بوالفضل محققی
انگار همین دیروز بود، فستیوال فیلم تاشکند. دوسال قبل! زمان چه باسرعت می گذرد و ما چه آسان آنچه را که طی سالها به دست آوردهایم از دست می دهیم. عباس کیارستمی همراه با چند عزیز دیگر برای فستیوال آ مده بودند. قرار شد شب مهمان من شود. تلاش کردم تا آن جا که ممکن است دوستان ایرانی خود را فراخوانم چرا که خانهام مهماندار کسی بود که همیشه و همه جا با شاخهای از عشق، مهر و دوستی سفر می کرد آبرو و حرمت سینمای ایران. با خندهای کوچک و محو بر صورت؛ با همان لباسهای ساده و در عینحال زیبا و منحصر به فردش آمد.
همه به دورش حلقه می زنند، بسان نگینی در میان حلقه انگشتری. شوق دیدار کسی که سینمایش بیانگرسیمای انسانی سرزمینی است که در اوج تعصب و خشونت گرفتار آمده است؛ گرفتار حکومتی مذهبی و خودکامه، که مهر و عاطفه را نمی شناسد. اما او از عشق، عاطفه و زیبائی حیات می گوید. مردی که جنگ را بیمفهوم می داند و شاخه گلی در کتاب کودکان می نهد. خود قضاوت نمی کند، اما جامعه را به چالش و قضاوت یک رفتار اجتماعی می کش. زندگی را در مصاف با مرگ قرار می دهد. به زندگی تا سرحد مرگ خیره می گردد؛ گام به گام با مرگ همراه می شود، در حالی که هزاران رشته زندگی را در دست دارد. چهره ویرانگر و تاریک مرگ را نشان می دهد، اما همزمان با سایهروشنی زیبا از جلوخان یک خانه روستانی و چند گلدان گل چیدهشده برآن می گذرد. باچشمان عاشق پسری جوان عظمت زندگی را به نمایش می گذارد.
« بالا بلند/ از جلو خان منظر من مانند گل اطلسی گام بردار »
مرگ را طنابی می سازد برای حلقآویز کردن. طنابی که بر شاخه درخت توتی آویزان می شود، مردی می خواهد با آن خود را در تاریک – روشن روز حلقآویز کند. آنگاه که بر بالای شاخهای می نشیند نرمی یک توت رسیده نخست دستش را نوازش می کند و سپس شیرینی آن بر کامش می نشیند. آفتاب در حال دمیدن است؛ صدای کودکان از دور به گوش می رسد زندگی و نور جاری می شود. مرد برای کودکان توت می چیند و خود با مشتی توت بر بالین زنش می رود.
« آه زندگی که ترا زیستهاند و ترا باید زیست. »
به شوخی گیلاسی تعارف می کنم:” از معنی زندگی بخورید!” خندهای می کند؛ به ظرافت میوهای چند بر می دارد. در گوشه مبل آرام می گیرد؛ پا بر روی پا می آندازد و از پشت عینک بر مهمانان خیره می شود.
هر کس چیزی می پرسد:” این فستیوال فیلم تاشکند چگونه است؟
– “خوب است در حد بضاعتشان. مردمان بسیار خوب و مهربانی هستند .”
– ” آیا کار جدیدی در دست دارید؟”
– ” نه بیشتر عکاسی می کنم.”
مهمانی خواهش می کند خاطرهای تعریف کند. بسیار خوشسخن است و آرام سخن می گوید: ” یکی از از خاطرات شیرینم مربوط می شود به دیدارم با امپراطور ژاپن، برای مدالی که باید دریافت می کردم. تمام آداب و تشریفات دربار و چگونگی دیدار با امپراطور را نکته به نکته برایم می گفتند از نوع پوشش تا طرز ایستادن. جوابها باید کوتاه باشد و جدی. روز ملاقات فرا رسید. تشریفات در اوج خود بو؛ همه شق و رق و امپراطور وارد شد. فضا بسیار خشک، سرد و جدی بود طوری که احساس تنگی نفس می کردم. فکر می کردم چقدر مشگل است در یک چنین فضای رسمی زندگیکردن. امپراطور چگونه می خندد!؟ عشق را چگونه می بیند!؟ امپراطور در مقابلم ایستاده بود؛ از فیلمم تعرف کرد. تشکر کردم. از کارم پرسید، گفتم که در ایتالیا هستم از کلاسهای آموزشی گفتم. گفت:” من هم دوسال در ایتالیا بودم.” حس کردم زمان بسیار مناسبی است تا فضای خشک رسمی شکسته شود. آرام سر جلو بردم و پرسیدم آیا هیچگاه در خیابان (1) قدم زدید خیابانی که عشاق و زیبارویان ایتالیائی عصرها در آن قدم می زنند!؟ خنده امپراطور بلند شد؛ اطرافیان دستپاچه و متعجب! امپراطور به چه می خندد؟ فضا شکسته شده بود و امپراطور در قامتی راحتتر و خودمانیتر در مقابلم ایستاده بود. سخن که از زندگی، زیبائی و سادگی باشد امپراطورها نیز سیمائی انسانیتر می یابند. بعدها به من گفتند که امپراطور بسیار خوشش آمده بود و نادر دیداری بود که او این چنین خندید.”
یک قصه گوست. چنان راحت که نمیتوانی فکر کنی یکی از بزرگترین کارگردانهای جهان مقابلت نشسته و برایت خاطره می گوید. گوئی با تک تک مهمانان آشناست. وقتی منّیت از میان برخیزد مهر جایگزین می شود. غذا به اندک می خورد. به حیاط می رویم؛ نفسی عمیق میکشد. برسکوی ایوان می نشیند به ستونی چوبی که کندهکاری شده تکیه می زند. “چوب را زیاد دوست دارم. گاه نجاری می کنم! از بویش مست می شوم. نوعی سکون و عمق در چوب است که مرا ساعتها مشغول می کند.” و بی مقدمه می گوید:” آن تابلوی درختان سپیدار که در اطاق بغلی است بسیار زیباست. کار کیست؟” میگویم که کار یک نقاش بزرگ روس است. “میبینی چه عظمت و آرامشی دارند این درختان سپیدار! نقاشی زیبائی است؛ با کمترین رنگ عمیقترین تصویر. ای کاش درختان تا بینهایت کشیده می شدند حیف که در قسمت بالا فضا بسیار تنگ و بسته است؛ ای کاش فضا باز بود و سردرختان تا بلندای آسمان می رفت، آزاد و رها !” می گویم:” سرفرازی را دوست داری؟ رفتن تا بینهایت!؟ ” از پشت عینک عمیق نگاهم می کند. ” آری عظمت درختان، درختان آزاد و رهاشده در دل آسمان را دوست دارم. نگاه کن در این تابلو چه فضای آرام و عمیقی نهفته است؛ مانند یک ظهر تنبل تابستان. کنار هم هستند اما هر کدام تنها. تو تا حال متوجه تنهائی این جنگل سپیدار نشدی؟ کاش درختها تا بینهایت کشیده می شدند.” می گویم:” مانند درختان سر به فلک کشیده، تابلوهای محجوبی!” سری تکان می دهد. نمی دانم تائید می کند یا موافق نیست. ” تابلوی زیبائی است یک سینه سخن دارد.”
دلم می خواهد ساعتها بنشینم و او سخن بگوید. از شعرهایش که مانند هایکوهای ژاپنی است. از فضاهای غریبانه عکسهایش که با سایهروشنهای خود زندگی را در کنار ابدیت می نهد. سایه درختی تک افتاده بر برف. جادههائی کشیدهشده تا فلق، تا آنجا که کودکی خانه دوست را نشان می دهد!
مهمانان دورهاش کردهاند؛ شب ار نیمه گذشته است. فردا فستیوال ادامه دارد. دستی به سر و گوش گربهام میکشد؛ سگم آقا شنگول حسادت می کند، حسادتی آنچنان آشکار که همه می خندیم! دستی هم بر سر و گوش او می کشد. ساعات زیبائی که نفهمیدیم کی گذشت.
“سا عات نوری که پرندگا نش به منقار می برندند.”
زمان گذشت و به خاطره پیوست، چونان گذر نوری از عقیقی، در بیکران خاطرههای ذهنم جای خوش کرد. خاطره مردی بیتکلف و صمیمی که ستاشگر زندگی بود. نگاهش به انسان، به جهان لبریز از زیبائی و تحسین. عاشق زندگی!
حال او رفته است. روز موعود فرارسید. او از میان درختان گیلاس گذشت؛ دستی برای کودکان تکان داد؛ از جادههای پر پیچ و خم عبور کرد؛ بر بلندای تپه زندگی ایستاد، بر راه طیشده نگریست و ردی جز شرافت و انسانیت، جز تلاش و کار ندید. تن به باد سپرد و از دروازه ابدیت گذشت، با کلامی انسانی و شاخه زیتونی بر دست. راهت سفید و یادت گرامی میهمان گرانقدر من!
(1) – نام خیابان را بیاد ندارم، خیابان معروفی در رم، محل قدمزدن زیبا رویان و عشاق ایتالیائی!