خانم نشاط وثوقی و آقای دکتر محمد حسین مبین،
۱۳۸۴، روز ماما
ف . پدر شما به پدر جذام ایران معروف هستند و پاییز پیش که ایشان فوت کردند، نهتنها شما که شهرتبریز در از دست دادنِ این پزشک نیکنام و نویسنده و شاعرش، به ماتم نشست؛ پزشکی که بیش از پنجاهوپنج سال و تا آخرین روزهای حیات خود عاشقانه طبابت کرد. دربارهی ایشان میتوان ساعتها با شما سخن گفت، بهخصوص اینکه شما سالها در مطب همکارشان بودید[۵]. ولی همانطور که گفتم این دغدغهی همیشگیام در مورد زنان برایم این سؤال را پیش آورد که چرا ما نام آقای دکتر مبین را مکرراً شنیدهایم اما نام و نقش مادرتان همیشه در سایه ماند. این از شهرتطلبیِ پدر شما نبود، حتی گمان میکنم این را از آقای دکتر علیاکبر ترابی[۶]، دوست صمیمی پدرتان شنیده باشم که زمانی هرروز با پدر شما هم مسیر بودند، ولی ایشان در تمام آن مدت بروز ندادند که در آسایشگاه جذام کار میکنند.
ش. پدرم صرفاً قصد خدمت داشت و دوست داشت از غوغای شهر هم دور باشد، بنابراین سراغ کار در آسایشگاه جذامیان رفت. دهههای ۳۰ و ۴۰ جذام بهویژه در آذربایجان بیداد میکرد. او زمانی رئیس آسایشگاه بابا باغی شد که ۵۵۰۰ نفر بیمار جذامی در آنجا زندگی میکردند. او فقط خدمات پزشکی به بیماران ارائه نداد، بلکه آنجا را از جایی محقر که به «چهل اتاق» موسوم بود به شهرکی تبدیل کرد که جذامیان سراسر ایران را به آنجا منتقل کردند. ولی بهجرئت میتوانم بگویم اگر مادرم نبود پدرم یکدهم این کارها را نمیتوانست انجام دهد. دلیل اینهمه پرکاری پدرم این بود که از طرفی خیالش از خانه راحت بود و دلیل مهم دیگر این بود که مادرم با او همراه و همسو بود. آنها قبل از اینکه ازدواج کنند همهچیز را سنجیده بودند. آشنایی آنها به ۶-۷ سال قبل از ازدواجشان برمیگردد، یعنی زمانی که پدرم دانشجوی پزشکی و مادرم دانشجوی پزشکیاری در دانشگاه پزشکی تبریز بود.
ف. در بیوگرافی دستنوشتهی خانم نشاط وثوقی آمده، متولد ۱۳۱۰ مراغه است که در دوران تحصیلات متوسطه به تبریز آمده و در سال ۱۳۲۷ با دو سال تحصیل در رشتهی پزشکیاری و چهار سال تحصیل در رشته مامایی در سال ۱۳۳۳ فارغالتحصیل شده؛ در سال ۱۳۳۸ با دکتر مبین ازدواج کرده، در بیمارستانهای خیریه، شهناز، شاپور کار کرده و … و بعد از ۲۰ سال خدمت، خودش را بازنشسته کرده است. چندین سال از این ۲۰ سال هم پابهپای پدرتان به بابا باغی رفته. آنها هرچه از دستشان برمیآمده برای جذامیان و فرزندانشان انجام میدادهاند. حالا این سؤال پیش میآید که پدر و مادرتان با اینهمه کار و وظیفه و مسئولیت، چطور به خانه و فرزندانشان میرسیدند؟
ش. ما هیچگاه کمبودی احساس نکردیم. حتی از گردش و تفریح هم بازنمیماندیم. ما خانهای پر از مهمان و مسافر داشتیم و به خاطر ندارم مادرم حتی یکبار شکایتی از این بابت داشته باشد. او هرروز صبح بیست کیلومتر راه را همراه پدرم تا آسایشگاه میرفت. جالب اینکه ما هیچگاه نمیشنیدیم این دو در منزل در مورد کارشان حرف و بحثی پیش بکشند. بعدها بود که من فهمیدم آنها در آسایشگاه جذامیان کار میکنند. مادرم در آنجا مدیریت و سرپرستی شیرخوارگاه را به عهده گرفت تا جذامیان نگران فرزندانشان نباشند. او سرپرست همه کودکان سالمی شده بود که در آسایشگاه به دنیا میآمدند. مادرم مایحتاج زندگی آنها را تأمین میکرد و … همهی اینها در حالی بود که مادرم صرفاً بهعنوان دستیار پزشک و ماما در آنجا استخدام شده بود. مادرم بعد از بیست سال خدمت، خودش را بازنشسته کرد تا بیشتر به ماها برسد. درواقع کار زیاد او را فرسوده کرده بود.
ف. شما را هم به باباباغی میبردند؟
ش. بله. ما هم به آنجا رفتوآمد میکردیم. ما با بچههای آنجا همبازی بودیم. برادرانم هنوز هم دوستانی از آنجا دارند. مادرم بین ما و این بچهها فرق نمیگذاشت. حتی به خاطر دارم زوجی را که چهارده سال بود باهم زندگی میکردند، اما بچهدار نمیشدند. مادرم آنها را درمان کرد و یک سال بعد آنها صاحب دوقلوهایی شدند. مادرم میگفت من صاحب دو نوه شدهام و بیشتر از خود آنها از به دنیا آمدن این نوزادان خوشحال بود. پدر و مادرم هیچوقت ما را ایزوله نگه نداشتند. درواقع آنها با این کار خود میخواستند ثابت کنند که نباید از بیماران جذامی دوری کرد. پدر و مادرم باعث شدند ترس از جذام از بین برود. بابا باغی از جایی دورافتاده در شهر تبریز به محلی برای امور خیریهی شهر تبدیل شد.
ف. از مادرتان برایمان بگویید؛ از نقاط قوت و خصوصیات بارزی که داشت.
ش. مادرم شخصیتی قوی داشت. از آنهایی بود که از شکستها سرپا بیرون میآیند. چراکه او خانزادهای بود که زندگیشان به یغما رفته بود. آنها یک روز که از حمام برمیگشتند، میبینند خانه را غارت کردهاند. پدربزرگم، سیفعلی وثوق الدیوان از خانهای بزرگ مراغه بود و درعینحال درویش بود. پدربزرگم در میان اهل مراغه محبوبیت داشت. او حامی هرکسی میشد که حقخواهی میکرد. کسی را که مورد غضب خانی قرار میگرفت یا معترض حکومت بود و به او پناه میآورد، امان میداد و برای نجات جان آنها از مهلکه، کانال قاچاق شبانه داشت. کسی هم جرئت نمیکرد درِ خانهی او را بزند و چیزی در این مورد بپرسد. با این اوصاف، بقیهی خانها دلِ خوشی از او نداشتند. بعدها هم از هواداران فرقهی دمکرات[۷] شد و به همین دلایل بعد از شکست فرقه خانهی آنها غارت شد و حتی پدربزرگم مورد سوءقصد قرار گرفت. درواقع یکی از داییهای مادرم که ارتشی بود، اسباب نجات آنها را فراهم کرد و اهالی مراغه کمک کردند بعضی چیزها که مهر وثوق الدیوان را داشت، به آنها برگردانده شود؛ و این مادربزرگم، خاور خانم بود که پنج سالِ بحرانیِ تبعید و نداریِ روزهای پس از غارت را با چندین فرزند مدیریت کرد. آنها همگی توانستند تحصیلات عالیه داشته باشند. آنها ابتدا سه دخترشان را به تبریز فرستادند درحالیکه حتی نتوانسته بودند مدرکشان را از دبیرستان بگیرند. بعدها بعد از خواندن رشتهی پزشکیاری بود که مدرک دیپلم گرفتند! مادرم و خالهام هر دو جزو اولین فارغالتحصیلان رشتهی مامایی بودند و چون آنها را میشناختند، میخواستند برای خدمت در تبریز نگهشان دارند ولی مادرم گفته بود که میخواهم در «داش ماکی» (ماکو) خدمت کنم. به او میگویند که حتی برای رفتن به آنجا ماشین هم نیست. ولی بازهم او اصرار به رفتن میکند. حتی خوش نداشت از بیماران و زائوها حقالزحمه بگیرد. همان خصلتهای خانزاده بودن همیشه در او بود. درحالیکه خیلیها در چنین موقعیتهایی توشه خود را بستند.
من فکر میکنم چون مادرم دیده بود که ثروت یک شبه از دست رفتنی است، رَویهی دیگری برای زندگی برگزیده بود و درعینحال هم تدابیری اندیشید که در شرایط مختلفِ زندگی درنمانیم. چون پدرم که هیچگاه وقت این کارها را نداشت. او زن مسئولیتپذیری بود و بیمسئولیتی را در دیگران هم نمیپذیرفت. از هیچ خطایی چشمپوشی نمیکرد و وقتی لازم بود با زیردستان برخورد میکرد همانگونه که موقع نیاز هم به داد آنها میرسید.
میدانید او نوعی تحکم داشت، تحکم هم نمیشود گفت. او از نوادگان هلاکو بود، حس ششم قوی و حضور ذهن بالایی داشت؛ حالا علت هرچه بود، همیشه درست تشخیص میداد که گفتن چه حرفی را تا چه موقع به تعویق بیندازد. شاید به همین دلیل بود که حرفش مانند گلوله برو داشت و بیبروبرگرد مقبول میافتاد. یادم است وقتی پدرم سرِ مسئله آب بابا باغی چنان بهزحمت افتاده بود که میخواست کار را رها کند، مادرم به او گفت، رها کردن کار هرکسی هست، اما پی گرفتن نه! همین حرف هم باعث شد پدرم کار را تا آخر انجام دهد.
س. پس مادرتان جایگاه بالایی در زندگی مشترک با پدرتان و همچنین در زندگی اجتماعیشان داشتند؟
ج. دقیقاً! مادرم جایگاه بالای خود را میدانست ولی خودش را همسطح نشان میداد. او هیچگاه خودش را قهرمان نشان نمیداد. قهرمان پدرم بود. مادرم دوست داشت پشت پرده باشد. معتقد بود زندگی همچون خیمهشببازی است، طناب دست هرکس باشد برنده اوست. او میگفت در زندگی این طناب همیشه دست من بوده! پدرم از خانوادهای بسیار معمولی بود، شاید هم به همین دلیل بود که مادرم همیشه پیشرفت او را میخواست. پدرم برای ازدواج با مادرم مجادله کرده بود و مادرم هم هیچگاه از انتخاب او بهعنوان شریک زندگی خود پشیمان نشد. با اینکه موقعیتهای بهتری برای ازدواج داشت، میگفت اگر بازهم برمیگشتم همین کار را میکردم. درواقع او زن بسیار با درایتی بود و پدرم همه کارها را با صلاحدید او انجام میداد. پدرم حتی به هیچ گردهمآیی و کنگره و سمیناری بیحضور مادرم نمیرفت.
ف. زمانی فروغ فرخزاد فیلمبرداری «خانه سیاه است» را انجام داد که پدر و مادرتان در آسایشگاه باباباغی کار میکردند. خیلی علاقهمندم در این مورد و کار هنرمندانهی فروغ هم بدانم.
ش. موقع فیلمبرداری، پدرم در آسایشگاه نبود و برای گذراندن یک دورهی تخصصی به اروپا رفته بود و این مادرم بود که شانهبهشانهی فروغ در تمام مراحل بود. مادرم میگفت فروغ زن بسیار جسوری بود. فروغ پذیرای قیافههایی بود که کسی تاب دیدن آنها را نداشت. طوری نگاه نمیکرد که آنها گمان کنند عیب و ایرادشان را میبیند. آن موقع وضع جذامیان خیلی بدتر از حالا بود و مردم از جذامیان وحشت داشتند. الان دیگر چهرههای نسل دوم و سوم جذامیان مثل نسل اول دفرمه نیست. فروغ قبل از فیلمبرداری یک ماه تمام میآمده و با جذامیان نشستوبرخاست میکرده. او در تمامی مراحل مراسم عروسی که در فیلم نشان دادهشده از بله برون گرفته تا حنابندان بوده. مادرم میگفت او بسیار خاکی بود و فوراً ارتباط برقرار میکرد. با اینکه زبان ما را نمیدانست اما حضوری فوقالعاده تأثیرگذار داشت. به مدرسه میآمد و با بچهها هفتسنگ بازی میکرد. بچهها که عادت نداشتند کسی را بهجز کادر آنجا با روپوش رسمی ببینند، به لباسهای این زن که کتدامن میپوشید دست میکشیدند و او هیچگاه برنمیگشت نگاهشان کند. فروغ ناپسری خود را هم از میان بچههای آسایشگاه برگزیده بود. ترسی در وجود فروغ نبود. بهتنهایی به تپههای اطراف آسایشگاه میرفت و میگشت. مادرم مجذوب او شده بود و بعدها هم از هواخواهان فروغ شد. عکسهایشان و کتاب امضاشدهی فروغ را داشت که متأسفانه عکسها را پیدا نکردم که برای چاپ به شما بدهم. مادرم خودش هم از آنهایی بود که مناسب هر نکتهای شعری میآورند. او دیوان حافظ و مثنوی معنوی را از بر بود. پدرم شاعر بود اما این مادرم بود که اشعار پدرم را تصحیح میکرد. دستخطهای آنها باقی مانده و حالا من و برادرانم میبینیم که مادرم چه معادلهای دقیقی را بهجای کلمات قرار میداده.
ف. فکر میکنم ازدواج پدر و مادرتان موهبتی برای شهر ما و جذامیان ایران بوده است. یادم است قبلاً به من گفته بودید پزشکانی بودند که کمر همت برای کار در آسایشگاه میبستند ولی بعد از مدتی به دلیل مخالفت همسرانشان از خدمت باز میماندند و نمیآمدند.
ش. درواقع پدر و مادر من از خوشاقبالی سر راه هم قرار گرفته بودند. آنها در دانشگاه همدوره بودند و در بعضی واحدها هم، همکلاس. آن دو در رویدادهای زمان مصدق همسو بودند. بعد در بیمارستان خیریه همکار شدند و در همان زمان بود که مقدمات ازدواجشان فراهم شد. آنها همسنخ و همفکر بودند و خدمت کردن به هر نحوِ ممکن، فلسفهی زندگیشان بود. پدرم قبل از ازدواج، برای کار در آسایشگاه جذامیان با مادرم توافق کرده بود. پدرم معتقد بود کسانی که دنبال تجارتاند نباید سراغ رشتهی پزشکی بروند. او هیچگاه غرور پزشک بودن را نزیست و با بودن در زندگی تجملی برخی پزشکان احساس راحتی نمیکرد. و دوستانش را بیشتر از بین شعرا و نویسندگان انتخاب کرد. آنها ما را هم از چنین غروری برحذر داشتند.
ف. و حالا برگردیم سر همان موضوعِ ضعیف بودنِ جامعهپذیریِ مطرحشدنِ زنان!
ش. یادم هست در مراسمی که برای بزرگداشت پدرم در سال ۸۲ در فرهنگسرای دکتر مبین[۸۸] برگزار شده بود، پدرم بعد از سخنرانی، مادرم را به سن دعوت کرد و حلقهگلی را که به گردنش آویخته بودند به گردن او انداخت. خوب به خاطر دارم کسانی که اطراف من نشسته بودند، چه زن چه مرد شروع کردند به اظهار تعجب از این کار و گفتن اینکه از آقای دکتر بعید بود که چنین کاری بکند. و این در حالی بود که پدرم برگشت و گفت اگر من به اینجا رسیدهام در سایهی این زن بوده است. البته با اینکه بازهی زمانی زیادی از آن موقع نگذشته، اکنون موقعیت برای حضور زنان بهتر شده، ولی این بستگی به خودِ زن هم دارد که بخواهد مطرح شود یا نه.
ف. شنیدهام پدرتان به خاطر مادرتان قبول نکردند در قطعهی هنرمندان وادی رحمت دفن شوند، نه؟
ش. بله. وقتی آقای شهردار به عیادت پدرم در بیمارستان آمد و این نکته را در مورد قطعهی هنرمندان یادآوری کرد، پدرم که بهسختی حرف میزد گفت مرا نزد نشاط خاک کنید… پدرم هیچگاه مرگ مادرم را نپذیرفت؛ هیچگاه فکر نمیکرد، مادرم قبل از او فوت کند. پدرم دلبسته و وابسته به مادرم بود.
. پینوشتها:
[۱] با تشکر از محبوبه حسینزاده برای ویرایش گفتگو.
[۲] دکتر سید محمدحسین مبین (۱۳۰۶-۱۳۹۴) پزشک فوق تخصص پوست، فارغالتحصیل رشته پزشکی در سال ۱۳۳۴ و فوق تخصص بیماری¬های پوست و آمیزشی در سال ۱۳۵۳ از دانشکده پزشکی دانشگاه تبریز، در درمان بیماری جذام و توسعه آسایشگاه بابا باغی تبریز نقش بسزایی داشت و به دلیل وقف بیشتر عمر خود به ریشهکنی بیماری جذام، مداوا و تسکین آلام جذامیان به پدر جذام ایران معروف شد. در سال ۱۳۴۱ وی برای گذراندن بورس تحصیلی سازمان بهداشت جهانی به کشورهای اروپایی و آفریقایی رفت و پس از بازگشت رئیس آسایشگاه مذکور شد. علاوه بر اینها او با چندین مرکز خیریه همکاری میکرد. وی با تخلص «شیمشک» شعر میسرود و بیش از ده جلد کتاب از وی درزمینهٔ ادبیات، ادبیات کودکان و … به زبانها ترکی و فارسی از او باقی است.
[۳] واژهی مادر به ترکی
[۴] شهرزاد مبین، سومین و آخرین فرزند این خانواده، متولد ۱۳۴۷ و فارغالتحصیل رشته مهندسی صنایع غذایی از دانشگاه تبریز و دکترای هنر زیبایی در درماتولوژی از دانشگاه کمبل قبرس است.
[۶] دکتر علیاکبر ترابی، متولد ۱۳۰۵، استاد سابق دانشگاه تبریز و از جامعهشناسان معروف ایران است که دکترای خود را در این رشته از دانشگاه سوربون پاریس اخذ کردهاند.
[۷] فرقه دمکرات آذربایجان که در شهریور سال ۱۳۲۴ به رهبری جعفر پیشهوری روی کارآمد و پس از یک سال حکومت و اصلاحات ازجمله تدریس به زبان مادری، دادن حق رأی به زنان و … در سال ۱۳۲۵ توسط ارتش محمدرضا شاه و به نامِ نجات آذربایجان منحل شد.
[۸] فرهنگسرایی که در سال ۱۳۸۲ بهافتخار دکتر مبین به نام ایشان نامگذاری و کتابخانهی آن افتتاح و مراسم بزرگداشتی برای ایشان برگزار شد. بعدها برای گرامیداشت او، مجسمهی ایشان نیز در نزدیکی محل زندگیشان در چهارراه طالقانی نصب شد.
تاریخ مصاحبه: بهار ۹۵
منبع: سایت ایشیق
فرانک فرید
(گفتوگو با شهرزاد مبین، دختر زندهیادان دکتر محمدحسین مبین و نشاط وثوقی)
فرانک فرید[۱]– در زمانهای قدیم، بابا باغی نامی بود اسرارآمیز که هراس از بیماری واگیردار جذام را به ذهن میآوَرْد. این نام، چهرهی راهبههایی را در ذهن تداعی میکرد که زندگی خود را وقف جذامیان کرده بودند، درحالی که آن زمانها، همه از رفتن به آنجا امتناع میکردند. البته «خانه سیاه است» فروغ هم در همینجا فیلمبرداری شده بود؛ جایی دوردست در غرب تبریز؛ اما کمکم مردم با این نام آشنا شدند و هول و هراس قبلی فروریخت. این مهم میسر نشد مگر به همت دکتر محمدحسین مبین[۲] و همسرش نشاط وثوقی، و بقیه کارکنان بابا باغی و افراد خیّر. ازآنجاکه تمام مصاحبهها و نوشتهها را در مورد دکتر مبین خوانده بودم و ایشان گفته بود «مردم لطف کرده به من نام پدر جذامیان ایران را دادهاند، نشاط هم مادر جذامیان است؛ اصلاً او را در آنجا “آنا”[۳] صدا میکردند.» و میدانستم ماما بودنِ نشاط وثوقی او را بیشتر برازندهی این نام میکند: مادر جذامیان. اما چرا نام نشاط وثوقی چندان که باید مطرح نشد. سؤالم را با دختر آنها شهرزاد مبین[۴] در میان گذاشتم و از او خواستم تا شهرزادی کند در گفتنِ قصهی مادرش، تا شاید بتوانم در شناساندن بیشتر او قدمی بردارم. این زمانی بود که هنوز دکتر مبین از میان ما رخت برنبسته بود. البته فاصله افتاد بین این گفتن و شنیدن تا همین اواخر که دیگر شهرزاد پدرش را هم از دست داده بود و با تعریف خاطرات، تا لبهایش به خنده مینشست، چشمانش اشکبار میشد…