلم های در پیتی (مبتذل) آمریکایی بودیم.

موسیقی نیز در حد کامل ارائه می شد چه به صورت زنده و چه به شکل نوار یا صفحه. تقریباً همه نوع موسیقی یافت می شد، بعضی ها کمی دیرتر ولی همه وجود داشتند، چه روی صحنه و چه در مغازه ها. تنها چیزی که برای فروش پیدا نمیشد مزخرفات پوچ گرا بود. ولی ما به دنبال همان بودیم. ما با احساسات مخلوط مذهبی آنها را کپی و ضبط می کردیم. اگر چیزی پیدا نمی شد رسانه های غربی در بوق و کرنا می دمیدند که آزادی بیان وجود ندارد.

آنها می دانستند و امروز نیز به خوبی می دانند که چگونه مغز جوانان را با تبلیغات خود پر کنند.

می توان گفت که ما به جوان هایی بدبین تبدیل شده بودیم که از هر چیزی در مملکت خودمان انتقاد می کردیم بدون اینکه با دیگر کشور ها مقایسه کنیم یا دلیل کافی برای انتقادمان داشته باشیم.

آیا به نظرتان آشنا نمی آید؟

به ما گفته شده بود و ما تکرار می کردیم که همه چیز در اتحاد شوروی یا چکسلواکی بد است. همه چیز در غرب عالی است. بله کاملاً مثل تفکر یک بنیادگرای مذهبی یا نوعی دیوانگی همگانی. از تأثیر آن به زحمت کسی میتوانست ایمن باشد، ما همه آلوده، بیمار و احمق شده بودیم.

ما از تمام تسهیلات همگانی سوسیالیستی مثل تئاتر و کتابخانه و سینما و کافه استفاده می کردیم  تا غرب را ستایش کنیم و کشور خود را تحقیر کنیم. و این گونه بود که رادیو و تلویزیون های غربی و کتاب ها و مجلاتی که قاچاقی وارد کشور می شدند ما را شستشوی مغزی می دادند.  

در آن روزها کیسه های خرید که نام فروشگاه های غربی را داشتند نشانهٔ احترام شده بود. حتی کیسه های خرید فروشگاه های ارزان قیمت ارزش پیدا کرده بود. پس از گذشت چند دهه، اکنون که به آن فکر می کنم نمی توانم باور کنم: دخترها و پسرهای جوان با سواد در خیابان ها قدم می زدند و کیسه های پلاستیکی فروشگاه های ارزان قیمتی را که برای آن بهای زیادی پرداخت کرده بودند به هم نشان می دادند تا اعتبار کسب کنند چون که این کیسه ها از غرب آمده بود و نشانه مصرف گرایی بود. به ما گفته می شد که مصرف گرایی خوب است. باید به دنبال آزادی باشیم، آزادی از نوع غربی، و باید ” برای آزادی بجنگید”.

از نقطه نظرهای زیادی ما از غرب آزادتر زندگی می کردیم. من این را زمانی دریافتم که برای اولین بار به نیویورک آمدم و دیدم که بچه های هم سن و سال من تا چه اندازه آموزش ضعیفی دیده اند و دیدگاهشان نسبت به جهان حول و حوش چه قدر سطحی است. در این شهرهای بزرگ آمریکا چقدر فرهنگ کم است.

ما به دنبال شلوار جین بودیم می خواستیم آرم غربی در وسط صفحه های موسیقی مان باشد. به دنبال تغییر اساسی نبودیم بلکه به دنبال ادا و اطوار بودیم.

غذایمان خوشمزه تر بود زیرا که در محل تولید میشد و مواد افزودنی نداشت. ولی ما به دنبال مواد شیمیایی و رنگ و روغن جعبه های غذای آماده بودیم.

ما همیشه عصبانی، هیجان زده و مخالف خوان بودیم ونیز درگیر با خانواده هایمان.

ما جوان بودیم ولی خود را پیر احساس می کردیم.

من اولین دفتر شعرم را چاپ کردم و سپس در را پشت سرم بستم و رفتم نیویورک.

خیلی زود دریافتم که چقدر احمق شده بودم. 

و این برگردان ساده زندگی من است.

با این حال خوشحالم که می توانم اینها را با جوانان هنگ کنگ و نیز خوانندگان جوان چینی در میان بگذارم.

به دو کشور زیبایی که خانه من بودند خیانت شد و عملاً در ازای هیچ و پوچ؛ یعنی شلوار جین و کیسه پلاستیکی حراج شد.

غرب پایکوبی کرد! ماه ها پس از فروپاشی سیستم سوسیالیستی شرکت های غربی هر دو کشور را غارت کردند. مردم خانه ها و کارشان را از دست دادند و انترناسیونالیسم به سُخره گرفته شد. شرکت های سوسیالیستی عظیم به ثمن بخس تصاحب و خصوصی شدند و برخی از هم پاشیده شدند. سالن های تئاتر و سینماهای هنری به بازارهای لباس دست دوم بدل شدند. 

در روسیه متوسط عمر به سطح کشورهای نیمه صحرایی آفریقا کاهش یافت. چکسلواکی دو پاره شد.

اکنون پس از چند دهه، هم روسیه و هم جمهوری چک دوباره سر پا ایستاده اند. روسیه هنوز برخی شاخص های سیستم سوسیالیستی مثل برنامه ریزی مرکزی را حفظ کرده است.

نوشتهٔ آندره ولچک برگردان: غزال رئیسی عارف

ماه ها بود که میخواستم داستانم را با جوانان هنگ کنگ در میان بگذارم. اکنون به نظر می‌آید که زمان مناسبی رسیده است چرا که غرب جنگ ایدئولوژی با چین به راه انداخته است که در نتیجه هنگ کنگ و همه جهان سختی خواهند کشید.

می خواهم بگویم که اینها تازه نیست و غرب سرزمین های بسیار و کشورهای زیادی را بی ثبات کرده و میلیون ها جوان را شستشوى مغزی داده است. من میدانم زیرا که درگذشته خود یکی از قربانیان بوده ام. اگر برایم اتفاق نیفتاده بود نمی توانستم بفهمم که در هنگ کنگ چه می گذرد.

من در لنینگراد، شهر زیبایی در اتحاد شوروی به دنیا آمدم. اکنون نام آن سنت‌پترزبورگ شده است که در کشور روسیه است. مادرم نیمی روس و نیمی چینی است، یک هنرمند و آرشیتکت. کودکی من در لنینگراد و پیلسن که یک شهر صنعتی در چکسلواکی است و در غرب به خاطر آبجو معروف است گذشت. پدرم دانشمند هسته ای بود.

این دو شهر متفاوت بودند ولی هردو نمایانگر شهرسازی کمونیسم بودند، سیستمی که تبلیغاتچی های غربی به شما یاد داده اند از آن متنفر باشید.

لنینگراد یکی از شهرهای فوق العاده جهان است، دارای بزرگ ترین موزه ها، سالن های تئاتر و باله و اماکن عمومی است. در گذشته زمانی پایتخت روسیه بوده است.

اما پیلسن شهری کوچک با ١٨٠,٠٠٠ جمعیت است. در آن زمان تعداد زیادی کتابخانه های مجهز، سینما ها، سالن های اپرا، سالن های تئاتر پیشگام، نمایشگاه های هنری و باغ وحش تحقیقاتی وجود داشت که در آن چیزهایی یافت می شد که بعد ها متوجه شدم (که دیگر دیر شده بود) نمی توانستید در شهرهای آمریکا که حتی بیش از یک میلیون جمعیت داشت پیدا کنید.

هر دو شهر، بزرگ و کوچک سیستم حمل و نقل عمومی داشتند، دارای پارک های وسیع بودند، جنگل هایی داشتند که به حومه شهر گسترش می یافت و دارای کافه های شیک و زیبا بودند. در پیلسن تعداد زیادی زمین های تنیس رایگان، استادیوم های فوتبال، وحتی زمین های بازی بدمینتون وجود داشت.

زندگی به خوبی می گذشت، ما غنی بودیم نه از جهت پولی بلکه از نظر فرهنگی، روشنفکری و سلامتی و بهداشتی. جوان بودن خوشایند بود چرا که دانش و آموزش رایگان و فراوان و در دسترس بود، در هر گوشه ای مراکز فرهنگی و ورزشی وجود داشت و در دسترس همه بود. زندگی به آرامی می گذشت، زمان کافی برای تفکر، یادگیری و تجزیه و تحلیل در اختیار داشتیم. 

Facebook
Telegram
Twitter
Email