خرید و فروش کودکان کار
روزنامه اعتماد: اين گزارش شروعي ندارد. «مشتري دارد، او را تا دو و نيم ميليون تومان مي خرند. براي چه تحويل شما بدهم؟» راحله سيزده سالش است، مادر مواد فروشش در زندان است و برادرش سرپرستي او را به عهده دارد. راحله شناسنامه ندارد. برادرش نمي خواهد او را تحويل موسسه خيريه دهد. «دو ميليون بده بچه را ببر هر جا كه خواستي.»اين گزارش نيست، روايت نبض كند كودكاني است كه هرروز آنها را سر چهارراه ها يا مترو مي بينيم. نه مي توانند بخوانند نه مي توانند بنويسند، تنها چيزي كه از همان ابتدا آموزش ديده aاند كار كردن است. آنها از صبح كار مي كنند تا شب پدر و مادرهاي جعلي يا پدر و مادرهاي خودشان با خيال راحت مواد بكشند. كارگراني كه اگر خوب كار كنند، خريداران فراواني دارند. قيمت اين كودكان برده را مي پرسم: «از صد هزارتا پنج ميليون.»
بردگي به جاي عاشقي
اينجا دروازه غار است، ناف تهران. سوار مترو كه شوي، كمتر از يك ساعت به ايستگاه شوش مي رسي و چند قدم پياده كه بيايي جايي سردرمي آوري كه انسانيت دود شده و به هوا رفته است. صبح ها خلوت و شب ها از زمين بچه مي جوشد. نه عاشق مي شوند نه كودكي مي كنند. وقتي به سن دوازده، سيزده سالگي مي رسند بايد ازدواج كنند و بچه دار شوند، اين چرخه زندگي كودكان برده است. راه ديگري مقابل پاي آنها نيست، فكر مي كنند حتما اين صحيح ترين راه است. آنها را غربتي صدا مي زنند. از لب خط تا دروازه غار خانه هايي را مي بيني با حياط هايي بزرگ و هشتي و اندروني و بيروني، در تمام اين اتاق ها خانواده هايي زندگي مي كنند با چند بچه. هر بچه سرمايه يي براي خانواده، براي اين والدين فرزند بيشتر، زندگي بهتر است. مواد بيشتر است. نشئگي عميق تر.
بيمارستاني شبيه به وال استريت
دختربچه 14 ساله افغان سال پيش بچه دار شده بود، او حتي توان بلند كردن بچه را هم نداشت اما حالابچه او پيش خودش نيست. نوزادش را سه ميليون تومان فروخته است. در اين محله گروه ديگري نيز هستند كم تعداد تر از غربتي ها، به آنها فيوجي مي گويند. اكثر مددكاران موسسات خيريه كه با اين خانواده ها سروكار دارند، خريد و فروش بچه يا بچه دار شدن براي درآمدزايي را ناشي از فقر فرهنگي در بين اين گروه ها مي دانند. اينجا با بچه تجارت مي كنند، مواد مي كشند، زندگي مي كنند و دست آخر هم سرنوشت تلخ تري در انتظارشان است، اينجا هر اتفاقي مي افتد. مردي به نام خسرو وجود دارد. به بچه ها پول مي دهد و بعد آنها را به هزار شكل ديگر به بردگي مي گيرد. كودكان موظف هستند كه آخر شب با مقدار مشخصي پول به خانه برگردنند، اگر پول كم آورده باشند، بايد تن به كارهاي ديگري دهند. ازدواج اين بچه ها هيچ جايي ثبت نمي شود، نام شان جايي ثبت نمي شود. گويا روح هستند. برده هايي كه فقط براي كار زاييده شده اند. بيمارستان … در خيابان مولوي تهران است. بازاري براي خريد و فروش بچه درست مانند وال استريت، يكي از دانشجويان پزشكي كه آنجا كار مي كند، مي گويد: «خانم هايي به اين بيمارستان مي آمدند و بچه دار مي شدند و مي رفتند، حتي براي شيردهي كودك خود صبر نمي كردند. خيلي عجيب به نظر مي رسيد. اما همين خانم دو هفته بعد مي آمد و برگه يي را كه دست مردي بود امضا و پول ناچيزي دريافت مي كرد، سپس بچه را به او تحويل مي داد. به همين سادگي. اينجا زنان معتاد هم مي آيند براي زايمان، اما خرج دو، سه شب مصرف شان را مي گيرند و كودك خود را مي فروشند.»بياييد برگرديم به دروازه غار، كوچه هاي باريك با جوي هايي كه خشك شده است، بوي زباله مي آيد. ديوار سفيد بزرگي دور جايي شبيه به ميدان را گرفته است، از سوختگي هاي كنارش مي توان فهميد كه اينجا خوابگاه كارتن خواب هاست، يكي از آنها در ميان زباله ها به ظرف برنجي مي رسد و آهسته آهسته شروع به خوردن آن مي كند.
فروش كودك به هر قيمتي
غربتي ها گروهي هستند كه اصل خريد و فروش بچه ها متعلق به اين گروه است. گروه هاي ديگر سعي مي كنند كه بيشتر بچه دار شوند تا پول بيشتري به چنگ بياورند. مادري فرزند خود را يك و نيم ميليون تومان فروخته است. هنگامي كه باردار بوده، بيمارستان نرفته زيرا قرار اين بوده است كه به محض اينكه بچه دار شد، بايد او را به خريدار بدهد. «نمي خواستي بچه ات را نگه داري؟: چرا اما به پولش نياز داشتم.» تمام مكالمه همين قدر طول مي كشد، آنقدر مطمئن پاسخ مي دهد كه ديگر جاي سوالي باقي نمي گذارد. بين خودشان و بچه، هميشه خودشان را انتخاب مي كنند. مادر ديگري قرار بوده با فروش بچه به قيمت دويست هزار تومان لااقل خرج چند شبش را به دست آورد. زماني كه او تازه مواد مصرف كرده بوده، خريدار مي آيد و بچه را مي برد، نه پولي پرداخت مي شود نه مادر چيزي يادش مي آيد. همه زندگي شان در پايپي شيشه يي خلاصه شده. پايپ هنوز در دستش هست. در حياط خانه چند كودك بازي مي كنند، كارگراني كه منتظر مشتري هستند، زمين يخ زده و آب سياهي آنجا جريان دارد، بچه ها روي آنها سر مي خورند و مي خندند.
يكي از مددكاران اجتماعي محله مي گويد: «موردي داشتيم كه براي ساكت كردن نوزاد چهارماهه خودش به او متادون مي داده و در كنار نوزاد شيشه مصرف مي كردند كه بچه دچار حمله هاي شديدي شده بود. هركاري مي كرديم كه بچه را از مادر بگيريم و او را درمان كنيم قبول نمي كرد، بعدا كه با او صحبت كرديم به ما گفت بچه پنج ميليون تومان مشتري داشته است و اگر آن را به ما تحويل مي داد مشتري بچه از دست مي رفته، اما به خاطر حال بد كودك مجبور شد و او را به ما داد.»
كودكان اجاره يي
مسعود، مددكار اجتماعي و بلد محله است، او مسوول شناسايي دروازه غار و لب خط است، خانه يي را نشان مي دهد كه يك سال پيش توسط موسسه يي خيريه كشف شد و تعداد زيادي بچه را از آنجا نجات مي دهند، مي گويد: «سال پيش بود فكر مي كنم كه اين خانه را پيدا كرديم، حدود 40 تا 50 بچه در اين خانه بودند كه هرروز صبح عده يي مي آمدند و آنها را اجاره مي كردند و دوباره آخر شب آنها را برمي گرداندند.»گروه ديگري هستند كه در بارداري متوجه مي شوند كه نمي توانند از بچه نگهداري كنند و به همين خاطر دنبال خريداري براي فرزند خود مي روند، اينها امن ترين مكان را يا خانه هايشان مي دانند يا بيمارستان …، اين دانشجوي پزشكي كه در اين بيمارستان كار مي كند مي گويد: «در روز حدود سه تا چهار تا از اين موارد در بيمارستان داريم، شايد خيلي از آنها در قبال فروش بچه خود اصلاپولي نگيرند و خيلي از آنها كودكان خود را رها مي كنند و مي روند.»
از طرح ضربتي تا فقر فرهنگي
در لب خط مردها تا آخر شب قمار مي كنند و زن ها كار، فرهنگ زندگي شان عجيب است، كودكان آنها هم گاهي اوقات وارد اين بازي ها مي شوند و از همان سنين كودكي دست به همه كاري مي زنند. يكي ديگر از مددكاران اجتماعي مي گويد اينها از بچه ها هر استفاده يي مي كنند و اين همان فقر فرهنگي شديدي است كه در ميان آنها وجود دارد، با برخورد و طرح هاي ضربتي اينها جمع آوري نمي شوند، صرفا بايد از طريق تغيير خود اين بچه ها نگذاريم نسل جديدي از آنها تربيت شود. اين گزارش حتي پاياني هم ندارد، پاياني نيست بر مشكلات كودكاني كه ناخواسته به دنيا مي آيند و نمي دانند كه چه كساني هستند، بچه هايي كه هنوز بچگي نكرده پدر شده اند، مادر شده اند. اما نه مي دانند خودشان از كجا آمده اند نه بچه شان به كجا مي رود. اينجا لب خط است، دروازه غار، اينجا ته خط است براي بچه هايي كه معامله مي شوند تا مادرشان بگويد: «فروختمش و پول زندگي را به دست آوردم / چاره يي ديگر نداشتم اگر نمي فروختم چه كار مي كردم؟ / نمي توانستم نگهش دارم، آدم در خماري هر كاري مي كند/» وقتي پول خوبي پيشنهاد مي كنند ديگر به من چه كه بدانم كجا مي رود.