نویسنده:اسلاوین بوریس فئودرویج
دکتر فلسفه،پروفسور دانشگاه پداگوژی مسکو
فروپاشی “سوسیالیسم واقعا موجود” در اتحاد شوروی و دیگر کشورهای اروپای خاوری ، تبیین نخستین چالش جهانی در تاریخ و پیامدهای منفی “طولانی شده” ان، زنجیره انقلابها در کشورهای عربی و سرانجام بروز اعتراضات ادامهدار تودهای علیه چیرگی مالی الیگارشی در امریکا، اروپا و روسیه، مجموعهای از “پرسشهای نگرانکننده ” برای اندیشههای مارکسیستی فراهم کرده است. پیش از هر چیز، چرا این رخدادها برای بسیاری از تئوریسینهای مارکسیسم غیر مترقبه گشت؟ عدم تبیین دانشوارانه و پاسخ بر اینکه جهان امروزین به کجا میرود. اینهمه آیا دلیلی بر چالش در خود مارکسیسم نیست؟ یا آیا علت در فعالیت برخی نمایندگان اموزه های مارکسیسم است، که بقول مارکس: “اگر انها خود را مارکسیست میدانند، بدیهی است، که خودم مارکسیست نیستم”؟. (1).
کوشش خواهیم کرد بر پرسشهای بالا پاسخی داده باشیم. درزمینهٔ پاسخ به پرسش اخر، اضافه می کنم که: بنظر ما، موضوع چندان مرتبط به چالش در مارکسیسم نیست (که بنوبه خود باید مورد توجه قرار گیرد) بلکه برخی تفسیرهای نادرست از واقعیت های تاریخی که در طی سالیان دراز ارائه شده است، سبب ایجاد تصویری معوج از جمله تشکیل، توسعه و فروریزی “سوسیالیسم واقعا موجود” در شوروی گردید.
بنظر ما، حداقل دو گرایش عمده در تفسیرهای شبه دانشوارانه مرتبط به شناخت تاریخ و سوسیالیسم در مارکسیسم وجود دارد. یکی از این گرایش ها کوشش دارد مارکسیسم را بمثابه نوعی آرمانگرایی یا دیدگاهی اتوپیایی در جهان جلوه دهد، دیگری برعکس، مارکسیسم را تا حد فلسفه پوزیتیویستی کاهش می دهد. اساس گرایش های بالا انتزاعی (ابستراکت ) بوده، که در واقع، شناخت متافیزیکی (پاد (ضد) دیالکتیکی) جامعه و تاریخ است.
چگونه شناخت در مارکسیسم حقیقی را میتوان از تفسیرهای نادرست بالا تمیز داد.
برخی حقایق آغازین
در پاسخ بر این پرسش، بالاجبار باید برخی مبانی شناخت ماتریالیستی تاریخ را یاد اورد شد، که در بسیاری موارد نه تنها از سوی مخالفین، بل از سوی هواداران نیز فراموش می شود. باید تاکید کرد، که مارکس و انگلس همیشه به تاریخ بمثابه برایند فعالیت کُنش مردم و گروه های اجتماعی انان می نگریستند، که شامل موجودیت انتزاعی انان، در قالب شعور جهانی یا نظرهای ذهنی شخصیت های بزرگ تاریخی نمی گردد. انها نیز هم نظر با مورخان فرانسوی (ف. گیزو، تیری، ف.مینه) چنین می پنداشتندکه محور اصلی تاریخ نه در ” قدرتمندان” بل در توده های عادی، مولدینی که پایه محتوای زندگی اجتماعی را تشکیل می دهند، میباشد. انچه که در این مورد، اگوستین تیری میگفت: “اگر اشراف در گذشته بر دلاوری خود در جنگ و افتخارات جنگی می بالیدند، این افتخارات در فرودستان نیز وجود دارد- افتخار مهارت و استعداد. همین فرودستها اسب اشراف را رام میکرند، انها سگک های زره اشراف را سفت میکرند، کسانی که در کاخ ها موسیقی می نواختند، شعر می سرودند از همان فرودستان بودند، سرانجام به زبانی که اینک بدان سخن می گویم از همان فرودستان است”. (2)
طبیعی است، که مارکس و انگلس تنها دنباله رو مورخان فرانسوی نبودند، بل تا حد زیادی نظرات انانرا با ایجاد شناخت ماتریالیستی تاریخ متحول نمودند. این شناخت بر پایه زندگی انسانی مرتبط به تصورات مردم نسبت به خود، اندیشه ها، ادراکات ، تمایلات و ارمانهای شان ختم نشد، بل بیشتر از هر چیز، شامل فعالیت تولیدی انها، یعنی، شیوه تولید در زندگی شخصی شان می شود. بر پایه نظر بنیانگذاران مارکسیسم شعور، زندگی واقعی مردم را تعیین نمیکند، بلکه زندگی واقعی در شعور انها تعیین میگردد. شعور همزمان بمثابه “اگاهی از کنش موجود” درک می گردد.(3)
با طرح مبانی درک جدید از تاریخ می گفتند: ” اصل اساسی که بر پایه آن شروع کردیم، – اختیاری نیست، دگم هم نمی باشد… مردم- اشخاص حقیقی هستند، که کنش انها، شرایط مادی زندگی انها، هم شامل فراورده های اماده می شود ، و هم شامل فراورده هایی است که میسازند”. (4) از این زاویه تاریخ برایند کنش هایی است که “انسان در پی اجرای مقاصد خود”(5) انجام می دهد.
بعبارت دیگر، تاریخ، پیش از هر چیز، فقط تحول در فرآیند تولید یا فعالیت تولیدی بشر نیست، همچنین فعالیتی در راستای ساخت وسیله یا کالا هم نیست، بل انسان را نیز می سازد. تاریخ بر پایه گفته های مارکس “ادامه انسان توسط کار انسانی است.”(6) ضمنا، این نوع وقوع و شکل گیری انسان، بطور کامل تئوری خلقت الهی را طرد میکند
در راستای روشنتر کردن همه جوانب شناخت تاریخ، مارکس و انگلس نوشتند که : “تاریخ چیزی نیست، مگر جابجایی مستمر نسل هاست که به مدد نسل موجود هر یک از منابع، سرمایه، نیروهای مولد، که از همه نسلهای پیشین به ارث رسیده؛ از یک سو در شرایطی کاملا تغییر یافته، تداوم می یابد و از سوی دیگر، شرایط پیشین در نتیجه دگرگونگی فعالیتها تغییر شکل می دهد. اما در تعریف سوداگرانه مساله چنان بیان میشود که گویی آینده هدفی از پیش تعریف شده برای پیشینان بوده است”. (7) ولی در واقع، انچه که برای نسل پیشین “آلی” یا برایند اگاهانه فعالیت تولیدی شان بود، برای نسل جدید بمثابه “غیر آلی”، یا شرایط عینی این فعالیت است.
با مقایسه نگاه خود با نگاه ماتریالیست های پیشین، که براین گمان بودند که مردم “فراورده شرایط و تربیت” هستند، مارکس تاکید داشت که این ماتریالیست ها اینکه “شرایط توسط مردم قابل تغییر” است و اینکه “تربیت کننده خود باید تربیت شده باشد” را درنظر نمی گرفتند. انچه که مشمول “تطبیق تغییر شرایط و فعالیت انسان می گردد”، مطابق درک مارکس، میتواند “بطور عقلانی تنها بعنوان تعاملات انقلابی فهمیده شود”. (8) بدین سان، ماتریالیسم منفعل پیشین با اندیشه های دیالکتیکی و انقلابی در جهان تکمیل و توسعه یافت.
با ژرف شدن در شناخت تاریخی ماتریالیسم – دیالکتیکی از طریق نقد نظرات پیروان جوان هگل، مارکس و انگلس خاطرنشان کردند، اشتباه عمده انان این است، که انها، درکنار عقب ماندگی روابط اقتصادی المان، توان مشاهده و درک رابطه مستقیم پدیده ایدئولوژی با تعاملات مردم، کار و ارتباط انها را نداشتند. بدین ترتیب، برونو بایر، در “مساله یهود” در المان با نگاه از عینک یهودیت، معتقد بود که حل ان میتواند در شرایط سیاسی رهاسازی یهودیان و نقد دانشوارانه یهودیت عملی گردد. یعنی بایر کوشش میکرد، “مساله یهود” را در درون مرزهای شعور مذهبی یهودیان بدون توجه به زندگی انان، که شعور فوق بازتاب ان است، حل نماید.
مارکس در نوشتار مشهور خود “درباره مساله یهود” با نقد بایر نشان داد، که بدین سان حل “مساله یهود” در اصولیت خود ناممکن است. تجربه سیاسی رهایی انها در امریکا نشان میدهد که: یهودی بمیل خود از دین خود دست برنمی دارد، چراکه دراینجا “اساس دنیوی” یهود مرتبط به “چانه زنی”، “منافع شخصی” و دیگر پدیده های تداوم روابط بازار بورژوازی حفظ و حتی گسترش یافته است. گذشته از این بنظر مارکس، با سرمایه داری پیشرفته، فعالیتهای مشابه بخشی از رفتار همه ملل می شود، در واقع، نوعی تبدیل انگلیسی، فرانسوی و آلمانی به یهودی پرستشگر پول – همان “گوساله طلایی” امروزین صورت میگیرد. از همینجا مارکس به نتیجه گیری سازنده خود که سنگ پایه دانشوارانه تئوری کمونیسم است، میرسد که : حل مساله رهاسازی یهود از دین، همچنین دیگر خلقها را، نباید در حوزه شعور انها، بل باید در تعاملات ، در روابط بازار بورژوازی، که هرچه بیشتر تاریخ امروزین دران غوطه ور می گردد، یافت. کمونیسم با طرد این روابط در چشم انداز اینده، توان حل مساله اجتماعی، ملی و مذهبی در جوامع امروزین را دارا است.(9) در اینجا میتوان به این نتیجه رسید، که مردم انقدر نیاز به رهایی سیاسی ندارند که “رها سازی انسانی” ، در راستای برکشیدن ریشه هر مذهبی، تضادهای اجتماعی و ملی مورد نیاز است.
نقد مارکس و انگلس بر فلسفه فوئیرباخ در همین بستر قرار دارد، که در ماتریالیسم خود، بر شواهد دینی مسیحیت و مبانی دنیوی ان محدود گردید، یعنی در پی کسب سرِ “خانواده مقدس” در “خانواده زمینی” بود. با احترام به بصیرت فلسفی فئویرباخ ، انها همزمان محدودیت روش وی را نیز به نمایش گذاشتند. پرواضع است که، فئویرباخ در اثار خود، مربوط به درک ماهیت مسیحیت، در نهایت، تبدیل دین مسیحیت به اتئیسم، عشق به خدا را با عشق ” انسان به انسان” پیشنهاد میکند. که سبب برخی طعنه ها و انتقادهای مارکس و انگلس به راهنمایی خود شد. به نظر انان، اتئیسم، در اساس خود، توان حل مساله مذهب را نداشت، چراکه خودش “اقرار منفی خدا” بود. فئویرباخ در کوشش جهت ایجاد دین انسانی الترناتیو بسان دیگر هگلیان جوان، تبیین دلایل اجتماعی شعور مذهبی را نمی دید. وی صرفا به توضیح ناتورالیستی، برای مثال، تمایز بین فقر و ثروت، کارگر و بورژوا را ادامه میداد. برای نمونه، بادیدن، فقیران مبتلا به خنازیر یا کارگران مبتلا به سل، به “تدبُر بزرگ” و بهترین شناخت همسانی مردم به “نژاد بشر” یعنی سقوط ” به ایدالیسم” روی اورد”. (10) بنظر فئویرباخ، تنها مرگ کمونیست حقیقی است، که میتواند کارگر و بورژوا، فقیر و دارا را مدیریت کند. بدین خاطر، مارکس و انگلس بر این باور بودند، که فئویرباخ در ماتریالیسم منفعل خود محدود، نمی تواند تاریخ واقعی با تضادهای اجتماعی و پراکتیک زندگی مردم را ببیند و درک کند. (11)
ازدیدگاه بنیانگذاران مارکسیسم، کشیدن دین به ریشه های زمینی ان کافی نیست: باید نشان داد که دین چگونه از این ریشه ها قد میکشد. بنظر انها، دین از دشواری ها و تضادهای حقیقی زندگی نشات میگیرد. دین با ایجاد سرابی در راستای حل دشواری ها در شعور مردم تضادها را پنهان میکند. تنها دراین مفهوم مارکس دین را “اه مردمان تحت ستم، قلب جهان سنگدل” نامید. (12) به عقیده مارکس، تنها پس از امحای انتاگونیسم های اجتماعی، ستمگری و تحقیر مردم- این شاخص حقیقی “جهان سنگدل” موجب شرایطی در راستای فنای دین میگردد. همزمان همانطور که تجربه تاریخ نشان میدهد، کوشش های زود هنگام برای طرح چنین برایندی می تواند سبب نتیجه ای دقیقن مخالف گردد.
در همین رابطه بود، که فعالیتهای “خداناباوران جنگ طلب” اوج گرفت و در دوران شوروی، سبب تخریب معابد و یورش به باورمندان به خدا شد. نتیجه فعالیت انها نه موجب کاهش مومنین گشت، بل موجب افزایش تضادهای زندگی اجتماعی گردید، که خود سبب افزایش تعداد باورمندان شد. نتایج این کنش موجب بازسازی روابط بورژوازی در روسیه، سبب بی سابقه ترین شکل چندقطبی شدن جامعه، محرومیت و فقر مردم گشته است.
بدین ترتیب، تقلیل مذهب و دیگر پدیده های زمینی انقدر مهم نیست، که خروج ان از این اساس که بطور واقعی از طریق روش شناخت مذهب، جامعه و تاریخ ان مهم است. (13) در این رابطه مارکس در کتاب “سرمایه” نوشت: “… از طریق انالیز، یافتن هسته زمینی تصورات تاریک دینی بسیار اسانتر است، تا برعکس، از روابط زندگی واقعی فرمهای مناسب دینی را بیرون کشید. این روش تنها روش ماتریالیستی میباشد…”. (14) متاسفانه این حقیقت محض چه برای مخالفین جهان بینی مارکسیستی، و چه هواداران ان کاملا مخفی مانده است.
در باره رویکرد صورت بندی های اجتماعی و تمدن به تاریخ
مهمترین مساله در مارکسیسم مساله جهات ترقی خواهانه تاریخ میباشد. بنیانگذاران مارکسیسم آن را چکونه درک می کردند؟ شکل های تاریخی گوناگون جامعه چه نقشی دران ایفا کرده است؟ این پرسش ها هنوز هم فعالانه بین مارکسیستهای معاصر بویژه در باره “تئوری تمدن” توسط شخصیتهایی چون دانیلوسکی ن. تئونبی آ. اشپینگلر و هانتینکتون س. (15) مورد بحث است.
همانطور که روشن است، مارکس کاشف رویکرد صورتبندی های اجتماعی تاریخ است، که امکان بررسی تاریخ جهان بمثابه یک فرایند واحد جهانی تکامل جامعه بشری از پائین به عالیتر را میدهد. این رویکرد برپایه ماتریالیسم – دیالکتیکی شناخت تاریخ استوار است، اصلی که مفهوم ان “کار” است. تنها با کار است که مناسبات انسان با طبیعت و با همنوع خود شکل میگیرد، که در نهایت، همه دیگر پدیده ها و شکلهای زندگی اجتماعی: تغییر کار، یا شیوه تولید، موجب تغییر شکل حاکمیت جامعه می گردد، که مارکس انها را صورت بندی اجتماعی (فرماسیون) نامید. یاداور میشویم، که از دیدگاه انگلس درک ماتریالیسم تاریخی به این سبک، همراه با کشف اقتصادی (دوگانگی طبیعت کار، ارزش اضافی …) نام مارکس را جاودانه ساخت. در یک مفهوم فشرده شناخت تاریخی ماتریالیسم – دیالکتیک بمثابه یک پدیده کلی انرا میتوان بصورت ذیل ارائه نمود. مردم برای زندگی باید دائما به تولید و مصرف ثروت مادی بپردازند. در این راستا انها مدام باید نیروی مولد: ابزار کار، ظرفیتهای انفرادی و جمعی، تجربه های تولیدی، دانش، علم را توسعه دهند. توسعه نیروی مولد موجب تضاد مناسبات مردم در فرایند تولید (مناسبات تولیدی) می گردد. این تضادها در برایند گذر زمان مناسبات تولیدی حاکم را لغو، و جای خود را به مناسبات تازه ای داده، که موجب فرگشت اتی نیروهای مولد می گردد.
با پیدایش شیوه تولیدی نوین، مناسبات تولیدی نوینی در جامعه بشکل فرماسیون جدیدی پدیدار میگردد، که دربرگیرنده روابط تولیدی، باسایر مناسبات: خانوادگی، اجتماعی، مدنی، سیاسی، معنوی و غیره همراه است، که علیرغم این، پویش تاریخ را متوقف نمی کند. این نیروهای مولد تازه بمیدان امده، وارد تضاد با نیروهایی که روزی نو بوده اند، و اینک کهنه شده اند گشته: همه چیز از نو، ولی بر بستر دیگری از اسپیرال (مارپیچ) تاریخ تکرار میگردد.
بدین سان، تاریخ بشر نوعی مارپیچ گسترش یافته با جابجایی انواع فرماسیون های اجتماعی- اقتصادی با یکدیگر میباشد. بمثابه مار، که پوست کهنه را با نو عوض مینماید، همانطور تاریخ بشر، جامعه ای نو با نیست کردن مناسبات اجتماعی پیشین، ایجاد و متحول می شود. البته، مناسبات پیشین و عاملین ان تا زمان معینی در کنار مناسبات نو، با ایجاد موانع در فرگشت ان(“مرده های زنده”) موجود خواهند بود، اما توان تعیین جهت تاریخ تا زمان زیاد را ندارند. بنظر ما، شناخت عینی تاریخ بشر بمثابه بخشی از تاریخ طبیعت، که توسط مارکس کشف شد، به این مفهوم است.
علیرغم عینیت خود، این شناخت نقش توده ها و اشخاص را در فرایند تاریخ حذف نمی کند، بل در توضیح این نقش یاری میدهد. موضوع این است، که بیشتر اوقات تئوری جابجایی فرماسیون اجتماعی- اقتصادی مارکس از نقطه نظر صرفا عینیت، بمثابه یک جبر یا یک فرایند تاریخی برنامه ریزی شده تفسیر گشته است (در این مورد آثار لیبرال های مارکسیست روسی پطر استرووه، که در اثار برنشتاین، کائوتسکی، باگدانوف، بوخارین، استالین و سایرین باز تاب یافته است، بویژه متمایز میباشند). علیرغم این، هیچ چیز دورتر از حقیقت وجود ندارد. نباید فراموش کرد، که نیروهای مولد و مناسبات تولیدی – در مناسبات بین مردم تجلی می یابد. مطابق نظر مارکس، پشت هر عینیت تضاد، مردم قرار دارند. بدون انها هیچ چیزی در تاریخ صورت نمی گیرد. تنها مردم می توانند، مناسبات کهنه را به نو پیشرفته تر تبدیل کنند، تنها انها اولین و اخرین سوژه تاریخ هستند. مارکس در نقد هگلیان جوان در رویکرد ایدالیستی و “غیر انسانی” انها به تاریخ مینویسد: “تاریخ چیزی انجام نمی دهد، تاریخ “هیچ ثروت هنگفتی ندارد”، تاریخ “در هیچ نبردی شرکت ندارد”! این تاریخ نیست، بل انسانها هستند، اری فقط انسان زنده است- که همه چیز را انجام میدهد، صاحب همه چیز است و برای همه چیز پیکار میکند. “تاریخ” شخصیت ویژه ای نیست، که از انسان بمثابه ابزار در راستای رسیدن با اهداف خود بهره برداری میکند. تاریخ – چیزی نیست، که در راستای اهداف خود از انسان بهرمند گردد”. (16)
چنین رویکردی به تاریخ کمک میکند درک کنیم که چرا بنیانگذاران مارکسیسم تاریخ را بمثابه جامعه ای انتاگونیستی جهت جابجایی بی وقفه در پیکار طبقاتی برای قدرت اقتصادی و سیاسی مورد بررسی قرار می دادند. (17) در این پیکار یک طبقه بر سنت و مناسبات کهنه اصرار دارد، دیگران در پی ایجاد مناسباتی نوین، محرک فرگشت پیشرفته نیروهای مولد هستند. از همین جا ضرورت انقلاب ناشی می گردد. پرواضع است، که در جامعه معاصر بر صحن تاریخ دوطبقه اصلی – بورژوا و پرولتر پدیدار میشوند. پیکار انها در شرایط امروزین اصلی ترین موتور پیشرفت تاریخ است. این پیکار قبل از هر چیز، بر اساس تضادهای ژرف اقتصادی، مرتبط با پایان مناسبات سرمایه داری هستند. از همین مناسبات رسالت تاریخی، برای مثال، طبقه کارگر، همه زحمتکشان، در راستای انجام ارمان نهایی خود- ایجاد جامعه ای، که اخرین شکل برده داری – برده روزمزدی محو می گردد، ناشی میشود.
چگونگی ارتباط رویکرد فرماسیون اجتماعی و تمدن به تاریخ؟.
بنظر ما، رویکرد فرماسیون اجتماعی نشان می دهد، که تاریخ بشریت در اشکال گوناگون اجتماعی بمثابه یک سازواره (تشکیلات) با هم در ارتباط هستند. این ارتباط را “نیروهای مولده” انسانی، از یک نسل به نسل دیگر تامین میکند. فرگشت نیروهای مولده، منجمله محیط کار انها و خود انسان همچون محرک اولیه، اساس و معیار پیشرفت تاریخ جهان می باشد. هم زمان همه اینها خود پیش شرطی هستند، که بدون انها رابطه و جابجایی فرم های مختلف جامعه (فرماسیون) میسر نمی باشد. فرایند جابجایی فرماسیون، بنوبه خود، بیانگر کیفیت جابجایی، در روند تاریخ جهانی است. مهم نیست که چه مقدار فرماسیون در تاریخ وجود داشته است: دوتا، سه تا، یا پنچ تا. همه چیز مرتبط است به اینکه، از چه معیاری برای تفاوت و تقسیم انها استفاده کرده ایم.
رویکرد به تمدن مبحث دیکری است. تمدن بر ویژگی مکان و فرهنگ اجتماعی فرایند تاریخی دلالت دارد، با ویژکی پیشرفت کشورهای جداگانه، مناطق و قاره ها در ارتباط میباشد. تمدن انقدر شامل زمان نمیشود، که بیشتر شامل مکان و تغییرات فرهنگی در تاریخ می گردد.
تمدن مناطق جداگانه در پیشرفت زمانی خود نیز از فازهای گوناگون پیشرفتهای تاریخی میگذرد، که درک انها بدون رویکرد به فرماسیون، بدون ارتقا و توسعه نیروهای مولد، بدون ویژگی مناسبات تولیدی و ویژگی روبنای معنوی، منجمله روانشناسی اجتماعی درون خود، دانش، فلسفه، دین، اخلاقیات، و غیره میسر نمیباشد. یعنی درتمدن های گوناگون فرایندی درجریان است، که بر اصولیت تغییرات فرماسیون تاکید داشته است، که نفی ان در حال حاضر بعید بنظر میرسد.
انچه که در تاریخ جهانی مربوط به “سه گانه های” فرماسیون میشود، که امروزه پژوهشگرانی چون اینوزمسوف، میژویف و سایرین بر ان اصرار دارند، درواقع، مقابل فرماسیون سنتی “پنچ گانه” قراردارد. بنظر من، مارکس یک طوری به تقسیمات دیگری از تاریخ جهانی معتقد بود. او تقسیمات دیگری نیز داشت. برای مثال، به کرات از دوگانگی تقسیم تاریخ، با جداسازی ان در دو سطح زمانی: “پیشا تاریخ” و”تاریخ حقیقی” (“زوج”) استفاده میکرد. با توجه به اینکه، هریک از تقسیمات فوق تاریخ جهان با معیار های ویژه خود توجیه میگردید. در یک مورد تغییر شیوه تولید (“پنچ گانه”)، در دیگری، تبیین، فرگشت و محو مناسبات بازار (“تریاد”) ، سوم، میزان اگاهی تسلط مردم بر مناسبات اجتماعی خود.
همه تقسیمات فوق، تاریخ جهان را تکمیل و یک دیگر را اصلاح می کنند. اگر ما در تقسیمات تاریخ جهان دقیق شویم، سه فرماسیون بزرگ را خواهیم دید: پیشا اقتصادی، اقتصادی، پسا اقتصادی (پست اقتصادی)، چنین درک میشود، که فرماسیون پسا اقتصادی با مفهوم “فرماسیون کمونیسم” مترادف است، در سنت “پنچ گانه” تاریخ به جامعه به بدوی، برده داری، فئودالی، سرمایه داری و کمونیستی تقسیم میشود. همزمان فرماسیون کمونیستی طبق نظر مارکس”تاریخ حقیقی” بشر، جایی که مردم آگاهانه آغاز به افرینش خلاق مناسبات اجتماعی جدا از همه فرماسیونهای قبلی که در ترکیب “پیشا تاریخ”(18) وجود داشت، آغاز میگردد.
خلاقیت آگاهانه مناسبات اجتماعی از مرحله سوسیالیسم آغاز میشود، زمانیکه نه بخش هایی از جامعه، بل در کل آن مدیریت برنامه ریزی شده اجراء میگردد. از طرفی، در چارچوب برخی از نهادهای سرمایه داری آگاهانه برنامه ریزی مورد بهره برداری قرار میگرفت. لنین انرا بنحو عالی درک، و با پلیخانوف در برخی از مفاد برنامه حزب سوسیال-دموکرات کارگری روسیه به بحث گذاشت. طبق نظر لنین، سخن در مورد برنامه ریزی بمثابه یک قابلیت ضروری جامعه سوسیالیستی برای درک سوسیالیسم کافی نیست. برنامه، بنظر لنین، در برخی از شرکتهای سرمایه داری وجود دارد. سوسیالیسم نیازمند به موضوعات دیگری هم هست: اولا، برنامه ریزی باید در راستای منافع کل جامعه انجام شود، و ، دوما، هدف نهایی سوسیالیسم آزادی و پیشرفت همه جانبه انسان هست. (19)
نظر مشابه را در نظرات مارکس نیز می توان یافت. همانطور که در بالا ذکر شد، نظرات فوق در باب تاریخ طرح شده است، مارکس بر معیارهای عمومی پیشرفت فرگشت بشریت، مرتبط با فرگشت نیروهای مولده یا در راستای اجرای ایده ال های اجتماعی، مربوط به استقرار “جامعه ازاد بشری” تکامل ازادانه و انیورسال افراد تکیه داشت.
اگر از این معیارها در راستای درک ژرف “تریاد صورت بندی اجتماعی” بهرمند گردیم، ترجمان مارکس از مراحل مختلف تاریخ بدین صورت بدست می اید. مرحله “اولیه” فرماسیون پیشا اقتصادی بمثابه پائین ترین مرحله تولید کار در یک منطقه ایزوله شده زندگی مردم را دربرمی گیرد، که شامل فرمهای اجتماعی، جایی که ” وابستگی روابط فردی” مسلط است. در سطح دوم فرگشت تاریخی، بقول مارکس “فرماسیون اقتصادی” ، “استقلال فردی، برپایه وابستگی هستارها (شی ء)” تبیین می گردد. در این سطح از تاریخ، از دید مارکس، “سیستم تبادل عمومی اجتماعی کالا، روابط انیورسال همه جانبه تقاضا و توانمندی اونیورسال ایجاد می شود”. بالاخره، در مرحله سوم، بالاترین سطح تاریخ جهان، که همزمان است با فرم اجتماعی پسا اقتصادی، بمفهوم “ازادی شخصی، برمبنای فرگشت انیورسال فرد و درجهت تبدیل انها به جمع، تولید اجتماعی در دستاوردهای اجتماعی انها لحاظ میشود… سطح دوم شرایط را برای سطح سوم فراهم می کند”. (20) همینجاستکه، در سطح سوم فرگشت تاریخ ایده ال های اجتماعی مارکس تحقق می یابد، یعنی “کانونی گسترش ازادی هر کس دال بر گسترش ازادی همگان می باشد”. (21)
بنظر من، مساله ای را که مارکس در تمام زندگی خود حل نمود، در این استکه، امکان حقیقی و عملی انجام ان ایده ال ها را نشان داد. و با آثار خود، با نوشته های فلسفی – اقتصادی آغازین، مانیفست حزب کمونیست و با پایان اصلی ترین کتاب خود “سرمایه” توانست به انجام رساند.
بدون دیالکتیک شناخت تاریخ ممکن نمی باشد
ایدئولوژی مفرط و عجیب و غریب در راستای شناخت تاریخ، که در اغاز بنیانگذاران مارکسیسم در زمان خود با ان روبرو شدند، تلاش جهت سقوط این شناخت تا سطح ان به نوعی از قوانین عمومی جامعه شناسانه و طبیعی بود. این قوانین طبیعی تحت لوای دیدگاه ماتریالیستی به تاریخ را در سده 19 توسط فیلسوف المانی ف. لانگه تحت عنوان شناخت داروینی «Struggle for life» “یعنی پیکار برای بقاء” طرح شد. محتوای شناخت لانگه، که بنظر خودش قانون دیگری به “بزرگی” قانون اصل جمعیت مالتوس را اشکار کرده است. طبق نظر وی، بشریت باید مدام متناسب با منابع بقاء، که بطور تصاعد عددی و با رشد تصاعدی جمعیت هست، محاسبه گردد. چگونه این عمل صورت خواهد گرفت؟ طرفداران رادیگال مالتوس معتقد بودند، که در اینجا منابع “اصلی” تخریب های طبیعی، جنگ و بیماریها و غیره هستند.
خود لانگه با ندیده گرفتن این مساله، فقظ در تائید و تصدیق اصلاح ناپذیری ابدی “پیکار برای بقاء” در جامعه انسانی محدود ماند. با حساب بدون بدیل بودن نظام سرمایه داری، لانگه، بمثابه تاریخ دان ماتریالیست، قادر به درک اندیشه دیالکتیکی مارکس در مورد، اینکه هر فرم مشخص اجتماعی جامعه دارای قوانین اصل جمعیت ویژه خود است، نگردید. مارکس در نامه به کوگلمن در مورد لانگه می گوید: “…. بجای، واکاوی این “پیکار برای بقاء”، چگونگی بروز ان در فرم های گوناگون اجتماعی، هیچ راهی نمی ماند، مگر تبدیل همه گونه پیکارها در فاز “پیکار برای بقاء”، در این فاز – در “فانتزی اصل جمعیت” مالتوس ! نمی توان با این روش قانع کننده، مطنطن، شبه دانشورانه، جهل گزاف و تحجر فکر موافقت نکرد.(22)
کمی دیرتر لنین بر همین انتقاد در استدلال های خود با امپریوکریتیسیسم هایی چون باگدانوف و سووروف که تلاش داشتند درک معیارهای اجتماعی ماتریالیسم تاریخی را با مفاهیم گوناگون “انرژی” و “بیولوژیکی” تبدیل کنند، تکیه کرد. بنظر لنین، این گونه “بازپوشانی” مقولات دانش اجتماعی به دانش طبیعی، در واقع، در خدمت ماتریالیسم – دیالکتیک شناخت واقعیت های پیچیده تاریخی نیست، بل اخته کردن این شناخت است. در همین رابطه لنین مینویسد: “استنتاجات مارکس در اساس نقد لانگه دراین نیستکه، لانگه سیستم ویژه مالتوس را در جامعه شناسی جا می کند، بل در، انتقال کلیت درک بیولوژیکی در دانش اجتماعی است، این کل جمله است. با هدف “نیک” این انتقال صورت میگیرد یا به هدف تقویت نتایج غلط جامعه شناسانه، با این جمله، از مفهوم جمله کاسته نمی شود.”(23) از نقطه نظر متدولوژی چنین تقلیل گرایی بمعنای – الغای مباحث دانش جامعه شناسی و تبدیل ان به مباحثی دیگر میباشد.
در باب مساله متدولوژی می شد مدت زیادی، اگرمشمول ابعاد سیاسی نمی گردید، با اپورتونیسم مرتبط نمی شود که در سده های نوزدهم و بیستم با حمایت برخی کشورهای سوسیالیستی و حزب های سوسیال-دموکرات اروپا گسترش یافت، مکث کرد. ماهیت ان چیست؟ امتناع کامل از دیالکتیک و جابجای ان با عینیت و رویکرد تکاملی به واکاوی جامعه بورژوازی، در راستای توجیه تاکتیک “رویش” کاپیتالیسم به سوسیالیسم است.
مشهورترین چهره سوسیال- دموکرات های غربی در پایان سده نوزدهم و بیستم برنشتاین، کائوتسکی بودند. با تکیه بر پژوهش های علمی خود در فلسفه پوزیتویسم، انها عملا از ماتریالیسم دیالکتیک در درک جامعه بورژوازی دوری جستند. بدین سان، تز مشهور برنشتاین “هدف نهایی- هیچ، حرکت همه چیز” صرفا از ترجمان تکاملی جامعه بورژوازی نشات می گرفت. بنظر ایشان، حرکت یک جامعه به سوسیالیسم نه بر پایه پیکار طبقه کارگر با بورژوازی، بل بر پایه همکاری کارگران با بورژوازی صورت میگیرد. برنشتاین در اثر معروف خود “مساله سوسیالیسم و وظایف سوسیال – دموکراسی” تلاش میکند، ثابت کند، که بسیاری از استدلال های تئوری مارکسیستی در عمل توجیه نشدند، چراکه، با گذشت زمان بحرانهای اقتصادی امحاء گشته، استثمار کارگران ضعیف، “فقیر شدن پرولتاریا” محو می گردد، خرده بورژوازی از بین نمیرود، بل رشد میکند، نقش کارگران و حزب های سوسیال-دموکرات در سیاست افزایش می یابد و غیره. از همینجا انها نتیجه ای کلی بدست می اورند که پیوند گذار به سوسیالیسم از طریق “تحولات ناگهانی و عمده” یا انقلاب اشتباه میباشد. از نقطه نظر ایشان، تضادهای طبقات- اجتماعی نه به کمک انقلاب، بل به طریق رفرم های دموکراتیک و نهادهای موجود دولتی حل می گردند. برنشتاین یقین داشت، که سوسیالیسم بمثابه ایده ال با دانش سازگار نیست، بدین ترتیب، مفهوم واژه “سوسیالیسم علمی” بنظر ایشان، نادرست است.(24) وی معتقد بود، که باید از توهم مرتبط به ایده زوال ملیت ها و دولت های ملی، انترناسیونالیسم پرولتری و غیره امتناع نمود،. بنظر ایشان، “سوسیال – دموکراسی باید از کاربرد واژه قدرت رها گردد، باید به انچیزی که در واقع هست: حزب اصلاحات سوسیالیستی – دموکراتیک تبدیل شود”. (25)
از چکاد سده بیست و یکم بخوبی دیده میشود، که نه نتایج نظری مارکس در مورد ضرورت تاریخی انقلاب پرولتری، که در یک و نیم قرن اخیردر بسیاری از کشورهای جهان بوقوع پیوستند، در واقع بسیاری از استدلال های اپورتونیستی خود برشتاین”توهم” بودند. لازم به توضیح است، که استدلال های ایشان دال بر وجود مطلق و نسبی فقر طبقه کارگردر جامعه بورژوازی نیز هنوز کهنه نشده اند. این فرایند ها امروزه در غالب خیزش های انقلابی، اجتماعی در جهان عرب، پیکار توده ها علیه بحران فرسایشی، بیکاری و کاهش درامدها در کشورهای اتحادیه اروپا، (26) حرکت “اشفتگان” علیه سیاست مالی بانک های امریکا ادامه دارند.
بنظر ما، در شرایط رفتن بسوی جهانی شدن کامل، کارگران جهان به هرقیمتی نباید از انترتاسیونالیسم امتناع نموده، بلکه باید، بویژه در رابطه با مهاجرت بی سابقه مردم از جنوب به شمال و در همین رابطه تشدید تضادهای اجتماعی، ملی و بومی در اکثر کشورهای توسعه یافته به تحول خلاقانه و کاربرد ان در عمل کوشید. آنچه که مربوط به سرنوشت تاریخی تجارت خرد و متوسط میشود، همانطور که برای مثال، اقتصاد “روسیه نوین” نشان میدهد، بطور پیوسته در پرتگاه ورشکستگی قراردارد، توان رقابت با سرمایه الیگارشی ملی در داخل کشور ، و در خارج نیز، با شرکت های فراملی و شرکت های مالی را ندارد. تجارب کشورهای توسعه یافته حکایت از ان دارد، که حیات بلند مدت این نوع تجارتها تنها با حمایت سرمایه های بزرگ انحصاری ممکن میباشد. انچه که مربوط به اخرین ایده ال های اجتماعی میشود: اگر انرا ذهنی و خیال بافی ارمانگرایانه ندانیم، پس میتواند بخش اصلی دانش جامعه شناختی باشد. بدون “هستارهای ایده ال” مطابق با “محدودیت ها” درک دانش امروزه ناممکن می گردد. ایده ال های اجتماعی نوعی “بردار” خودویژه فرگشت گرایشات اجتماعی است، جوانه ای از آینده در حال حاضر میباشد. از درک قوانین اجتماعی بمثابه گرایش، درک کاملا قانونمند “سوسیالیسم علمی” بدست میاید، که مارکس در کیفیت جایگزین “سوسیالیسم اتوپیایی” نه بیشتر بکار می برد. (27)
اینک سخنی چند در باره کائوتسکی. ایشان در مرحل نخست بشدت از برینشتاین بابت تجدید نظرهایش در مارکسیم انتقاد میکرد، (28) کمی دیرتر خود در همان مواضع قرار گرفت، و از انترنالسیونالیسم پیگیر در سالهای جنگ جهانی اول، با اثبات زودرس بودگی انقلاب سوسیالیستی و شرایط قبل از انقلاب المان و روسیه امتناع کرد. وی یکی از نخستین نقدکنندگان ایده دیکتاتوری پرولتاریا و سیاست بلشویک در سال های دولت شوروی بود. وجه مشترک کائوتسکی و برینشتاین درک انها از تاریخ و تئوری سوسیالیسم چگونه است؟ قبل از هرچیز، امتناع از ماتریالیسم دیالکتیک و تبدیل ان به فلسفه پوزیتیویسم. بیهوده نیست که انها هر دو زمانی به مطالعه آثار داروین (29) و اسپنسر به دیدگاه انها در روابطه بیولوژیکی کردن مناسبات اجتماعی پرداخته بودند. لازم به یاداوریسیت، برای مثال، که از دید اسپنسر جامعه بمثابه سازواره بیولوژیکی عملا هرگونه امکان تغییر و افرینش تاریخ را نفی، گذشته از ان، دفاع ازاستثمارگران و ستم اجتناب ناپذیر بوده و گویا بمثابه یک پدیده طبیعی در زندگی اجتماعی میباشد. مارکس و انگلس کاملا نسبت به نظریه داروین رویکردی دیگری داشتند، به خدمات داروین نه تنها در شناسایی قوانین فرگشت حیوانات و انسان، بل رویکرد تاریخی (دیالکتیکی) به تکامل گونه های گوناگون بیولوژیکی (30) نگاه می کردند.
تندترین انتقاد به مواضع فلسفی و سیاسی برینشتاین و کائوتسکی از سوی روزا لوگزمبورگ صورت گرفت. اختلاف عمده ایشان با انها، بر مساله مواضع حزب های سوسیال -دموکرات آلمان در رابطه با جنگ جهانی اول و انقلابات ناشی از ان در المان و روسیه بود. لوگزمبورگ عملا تلاشهای برینشتاین، و بعدها کائوتسکی درراستای انتقاد به دیدگاه های مارکس با مواضع تکاملی- مسطح درک تاریخ و از همین جا ایده “رویش” جامعه سرمایه داری به سوسیالیسم را بشدت به تمسخر گرفت. بنظر لوگزمبورگ، سوسیالیسم، که با هموارسازی تضادهای جامعه بورژوازی ناشی میشود، میتواند سوسیالیسم اتوپیایی، خیالی باشد، نه یک سوسیالیسم واقعی پرولتری. لوگزمبورگ با انتقاد از دیدگاه های کائوتسکی معتقد بود که وی بیشتر اوقات فراموش میکند، که تاریخ را توده مردم در پیکار حقیقی خود در راستای زندگی بهتر میسازند. گذشته از این، لوگزمبورگ تاکید داشت، دیالکتیک زنده تاریخ دائما “غیر ممکن” را “ممکن” می سازد.
در کل، بدون چنین دیالکتیکی تغییرات حقیقی مناسبات اجتماعی و خود تاریخ غیر ممکن است. پرواضع است، که تاریخ ایستایی را درپویش خود تحمل نمی کند: تاریخ مدام درحال فرگشت است، که در روند پیکار طبقاتی خود یک فرم مناسبات اجتماعی را با فرم دیگر تغییر میدهد. تا یک زمان مشخص این پیکار دارای خصلتی خودجوش است، که تا حدی یاداور نظریه داروین “پیکار انواع برای بقاء” در جهان جانوران می باشد. ولی با تبیین و بویژه با بدست اوردن قدرت توسط طبقه کارگر و حزب سیاسی ان پیکار اجتماعی در جامعه بشری هرچه بیشتر ماهیتی صرفا آگاهانه بخود میگیرد، دوران تازه ای جهت تکامل هدفمند جامعه بشری را موجب میشود.
برگردان از: اردشیر قلندری
منابع:
1. مارکس ، انگلس مجموع اثار جلد 35 ص 324، جلد 37ص 370 / 2. نقل قول از پلیخانوف اگوستین تیری و شناخت ماتریالیستی تاریخ .(http://az.lib.ru/p/plexanow.gw/text 1895 tierry shtml). 3. مارکس و انگلس مجموع اثار جلد 3 ص 30 / 4. همانجا ص 18 / 5. مارکس و انگلس مجموع اثار جلد 2 ص 102 /6. همانجا جلد 42 ص 126 / 7. همانجا جلد 3 ص 44-45 / 8. همانجا جلد 42. ص 265 / 9. همانجا جلد 42 ص 44 / 10. همانجا جلد 42 ص 44 / 11. همانجا مارکس و انگلس مینویسند: “از انجایی که فئویرباخ ماتریالیست است- تاریخ در خارج از دید ایشان قراردارد؛ از انجایی که وی تاریخ را بررسی میکند، پس ماتریالیست نیست”/ 12. همانجا، جلد 1 ص 408-415، جلد 2 ص 122 / 13. همانجا جلد 3 ص 25 / 14. همانجا جلد 23 ص 383 / 15. برای مثال، هانتینگتون تمدن را “بمثابه عمومیت فرهنگی در بالاترین رتبه، همچون وسیع ترین سطح هویت فرهنگی مردم ” مینگریست. مراجعه به هانتیگتون س. برخورد تمدنها ؟ // پژوهش های سیاسی شماره 1 ص 34 سال 1994 همچنین پژوهش های معاصر تئوری تمدن ها در کتاب کوزیک ب.ن. ، یاکوویتس ی.و. تمدن ها: تئوری، تاریخ، دیالوگ، آینده: جلد 2 انتشارات: دانشگده استراتژی اقتصادی 2006 / 16. مارکس ، انگلس مجموع آثار جلد 2 ص 102 / 17. همانجا جلد 4 ص424-425 / 18. همانجا جلد 13 ص 8 / 19. لنین مجموع آثار جلد 6 ص 204-232 و…/ 20. مارکس ، انگلس جلد 46 بخش 1 ص 101- 102 / 21. همانجا جلد 4 ص 447 / 22. همانجا جلد 32 ص 571 / 23. لنین مجموع آثار جلد 18 ص 349 / 24. برینشتاین ادوارد آیا سوسیالیسم علمی میسر است؟ ورژن انترنیتی : http//politologiy2004,narod.ru. 25/ . برینشتاین ادوارد آیا سوسیالیسم علمی میسر است؟ ورژن انترنیتی : http//www/ejwiki/org/wiki/ 26/ . لوگ وینوف م. ژوگوفسکی و. اروپا در چند قدمی شورش گرسنگان ورژن انترنیتی : : http//elitetrader.ru/. 27/ . در بحث با بخارین، مارکس نوشت، که جمله “سوسیالیسم علمی” توسط انها تنها در مقابل سوسیالیسم اتوپیایی، که قصد گم راهی مردم با توهمی تازه را داشته و بهمره ان جهت محدود کردن دانش علمی خود در باره جنبش های اجتماعی ، که توسط مردم ایجاد می گشت، بکار رفته است. نقل قول : اتحاد شوروی . پروژه ای نا تمام . ص 495 –496 / 28. کائو تسکی نقد تئوری و پراکتیک مارکسیسم . ( انتی برینشتاین) مسکو 2011 / 29. ارتقاع داروین توسط کارل کائوتسکی : کریتینین س.و. کارل کائوتسکی 1854-