آذربایجان دموکرات فرقه سی

Azərbaycan Demokrat Firqəsi

فرقه دموکرات آذربایجان

عمر کوتاه اما پربار صمد بهرنگی


نگاهی به زندگی کوتاه اما پر بار صمد بهرنگی

مرگ پر رمز و راز صمد بهرنگی در 9 شهریور 1347 در رود خانه ارس

« مرگ خیلی آسان می تواند الان به سراغ من بیاید ، اما من تا می توانم زندگی کنم نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبرو شدم )که می شوم ( مهم نیست، مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد… »(قسمتی از کتاب ماهی سیاه کوچولو)

صمد بهرنگی، نویسنده ای که در ادبيات معاصر کمتر از او حرف به میان می آيد، نویسنده ی همان داستان هایی است که در بچگی و حتی بزرگسالی ديد هايمان را باز کرد. داستان هایی که بی شک حرف های زيادی برای گفتن و آموخته های زيادی برای آموختن دارد.

صمد بهرنگی در تير ماه 1318، در محله چرنداب تبريز، در کوچه اسکوئيلر از پدر و مادری تبريزی متولد شد و در کوچه ی جمال آباد همان محل بزرگ شد و به دبستان رفت.صمد فرزند چهارم خانواده بود و بعد از او دو دختر و يک پسر به دنبا امدند. نام مادرش سارا بیگم یود که در چهارده سالگی به همسری پدر صمد در آمده بود. پدرش عزت، کارگر آواره ای بود که مثل بسياری از مردم، به ضرب سیلی صورتش را سرخ نگه می داشت. از اين رو بود که او با نخستین پديده ای که آشنا شد فقر بود و تهی دستی پدر. پدرش کارگری فصلی بود و خرجش همواره بر دخلش تصرف داشت. بعضی اوقات نیز مشک آب به دوش می گرفت و در ایستگاه «وازان» به روس ها و عثمانی ها آب می فروخت. بالاخره فشار زندگی وادارش ساخت تا با فوج بیکارانی که راهی قفقاز و باکو بودند. عازم قفقاز شود. رفت و دیگر باز نگشت. ولی صدایش همیشه در گوش فرزندانش طنین انداز بود: « درس بخوانید تا مثل من کارگر آواره نشوید. سعی کنید حقوق بگیرید. هر چقدر کم باشد. باز بهتر است چون خاطرتان جمع است که آخر ماه پولی می گیرید.»

در چنین خانواده ای بود که صمد جان گرفت و در کنار فقر بزرگ شد. از دوران کودکی کار همدمش بود و بچه های پاپتی همیارش. با آنها در میان خاک و خل «چرنداب» تبریز رشد کرد. بعدها نیز برای آنان و هموندانشان زیست و تادم مرگ برایشان سرود زندگی و مبارزه نوشت. خود درباره زندگیش نوشته است:

« قارچ زاده نشدم بی پدر و مادر، اما مثل قارچ نمو کردم، ولی نه مثل قارچ زود از پا در آمدم. هر جا نمی بود به خود کشیدم، کسی نشد مرا آبیاری کند. من نمو کردم… مثل درخت سنجد کج و معوج و قانع به آب کم، و شدم معلم روستاهای آذربایجان.»

سیکل اول را در دبیرستان تربیت تبريز خواند و سپس ضمن تدريس در روستاهای آذربايجان، ششم متوسطه را به صورت متفرقه گذراند و وارد دانشکده ادبیات در رشته زبان انگلیسی تبریز شد. همچنین ترکی استانبولی آموخت، ولی هیچوقت حاضر نشد برای همیشه در شهر بماند. عشق او به آموزش و تداوم فرهنگ يك ملت، او را بر آن داشت تا با فكري روشن و ايماني استوار، به روستاهاي آذربايجان برود و به كودكان درس بدهد، بياموزد و بياموزاند كه زندگي اين نيست و انسان بيش از اين كه هست نيز مي تواند باشد. صمد يك استثنا بود؛ روشنفكري كه فكر روشنش به عمل درآمد و به كار گرفته شد. پس مجددا به روستا بازگشت و کار تدریس روستائیان محروم، را از سر گرفت. هم زمان با آن، نقد و مقاله نوشت. برای کودکان قصه نوشت. کتاب ترجمه کرد. فولکلورهای آذربایجان را جمع آوری کرد و زبان آذری را به ردیف کشید و برایش دستور نوشت. کتاب الفبایی هم آماده ساخت که روش تازه ای بود در جهت آموزش زبان فارسی به کودکان روستائی آذربایجان. قصه هایش را فقط برای کودکان می نوشت آن هم نه کودکان «اطو کشیده» و « عزیزدردانه»، بلکه مخاطب او همواره کودکانی بودند که محرومیت و فقر با گوشت و استخوانشان عجین شده است. قصه های صمد در محتوا ضمن بهره گیری از تمثیل و استعاره از زبانی ساده و روان برخوردار است. شخصیت های اصلی، همه در طبقه محروم جامعه ریشه دارند و تنفر صمد بهرنگی به نظام طبقاتی رژیم وابسته در لابلای جملات آثارش به وضوح محسوس است.

قصد نویسنده اندرزگوئی به کودکان نیست و سعی ندارد از آنان موجودی مطیع و توسری خور بار آورد، بلکه او یاد می دهد که علیه زورگو و ستمگر باید شورید و از اطاعتش شانه خالی کرد. در عین حال آموزش از خود گذشتگی، فداکاری، نادیده گرفتن منافع شخصی را فراموش نمی کند. بهرنگی هدفش این بود که کودکانی اندیشمند بار آورد تا جامعه ای اندیشمند بسازند. با شاگردانش رابطه ای دوستانه داشت و به راستی به آنها عشق می ورزید. به هر روستائی که می رفت کتابخانه ای درست می کرد و شاگردانش را به مطالعه عادت می داد. با پای پیاده در روستاها می گشت و برای روستائیان کتاب می برد. توصیه می کرد حتما کتاب های خوب را بخوانند. بعد درباره کتاب ها با آنها به بحث می نشست و حتی اگر این فرصت را به دست نمی آورد برایشان نامه می نوشت و طی آن با زبانی بسیار ساده، کتابها را بررسی می کرد.

همین روشنگری ها خود کافی بود تا خشم و وحشت رژیم فاسد شاه برانگیخته شود. ابتدا صمد بهرنگی را در تنگناهای بوروکراسی اداره فرهنگ قرار دادند: جریمه اش کردند. تبعیدش کردند. توبیخ اش نمودند و… ولی هیچکدام در روحیه استوار این شیقته واقعی مردم تزلزلی به وجود نیاورد. نگاه کنیم به نامه ای که برای برادرش اسد نوشته و در آن با بی اعتنایی به روش بوروکراتهای فرهنگی پوزخند زده است:

« مرا از آذر شهر به گاوگان فرستادند، 240 تومن از حقوقم کسر کردند که چرا در امور مسخره اداری دخالت کرده بودم. به محض اینکه به گاوگان رسیدم شروع به کار کردم. مثل یک گاو پر کار درس دادم. بعضی ها تعجب میکردند که چرا با این همه ظلمی که بهت رسیده، باز هم جانفشانی میکنی، این آدم ها فقط نوک بینی شان را میدیدند، نه یک قدم آن دورتر را. خودم را به گاوگان عادت دادم و بی اعتنا کار کردم … سعی کن بی اعتنا باشی. اما نه اینکه کار نکنی و بیکاره باشی. ها! غرض رفتن است نه رسیدن. زندگی کلاف سردرگمی است. به هیچ جا راه نمی برد. اما نباید ایستاد. این که می دانیم نخواهیم رسید: نباید ایستاد . وقتی هم که مردیم، مردیم به درک!»

نخستین نوشته اش « تلخون» بود که برداشتی است از افسانه های محلی آذربایجان. این نوشته، ابتدا با امضای «ص. قارانقوش» در « کتاب هفته» به چاپ رسید. بعد از تعطیل این نشریه، مقالاتی از صمد بهرنگی در روزنامه « مهد آزادی» تبریز و چندین نشریه دیگر به چاپ رسید. امضاهای صمد در این مقالات، گوناگون است. ولی محتوا دریافت کلی نشان دهنده راهی است که او در پیش گرفته بود . در عین حال در یک فصل مشترک نیز به هم پیوند می خورند: یعنی غلیان و خروش محتوای آنها از زندگی مردم ساده و عامی که در پائین ترین طبقه جامعه جای می گیرند. صمد بعدها نیز در تمامی نوشته هایش ( چه در قصه، چه در تحلیل و بررسی و چه در ترجمه) همین محتوا را دنبال کرد و با الهام از توده، برای توده نوشت. بیشتر قصه ها و ترانه ها را از روستائیان می شنید و پادداشت می کرد.

ناهمگن بودن نحوه آموزش نظام پیشین با شرایط زندگی روستائیان به خصوص روستائیان آذربایجان صمد بهرنگی را وادار به نوشتن سلسه مقالاتی ساخت که نخست در مجله ی معلم امروز در تبریز و مجله سپاهان و هفته نامه ی بامشاد در تهران به چاپ رسيد و بعدها با عنوان « کندو کاو در مسائل تربیتی ایران» به چاپ رسید. در این زمینه از زبان صمد می خوانیم:

« از دانشسرا که درآمدم و به روستا رفتم یکباره دریافتم که تمام تعلیمات مربیان دانشسرا کشک بوده است و همه اش را به باد فراموشی سپردم و فهمیدم که باید خودم برای خودم فوت و فن معلمی را پیدا کنم و چنین نیز کردم.»

این کتاب نیز سرنوشتی مشابه با سرنوشت دیگر کتاب ها ارزشمند آن زمان داشت. معیارهای حاکم امپریالیستی مانع از آن بود که میدانی برای عرصه این قبیل اندیشه ها و پیشنهاد های سازنده بوجود آورد. به همین دلیل مسئله شد و به بایگانی رفت.

در طول سال های دهه پنجاه و کمی پیش و پس از آن «صمد بهرنگی»، سرشناس ترین نویسنده ی ادبیات داستانی کودک و نوجوان ایران بود. بهرنگی در طول حیات کوتاه خود، بیش از 20 قصه برای کودکان و نوجوانان به رشته ی تحریر درآورد. علاه بر آن،‌چندین مقاله درباره ی مسائل سیاسی تربیتی و اجتماعی بازنویسی افسانه های آذربایجان و چند ترجمه هم از جمله آثار به جا مانده از اوست. گاه آثارش را به نام هاي بهرنگ صاد و چنگيز مرآتي مي نوشت. آثاربهرنگي پس از مرگ وي توسط ناشران به چاپ رسيد. كتاب “ماهي سياه كوچولوي” او كه از برترين كتب در رده ي كودكان است از سوي شوراي كتاب كودك به عنوان بهترين كتاب سال شناخته شد و سال بعد آن 1969 (1348) برنده ي جايزه ي نمايشگاه بولون ايتاليا و همچنين برنده ي جايزه ي بي ينال براتيسلاواي چكسلواكي شد. تصاوير همين كتاب كه توسط فرشيد مثقالي تصويرگري شده بود نيز جوايز متعددي ازجشنواره هاي معتبر جهاني دريافت كرد . ماهی سیاه کوچولوی بهرنگی را می توان با آثاری همچون شاهزاده کوچولوی دوسنت اگزوپری برابر دانست. داستانی که در عین زیبایی حرف های زیادی برای گفتن دارد.صمد با زبان شيرين کودکانه هم آدم ها را به عمق داستان می برد و هم حرف های سیاسی اش را به تناسب شرايط آن روز می زند.

صمد معلم بود و چه شوری داشت برای این که معلم باقی بماند. معلمی به شدت عاشق کارش. معلمی که می خواست معلم بماند چون می توانست درمعیت آن یاد بگیرد و یاد بدهد. اما آن چه که فراتر از این‌ها می نماید یافتن یکی از ریشه های اصلی درد جامعه ی ایرانی بود که به درستی دریافته بود که چنین مساله ای سال ها است که گریبان مردم ایران را گرفته است. جهل وعقب مانده نگاه داشته شدن مردم ایران، البته مساله ای نیست که بتوان ازآن ساده گذشت دست گذاشتن روی نقطه ای حساس که حکومت و استبداد، خود که واقع یکی از حربه های اوست برای ادامه ی سلطه و استثمارطبقاتی اش، کار ساده ای نیست. اما صمد ازآن هنگام که دردانش سرای تربیت معلم درس به اصطلاح معلم شدن می آموخت، با چسباندن روزنامه دیواری «خنده» به در و دیوار دانش سرا، چنین جسارتی را آموخته بود. همان طور که با تجمع دانش جویان بر گرد روزنامه دیواری و بحث ها و حرف و حدیث های ناشی از تاثیر آن، به راز قدرت قلم پی برد. ازاین رو است که به دوراز جار و جنجال های بی مورد و هیاهوهای کاذب و بدون هرگونه خودنمایی و اظهارفضلی، در سرآغاز نوشته اش، کندوکاو در مسائل تربیتی ایران می نویسد:«بدین ترتیب دیده می شود که درمسائل تربیتی ایران، تا کنون کند و کاوی عاقلانه، با لمس مسائل از نزدیک و انعکاس آن ها نشده است. حقیر که سال هاست معلم دهکده است خواست کوششی بکند و حرف و نظرهاش را گردآورد تا دست کم صورت مساله به دست داده شود. آن چه بعد از این می آید همین حرف و نظرهاست.»

به این ترتیب به راحتی و با تیزبینی، راه اش را از ادبای ریش وسبیل دار جدا می کند که نه تنها درباره ی همه چیز نظرمی دهند تا دیگران، فیلسوف شان بدانند، حرف هاشان نیز بوی کهنگی می دهد و ازروی شکم سیری وراحت طلبی است. آن هایی که پشت میزو جلوی کولر می نشینند و دم از مسایلی می زنند که هیچ از آن خبر ندارند و از جاهایی صحبت می کنند که هیچ ندیده اند. درحالی که صمد همیشه معتقد بود«آدم که نفس اش ازجای گرمی بلند شد، خیلی چیزها را نمی بیند و ناچار کلیات بافی می کند و در پیله ی آرامش واستنشاق شبه آزادی فردی، دست به اصلاح می زند و به خیال اش که معجزه می کند.» ودرست به همین علت، نخست، چنته اش را از تجربه های عینی پرمی کند و بعد قلم به دست می گیرد. ازاین رو بی سبب نیست که وقتی این نوشته چاپ می شود باعث حیرت و تعجب دیگران می گردد و جای پرسش که این ها که نوشته‌ای چنان حقیقتی را درخود نهفته دارند که خواننده از خود می پرسد؛ چه طور؟… با این سن وسال… و چنین تجربیاتی؟… که البته با جواب تاریخی صمد مواجه می شوند: همه فکر می کنند فقط خودشان درد دارند درحالی که نمی دانند دردها مشترک است وبا این جواب، طلسم، شکسته می شود. طلسم دردهای فردی وتجربه های فردی و… و همه ی این مسائل، تبدیل به مسائل جمعی ومشترک می شوند واین سرآغاز راهی است که صمد اما، آغازگر آن بوده است. همان طور که آغازگر بسیاری ازمسائل دیگرهم بود. صمد نویسنده ایست که فقر را شيرين بيان می کند.

ديدگاه او به فقر و نوشته هایش در اين باب با بسياری از نویسندگان معاصرش که ار فقر نوشته اند تفاوت چشم گيری دارد. فقر در ادبیات وقتی به ميان می آيد تصويری از رنج و عذاب و کثيفی و نا اميدی و بوی بد است. اما صمد فقر را زیبا بیان می کند، صمد ديدگاه ديگری می دهد، اين که فقر خود نعمتی است. چرا که در فقر چيز های زيادی ياد می گيريد که در رفاه هرگز حتی به فکرتان هم نخواهد رسيد. دنيای زيبايیست نگاه صمد در داستان هایش به فقر و بی اهمیتی به مادیات، چه در داستان های کودکانه و چه در داستانی همچون تلخون. قصه های صمد انسان را به فکر و کاويدن تشویق می کند.

بسياری از این اندیشه صمد برداشت سیاسی و حذبی می کنند که همین باعث این بود که هر گروهي صمد را متعلق به خودش مي‌دانست.

Facebook
Telegram
Twitter
Email