آذربایجان دموکرات فرقه سی

Azərbaycan Demokrat Firqəsi

فرقه دموکرات آذربایجان

داستان نامه های عاشقانه

آنها بطور تصادفی یکدیگر را شناختند ، که معمولاً عشق های بزرگ از این طریق یافت می شوند ، تقریباً همیشه بطور اتفاقی ، از شماره تلفن کسی را به اشتباهی گرفتن ، از یک برخورد اتفاقی . آنچه که درباره آنها روی داد این بود که مرد در آن کافه با شخصی قرار داشت که نیامد ، و روشن است ، به ستوه آمده از انتظار ، آن زن را نشسته کنار میزی در کافه دید ، فروزان و سرزنده . مرد یک لحظه درنگ نکرد و گفت :

« حالا که تا اینجا آمده ام ، نمی توانم این فرصت را از دست بدهم . »

به میز نزدیک شد و گفت :

« اجازه می دهید ؟ »

« البته . »

چنین موردی معمولاً در داستانهایی که دیگران برایت تعریف می کنند اتفاق می افتد ، نه در زندگی واقعی ، معمولاً وقتی می گویی : اجازه می دهید ؟ » جواب می دهند : « چی را ؟ »

احتمالاً او هم انتظار کسی را می کشید که نیامده بود ، کس چه می داند ، من چه می دانم ، داستان دیگری باید خلق شود که در آن زن به او می گوید : « چی را ؟ » در این مورد زن او را دعوت به نشستن کرد ، و او نشست . و روشن است، چیزی نبود که از آن سخن گفته شود .

« چی می خونی ؟ »

بدی قضیه این بود که مرد هیچ چیزی از نویسنده ای که زن در حال خواندن کتابی از او بود ، نخوانده بود ، بد شروع می کنیم ، بد ، خیلی بد ، نه از این راه .

« روز زیبایی است . »

ولی بلافاصله شروع کردند آن را عمق دادن ، زیرا زن گفت :

« بله ، واقعاً روز زیبایی است . »

و با وجود اینکه روز زیبایی نبود . ولی مرد کم کم بر کم رویی اش که در شخصیتش بود چیره شد و صحبت شان گُل کرد. در آغاز مرد برای جلب توجه او دروغ پشت دروغ تعریف کرد ، که نویسنده است ، سپس پذیرفت که تا به حال هیچ چیزی از او منتشر نکرده اند ، اما این دروغ کمی دیرتر به میان آمد ، هنگامی که یکدیگر را بیشتر شناختند ، هنگامی که از قهوه نوشیدن به نوشیدن عرق نیشکر با کوکا کولا گذر کردند .

سپس کشف کردند که بیش از آنچه که از اول فکر می کردند ، چیزهایی آنها را به هم پیوند می دهد ، و از فیلم های مورد علاقه شان صحبت کردند ، و از این رو مرد به او گفت :

« می خوای بریم سینما ، فیلم ,, زندگی زیباست,, را دیدی ؟ »

و او :

« نه »

« قرارمان آخر هفته خوبه ؟ »

« باشه . »

و آن آخر هفته ، من خیلی خوب نمی دانم که برای غافلگیر کردن زن بود یا نه ، ولی در هر صحنه ای که پسربچه کوچولو ظاهر می شد او می زد زیر گریه . این ، زن را تحت تاثیر قرار داد . من مایلم فکر کنم که واقعاٌ اینطور بود .

نتیجه این شد که در خوشی های بیشتری با هم سازگار بودند ، از جمله در موسیقی ، و به او گفت :

« این آخر هفته اسماعیل سرانو می نوازد . »

« اسماعیل چی ؟ »

« ولی ، تو از نوازنده های آوازخوان خوشت می آید ؟ »

« از آنها واقعاٌ خوشم می آید . »

مرد او را راضی کرد و رفتند . وقتی او شروع کرد به خواندن آن آواز مستانه ، مرد جرئت کرد و دست زن را گرفت .

و کم کم به طور اجتناب ناپذیری عاشق یکدیگر شدند ، ولی نه بخاطر آواز اسماعیل سرانو ، نه بخاطر مستانه بودنش، شاید بخاطر گریه کردن با ,, زندگی زیباست ,, .

یک روز صبح مرد بیدار شد و با گشودن چشمهایش  پی برد که پاکباخته عاشق اوست ، و سپس در همان کافه ای که با یکدیگر بطور تصادفی آشنا شده بودند ، قرار گذاشتند . لحظه های مهم تقریباٌ همیشه با مکان شان منطبق می شوند ، از این چه که می گویم زیاد مطمئن نیستم ، ولی جمله خوبی است . اما در همان کافه بود که زن به او گفت :

« میدونی ، فکر می کنم که مدتی باید از این جا بروم . »

« من می خواستم به تو عکس این را بگویم ، و اینکه تمام عمر با من بمانی . »

و زن گفت :

« نگران نباش چونکه من برگشتن روزی را انتظار خواهم کشید که بتوانم دوباره راهی را با تو از سر گیرم که شروع کردیم ، علاوه بر این ، دقیقاٌ هر پانزده روز نامه ای برایت خواهم فرستاد و در آن برایت تعریف خواهم کرد همه آنچه را که انجام می دهم ، همه آنچه را که احساس می کنم ، همه آن دلتنگی های زیادی که نسبت به تو احساس خواهم کرد ، و همه آن چیزهای کمی که برای دیدن یکدیگر فاقد آن هستیم . »

مرد گفت : « خوب ، باشه ، ولی اگر نروی بهتر است . »

اما او رفت .

آن موقع بود که مرد فهمید کارش تمام است ، که عاشق پاک باخته است ، که هیچ اکسیری نیست که با آن بتواند او را فراموش کند ، که اطمینانی نیست که مانعی را از پس مانعی از سر راه بردارد ، که درست است که عشق ها در اولین نگاه وجود دارند ، خوب ، شاید عشق های دیگری هم وجود دارند ؟

دقیقاٌ بعد از پانزده روز نامه ای از او پر از محبت و بوسه و پر از « دلم برایت تنگ شده » رسید . مرد گریه کرد و این بار گریه اش حقیقی بود . و نامه ها را با محبت زیاد روی یک میز کوچک نگهداری می کرد .

پانزده روز گذشت ، و پانزده روز دیگر ، و پانزده روز دیگر ، و پانزده روز دیگر ، و نامه ها انباشته می شدند . و زندگی اش شده بود انتظار روز پانزدهم را کشیدن ، باز کردن صندوق پستی و یافتن نامه ای عاشقانه که در آن او قول برگشتن دهد ، در انتظار نامه ای که او در آن بگوید که به زودی باز می گردد .

و سالها گذشتند ، سالهای زیادی ، و نامه ها تقریباً در خانه جای نمی گرفتند ، صندوق بزرگ و محکمی برای نگهداری همه نامه ها خرید ، زیرا گنج بزرگش بودند ، زیرا برای خواندن نامه هایی که او برایش می نوشت زندگی می کرد ، زیرا او را بیش از هر کسی دوست داشت ، و بدین سان فکر کنم که ده سال ، پانزده سال گذشتند ، یادم نمی آید .

و یک روز او ، بی خبر از اینکه چگونه یا چرا ، از نوشتن باز ایستاد ، و روز پانزدهم مرد صندوق پستی را خالی یافت و روانش دو تکه شد .

حالا فقط می توانست با خاطره زندگی کند ، با دوباره خواندن نامه هایی که او با محبت زیاد برایش نوشته بود ، آن نامه ها بزرگترین گنج اش بودند .

یک روز مرد از خانه بیرون رفت ، زیرا باید بیرون می رفت ، و چند دزد وارد خانه شدند . با دیدن صندوق بزرگ و محکم دو بار فکر نکردند ، زیرا فکر کردند که گنج بزرگی در آن مخفی کرده اند ، یک ثروت عظیم ، واقعاٌ اینطور نبود. و صندوق بزرگ و محکم را با خود بردند .

تصور کن نومیدی شخصیت اصلی ما را زمانی که به خانه اش می آید و متوجه می شود که چیزی را که او بیش از هر چیز دیگر دوست داشت ، دزدیده اند ، آنچه را که او برخی عصرهای یکشنبه که تلفن زنگ نمی زد ، با آن احساس زنده بودن می کرد ، هنگامی که آن نامه ها و آن قولها را دوباره می خواند و کسی اشتباه بودن آنها را نمی داند .

معمولاٌ دزد ها اشخاص خوبی هستند ، و در این مورد اینطور بود . ولی تصور کن چهره دزد ها را هنگامی که صندوق محکم را باز می کنند و انبوهی از نامه های عاشقانه پیدا می کنند ، انبوهی از بیانیه های غیر ممکن . رییس دزد ها کمی عصبانی شد ، البته صندوق سنگین بود ، و بردن آن به اداره پلیس ارزش کمی نداشت .

مرد ما تقریباٌ در حال احتضار ، در کوچه های شهر سرگردان بود ، به امید اینکه نامه ای پیدا کند ، به امید اینکه کسی از یک صندوق بزرگ و محکم پر از نامه گپی بزند ، و بدون این که بداند چه باید بکند .

آنچه که رییس دزد ها گفت این است که آن نامه ها را یا باید بسوزانند یا به رودخانه بیاندازند ، طوری که بلافاصله ناپدید شوند . اما جوانترین دزد بهتر از بقیه بود ، و ایده بزرگی به ذهنش خطور کرد .

یک روز مرد ما بعد از اینکه تمام عصر را جستجو کرده بود وارد خانه شد و با باز کردن صندوق پستی ، حدس بزن چه پیدا کرد ؟ یک نامه …….. دزدها تصمیم گرفته بودند نامه ها را برایش بفرستند ولی آنطور که زن به آنها دستور داده بود، دقیقاً هر پانزده روز ، با یک نظم دقیق و شدید .

حالا مرد از نو زنده شده بود به امید فرا رسیدن لحظاتی که او در آنها شاید نامه ای بخواند که در آن زن بگوید :

« به زودی آنجا خواهم بود . »

نویسنده : ادواردو گاله آنو

برگردان : کبوتر سفید

Facebook
Telegram
Twitter
Email