سی و دو سال پس از مرگ غلامحسین ساعدی
محمود دولتآبادی
نخستین چیزی که باید بگویم این است که من همواره از درگذشت غلامحسین ساعدی و دیگر دوستانم متاثر و متاسفم و همیشه این فقدان و فقدانها را به خودم تسلیت میگویم؛ همچنین به جامعه ادبی و فرهنگی کشور.
نکته مهم درباره غلامحسین ساعدی از نظر من این است که او یک نبوغ بدفرجام بود. ساعدی به درستی یک نابغه ادبیات بود. هم از جهت تخیل فوقالعادهای که داشت و هم از جهت توان بیانِ تخیل در ایجاز. اما ساعدی غیر از این موارد و صرف نظر از نبوغی که داشت، به دو علت بسیار نویسنده مهمی است. او یکی از شخصیتهایی بود که در کنار زندهیاد «اکبر رادی» و آقای «بهرام بیضایی»، که طول عمر را برای او آرزو میکنم، تئاتر کشور ما را به سهم خود زنده نگه داشت. اما وجه دوم ساعدی این است که یک نقطه عطف در تاریخ ادبیات معاصر به شمار میآید. به این معنا که ادبیات ما به دو بخش تقسیم میشود، یک بخش تا پیش از آنکه ساعدی را در مقابل درِ منزلش پلیس کتک بزند که یادم است در همین کتک لب بالای او نیز پاره شده بود، و بعد از این هم به زندان ببرندش و نابودش کنند و بخش دیگر، آن زمانی که او را به بیرون فرستادند. به این ترتیب ساعدی همانطور که گفتم، نقطه عطفی در ادبیات معاصر است، از بابت شکست و کوشش در جهت شکاندن این ادبیاتی که جز حسننیت نسبت به مملکت و مردم هیچ چیز دیگری طلب نکرده و طلب هم نمیخواهد بکند.
شرح احوال غلامحسین ساعدی را پس از آنکه از زندان بیرون آمد، احمد شاملو داده است. شاملو گفت که او دیگر آن غلامحسینی نبود که ما میشناختیم؛ و اکبر رادی هم گفت، زمانی که من بغلش کردم ساعدی به من گفت که:«اکبر دیگر تمام شدم». در این راستا بعد از انقلاب اولین حملاتی که قلم به دستهای مربوطه شروع کردند، علیه ساعدی بود. من همان زمان یک جوابی نوشتم در قبال آن حملات که البته هیچوقت آن را چاپ نکردند. بعد از انقلاب، در اثر فشارهایی که در زندان به او وارد شده بود، غلامحسین به سمت افراط بیشتر رفت؛ افراط در مقابله با خواست آنچه که خودش استقلال مینامید و معترض به فقدان آزادی و حقطلب آزادی. در نتیجه این افراط، او به گروههای چپ رادیکال نزدیکتر شد و تحت تعقیب قرار گرفت و از کشور رفت.
بدترین دوران زندگی غلامحسین ساعدی گمان میکنم بعد از مهاجرت او بایست شناخته شود؛ چراکه او در غربت، دو سه شماره «الفبا» را منتشر کرد و بعد شروع کرد به انهدام خودش.
ساعدی در فرجام زندگیاش، خودش را به کری و کوری زده بود؛ چراکه نتوانست حرافی دیگران را تحمل کند و همچنین دیدن آن فضا را. وقتی که خبر درگذشت او را شنیدم، واقعا خیلی دلم میخواست بتوانم به پاریس بروم؛ سر خاک او. احتمالا به این جهت نرفتم که میدانستم همان کسانی که او خودش را در مقابل آنها به کری و کوری زده بود، باز هم آنجا خواهند بود و چه بسا زیر تابوتش را هم گرفته باشند. در خاکسپاری او دستکم کسانی که علاقه قلبی با ساعدی داشتند به نظرم قطعا کمتر باید بوده باشند.
باز هم تکرار میکنم که غلامحسین ساعدی یک نبوغ بدفرجام بود و این خوب است که عبرتی شود برای دولتهای این کشور و برای مردمان این کشور و برای فعالان حقوقی و سیاسی و آزادیخواه این کشور و برای نویسندگانی که در آینده میآیند. شرایط زندگی ساعدی را مطالعه کنند و آثارش را بخوانند و طبعا نتیجه لازم را شاید بتوانند بگیرند. من واقعا قلبم آتش گرفت وقتی شنیدم غلامحسین در غربت به آن روز افتاد. و البته بگویم که خیلیهای دیگر هم به آن روز و حال افتادند. و بسیار متاسف شدم که در این اواخر شنیدم که خواسته بود از ایران برایش «کلیدر» را بفرستند و ای کاش این را به خود من گفته بود.
باری ما با این اندوه و اندوهانی از این دست روزگار را سپری کردیم و هنوز سپری میکنیم بیآنکه از یاد ببریم.
منبع: روزنامه همدلی