header photo

به مناسبت سالمرگ عَزیز نَسین

به مناسبت سالمرگ عَزیز نَسین

عزیز نسین بزرگمرد طنز نویس جهان در ۲۰ دسامبر ۱۹۱۵ در جزیرهٔ هَیبَلی‌آدا استانبول متولد شد و در ۶ ژوئیه ۱۹۹۵ در آلاچاتی، شهرستان چشمه، استان ازمیردیده از جهان فرو بست

عزیز نسین نویسنده توانای ترکی که سالهای زیاد با قلم فرسایی هایش سلاح  مبارزه علیه ظلم و استبداد را به سوی ظالمان و مستبدین نشان گرفت او با آثار جاودانی اش مرزها را درهم دریده و به نویسنده فرا ملتی تبدیل شده است . اعتقاد وی بر این بود که انسان برای انسان آفریده شده و انسانها باید در هر جای سیاره ما چون اعضایی یک اندام به درد و رنج یکدیگر برسند . او می گفت : برای من هیچ حد و مرزی متصور نیست و با قلم خود در هر جای دنیا مشکل و یا ناله ای از انسان ها را .بشنوم آنها را به قلم خواهم کشید و به گوش جهانیان خواهم رساند. پس از خدمت افسری حرفه‌ای، نسین سردبیری شماری گاهنامه طنز را عهده‌دار شد. دیدگاه‌های سیاسی او منجر به چند بار به زندان رفتن شد بسیاری از آثار نسین به هجو دیوان‌سالاری و نابرابری‌های اقتصادی در جامعهٔ وقت ترکیه اختصاص دارند. آثار او به افزون از ۳۰ زبان گوناگون  ترجمه شده‌اند. بسیاری از داستان‌های کوتاه او را ثمین باغچه‌بان، احمد شاملو، رضا همراه و صمد بهرنگی به فارسی ترجمه کرده‌اند

در سال‌های پایانی زندگی، عزیز نسین به مبارزهٔ روزافزون با آن‌چه نادانی و افراطی‌گری دینی می‌خواند پرداخت. او به آزادی بیان و حق انتقاد بدون چشم‌پوشی از اسلام معتقد بود. بعد از فتوای خمینی برای قتل  سلمان رشدی، نسین ترجمهٔ کتاب آیات شیطانی را آغاز کرد. این مهم منجر به مورد هدف قرار گرفتن وی از سوی گروه‌های افراطی اسلامی شد. در ۱۹۹۳ هتلی را در شهر سیواس آتش زدند و سبب مرگ ۳۷ نفر در واقعهٔ کشتار سیواس شدند. خود نسین از این جریان جان سالم بدر برد داستان‌های عزیز نسین گاه به صورت جدا و بیرون از مجموعه‌های خود و گاه در قالب اصلی کتاب‌ها به فارسی ترجمه شده‌اند. از داستان‌هایی که  به فارسی ترجمه شده می‌توان به این داستان‌ها اشاره کرد: پخمه، حقه‌باز، خری که مدال گرفت، زن بهانه‌گیر، عروس محله، گردن‌کلفت، یک خارجی در استانبول، نابغه هوش، مگر تو مملکت شما خر نیست؟ خانه‌ای روی مرز، داماد سرخانه، چگونه حمدی فیل دستگیر می‌شود ،غلغلک، زن وسواسی، موخوره، مرض قند، طبق مقررات، گروهک کرامت و گروهک سلامت، و شارلاتان.

داستان کوتاه «یک جفت جورابِ زنانه!»

هوسِ زن گرفتن به سرم زده بود. دوست داشتم وضعِ مالی خانوادۀ همسرم پایین‌تر از خانوادۀ خودم باشد تا بتوانم زندگی بهتری برایش فراهم کنم. مادرم چنین دختری برایم در نظر گرفته‌بود. نمی‌دانم این خبر چگونه به گوش رئیسم رسید چون به صرف نهار دعوتم کرد تا نصیحتم کند. اسم رئیس من عاصم است، اما کارمندان به او می‌گویند عاصم جورابی!

سر ساعت به رستوران رفتم. رئیس تا مرا دید گفت: چون جوان خوب و نجیب و سربه‌راهی هستی می‌خوام نصیحتت کنم. و بعد هم گفت: مبادا به سرت بزنه و بخوای واسه زنت وضع بهتری فراهم کنی! و ادامه داد: اگه به حرفم گوش نکنی مثل من بدبخت می‌شی. همونطور که من بدبخت شدم و حالا بهم می‌گن عاصم جورابی!

پرسیدم: جناب رییس چرا شما رو عاصم جورابی صدا می‌کنن؟ جواب داد: چون بدبختی من از یه جفت جوراب شروع شد. و بعد داستان زندگی اش را برایم تعریف کرد: وقتی خواستم زن بگیرم با خودم گفتم باید دختری از خانوادۀ طبقه پایین بگیرم که با دار و ندارم بسازه و توقع زیادی نداشته باشه. واسه همین یه دختر بیست و یک ساله به اسم صباحت انتخاب کردم. جهیزیه نداشت. باباش یک کارمند ساده بود. چهرۀ چندان جذابی هم نداشت و من به خاطر انتخابم خوشحال بودم . صباحت زن زندگی بود. بهش می‌گفتم امشب بریم رستوران؟ می‌گفت: نه چرا پول خرج کنیم؟ می‌گفتم: صباحت جان لباس بخرم؟ می‌گفت: مگه شخصیت آدم به لباسه؟

تا اینکه براش به زور یه جفت جورابِ خوشگل خریدم. دو ماه گذشت اما همسرم جوراب نو رو نپوشید. یه‌روز گفتم عزیزم چرا جوراب تازه‌ات رو نمی‌پوشی؟ با خجالت جواب داد: آخه این جورابا با کفشای کهنه‌ام جور در نمیاد! به زور بردمش بیرون و براش یه جفت کفش نو خریدم. فرداش که می خواستیم بریم مهمونی باز کفش و جوراب رو نپوشید. بهش گفتم چرا تو کفش و جورابتو گذاشتی توی صندوق و نمی‌پوشی؟ جواب داد: آخه لباسام با کفش و جورابم جور در نمیاد! همون‌روز یک دست لباس براش گرفتم. اما همسرم باز نپوشید. دلیلش هم این بود: این لباسا با بلوز کهنه جور در نمیان!

رفتم دوتا بلوز خوب هم خریدم... ایندفعه روسری خواست. روسری رو که خریدم . دیگه چیزی کم و کسر نداشت اما این تازه اول کار بود! چون جوراباش کهنه شدن و پیراهنش هم از مُد افتاد و از اول شروع کردم به خریدن کم و کسری‌های خانوم!

تا اینکه یه‌روز دیدم اخماش رفته تو هم. پرسیدم چته؟ گفت این موها با لباسام جور نیست. قرار شد هفته‌ای یه بار بره آرایشگاه. بعد از مدتی دیدم صباحت به فکر رفته. بهم گفت: اسباب و اثاثیه خونه قدیمی شده و با خودمون جور درنمیاد. عوض کردن اثاثیۀ خونه ساده نبود، اما به خاطر همسر کم توقعم عوضش کردم. مبل و پرده و میز ناهارخوری و خلاصه همه اثاثیۀ خونه عوض شد. صباحت توی خونۀ باباش رادیو هم ندیده بود، اما توی خونه من شب‌ها تلویزیون می‌دید!

چند روز بعد از قدیمی بودن خونه و کثیفی محله حرف زد. یک آپارتمان شیک تو یکی از خیابونای بالاشهر گرفتم. اما این بار اثاثیه با آپارتمان جدید جور نبود! دوباره اثاثیه رو عوض کردم. بعد از دو سه ماه دیدم صباحت باز اخم کرده. پرسیدم دیگه چرا ناراحتی؟ طبق معمول روش نمی‌شد بگه اما یه جورایی فهموند که ماشین می‌خواد! با کلی قرض و قوله یه ماشین هم واسه خانوم خریدم.

حالا دیگه با اون دختری که زمانی زن ایده‌آل من بود نمی‌شد حرف هم زد! از همه خوشگلا خوشگل‌تر بود! کارش شده‌بود استخر و سینما و آرایشگاه و پارتی! دختری که تو خونه باباش آب هم گیر نمی‌آورد تو خونه من ویسکی می‌خورد! مدام زیر لب می‌گفت: آدم باید همه چیزش با هم متناسب باشه!

اوایل نمی‌دونستم منظورش چیه چون کم و کسری نداشت. خونه، زندگی، ماشین، اثاثیه و بقیه چیزا رو که داشت. اما بعد از مدتی فهمیدم چیزی که در زندگی صباحت خانوم کهنه شده و با بقیه چیزا جور درنمیاد، خودم هستم!

مجبور شدم طلاقش بدم. خانه و ماشین و اثاثیه و هرچی که داشتم با خودش برد. تنها چیزی که برام موند همین لقب عاصم جورابی بود! یه جفت جوراب باعث شد که همه چی بهم بخوره. کاش دستم می‌شکست و براش جوراب نمی‌گرفتم!

Go Back

Comment