ابوالفضل محققی
نامش حمید بود. پسری ریز نقش با صورتی سبزه که جفتی چشم سیاه و با هوش چهره اش را خواستنی تر می کرد . یکی از بهترین محصلین کلاس پنجم ابتدائی بود.چندین کوچه پائین تر از ما در یک اطاق اجاره ای با خواهر ومادرش زندگی می کردند .مادرش همه کار می کرد . در روضه خوانی های خانگی چائی می داد . حلوا می پخت . گاه مادر اورا می دیدم که تشت بزرگی از لباس های همسایه ها را را برای شستن به رختشور خانه می برد. نزدیک های زمستان برای همسایه ها کلوخ هائی از خاکه ذغال درست می کرد که زیر کرسی گذاشته می شد.ذغال را خرد می کرد ذغال خرد شده را با آب مخلوط می نمود و ملات حا صل شده را داخل کاسه مسی می ریخت و کپه کپه کنار هم گوشه حیاط یا ایوان صاحب کار می چید تا خشگ شود . من هرگز سیمای مادر اورا با آن دست های سیاه شده و صورتی که لایه ای نازک از گرد ذغال بر آن نشسته بود را فراموش نمی کنم . چشمان زیبا ودرخشانی که بین سیاهی برق می زد .
قد متوسطی داشت ومانند پسرش ریز نقش بود .هبچوقت موقع کار در خانه ای برای نهار نمی ماند وغذای کسی را قبول نمی کند . کار می کرد ومزد خود را می گرفت آزاده زنی بود !کسانی که اورا می شناختند از مناعت طبعش می گفتندوسخت حرمت اورا نگاه می داشتند . می گفتند «بعد از مرگ همسرش او دست پسر ودختر خود را گرفته واز روستائی دور به این شهر آمده بود .» پسرش حمید هم کلاسی من بود .اکثرا کت وشلوار کهنه اش وصله داشت، وصله هائی که با دقت دوخته شده بودند .کمتر بازی می کرد. لب ایوان می نشست وبازی بچه ها را تماشا می نمود. من نیمکت پشت سر او می نشستم وهراز گاهی آرام به شانه اش می زدم بر میگشت لبخندی می زد «باز جنی شدی!» و من می خندیدم . قرآن را به صوتی زیبا وبی غلط می خواند .
زمان اصل چهار ترومن بود وشیر خشگ مجانی با دو عدد بیسکویت که در فاصله دوساعت مانده به ظهر می دادند. دیک های مسی در گوشه حیاط از ساعتی قبل می جوشیدند و فراش مدرسه ملاقه به دست سخت گرم هم زدن آن. هیاهوی بچه ها , زمان گرفتن شیر دیدنی بود . او معمولا آخر صف می ایستاد و شتابی برای گرفتن نداشت . لیوانش را می گرفت با دو بیسکویت خود به همان کنج ایوان می رفت ومی نشست به ستون چوبی تکیه می داد آرام شروع به خوردن می کرد . با وجود کوچکی خود می دانستیم که باید احترام اورا نگاه داریم ! ما هیچگاه وصله های لباس اورا نمی دیدیم چه زمانه زیبائی بود !
عید نزدیک می شد واز دور دست بوی بهار می آمد فضائی طرب انگیز ونسیمی که سوز زمستان را پس زده بود، به آرامی گونه ات را نوازش می کرد. همه در پیشواز عید بودند. یک روز مدیر مدرسه آقای قائمی به کلاس آمد وبه معلم کلاس گفت «لیست شاگردان بی بضاعت را بنویسید ! خیرین می خواهند برایشان لباس تهیه کنند .» معلمین اسامی تعدادی از بچه هارا که فکر می کردند بضاعت مالی ندارند نوشته و داده بودند .چند روز بعد همه ما را در حیاط مدرسه به صف کردند .روی میز بزرگی تعداد زیادی لباس چیده شده بود روی هر کدام نامی را نوشته بودند، از تمام کلاس ها !کسی که که نامش خوانده می شد محصلین برایش کف می زدند او می آمد کت وشلوار خود را می گرفت ودر صفی که برایشان درست کرده بودند می ایستاد .وقتی نام او خوانده شد من در کنار او ایستاده بودم با تعجب برگشت در چشمان من خیره شده من نخستین بار چشمان اشگ آلود اورا دیدم .آرام از کنار همه گذشت مقابل مدیر مدرسه ایستاد با صدائی که به زحمت شنیده می شد گفت «ما فقیر نیستیم !» مکثی کرد به تلخی به ما به معلمان و حیاط مدرسه نگاه کرد! به آرامی از برابر چشمان متعجب مدیر ومعلمان گذشت بطرف درب مدرسه رفت وخارج شد بی آن که فراش مقابل در بتواند مانع او شود. برای لحظه ای زمان ایستاد مدیر مدرسه مات به در خروجی به معلمین می نگریست چند تنی از دانش آموزان که لباس گرفته ودر صف ایستاده بودند آرام از صف خارج شدند .برنامه توزیع لباس های عید بر هم خورد.ما به کلاس های خود برگشتیم جای او در نیمکت اول خالی بود. درد تلخی آرام قلب من را نیشتر می زد بهار زیبا نبود! او زیبا بود !