دمتگزار باغ آتش و سمبل شرافت انسانی .
دکتر بنیطُرُفی که خود از فرزندان این قوم و از برجستهترین و محترمترین آنها نزد روشنفکران و آزادیخواهان عرب و غیرعربِ ساکن خوزستان و مایه افتخار هر جنوبی بود با تحلیل درستی که از شرایط کشور و توازن قوای مترقی و ارتجاعی درون جنبش خلق عرب داشت صلاح کشور و قوم عرب را در صبوری و پرهیز از تشنج و تحریکهای قومی و فرقهای دانست. چراکه، او با شناخت عمیقی که از آتش تند روشنفکران، جایگاه و عُلقههای شیوخ و نیز سطح آگاهی و تشکل تودههای عرب داشت بهخوبی میدانست کفه نیروهای تهیجشده در اولین ماه پس از انقلاب نه بر خواستهای فرهنگی و مدنی بهحق خلق عرب و روشنفکران آن که بر گرایشهای سیاسی و سپس نظامی شیوخ دلبسته به تجزیه قومی و ایجاد عربستانی دیگر میچربید.
امید شوشتری
در زندگانی جانهای شیرینی هستند که از عمق وجود خدمتگزار باغ آتشِ انسانیت میشوند و در نوع زیستی که شایسته نام انسان باشد به سنجه عشق به آرمانهای انسانی و معیار شرافت بدل میگردند. این جانها که شیرازه آنها در کودکی و نوجوانی در میان محبت و عشق لایزال خانوادگی شکل میگیرند و در جوانی، در دادوستد درون جامعه اجتماعی میشوند، در گذر زمان محک میخورند و آبدیده میگردند تا به معیار انسانیت بدل شوند: پاسخ به پرسش دیرینِ چگونه پاک و منزه زیستن؛ و فراتر از آن، چگونه تمام عمر را به خدمت جامعه گرفتن، درعین عشق به زندگی و شور بیپایان برای زیستن. دکتر هاشم بنیطُرُفی یکی از این جانهای شیفته بود که هرگز رفاه شخصی آماج زندگیش نبود. شادی را پاس میداشت و زندگی را عزیز، اما از رنج هم که ظاهرا همزاد او شده بود گلهای نداشت. انگار که این رنج حق او و حق هر مبارزی است که برای کرامت انسان در این سرزمین میجنگد. با همه هوشی که داشت، انگار که پلیدیها را نمیدید، ازبس بلندطبع بود و بزرگوار. او که با ذرهذره ی زندگی صفا میکرد و جزءجزءِ طبیعت را دوست میداشت و از آن لذت میبرد، بهراحتی از همه اینها هم میتوانست بگذرد، بدون توقع هیچ پاداشی در ازای رنج خود: نه از یاران، نه از زمامداران، و نه از روزگاران. علیرغم آنکه جمعا ۲٣ سال از عمر خود را در زندانهای دو رژیم سپری کرده و در جمهوری اسلامی تا پای اعدام هم پیش رفته بود هرگز خنده از لبان این مرد شریف و سمبل شرافت محو نشد و هر بار با طبع بسیار شوخ خود روزگار را به ریشخند میگرفت. اینها کیستند و ما چه نسبتی با آنها داریم؟ اگر اینها انسانند، پس ما چه هستیم؟ میبینید برای آنکه خود را انسان بدانیم ناچاریم درجهای بالاتر از انسانهای معمول برای این شعلههای جنگل انسانیت که به معیار شرافت بدل میشوند خلق کنیم و خود را با آن بسنجیم، وگرنه دروغ گفتهایم و جفا کردهایم که خود را همتراز این جانهای شریف قرار دادهایم. این مقام همان سمبل، معیار و سنجه شرافت انسانی است که فقط برخی به آن دست مییابند و نماد آن میشوند. رفیق دکتر هاشم بنیطُرُفی یکی از اینها بود که جان خود را شعله آتش انسانیت کرد تا جنگل او را سربلند و سبز دارد.
قهرمان خطه ی جنوب
دکتر بنیطُرُفی قهرمان جنوب بود و یکی از قهرمانان این سرزمین که بدون هرگونه ادعا و انتظاری جان پاک و زندگی پرارزش خود را وقف مبارزه با ظلم و بیعدالتی کردند. اولین دانشجوی پزشکی عرب در سال ۱٣۲۶ میتوانست چه سیورسات و رفاهی در آن جامعه عقبمانده برای خود دستوپا کند. اما، او به راه تودهها رفت و علیرغم عشق به زندگی و شور زیستن، بر همه اینها برای دفاع از منافع زحمتکشان پشت کرد و هر رنجی را به جان خرید تا شریف باشد و شرافتمند زندگی کند. او هرگز از خاطر این مردم محو نخواهد شد و همیشه در قلب فرزندان این سرزمین جا خواهد داشت، اگرچه برای برخی هنوز ناشناخته باشد. روزی، روزگاری همه این قهرمان خطه ی جنوب را خواهند شناخت و به وجودش که عمر شیرین خود را وقف اعتلای این بوم نمود، افتخار خواهند کرد.
در خانوادههای کارگری خوزستان، علیرغم تلاش حکومت محمدرضا پهلوی به غیرسیاسی کردن جامعه با زرقوبرقهای کاذبِ ورود به دروازههای تمدن بزرگ، نقل سینهبهسینه مبازرات درخشان و قهرمانانه کارگران صنعت نفت آبادان، بهویژه در سالهای ۱٣۰٨ و ۱٣۲۵ که با پیروزیهای افتخارآفرین و البته شکستهای مقطعی هم همراه بود، انعکاس وسیعی از سنت مبارزاتی طبقه کارگر بر دلوجان جوانانِ جویای عدالت داشت و حس مبارزه را در آنها برمیانگیخت. نگارنده که از دو طرف، هم پدر و هم مادر، به طبقه کارگر، آنهم از نوع صنعتیاش و بالاتر از آن به کارگر اعتصابی و اخراجیاش گره خورده بود و پُر بودم از خاطرات مبارزات کارگری به رهبری علی امید و دیگر رهبران سندیکایی شورای متحده کارگران نفت جنوب، وقتی سیاسی شدم نمیتوانستم راهی جز این حزب را انتخاب نمایم. اصولا کسِ دیگری را به مبارزه نمیشناختم و تا مدتها هر مبارزی را سادهانگارانه و با ذهن خاماندیش خود جزئی از حزب توده ایران میدانستم که حالا هر کدام نقشی بازی میکنند؛ یکی مبارزه سیاسی میکند، دیگری مبارزه چریکی و آن یکی هم که مجاهدین باشند در قامت مذهب به مبارزه برخاسته، اما همگی پیکر واحد یک حزب هستند که از زمان مبارزات کارگران صنعت نفت در مقابل حکومت ایستاده است. جلوتر که رفتم فهمیدم از این خبرها نیست و برخی دشمن جدی، اگرنه خونی آنی هستند که تو میشناسی و خیال میکنی سازمانده و رهبر همه است. این بود که، مانند کودکی که کار خلافی کرده باشد، سکوت را ترجیح دادم تا ببینم چه خبر است، کجا ایستادهام و کی چه میگوید. زحمت زیادی به خود ندادم البته، تا حرفها و ادعاها را گوش کنم و عُلقههای پیشین بهزودی به همان جایگاه ذهنی قبلی راهنمایم کرد.
آشنایی نگارنده با دکتر هاشم بنیطُرُفی هم بهنوعی ذهنی و از طریق نسلهای قبل در پیش از انقلاب بود. هرگاه یک مبارز و یا روشنفکر نسلهای ۲۰ و ٣۰ یا یکی از زندانرفتهگان دهههای ۴۰ و ۵۰ از جنوبی بودنم مطلع میشدند، بلافاصله سراغ دکتر بنیطُرُفی را میگرفتند، انگار که نسبتی بین ما وجود دارد. نسبت که، درواقع بود، اما من نمیدانستم هر کس آرمانخواه باشد یا ادعایش را داشته باشد، خودبخود خویش دکتر بنیطُرُفی خواهد شد، اگرچه قوم او نباشد؛ که من با تولد در خوزستان که پایگاه قبیله برادران طُرُف در ایران در سیصد سال پیش بود، بهنوعی بودم. کمکم کنجکاو شدم ببینم این آدم کیست که اینقدر هواخواه دارد و دوستدار از گروههای سیاسی متفاوت. بهتدریج با چهره یک قهرمان آشنا شدم که در درجه اول او را به قهرمانیِ جنوب مصادره کردم، زیرا، ما جنوبیها، برخلاف آذریها که ستارخان و خیابانی و حیدر عمواُغلی و دهها قهرمان ملی دارند و یا کردها که قاضی محمد و عزیز یوسفی و غنی بلوریان و چندین قهرمان دیگر داشتند، یا شمالیها که به میرزا کوچکخان، بهآذین و دیگران افتخار میکردند، از نگاه خام یک جوان به موضوع قهرمانی، از کمبود قهرمان در دوران معاصر رنج میبردیم. سراسر خطه جنوب را قهرمانان شناخته شده محدودی، چون رئیسعلی دلواری، علی امید و بعدها محمود کوچک شوشتری، اهل خرمشهر و یار وارطان که در زیر شکنجه فرمانداری نظامی جان سپرد، رنگ مبارزه میزدند. قهرمانان گمنام که بسیار بودند؛ همان کارگران و زحمتکشانی که سراسر عمر را به رنج و مبارزه برای احقاق حقوق خود و دیگران سپری کرده بودند.
الگوی آرمانخواهی و معلمی بزرگ
انقلاب شد و درهای حزب که باز شد، ما هم در آن گوشهکنار با بزرگانی چون هاشم بنی طُرُفی از نزدیک و چهرهبهچهره آشنا شدیم و حشرونشر محدودی داشتیم. آدمهایی که قامتشان چند سروگردن از بقیه بلندتر بود و این را همه میدانستند و بهعینه میدیدند، اگرچه بزرگی خود را به رخ دیگران نمیکشیدند تا به همبازی ما درآیند. شدیم پیغامرسان دوستان زندان قصرِ دکتر در سالهای دهههای ٣۰ و ۴۰ که خاطرات زندان و گاه نظرها را با سلامرسان مبادله میکردند. آن لابهلا، فرصتی هم نصیب من شد که از نزدیک با شخصیت و خصائل والای انسانی دکتر بنی طُرُفی و دلیل محبوبیت او نزد آشنایانش پیببرم. آن، چیزی نبود جز وارستگی و بزرگمنشی تمام، صداقت بینظیر، پاکی به مفهوم کامل کلمه، وفاداری و وسواس بیپایان برای تودهای و شریف بودن که تا آخر عمر هم چنین بود، نوعدوستی و انسان دوستی خاص دکتر که تا مرز فدا کردن خود و فراموش شدن در جمع هم پیش میرفت، و بسیاری خصائل انسانی دیگر که او را ممتاز مینمود و در قلب همه ما در جایگاه رفیع انسان نمونه قرار میداد، بی هیچ ادعا و چشمداشتی.
کسی که دکتر بنیطُرُفی را نمیشناخت و پیشینهاش را نمیدانست ممکن بود فکر کند او هم کسی است مثل دیگران. جمع شدهاند و با فشارهای زمانه و آتش دشمنانِ کمینکرده که در انتظار بود از کوره درمیروند. اما، او و بسیار بسیار از یارانش که ریشه در این خاک داشتند چنین نبودند، که دکتر و رفیق شهید صالح امیر افشار که توسط جمهوری اسلامی به شهادت رسید در قله آنها قرار داشتند. ازبس پاک زیستند و تمیز زندان کشیدند؛ شجاع و وفادار. چه رابطه زیبایی داشتند این دو بزرگمرد و اعضاء کمیسیون تعلیمات حزب در خوزستان با یکدیگر، در زندان فقها در اهواز. معلم و شاگرد بودند که گاه جا عوض میکردند تا اینکه صالح در شهریورماه ۱٣۶٣ اعدام گردید و اعدامی بعدی هم قرار بود دکتر باشد، چراکه هردو بر هویت مارکسیستی خود تاکید داشتند و کار رژیم اسلامی هم دیگر از شکنجه و شلاق گذشته بود و به آخر خط رسیده بودند: اعدام. دست روزگار و تلاش همسر دکتر در یاری از همبندان مسلمان زندان ستمشاهی در دهه ۱٣۴۰ که حالا وزیر و وکیل بودند، رفیق بنیطُرُفی را از اعدام مصون داشت، اما شهید صالح امیر افشار زودتر از معلم خود جاودانه شد.
پس از رهایی دکتر از زندانِ آخر سعادت داشتم بارها این جان شیفته را از نزدیک ببینم و حشرونشری بیش از گذشته داشته باشیم، تا اینکه پس از عدم توانایی طبابت در اهواز در اثر لرزش دست و آغاز دوران کهنسالی به تهران منتقل شد و دیدارها بیشتر و بیشتر گردید. طبابتی که درآمدی هم برای او نداشت و هرچه بهدست میآورد را خرج همان مریضها میکرد. این دوران فرصت و بلکه سعادتی شد برای نگارنده که بیشتر همنشین دکتر شود و از این چشمه زلال انسانیت بنوشد. افسوس که این همنشینی هم چند صباحی دوام نیاورد و دکتر در سال ۱٣٨۷ دچار سکته مغزی شد و این چشمه هم کمکم به خشکی گرائید. اما دکتر، علیرغم فلج کامل جسم، از هوش و حواس کافی و مهمتر از آن از قلب پرتوان برای عشقورزی برخوردار بود. نزد او که میرفتی عشقورزیش با ایماء و اشاره بود و زبان شکستهبسته که تا مدتی آتش درونش را به خیل دوستان، عاشقان و شاگردانش که نزد او میآمدند هدیه میکرد. دیگر این زبان هم در ماههای آخر از کار افتاده بود و فقط نگاه عاشقش بود که ندای قلبی شیفته را که هنوز میتپید به یارانش منتقل میکرد. بسیاری از یارانِ نسلهای مختلف که به او عشق میورزیدند تحمل دیدن این وضع را نداشتند و کمتر به گمان خود “مزاحم” او و همسر قهرمانش میشدند، اما او مقدم هر رفیقی را که یادی از این آئینه ی رنج روزگاران میکرد با نگاه عاشق خود گرامی میداشت.
مبارز نستوهِ خلق عرب
دکتر هاشم بنی طُرُفی یک عرب بود، آنهم از قبیله ی اصیل برادران طُرُف که در قرن هشتم هجری از یمن به عراق حرکت کرده و سپس گروههایی از آنها به ایران مهاجرت نموده و در اطراف محمره یا خرمشهر ساکن شدند و حالا کانون اصلیشان در اهواز و دشت آزادگان است. یکی از برگهای زرین زندگی هاشم بنیطُرُفی رویکرد عملی او به مسئله قومی است، هنگامی که انقلاب شد و سکان کشور تا مدتی از دست همه دررفته بود و احزاب سیاسی مخفی زمان شاه هم هنوز سروسامانی نگرفته بودند تا بتوانند مواضع درستی اتخاذ نمایند. روزها و ماههای اول انقلاب را میگویم که اقوام کشور هر یک ندای بهحقی سر دادند در هویتطلبی و استیفای حقوق خود که توسط استبداد شاهی و سلطه قوم برتر بهعنوان نشان دروغین دروازههای تمدن بزرگ سرکوب شده بود. دکتر بنیطُرُفی که خود از فرزندان این قوم و از برجستهترین و محترمترین آنها نزد روشنفکران و آزادیخواهان عرب و غیرعربِ ساکن خوزستان و مایه افتخار هر جنوبی بود با تحلیل درستی که از شرایط کشور و توازن قوای مترقی و ارتجاعی درون جنبش خلق عرب داشت صلاح کشور و قوم عرب را در صبوری و پرهیز از تشنج و تحریکهای قومی و فرقهای دانست. چراکه، او با شناخت عمیقی که از آتش تند روشنفکران، جایگاه و عُلقههای شیوخ و نیز سطح آگاهی و تشکل تودههای عرب داشت بهخوبی میدانست کفه نیروهای تهیجشده در اولین ماه پس از انقلاب نه بر خواستهای فرهنگی و مدنی بهحق خلق عرب و روشنفکران آن که بر گرایشهای سیاسی و سپس نظامی شیوخ دلبسته به تجزیه قومی و ایجاد عربستانی دیگر میچربید. تجربه هم ثابت کرد دود از کُنده بلند میشود و انقلابیون یکشبه و تبهای تند و همچنین نیات ناصواب شیوخ دلبسته ازیکطرف، و عدم تحمل، خوی استبداد و استعداد جباریت در روحانیتِ تازه به نوا رسیده ازطرفدیگر، موضوع حساس حقوق ملی در یک انقلاب نوپا را سریعا به تقابل قومی، حذف فیزیکی و فاجعه منتج میکنند.
افسوس که هاشم بنیطُرُفی هم که مرجع و راهنمای جوانان انقلابی عرب و غیرعرب خوزستان در مسئله قومی در اولین ماههای پس از انقلاب و روحبخش آنها در پاسداری از مرزهای کشور در دوران جنگ تحمیلی بود و لحظهای اهواز را به قصد عافیت ترک نکرد، قربانی انقلابی شد که جان خود را از سرِ صدق به آن داده بود و پنج سال از عمر عزیز خود را نیز در زندان فقها سپری نمود که به قول خودش دهها بار از جمع آن ۱٨ سال بدتر و دشوارتر بود. و متعاقب آن محرومیت از شغل دولتیِ پیش از انقلاب و از آن بدتر محرومیت این زندانی سیاسی پرسابقه کشور از حقوق بازنشستگی تا آخر عمر که بار سنگینی بر دوش خسته اما استوار این مبارز عرب گذاشت. مبارزی که مسئله قومی را نه در چارچوب تنگ منافع قومی سرکوب شده، بلکه در عرصه وسیعتر منافع ملی در نفی همه اشکال استبداد، سلطه خارجی و اختلاف طبقاتی میدید و به انقلاب بهمن باور داشت.
منادی اتحاد نیروها و ستایشگر جنبش فدایی
از ویژهگیهای برجسته دکتر بنیطُرُفی که او را مورد احترام و محبوب همه زندانیان از عقاید و گرایشهای سیاسی مختلف میساخت بزرگمنشی و بلندنظری، تحمل و بردباری، ایمان و وفاداری او به آرمانهای انسانی بود. دکتر هرگز نگاه فرقهای به همبندان خود نداشت و با همه گروههای مذهبی و چپ درون زندان با مهر و دوستی رفتار میکرد. او در دهه ۴۰ همبند معلم دوران دبیرستان خود، دکتر یدالله سحابی بود که همیشه از او و یارانش به نیکی یاد میکرد. زمان فوت دکتر سحابی در مراسم بزرگداشت وی به پسرش عزت، گفت: من نه تنها یک معلم، که یک پدر را از دست دادهام. مهندس سحابی هم همان لحظه از قول یک مبارز دگراندیش این رابطه انسانی بین معلم و شاگرد و بین مبارزان از دو طیف سیاسی متفاوت را ارج نهاد. اینقدر این آدم بلندطبع بود و نگاه مهربانی داشت که ایدئولوژی و مشی سیاسی هرگز مرزی برای او در روابط انسانی نبود.
دکتر بنیطُرُفی در زندان یکی از اثرگذارترین کتابهای علمی در زمینه ی “حیات: طبیعت، منشاء و تکامل آن” اثر اُپارین را که سرنوشت ایدئولوژیک بسیاری از مبارزان دهههای ۴۰ و ۵۰ را رقم زده بود، ترجمه کرد و بر آن مقدمهای طولانی نوشت که در سال ۱٣۴٨ چاپ شد. او همیشه در بحثهای حساس پیرامون حیات و تکامل بهصورت فعال شرکت مینمود و نگاه علمی خود را ترویج میکرد. بااینوجود، به لحاظ صداقت و شرافتی که در چهرهاش هم هویدا بود همواره مورد احترام زندانیان مذهبی ورودی به زندان، ازجمله پیروان نهضت آزادی همچون آیتالله طالقانی و مبارزان حزب ملل اسلامی چون کاظم موسوی بجنوردی بود. دکتر در کمونِ زندان پزشک مورد اعتماد همه بود. او که همیشه منادی اتحاد نیروهای ضد استبداد بود زندان را به فرصتی برای همفکری و همگرایی مبارزان تبدیل کرده بود تا ازاینطریق فرهنگ تحمل و بردباری را که در ذاتش بود گسترش دهد.
رویکرد دکتر بنیطُرُفی به جنبش فدایی هم جالب و زیبا بود. او علیرغم آنکه مرزبندی معینی با روشهای مسلحانه در پیش از انقلاب داشت و در بحثهای زندان در نفی قاطع این شیوه مبارزه بهصورت فعال شرکت میکرد، اما احترام ویژه و دلبستگی فراوانی به فدائیان و دیگر رهروان مشی چریکی در پیش از انقلاب داشت. به یاد آنها پسرش را “شهاب” نام نهاد که وقتی دلیلش را میپرسیدید، اول به تفصیل از صداقت و شرافت آنها که با بسیاریشان در زندان زندگی کرده بود میگفت. او فدائیان و مبارازان مشی چریکی را به شهابهایی تشبیه میکرد که لحظهای در آسمان میدرخشند، از آتش دشمن میسوزند و با تقدیم جان عزیز خود به مردم این خاک ناپدید میشوند؛ اما از خاطرها محو نمیگردند. او همیشه به یادشان بود و از آنها به نیکی و احترام تمام یاد میکرد. بهویژه، همیشه به یاد دوست و یار آخرین زندان خود، رفیق شهید رحیم اسدالهی، فرزند خلق قهرمان آذربایجان و مسئول تشکیلات ایالتی سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت) در خوزستان بود که سالهای سیاه زندان جمهوری اسلامی را در کنار هم گذرانده بودند و در بهمن ماه ۶۷ در ادامه فاجعه ملی توسط رژیم اسلامی در زندان اهواز به شهادت رسید.
شعلهای خدمتگر آتش و سمبل شرافت انسانی
دکتر بنیطُرُفی از میان ما که نرفته است، ولی جسمش دیگر در میان ما نیست. این یک واقعیت است. روح بلند و جاودانهاش اما همیشه با ما و در جان ماست. این هم واقعیتی دیگر است. جان شیفته ی بنیطُرُفی، که شعله جاویدی است در خدمت جنگل انسانی، همیشه آماده اهداء خود برای بهروزی دیگران و برافروختن آتش انسانیت بود و در آینده نیز راهنمای ما خواهد بود در سختیها و بلاهایی که جستجوگران عدالت به جان میخرند. زندگی او و رنجی که وجود نازنینش کشید تا شرافتمند بماند چنین گواه میدهد. وجود او در ندای وجدان ما نهفته است، زمانی که فکر میکنیم تا کجا باید تلاش کنیم، تا کجا باید رنج بکشیم، این دفتر خالی را تا چند باید ورق زنیم، و این شعلههای انسانیت را تا کجا باید بیفروزیم که شایسته نام انسان باشیم. او سرمشق ماست در روزگاران پلیدی که نزاع قومی، مذهبی و فرقهای، بهویژه در منطقه ی ما درحالگسترش است، و بیتفاوتی، پوچی و بیمسئولیتی که شاید از احساس تنهایی یا مرگِ پیدرپیِ سرمشقها بر ما چیره شده است؛ در جهانی که برای پایان تاریخش هلهلهها کردند و ویرانهبازار آن که نامش خاورمیانه بزرگ است. او سرمشق ماست در بیدادهای زمانه که بیعدالتیهای فاحش در جهان گسترش یافته، شکاف طبقاتی به حد اعلای خود رسیده، و بشریت در حل مسائل اساسی خود درمانده و ناتوان بهنظر میآید؛ در دنیایی که میخواهند از آرمان و از الگو تهیاش سازند.
روزگاری که دکتر بنیطُرُفیها و دکتر ارانیها، پویانها و حنیفنژادها و پیش از آنها ستارخانها و حیدر عمواُغلیها، و در تاریخ قدیم و اساطیر ما مزدکها و آرشها زندگی و جان خود را فدای آبادی این بوم کردند گمان نمیکردند روزی سرمشق شوند. آنها فکر میکردند فقط دارند وظیفه معمول خود را انجام میدهند که بخشی بود از زندگی روزمرهشان. اما، کسانی که در جستجوی انسان بودن هستند و در این راه کوشش میکنند آنها را سرمشق خود میکنند تا راه گُم نکنند و همیشه شریف بمانند و پاک: انسانیت را جنگلی بینند از روئیدگانِ آزاده که برای حقوق برابر انسانی قد برافراشته، و زندگی خود را هیمهای سازند برای برافروختن شعلههایی که این جنگل انسانی را دامنگیر شود تا روزی بشر را از پلیدی و ظلم تاریخ برای همیشه نجات دهد. کوشندگان راه خدمتگریِ آتش زندگانی، شاید که، همچون دکتر هاشم بنیطُرُفی، سمبل و سنجه شرافت انسانی هم بشوند، اگر وجود پاک خود را با وسواس دکتر بنیطُرُفی از نازیباییهای بشری زدوده باشند و شعلههای زندگانی را چون او در این آتشگه عاشقان، افروخته باشند.
زندگی را شعله باید برفروزنده؛
شعلهها را هیمه سوزنده.
جنگلی هستی تو، ای انسان!
جنگل، ای روئیده آزاده،
بیدریغ افکنده روی کوهها دامن،
آشیانها بر سرانگشتان تو جاوید،
چشمهها در سایبانهای تو جوشنده،
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان،
جان تو خدمتگر آتش …
سربلند و سبز باش، ای جنگلِ انسان!
…
…
آری، آری،
داستان ما ز آرش بود.
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود.