از شرافت ، حرمت و پاکی قلم سخن ها گفته اند . از برای وفاداری و تعهدش به درستی ، صداقت و خدمت به مردم حدیث ها نقل کرده اند . چه جان های پاکی در این راه فدا گشته اند . وقتی به سختی راه می اندیشم به عیان در می یابم اراده و عزمی پولادین می خواهد . تحمل رنج و محنت خود و جوابگویی به اهل و عیال ، تأمین هزینه ی خورد وخوراک و پوشاک و تحصیلشان ، اندیشیدن به درد مردمان نوشتن از برای مردمان … آه بایستی طاقت آورد .
سخن گفتن از (( پایداری )) یک کلمه است . ولی از روی شرف برای نو خواهی و نو زیستی پنجه در پنجه ی مشکلات افکندن ، در برابر مشقات سر فرود نیاوردن ، صبور بودن ، زخم تلخ کامی ها را تحمل کردن … بیان سختی همه ی این ها حقیقتاً در چارچوب کلمات نمی گنجد . زندگی اکنونی ما مصداق بارز آن مثل معروف است : گونه ی خود را با سیلی سرخ نگه داشتن و هر روزه زخم خنجری چشیدن . دیروز به فرزندم که پول برای ثبت نام در کلاس تقویتی میخواست چه دروغ ها که نگفتم تا قانعش نمایم لازم نیست . در خانه نیز می تواند همان درس ها را بدون معلم سر خانه بخواند . به گمانم دانست همه ی استدلالاتم برای آن است که جان مطلب را نگویم : نداری و بی پولی .
گرانی برنج ، گوشت و سایر مواد خوراکی خرابی آسفالت پشت بام خانه و چکه ی آب . همه اش دو سالی نمی شود ، خانه سفید کاری شده بود . جابجا لکه های زرد رنگ بر دیوار و سقف خانه … با دیدنش غم وغصه ی آدمی وصف ناپذیر است . پوسیدگی و ترکیدگی لوله های آب ، از در و دیوار نم می بارد . غر غر مادر بچه ها اگر چاره ای نکنی بچه ها تلف می شوند و آبرویمان می رود .
سعی فوق العاده ای می کنم تا بچه هایم فشار روحی متحمل نشده ، درد نداری را حس نکنند … آخه مگر شدنی است ؟ به فیشی که از مدرسه به دست دخترم داده اند تا واریزش نمایم می نگرم . حساب این یکی را نکرده بودم . گویی دنیا بر سرم آوار می شود . گویند کچل خان خیلی خوشگل بود ، زد بیماری تراخم و آبله هم گرفت . بفرما این هم قبض گاز و برق و هزار درد بی درمان دیگر …
تصمیم دارم دور از چشم بچه ها انگشتری یادگاری مادرم را بفروشم تا بینیم چه پیش آید … چند سالی است شلوار وصله دار می پوشم . تا با صرفه جویی لااقل بچه هایم را نو نوارشان کنم . مدت هاست از خیر خرید هر چه کتاب ، مجله و روز نامه گذشته ام . باز خدا پدر بعضی دوستان را بیامرزد از این بابت نمی گذارند کمبودی حس نمایم . مطالعه، حتی ساعتی هم ، در روز باشد آرامش روحی می خواهد . که فعلاً ندارم . بالا تر از آن دست به قلم بردن ، تمرکز حواس می طلبد ، با این دغدغه ها مگر مقدور است ؟
چندی قبل ، از دوستان پر فیس و افاده ی دوران کودکی ام با دیدن سر و وضعم در سر کار ، خواست شماتتم کند : اگر از اول (( آن طرفی )) می رفتم حال و روزم این نبود . در نگاه چشمان خیره ام نمی دانم چه خواند ، فوراً کلامش را نیمه کاره گذاشته ، رفت . آن ماشین های آخرین مدل رنگ وا رنگ و زندگی آن چنانی ارزانی خودشان باد . او گمان می برد ، برایش از عذابی که می کشم سخن خواهم گفت . در دل به عقل قاصرش خندیدم . مرا کاری به کار او نیست بگذار با ماشین آخرین سیستم دنده اتوماتیکش ویراژ دهد .
یکی از اقوام خیلی از خود ممنون و راضی ، گستاخی و وقاحت را به جایی رسانده ، گفت : زندگی ات دوپاپاسی نمی ارزد . مرد حسابی چی از کف دادی چه چیزی به دست آورده ای . آخه بابا مثلاً زندگی با مرام و عقیده هم شد زندگی ؟ ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است . از پرولتربازی توبه کن بیا پیش خودم در حجره . هنوز برایت دیر نشده به زن و بچه ات رحم کن . بر خلاف عادتم که در این مواقع سکوت کرده صحبت را به جای دیگری می کشانم با تندی گفتم : حاج آقا به بچه های خودت دل سوزی کن . همه شان الافند و تحت رهنمود های حضرت عالی از زندگی جز عیاشی و الواطی چیزی بارشان نیست . ما را به خیر تو امیدی نیست شر مرسان . با خونسردی رویم را برگرد انده از حضورش مرخص شدم .
چرا این ها را می نویسم ؟ می خواهم حس ترحم کسی را جلب کنم ؟ آه … از ما به دور باد . مگر جز این است خودمان آگاهانه این راه را برگزیده . گذر از سنگ لاخ های صعب العبور را با همان همت و پشتکار پیشینیان خلف خود آغازیده ایم ؟ پشیمانی و جا زدن که نهایتاً به جر زدن می رسد کار بزد لان سست اراده است . به نیکی می دانم هیچ پاداشی در کارمان نیست . شاید هم داغ و درفش در انتظارمان … البته نقداً این یکی نصیبمان شده است . از نوع روحی و روانی اش با فشار های جور وا جور زندگی حتی برای لحظه ای بی نصیبمان نمی گذارند .
آزاد بودن ، آزاد زیستن و آزادی خواستن … جان فشانی در راه این شعار زندگی ما سوای لذت مافوق تصوری که دارد وظیفه ای است انسانی . غرور و نیک بختی اش بر تحمل همه ی مشقات می چربد . خواهی انسان باشی مبارزه با ناملایمات و مقاومت باید در تو اصل باشد . آری حتی برای عرضه ی نوشته هایت که جوهرش با خونت رنگین شده ، امکانی نیست . ولیکن جای نا امیدی نیست . با تلاش و خود را به این در و آن در زدن ، آن هم مهیا خواهد شد . رهرو در ره باید . رفتن مهم است . رسیدن نه … اصلاً نفس رفتن همان رسیدن است . باری در این راه حرف آخر آزادی خواهان عدالت طلب این است :
ایستاده ام چو شمع مترسان زآتشم که عرض خود می بری و زحمت ما می داری
صادق شکیب