header photo

عاشیق فیصل، خنیاگر شب های آفتابی

بهروز مطلب زاده

عاشیق فیصل، خنیاگر شب های آفتابی

25 اکتبر سال 1894 است. یک روز شورانگیز بهاری. «گلزار» که آخرین روزهای بارداری خود را می گذراند، با شکمی برآمده و گام هائی شمرده، پاکشان و سلانه سلانه، با عبور از کناره های سرسبز و پرآب علف روستای «سبوری» شارکیشلا، از توابع استان «سیواس» ترکیه، به سوی چراگاه می رود تا با دست های ورزیده و مهربانش، پستان های پرشیر گوسفندان را بدوشد. هنوز با رمه گوسفندهائی که با پستان های پرشیر، در زیر نور آفتاب، سر در زیرشکم یکدیگر کرده اند، فاصله زیادی دارد، دردی ناگهانی دررگ جانش میدود، ازشدت درد، لب زیرینش را به دندان می گزد و از لذت شادی زودگذری سرشارمی شود. می ایستد، دستی به روی شکم برآمده اش می کشد، دست راست اش را سایه بان چشم می سازد وآسمان را می نگرد، جان شعله ور آفتاب، در وسط آسمان آبی بی انتها ی بالای سرش می درخشد.

«گلزار» قصد دارد هرچه زود تر به رمه گوسفندان برسد، اما گام هایش سنگین تر می شود و درد چون صاعقه ای زود گذراز تارهای تنش عبور می کند و اشک بر چشمانش می نشاند. خود را به پای تک درخت بی برگ و باری که کنار جاده مال رو قد کشیده است می رساند، در پای درخت، بر روی خرپشته ای ازخاک نرم می نشیند.  با چشمانی نیمه بسته، یک بار دیگر گل آفتاب را می نگرد که در وسط دریای آسمان صاف و لاجوردی جا خوش کرده است. دردش، رفته رفته بیشتر می شود، از شدت درد لبش را می گزد و شوری مزه خون را دردهان خود حس می کند.
نفس اش به شماره افتاده است، تند تند نفس می کشد و بر خود فشار می آورد، مدتی چشمانش را می بندد، زمان را از یاد برده است، هیچ صدائی نیست، سکوتی مطلق در اطرافش حاکم است.

از تنه نازک درخت می گیرد و نیم خیز می شود، رو به درخت می ایستد، چند بار نفس عمیق می کشد و دست راستش را به درخت تکیه می دهد، سپس پیشانی عرق کرده اش را برروی مچ دست خود میگذارد، از خستگی و درد میخواهد فریاد بزند، نمی تواند. می کوشد نفس عمیقی بکشد، نمی شود... زور می زند ... یک بار دیگر ...و به ناگهان انگارکه زیرپایش خالی شده باشد، احساس می کند سبک شده است، لب هایش از شادی می لرزد و با دست هائی لرزان، نوزاد خود را که کاملا در حال خارج شدن است می گیرد و آهسته بر زمین می نشیند و پشت اش را به درخت تکیه می دهد.
«گلزار» سرکوچک فرزندش را در کف لانه دست راست خودمی گیرد، صورت خون آلود او را که می نگرد، از شادی و به نشانه رضایت چشمانش را می بندد و نفس عمیقی می کشد. احساس سبکی می کند و تبسمی حاکی از شادی و غرور مادرانه برلبان رنگ پریده اش می ماسد. نگاهی به اطراف می اندازد. هیچکس را نمی بیند. نوباوه اش را درآغوش می فشارد، او را می بوید، گلِبوسه ای برپیشانیش میکارد، و با مقراض کوچکی که در کیسه دارد، ناف بچه را میبرد، او را در پارچه ای می پیچد و آرام و پا کشان به خانه باز می گردد.
احمد، همسر گلزار، که اکنون دیگر«بابا احمد» شده است، نام فرزند را «فیصل» می گذارد.
چند سالی می گذرد. فیصل، قد می کشد و بزرگ می شود. آفتاب نور رایگانش را براو نیزمیتاباند ونسیم جانبخش هوای سیواس، روح لطیف و کودکانه او را می نوازد.
فیصل، پنج - شش سالی بیشتر ندارد که بیماری آبله درسراسرمنطقه «سیواس» شیوع پیدا می کند، شادی زندگی، لبخندش را از فیصل خرد سال دریغ می کند، و او دراثر ابتلا به بیماری آبله، بینائی چشم چپ خود را کاملن ازدست می دهد و با چشم راست خود نیز تنها می تواند روشنائی را تشخیص دهد. همسایه ها، به « بابا احمد» توصیه می کنند تا فیصل را به «آغ داغ» ببرد، چرا که می گویند درآنجا چشم پزشک کارکشته ای هست و می تواند بینائی چشم فرزند را به او بازگرداند.

«بابا احمد» ازشنیدن این توصیه، شادمان می شود، اما انگار، شادی از خانواده فیصل رویگردان شده است، یک روز که پدر در طویله مشغول دوشیدن گاو است، فیصل می خواهد نزد پدر برود. بین راه، درست کنار دست پدر، چوب نوک تیزی به چشم راست فیصل اصابت می کند و آن چشم نیز برای همیشه نابینا می شود.
فیصل خرد سال می مانند و یک جهان تیره و تار. اما «بابا احمد» که آدم خوش ذوقی است تلاش می کند تا تلخی های زندگی را با شهد آن تاخت بزند، او با نقل قصه ها و خواندن اشعار شاعرانی که محبوب مردم اند، روح زخمی فیصل کوچک را نوازش می دهد.
«سیواس» شهری است پر از شاعران و نوازندگانی که با «بابا احمد» هم دوستی دیرین دارند. آنها مرتب به خانه بابا احمد می آیند. حضور آن شاعران و خنیاگران ساز و سخن فیصل کوچک را هرچه بیشتر به شوق می آورد. بابا احمد که شاهد شور وشوق فرزند خود است، ساز کوچکی برای او می خرد واز دوست نزدیکش «علی آقا شِهیلی» میخواهد تا تعلیم فیصل خردسال را به عهده بگیرد.
فیصل زیر دست «علی آقا...» رشد می کند و می مبالد.  فیصل جوان رفته رفته به جائی می رسد که می تواند با ساز خود اشعار شاعران بزرگ خلق را بخواند و بنوازد.
فیصل جوان در سال 1919 با وساطت پدر و مادرش، با دختر جوانی به نام «اِسما» ازدواج می کند، و دو سال بعد، یعنی درسال 1921 با از دست دادن «بابا احمد» و «گلزار» درغم پدرو مادر می نشیند.
هنوز با غم پدر و مادر وداع نکرده، فرزند دوم اش در حال خوردن شیر دچار خفگی می شود و می میرد و کمی بعد از آن همسرش «اِسما» با معشوقه خود از خانه می گریزد...
فیصل می ماند و دختر خردسالی که هنوز یک سالش هم نشده است، فیصل جوان، دو سال آزگار برای دختر خرد سال خود هم پدری می کند و هم مادری.

فیصل روزهای سخت و دشواری از عمر خود را پشت سر می گزارد، غم بر روی غم تلنبار می کند. انگار قرار نیست که بدشانسی و بد بیاری دست از سر او و خانواده اش بردارد. حزن و اندوه آن سال ها برای همیشه اثر ماندگارش را بر روح و روان فیصل باقی می گزارد. بعدها همسر دیگری برایش می گیرند و او ازاین همسر جدید، صاحب هفت فرزند می شود. یکی از آنها می میرد و شش تن باقی می مانند، دو پسر و چهار دختر، عاشیق فصل از این شش فرزند صاحبِ هژده نوه و نتیجه می شود.
عاشیق فیصل در طول تمام سال های جمهوریت و تا سال 1933 در میان اشعاری که می خواند،هیچ وقت از شعرهای خود استفاده نکرد. او فقط، اشعار شاعران دیگر را می خواند و می نواخت و ازخواندن شعرهای خود استنکاف می کرد و خجالت می کشید.

در همان سال هاست که «احمد قد سی تِجر » شاعر، با فیصل آشنا می شود ودراثر تلاش های روشنگرانه اوست که شعرهای عاشیق فیصل پخش می شود وجای شایسته خود را باز می کند و بر زبان ها جاری می شود. عاشیق فیصل همواره با امتنان و سپاسگذاری از کمک های بی شائبه و بیدریغ «احمد قدسی تِجر» از شناساندن شعرهای او سخن می گفت.

جدا از کتاب های مختلفی که در دوره های مختلف درباره زندگی وآثارعاشیق فیصل نوشته شد وبه چاپ رسیده، آثارخود او نیزدرزمان حیات اش به دفعات منتشرشده است.

کتاب هائی که درزمان حیات او از اشعارش به چاپ رسید ازجمله می توان ازکتاب « دئیش لر» درسال 1944 ، «سازیمدان سئس لر» درسال 1950 وکتاب «دوست لار منی خاطیرلاسی» درسال 1970. نام برد. قابل ذکر است که چند سال پس از مرگ عاشیق فیصل به سال 1973 مجموعه اشعار او جمع آوری و در سال 1980 چاپ و در اختیار علاقه مندان قرار گرفت. سروده های عاشیق فیصل تا کنون از سوس بسیاری از هنرمندان وعاشیق ها ترکیه به صورت ترانه تنظیم و اجرا شده است.
اولین شعری که ازعاشیق فیصل پخش شد، شعری بود با عنوان « حضرت غازی، احیاء گر ترکیه» که آن را خطاب به مصطفی کمال آتاتورک سروده بود. پس ازآن بود که شعر های او بر سر زبان ها افتاد وهمه جا پخش شد.
فیصل که تا سال 1933 از محل تولد خود در سیواس بیرون نرفته بود، پس از آن به همه شهرها، روستاهای و استان مختلف ترکیه سفر کرد و با بخش وسیعی سرزمین مادری خود آشنا شد. او در میان عاشیق ها و یا «اوزان »ها ، بیش از همه به «کاراجا اوغلان»،« یونس»، «امراه»، و«دَرتلی» علاقه مند بود.
در میان عاشیق های معاصر ترکیه، « احمد قدسی تِجر» برای عاشیق فیصل جایگاه کاملا ویژه ای داشت، زیرا با کمک بلاواسطه او بود که در تعدادی از دانشسراهای روستا ها کلاس های آموزش ساز و آواز عاشیقی دایر گردید.
عاشیق فیصل، بی آن که بتواند زیبائی های شگفت انگیز این جهان را با نگاه چشم ببیند، نزدیک به هشتاد سال در جهانی تیره و تارزیست، اما با دلی روشن همه زیبائی های آن را سرود.
اشعار زیبا، نغمه ها و ترانه های شورآفرین عاشیق فیصل، که ریشه در مادیت خود زندگی داشت، از چشمه روح زیبا بین و افکار زیبا اندیش او سیراب می شد.
عاشیق فیصل، چیزی در حدود نیم قرن پیش، در 21 مارس 1973 با این جهان تیره و تار برای همیشه بدرود گفت. اما برای هر آن کس که گوش و هوش شنوائی داشته باشد، می تواند صدای غم آلود و شورآفرین او را حتی از آن سوی اقیانوس خاطره ها بشنود.

عاشیق فیصل، میان هنرمندان مردمی ترکیه نام ماندگاری است. صدای او را همواره می توانیم بشنویم، می شنویم ومی شنوید؟ گوش کنید، این صدای ساز اوست که می آید... این صدای بدرود اوست که می خواند، صدای عاشیقی که همه عمردر وصف زشتی ها و زیبائی های زندگی سرود و خواند  وبا آفتاب دل، شب ها و روزهای تیره و تار اطرافش را روشن ساخت : دوستان مرا به یاد آرند...


دوستان مرا به یاد آرند!

من میروم، نامم می ماند،

دوستان مرا به یاد آرند.

 در هربهار، در هرشادی

دوستان مرا، به یاد آرند.

جان در قفس نمی ماند،

جهان برکس نمی پاید،

سال ها و ماه ها میگذرند،

دوستان مرا، به یاد آرند.

جان از بدن جدا شود،

دود ازآتش است ومنقل،
سلامم باد بغل بغل،

دوستان مرا، به یاد آرند.

هم آمدن، هم رفتنم،
افزوده غم، برروی غم،

غریب می ماند وطن،

دوستان مرا، به یاد آرند.

آب ها می گذرند، غنچه ها می شکفند،

چه کسی خندیده است،چه کسی می خندند،

آرزو کاذب و مرگ است حقیقت،

دوستان مرا، به یاد آرند.

آفتاب میرود و شب ز راه می رسد،

بین چه ها بر سرما می آید،

فیصل رود، نامش ماند،

دوستان مرا به یاد آرند.

***

متن ترکی شعر:

من گدیرم، آدیم قالیر،

دوست لار منی، خاطیرلاسین.

 دؤگؤن اولور بایرام گلیر،
دوست لارمنی خاطیراسین.

جان قفس ده دورماز اوچار،

دنیا بیرهان، قونان کوچَر،

  آی دولانیر، ایللر گِچَر، 

دوست لارمنی خاطیرلاسین.

جان بدندن، آیریلاجاق،

تؤتمِز باجا،  یانماز اوجاق،

سلام اولسون، قوجاق قوجاق،

دوست لارمنی، خاطیرلاسین.

نه گَلسَمدی، نه گدردیم،

گوندن گونه، آرتدی دردیم، 

غریب قالیر، یئریم یوردوم،

  دوست لارمنی خاطیرلاسین.

آچار سولار، تؤرلؤ چیچک،

کیملر گؤلمؤش، کیم  گؤلجک،

مراد یالان، اؤلؤم گَرچکَ،

دوست لارمنی، خاطیرلاسین.

 گون ایکیندی، آخشام اولور،

گؤر، کی باشا، نه لرگلیر،

فیصل گِدیر، آدی قالیر،

دوست لارمنی، خاطیرلاسین.  

Go Back

Comment