ابوالفضل محققی
نقد کلاسیک، سینمائی و روشنفکرانه آن را بر عهده منتقدان سینمائی میگذارم که مسلما بهتر و تخصصیتر میتوانند برخورد کنند. فیلمی ساده در گویش و نمایش که برای من قابل درک بود.در جمعی فیلم را دیدم و پهلو دستی من هم نگفت که من هم میتوانم با دو روز رفتن به کلاس فلیمنامه نویسی، کارگردانی و هنرپیشگی بهتر از این بسازم.
برداشت یک بینده از فیلم <ابد و یک روز>
<ابد و یک روز> حکمی است در مورد آن دسته از زندانیانی که قرار نیست هیچگاه از زندان خلاصی یابند. یعنی باید بمیرند تا یک روز بعد از مرگشان جنازه آنها از بند زندان خارج شود. حال این سرنوشت در بعدی کوچکتر نصیب یک خانواده شده است که به نوعی تمثلگر سرنوشت یک ملت است.
آشفتگی حاکم بر خانواده، که نشات گرفته از آشفتگی اجتماعی است اساس فیلم را میسازد. هیچ چیز در جای خود نیست. گوئی همه چیز در حال فرو ریختن است. از دیوارهای خشن سیمانی تا پلههای آهنی ناهنجار که سمیه کوچکترین دختر خانواده که نقش وصل کننده، محنت کش، روشنفکر متعهد و فدا شده برای خانواده را دارد مرتب از آن بالا وپائین میرود. مانند سیزیف که باید رنج روزانه بالا بردن سنگ گران را طاقت بیاورد.
خانهای بیهویت که هیچ نشانی نه از معماری گذشته در آن میبینی و نه جدید. هویت آن را بیشتر در همان سمبل توالت کثیف مجرا بستهای مییابی که به زور چماق و طشتهای آب کثافت آن را دفع میکنند. دفع کننده نیز کسی نیست جز همان دختر کوچک که از بوی تغفن منقلب میشود! اما میداند که کسی نیست! راهی نیست جز گرفتن بینی، بالا زدن آستین و فرو کردن چوب دستی که بیشتر به چماق نزدیک است در آن سوراخ انباشته از مدفوع و باز کردن آن. توالتی کهنه که باید تعویض شود. توالت فرنگی نماد این تغییر است که خریداری شده و در وسط حیاط است و باید جای توالت قبلی را بگیرد.
اما در آن آشفتهبازار و درگیریهای خانواده تا آخر فیلم داخل همان حیاط میماند. حوادث پی در پی! کشمکشها و درگیریها اجازه چنین تعویض و نوآوری را نمیدهد. آدمهای فیلم نیز خارج از همین دایره بسته نیستند. آدمهای در حاشیه، تحقیر شده، بیهویت که بیشتر سنگینی گذران زندگی در داخل خانه را بر دوش همان خواهر کوچکی نهادهاند که خود را مسئول همه آنها میداند.
از لیلا خواهر نق زن که میخواهد تن به این زندگی به این سختی ندهد و قانع به آن نیست. اما در نهایت قادر نمیشود موقعیت کاری بالاتری را پیدا کند. گربههای فلجی که به عنوان کار نگهداری آنها را پذیرفته به خانه آورده و اطاق را پر کرده است در واقع بازگو کننده فلج شدگی خانواده و جامعه ایرانی است. اگر بپذیریم که گربه یکی از نمادهای ایرانی است. از در و دیوار بالا میروند اما گرفتار همان چهار دیواری آن خانه بلبشو هستند! و سخن سمیه به لیلا که میدانم آخرش وظیفه نگهداری آن هم به دوش من خواهد افتاد!
سرعت حوادث، تغییرهای غیرمترقبه، عجیب، غیرقابل توجیه و توضیح که برخی از منتقدین آنها را غیرواقعی و نقطه ضعف فیلم میدانند، از نظر من به درستی بیان کننده جامعه بیماری است که در آن سنگ روی سنگ بند نیست و هر روز آن انباشته از این حوادث غیرقابل پیشبینی و غیرقابل توضیح است.
مارکز در توجیه داستانهای رئالیسم جادوئی خود میگوید: من در کشوری زندگی میکنم که در آن همه چیز در هالهای از واقعیت و جادو پیچیده است. از داستانها تا طبیعت هر دم متغیر و حوادث و اگر به درستی در یادم مانده باشد از حکومتها و رئیس جمهورهای عجیب که هر روز در صحنه ظاهر میشوند و میروند.
از نظر من تمام داستانی که در این خانه پر جنجال که حتی یک دقیقه سکوت و تعمق در آن نیست نشان دهنده بلائی است که بر خانه <میهن> نازل شده. در این خانه از مادر گرفته تا حتی دختر کوچک روشنفکر به هم دروغ میگویند. سختی گذران زندگی در سطوح مختلف هر کدام را به گونهای خلافکار و متقلب کرده است. مادر که شیرازه خانواده است خود افلجی بیش نیست که به زور ولچر خود را میکشد و حیاتش با عطسهای سنگین در خطر میافتد. از مهر مادری همان مانده که پاکت شیشه مخدر پسرش را پنهان کند. نه تنها از سر دلسوزی بل از سر فقر و ناچاری. دو خواهر از سر همین ناچاری از خانه رفتهاند. اما رفتنی که آزادشان نکرده، نه از نظر اقتصادی و نه اجتماعی و نه عاطفی.
پسر خواهر بزرگتر که سمبل نوجوان و جوان جامعه است، در این آشفته بازار اجتماعی که لاتها وچاقو کشها وبسیجیهای رژیم میداندارند! در سیمائی که بیشتر به پیراهن سفیدها و بسیجیهای رژیم میماند بزرگ شده است! تمرین نخستین عربدهکشی و دست بلند کردن خود را میکند. چنان بیرحم و خشن که حتی حرمت دائی خانواده را که به گونه ای بزرگ خانواده نیز هست نگاه نمیدارد. دائی مشت خورده، خرد شده زمانی که پشت در اطاق پسر خواهر ایستاده و او را صدا میکند هنوز تصور پسر کوچکی را دارد که او میتواند به حرفش در آورد و عوضش کند.او قادر به درک تغییر اجتماعی نیست و در حد همان دکان داریست که نهایت فکرش به باز کردن یک فلافلی به هر قیمت است. اما زمانی که در باز میشود و پسر خواهر که حال بر و بازوئی به هم زده با صورت کارد خورده خارج میشود، او هنوز بزرگ شدن و قدار شدن او را باور نمیکند. او به نسل گذشته متعلق است! تا زمانی که مشت نخورده و نقش زمین نشده آن تغییر و نسل جدید را نمیبیند. تنها ضربه کاری پسر خواهر است که چشمان نا باور او را باز میکند و دست بر چانه از میدان خارج میشود.
برادر وسطی معتادی است، بیماری است، پارازیتی است که به جان خانواده افتاده است و همه چیز را با خود به نابودی میکشد. روایتی از جامعه بیمار با خیل معتادان، مواد فروشان که خود هم قربانیاند و هم نابود کننده. برادر وسطی از جمله این قربانیهاست. او بیشتر از هر کدام از اعضای خانواده درد و رنج و عشق خواهر کوچکتر را درک میکند عمق فاجعه را میبیند. اما قادر به تغیر آن نیست. او حقیقت ازدواج اجباری خواهر! آن لباس مضحک با آن مارک سر دست مد شده در تازه به دوران رسیدههای جمهوری اسلامی را که بر تن برادر بزرگ زار میزند میبیند! و به درستی میگوید که با این لباس جائی را نخواهد گرفت و نهایت نیز زمانی که میخواهد همه حقیقت را برملا کند کشان کشان از صحنه خارج میشود.
اما کوچکترین عضو خانواده برادر کوچکیست نماد نسل نورسیده و خردسالی که هنوز محصل مدرسه است. پسری که هم با هوش است هم مسئولیتپذیر، هم با معرفت است هم صبور. اگر شرایط خانواده و اجتماع اجازه دهد میتواند رشد کند بر بالد و در این نا به سامانی، سامانگر شود. اما همه پیرامون او، همه لحظات او زیر تاثیر این جهنمی است که در آن گرفتار شده. در محیط کوچک کلاس باید جور همتختیهای تنبل را بکشد و تقلب برساند. همراه خواهر و برادر با ترس و لرز مواد مخدر را از اطاق برادر جمع کند، با ترس و لرز به پشت بام همسایه برود تا بسته مواد را پیدا کند.
زمانی که پلیس برادرش را دستگیر میکند در جدال با راستگوئی و دروغ که دوست ندارد و از قبح آن با خبر است تن به دروغگوئی بدهد و نخستین درس دروغ را در این سرزمین آلوده به دروغ تجربه کند و خشونت را.
به نظر من به عنوان یک بیننده عادی، این فیلم آئینه تمامنمای جامعه امروز ایران است. خواهر کوچکی که با سرنوشت تعهد و آگاهی به دنیا آمده تا بار زحمت و مصیبت این خانواده را به دوش بکشد. خواهری که از کوچکترین فرصت استفاده میکند تا چیزی بیاموزد حتی کلاس خیاطی. خواهری که دلسوز همه است. تنها کسی که تلاش میکند برادر کوچک را یاری کند. هوای درس و مشق او را داشته باشد. تنها کسی که پیجوی نمرات و کارنامه تحصیلی اوست. او میداند که تنها همین برادر کوچک میتواند در آینده بار مسئولیت او را بر دوش بگیرد. او میخواهد به هر قیمت که شده از این شاخه کوچک و سالم روئیده در لجن زار حراست کند! حتی به بهای دست کشیدن از ازدواج که امکان رفتن او را از این خرابآباد میسر میسازد. او میخواهد و میداند که باید این عضو کوچک، با هوش، فداکار و مسئولیتپذیر در زیر سایه او رشد کند تا بلکه بتواند این وضع را تغییر دهد. او میداند این برادر کوچک همان طور که در باز کردن چاه گرفته توالت او را یاری میرساند، قادر خواهد بود آن توالت فرنگی مانده در وسط حیاط را نیز نصب کند. برای او مهم نیست که دیگران تا چه میزان او را یاری میکنند. او باید وظیفه و تعهدی که به آن اعتقاد دارد را به انجام برساند.
من نقاد فیلم نیستم از این رو این نوشته در واقع درک و برداشت من است به عنوان یک بیننده! لذت بردم از بازی خوب تک تک بازیگران و کارگردانی خوب. از فیلمنامه و تلاشی که در نمایاندن وضعیت دلخراش یک جامعه بیمار و آشفته در قالب یک خانه بکار رفته بود.
برداشت یک بینده از فیلم. نقد کلاسیک، سینمائی و روشنفکرانه آن را بر عهده منتقدان سینمائی میگذارم که مسلما بهتر و تخصصیتر