header photo

نگاهی اجمالی به تاریخ آذربایجان

نگاهی اجمالی به تاریخ آذربایجان

در قرون نخستین اسلامی

مجید رضازاد عموزین‌الدینی

قسمت آخر

از كارهاى محمد بن رواد در آذربايجان، می‌‏توان به طغيان او در مقابل خليفه وقت، مأمون عباسى (198ـ218 ه.ق) اشاره كرد. در تاريخ يعقوبى و در ذكر حوادث و شورش‌های ايام خلافت مأمون، به شورش و نافرمانى محمد بن رواد حاكم تبريز، در آذربايجان اشاره شده است: «پس بصره را عباس بن محمد بن موسى جعفرى گرفت … و در ارمنستان عبدالملك بن جحاف سلمی‌‌و محمد بن عتاب، و در آذربايجان محمد بن روّاد ازدى و يزيد بن بلال يمنى و محمد بن حميد همدانى و عثمان بن افكل و على بن مرطائى، … سربلند كردند».(19)اين ياغيان، بوسيله “محمد بن حميد طوسى”، سردار مامون كه براى جنگ با بابك خرم‌دين اعزام شده بود، دستگير می‌‏شوند، در اين مورد طبرى در ذكر حوادث سال 212 ه.ق می‌‏نويسد: «محمد بن حميد طوسى را از راه موصل سوى بابك فرستاد و او را براى نبرد بابك نيرو داد. محمد بن حميد، “يعلى بن مره” و امثال وى از تسلط جويان آذربايجان [كه محمد بن رواد نيز از ان جمله بود]، را بگرفت و آنها را نزد مأمون فرستاد».(20) اما محمد بن حميد طوسى در جنگ بابك موفقيتى بدست نياورده و جان خود را نيز از دست می‌‏دهد. در «شهر ياران گمنام» در اين زمينه آمده است: «يكى از همگنان على بن مر [يعلى بن مره]، محمد پسر رواد بود و از اين جا ميتوان گفت كه محمد بن حميد او را نيز دستگير ساخته و به بغداد فرستاده است. ولى او [محمد بن رواد] و “على بن مر” بار ديگر به آذربايگان آمده و سالها پس از آن هر كدام در جاى خود حكمرانى داشته ‏اند. چه “ابن خرداد به”، كه كتاب خود را در سال 230 تا 234 تأليف نموده در شمردن شهرهاى آذربايگان باز تبريز را از آن محمد بن رواد و مرند را از آن محمد پسر بعيث، … و جابروان و نريز را از آن على بن مر می‌‏نگارد».(21)

با استناد به مطالب فوق، به نظر می‌‏رسد كه همزمان با جنگهاى بابك خرم دين با خلفاى وقت، از جمله با مأمون [198ـ218 ه.ق] حاكم تبريز محمد بن روّاد نيز از به رسميت شناختن حكومت خليفه بر اين منطقه سرباز زده و در مقابل خليفه ايستادگى می‌كرده است. بعد از محمد بن روّاد، حكمرانى تبريز و قسمتهائى از آذربايجان بدست برادرش، يحيى بن رواد می‌‏افتد. از حوادث دوران اين شخص نيز اطلاع زيادى در دست نيست، و فقط يعقوبى در ذكر شورش محمد بن بعيث حاكم مرند، از او سخن بميان آورده است. لازم به ذكر است كه از جمله اشخاصى كه همزمان با رواديان در مسائل آذربايجان دست اندر كار حوادث و تحولات بوده است، محمد بن بعيث، حاكم مرند می‌باشد. مؤلف «فتوح البلدان» در معرفى اين شخص با نفوذ و دلير می‌‏نويسد: «اما مرند، قريه كوچكى بود. حلبس پدر بعيث در آنجا منزل گزيد و پس از او بعيث و سپس فرزند وى محمد بن بعيث، مرند را مستحكم نمودند و محمد [بن بعيث]، در آنجا قصرهائى ساخت، وى در ايام خلافت المتوكل على اللّه [232ـ247 ه.ق] سر به مخالفت برداشت، بغا كوچك آزادكرده امير المومنين با محمد بجنگيد و بروى ظفر يافت و او را به «سرمن رأى»{سامرا} فرستاد و ديوار مرند و آن قصر را ويران كرد».(22) يعقوبى در ذكر دوران خلافت جعفر متوكل (232ـ247 ه.ق) و در صحبت از دستگيرى محمد بن بعيث حاكم مرند، به دستگيرى يحيى بن روّاد نيز اشاره كرده و آورده است: «محمد بن بعيث به ناحيه‏ اى از آذربايجان به نام مرند مستولى بود، پس حمدوية ابن على، عامل آذربايجان با وى در افتاد… پس او را به دربار خليفه فرستاد و چون از راه رسيد عليه حمدوية بن على گزارش داد و بدان جهت حمدويه را زدند و … ابن بعيث رهاگرديد و پس از چند روزى كه ماند از سامره به مرند گريخت … و نافرمانى و ناسازى را آشكار نمود، پس حمدوية بن على را از حبس درآورده و به حكومت آذربايجان برگزيدند و محمد … با او جنگيد و او را كشت و كار ابن بعيث نيرو گرفت … و سپس عتاب بن عتاب به جنگ وى شتافت و حكومت بدست بغاى صغير بود، پس چند ماهى در جنگ با وى پايدارى كرد و سپس به او امان داد و چون نزد وى آمد او را به دربار خليفه فرستاد و تا در سال 235 ه.ق بدست اسحاق زندانى شد و اندكى در حبس ماند و مرد و يحيى بن رواد را نيز فرستاد…».(23) مؤلف «شهرياران گمنام»، از نوشته يعقوبى نتيجه می‌گيرد كه «از اينجا می‌توان پنداشت كه او پس از برادرش محمد حكمرانى و بزرگى داشته وگرنه چرا بايستى حمدويه دستگيرش ساخته به بغداد ببرد».(24) بعد از دستگيرى يحيى بن رواد و فرستاده شدن او به مركز خلافت عباسى فرمانروائى شاخه اول روّاديان نيز در اين دیار به پايان می‌‏رسد و ديگر از اين خاندان در كتابهاى تاريخى خبرى مطرح نمی‌‏شود و حال و روزگار بقاياى اين خاندان نيز در زير پرده‏ اى از ابهام فرو می‌رود. تا اينكه براى اولين بار، ابن حوقل، در حوادث سال 344 ه.ق از ابوالهيجا روادى، حاكم اهر و ورزقان صحبت می‌كند و از اين زمان پاى شاخه دوم اين خاندان، به تاريخ آذربايجان باز می‌‏شود كه صحبت در مورد حوادث این دوره فرصت دیگری را می‌طلبد . در كتاب «تاريخ مردم ايران» در مورد پسران رواد بن مثنى ازدى، آمده است: «پسران او هم كه غالبا به شيوه صعلوكان{عیاران} عرب در اطراف ثغور ضمن نظارت بر امنيت راهها خود به رهزنى و اخاذى و كسب غنائم اشتغال داشتند. در همان نواحى تدريجا كسب قدرت كردند … پسران اين روّاد ازدى، در حوادث عهد هارون و مأمون در ولايت آذربايجان صيت و آوازه يافتند و بعد از وقايع مربوط به قيام بابك تدريجا نام و نشان آنها پايان يافت و شايد اقطاع‏ هاى كوچكى در اين نواحى براى اخلاف آنها باقى ماند. در دوره غلبه آل ساج ضمن آنكه «قلعه بذ» ويران شد ونواحى تبريز از نظارت آنها خارج گشت، خود آنها هم در بين جنگجويان محلى كه در جمع آنها اعراب و طوايف اشروسنه و فرغانه به هم در آميخت، جذب شدند …».(25)

از حوادث مهم شهر تبريز در ايندوره مى‏توان به زلزله شديد اين شهر در سال 244 ه.ق اشاره كرد. اين زلزله از سهمناك‏ترين زلزله ‏هايى است كه در تاريخ تبريز اتفاق افتاده است، و می‌‏توان گفت كه تمام زحمات رواديان «شاخه اوّل» را در آبادانى شهر، از بين برده است. در «نزهه القلوب» در اين زمينه آمده است: «در سنه اربع و اربعين و ماتين، بعهد متوكل خليفه عباسى (232ـ247 ه.ق) به زلزله خراب شد».(26) «چون تبريز معمور شد و مردم بسيار در آن بلده كثيرالانوار جمع شدند در سنه اربع و اربعين و مأتين (244 ه.) در زمان متوكل عباسى به زلزله خراب شد كه اثر آن نماند، متوكل امر كرد باز به حليه عمارت درآوردند».(27) در قاموس اعلام نيز به به اين زلزله تبريز و خرابى ناشى از آن و همچنين به تجديد بناى آن بوسيله متوكل اشاره شده است.(28) در «حدود العالم» تاليف به سال 372 ق، در مورد تبريز بعد از زلزله 244ق آمده است: «تبريز ـ شهر كيست خرد و با نعمت و آبادان و از گرد وى باره و آن علاءبن احمد كرده است»(29) و نويسنده كتاب «زمين لرزه‏ هاى تبريز» منظور نويسندگان را از اينكه بعد از زلزله خليفه آن را به حال عمارت در آورد «همين كار علاءبن احمد ازدى [می‌داند] كه در ميان سالهاى 240 تا 260 ق عامل خليفه و فرمانرواى تبريز و بخشى از آذربايگان بوده است».(30) مينورسكى در حواشى خود بر «حدودالعالم» در مورد علاء بن‏ احمد می‌نويسد: «تبريز در قرن دهم ميلادى (چهارم هجرى) شهر مهمی‌نبود و علاء بن‏ احمد ازدى در حوالى 251 ق (865م) مأمور ماليه ارمنستان و آذربايجان بود».(31) بهرحال، به نظر مى‏رسد كه بعد از اين زلزله شديد، تبريز خسارت فراوانى ديده و بناهاى رواديان نيز از بين رفته است، و از طرفى با استناد به نوشته «حدودالعالم»، معلوم مى‏شود كه علاء بن ‏احمد، عامل خليفه در آذربايجان، بعد از وقوع زلزله شروع به تجديد بناى شهر نموده و به آبادانى آن همت گماشته است. در «تاريخ طبرى» در مورد علاء بن ‏احمد و سرانجام وى آمده است: «علاء بن‏ احمد فلج شد و از كار بماند، سلطان، به ابوالردينى عمربن على مرى نوشت و او را ولايتدار آذربيجان كرد كه از آن پيش از آن علاء بود. ابوالردينى سوى آذربيجان رفت كه آنجا را از علاء بگيرد. علاء در ماه رمضان براى نبرد ابوالردينى برون شد در قبه ‏اى و علاء كشته شد. گويند ابوالردينى گروهى را براى تركه علاء فرستاد و از قلعه او چندان بردند كه قيمت آن به دو هزار هزار درم رسيد.».(32) مؤلف «الكامل» نيز كشته شدن علاء بن ‏احمد را در سال 260 ق نوشته ولى در جزئيات با طبرى اختلافاتى دارد: «در آن سال [260 ه ق ]معتمد على ‏الله، خليفه براى امارت آذربايجان محمدبن عمربن على ‏بن مرالطائى موصلى را برگزيد. او عده بسيار از خوارج و ديگران جمع كرد و سوى محل امارت خود لشكر كشيد در آذربايجان علاء بن ‏احمد ازدى امير، كه مريض و زمين‏ گير بود او را با محمل برداشته بودند كه به جنگ و دفع «محمد» لشكر كشيد جنگ واقع شد و اتباع علاء منهزم شدند و خود او گرفتار شد و پى از مدتى در گذشت، محمدبن عمربن على، قلعه و كاخ علاء را گرفت، سه هزار درهم در گنج او بود كه بدست محمد افتاد».(33) به نظر می‌‏رسد كه منظور اصطخرى در «المسالك و الممالك»، از سرزمين «ردينى» اشاره به همان فرمانروائى است كه توسط ابوالردينى عمربن على، بعد از شكست علاءبن احمد ازدى در سال 260 ق و به پشتيبانى، معتمد بالله [256 ـ 279 ه.ق] خليفه عباسى در تبريز و اطراف آن تشكيل شده بود، مى‏باشد، «جابروان و تبريز و اشنه، اين هر سه شهرها و آنچه در حوالى و اضعاف آن است به «ردينى» معروف ‏اند».(34) در صوره ‏الارض، راجع به حكومت «بنى ردينى» در تبريز و قسمتهائى از آذربايجان و بر افتادن آن، آمده است: «داخرقان دهخوارقان = آذرشهر» و تبريز تا اشنه ‏آذريّه و حوالى آنها به نام خاندان بنى ‏ردينى معروف بود كه به اين نواحى تملك داشتند و به سبب قدرت سلطان اعتراض نبود. ليكن پس از فساد روزگار و مرگ سلطان و ستم همسايگان تملك ايشان از ميان رفت و «لمن غلب» شد. و اين خاندان ردينى عرب بودند، روزگار بديشان پشت كرد و مغلوب و مقهور شدند و آثار ايشان از ميان رفت و جز اندكى از اخبارشان نماند».(35)

بعد از اين حوادث، ساجيان اشروسنه ‏اى به فرمانروايى آذربايجان می‌‏رسند (276 تا 318 ه.ق). (در مورد ساجیان بنگرید به مقاله نگارنده این سطور در سایت ایشیق)

منابع:

19- يعقوبى، احمدبن ابى ‏يعقوب اصفهانى، 2536، تاريخ يعقوبى، ج 2، ترجمه محمدابراهيم آيتى (دكتر)، چ 2،ترجمه و نشر كتاب، تهران، صص461-462.

20- طبرى، محمد بن جرير، 1352، تاريخ طبرى يا تاريخ الرسل والملوك، ترجمه ابوالقاسم پاينده، ج 13، انتشارات بنياد فرهنگ ايران، تهران، ص5739.

21- كسروى، سيداحمد، 1377، شهرياران گمنام، چ 6، جامى، تهران، ص135.

22- بلاذرى، احمدبن يحيى، 1367، فتوح ‏البلدان، ترجمه محمد توكل (دكتر)، نشر نقره، تهران، ص463.

23- يعقوبى، احمدبن ابى ‏يعقوب اصفهانى، 2536، تاريخ يعقوبى، ج 2، همان، ص515.

24- كسروى، سيداحمد، 1377، شهرياران گمنام،همان، ص136.

25- زرين ‏كوب، عبدالحسين (دكتر)، 1367، تاريخ مردم ايران ، اميركبير، تهران، ص316.

26- مستوفى، حمدالله، 1362، نزهه ‏القلوب، به اهتمام گاى ليسترانج، دنياى كتاب، تهران، ص76.

27- كربلائى تبريزى، حافظ حسين، 1344، روضات ‏الجنان و جنات ‏الجنان، ج 1، به تصحيح استاد جعفر سلطان القرائى، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، تهران، ص16.

28- سامی، شمس الدین، 1308ه.ق، قاموس اعلام، ج3، مهران، استانبول، ص1624. 29- حدود العالم من المشرق الى المغرب، 1362، به كوشش منوچهر ستوده، كتابخانه طهورى، تهران، ص.

 30- ذكاء، يحيى، 1368، زمين‏ لرزه‏ هاى تبريز، چ 1، كتاب‏سرا، تهران، ص20.

31- به نقل از : مشكور، محمدجواد (دكتر)، 1352، تاريخ تبريز تا پايان قرن نهم هجرى، سلسله انتشارات انجمن آثار ملى، تهران، ص395.

32- طبرى، محمد بن جرير، 1352، تاريخ طبرى يا تاريخ الرسل والملوك، ترجمه ابوالقاسم پاينده، ج 15، انتشارات بنياد فرهنگ ايران، تهران، ص6444.

33- ابن‏ اثير، عزالدين على، بى ‏تا، كامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، ج 12، ترجمه عباس خليلى، تصحيح دكتر مهيار خليلى، شركت سهامی‌چاپ و انتشارات كتب ايران، تهران، ص141.

34- اصطخرى، ابواسحق ابراهيم، 1373، مسالك و ممالك، ترجمه محمدبن اسعد بن عبدالله تسترى، به كوشش ايرج افشار، موقوفات دكتر افشار، تهران، ص187.

35- ابن حوقل، 1345، صوره الارض، ترجمه دکتر جعفر شعار، انتشارات بنیاد فرهنگ ایران ، تهران، صص85-86.

Go Back

Comment