گزارش روزنامه اعتماد از هفت تپه
اسماعیل محمدولی و زهرا چوپانکاره
«یک سال و خردهای است کارخانه را دادند بخش خصوصی. اینها آمدند نانمان را بریدند. با حقوق دادن بین ما تفرقه انداختهاند. به یکی میدهند به دهتا نمیدهند. بین عرب و عجم تفرقه انداختهاند. میگوییم آقا حقوق بده. میگوید ده روز دیگر. دروغ. حضرت عباسی دروغ. من بچههام مریضند. نمیدانند این دروغها چه بلایی سرما میآورد.»
قبل از اینکه به کارخانه برسیم رابطهای خبریمان در بین کارگران هشدار داده بودند به جمع معترضان وارد نشویم. میگفتند کارگران آنقدر بدبین هستند که هر آدم غریبهای را به چشم جاسوس و «آدمکارفرما» میبینند. میگفتند چنان عصبانیاند که به شما فرصت حرف زدن نمیدهند. پیشنهادشان این بود که تجمع کارگران را از دور تماشا کنیم و بعد که پراکنده شدند به صورت فردی سراغشان برویم. این رابطهای خبری، گروه ما را مهمان خود میدانستند و نگران بیاحترامی به ما بودند. اوضاع به این بدیها که گفته بودند پیش نرفت. ده دقیقه بعد از رسیدن به کارخانه، تا به خودمان آمدیم بالای سکویی ایستاده بودیم و حدود سیصد کارگر دورمان حلقه زده بودند.
روز اول:
ماجرا اینطور شروع شد که ساعت نه و نیم صبح روز یکشنبه ١٩ آذر؛ در دومین روز متوالی از دور جدید اعتراضات صنفی کارگران مجتمع کشتوصنعت هفتتپه، ما دورتر از در اصلی کارخانه ایستاده بودیم و تجمع کارگران که تازه در حال شکلگیری بود را تماشا میکردیم. پنج- شش زن که صورتهایشان را با روسری پوشانده بودند در مقابل در ورودی کارخانه جمع شده بودند و با صدای بلند با کارگرانی که قصد ورود به کارخانه را داشتند حرف میزدند. با احتیاط، کمینزدیکتر شدیم و چند کلمه اول که بینمان رد و بدل شد، ناگهان در وسط حلقههایی متراکم از دهها کارگر قرار گرفتیم. کنجکاو بودند بدانند از کجا و برای چه کاری آمدهایم. کارتهای خبرنگاریمان را دیدند و شروع به حرف زدن کردند. تازه از راه رسیده بودیم و حجم اطلاعاتی که از حلقههای مختلفی که دورمان شکل گرفته بود چنان زیاد بود که گیج شده بودیم که کارگران برای ورود زنی راه باز کردند. اصرار داشتند که با او حرف بزنیم. زنی چادری در آخرین سالهای جوانی، با صورتی که با ماسک پزشکی پوشانده بود حرفهایش را اینطور شروع کرد:
«من بیمار سرطانیام. شوهرم پنج ماه است حقوق نگرفته. پول داروهای شیمی درمانیام را با بدبختی جور میکنم. پول دستی از این آن میگیریم. همسایهها پول میگذارند روی هم. شوهر من در مجموع ١٥ میلیون تومان از کارخانه طلبکار است. صدایمان به هیچ جا نمیرسد. خیلیها را خریدهاند. به مدیر کارخانه گفتم سرطانیام، این هم پرونده پزشکیام. پول شیمی درمانی ندارم. میگوید برو وام بگیر. چه وامی بگیرم؟ منکه نمیتوانم خرج نانم را بدهم چطور قسط بدهم؟ کی به من وام میدهد. بانکهای اینجا ضمانت کارگران هفتتپه را قبول نمیکنند. بیمهمان چند ماه است قطع شده. ماه پیش داروهای شیمی درمانیام را آزاد گرفتم. بالای یک میلیون تومان. هفته دیگر، ٢٨ آذر شیمیدرمانی دارم. باز نمیدانم چهکار کنم. ما عضو صندوق بیمه تکمیلی کارخانه هستیم. یک سال است مطالبات کارگران از بیمه تکمیلی پرداخت نشده. بیمه تامین اجتماعی هم پنج ماه است قطع شده. من با چه امیدی درمانم را ادامه بدهم؟ چرا باید انقدر فلاکت بکشم؟ بابت چی؟»
در زمانی که این زن حرف میزد، ما بیرون از کارخانه ایستاده بودیم و زمزمههایی درباره خبردار شدن سایر کارگران و قصدشان برای خروج از کارخانه و پیوستن به ما در فضا پیچیده بود. خروج کارگران معترض از کارخانه به نفع هیچکداممان نبود. یکی از سردستههای کارگری به آنها پیام فرستاد که از کارخانه خارج نشوند. هرچند چند نفر از ماموران حراست کارخانه مخالف حضور ما بودند و با لحنهای متنوع سعی داشتند ما را از ورود منصرف کنند، با حلقهای که کارگران دور گروه ما تشکیل دادند وارد شدیم. جمعیت ما را به سمت سکویی در گوشهای از حیاط پهناور کارخانه هدایت کردند. ما برای شنیدن صدای کارگران بالای سکو قرار گرفتیم و حدود دویست کارگر دور سکو جمع شدند.
یکی از نمایندگان کارگری هم بالای سکو بود و سعی داشت اعتماد کارگران را به گروه ما جلب کند. هنوز چند کلمهای نگفته بود که صدای همهمهای از دورتر بلند شد. گروهی صد نفره از کارگران با خشم و فریاد به سمت ما میدویدند. چندین نفر از کارگرانی که دور ما ایستاده بودند برای آرام کردنشان به طرف آنها رفتند اما کارگران جدید همچنان با عصبانیت و فریاد به سمت ما میآمدند. کارگران دیگری که قبل از این در بیرون از کارخانه شاهد قضایا بودند سعی میکردند علت حضور ما را به آنها توضیح بدهند. همزمان کارگرانی که دور سکو ایستاده بودند سعی میکردند به ما اطمینان دهند که آنها دچار سوءتفاهم شدهاند. به ما میگفتند «نترسید. اینها هم کارگرند. کاری با شما ندارند.» جمعیت صد نفره تازهوارد کمی آرامتر از قبل، به جمع دویست کارگری که دورمان حلقه زده بودند پیوستند. اما جو همچنان ملتهب بود و اوضاع خارج از کنترل به نظر میرسید. نماینده کارگران شروع به صحبت کرد. هنوز چند کلمه نگفته بود که ناگهان سنگی از طرف جمع به سمت ما پرتاب شد. کارگران به سرعت کسی که سنگ را پرتاب کرده بود از جمع جدا کردند و با او درگیر شدند.
یکی از کارگران به ما که ترسیده بودیم توضیح داد: «کارگرها برای این عصبانیاند که قبل از این یک روزنامه محلی از ما گزارش تهیه کرد و دروغ نوشت. چرت و پرتای الکی نوشت. نوشت کارگرها حقوق گرفتند. برای همین بچهها اینجوری اعصابشان خرد شده.»
با ادامه سخنرانی نماینده کارگران جو کمی آرامتر شد. کارگران میخواستند کارت خبرنگاری ما را ببینند تا مطمئن شوند از طرف آن روزنامه محلی نیامدهایم. کارت را نشان دادیم و فضا برای گفتوگو با کارگران آماده شد.
روز دوم:
دوشنبه ٢٠ آذر، در سومین روز اعتراض بدون مشکلی با همراهی کارگران به کارخانه وارد شدیم و در بالای سکو، جای دیروزیمان قرار گرفتیم. کارگران بیشتری آمده بودند. حدود پانصد نفر یا بیشتر. زنی با صورت پوشیده هم از سکو بالا آمد. برای نخستین بار در جامعهای سنتی زنی با صدای محکم و کلمات قاطع چند کلمهای خطاب به پانصد کارگر حرف زد. بعد از هر جمله او کارگرانی با قومیتهای مختلف که همگی در تعصب اشتراک داشتند، جملات این زن را با شعارهای حمایتی همراهی میکردند. به گفته کارگران این نخستین بار بود که زنی برای جمع کارگران معترض سخنرانی میکرد. بعد از پایان این سخنرانی و سخنرانی یکی از مردان نماینده صنفی، گروه ما در کنارههای سکو شروع به گفتوگو با کارگران کردند. کارگران پراکنده حرف میزدند و در این گزارش، سخنان آنان را به همان شیوهای که بیان شده میآوریم:
«یک سال و خردهای است کارخانه را دادند بخش خصوصی. اینها آمدند نانمان را بریدند. با حقوق دادن بین ما تفرقه انداختهاند. به یکی میدهند به دهتا نمیدهند. بین عرب و عجم تفرقه انداختهاند. میگوییم آقا حقوق بده. میگوید ده روز دیگر. دروغ. حضرت عباسی دروغ. من بچههام مریضند. نمیدانند این دروغها چه بلایی سرما میآورد.»
«از دو سال پیش دو ماه ازش طلب داریم. اسفند و بهمن ٩٤ را ندادند. حالا هم پنج ماه است حقوق ندادهاند. به کارفرما میگوییم حقوق بده میگوید باید حکم دادستانی بگیریم. حکم دادستان به چه درد من میخورد. من برای این کارخونه کار کردم اینجا باید حقوقم را بدهند.»
«حقوق من همش یک و پانصد است. شش ماه حقوق ما برای این آقایان پول خرد است. اضافهکاری را کم میکنند، ده درصد از عیدی میزنند، اضافه کارمان را قطع کردند. چند ماه است بیمه نداریم.»
«الان، پنج، شش، هفت، هشت، نه… پنج شش ماه است حقوقی نگرفتهایم. ما چی باید بخوریم؟ شما به جای ما. حق بیمه را هم نمیدهد. تامیناجتماعی بیمهمان را قطع کرده. هر چه میگویم بچهام مریض است. هرجا برویم بدون بیمه پول خون از ما میگیرند. یک آمپول دارم میگیرم یک و دویست. میگوید به ما مربوط نیست. برای مساعده اقدام میکنیم میگویند نداریم. شرکت ورشکسته است. شما برو زمینهای کارخانه را ببین. حتی اگر فقط بخواهد کرایهشان بدهد میتواند پول همه کارگران را بدهد. اینجا خاکش طلاست.»
«این آقا هر چه بگوییم جوابگو نیست. دیروز آمدیم دفترش سیگار روشن کرده و ما را آدم حساب نمیکند. رفته شیخالمشایخ را آورده که وساطت کند. میخواهد دوتا قبیله را به جان هم بندازد. شیخ هم دید کسی حرفش را گوش نمیدهد گذاشت و رفت.»
«نه حق سرویس میدهد، نه لباس کار میدهد، بن نمیدهد… جمعهکاری که همیشه بوده را حذف کرده و بیمهمان پنج ماه عقب است. از برج یک تاحالا هیچ حق بیمهای نداده است. الان هم بدون بیمهایم.»
«کجای قانون کار گفته کسی که میخواهد بازنشسته شود باید تعهد دهد که سنوات خدمتش را نمیخواهد؟ مدیرعامل از من که طبق قانون تقاضای بازنشستگی دارم تعهد میگیرد تا دو سال حق سنواتم را پیگیری نکنم. سنوات کارگر باید طبق قانون هر وقت که میخواهد بازنشسته شود توی جیبش باشد. من ٢٥ سال کار کردم به امید این سنوات. حساب کردیم روی این پول. عروسی بچهها و عمل جراحی و خرجهای ضروری را گذاشته بودیم وقت گرفتن پول سنوات. حالا تعهد میگیرد که دو سال باید صبر کنیم. ما که امضا کنیم و برویم از کجا معلوم تا دوسال دیگر اینها اینجا باشند؟ اگر مدیر بعدی زیر بار نرفت چه؟ مگر اینها زیر بار تعهدات مدیر قبلی رفته بودند که مدیر بعدی تعهدات اینها را قبول کند؟»
شهر قسطی
«نان نسیه نمیدهیم. » خیلی از کارگران این عکس را روی گوشیهایشان دارند، تصویر یک برگه و نوشته رویش که بر ورودی یکی از نانواییهای هفتتپه چسبیده تا دست رد به سینه مشتریانی بزند که تقریبا همه مایحتاج زندگیشان را با قسط و قرض و نسیه میگیرند. این زندگی قسطی سر از تمامی شهر و روستاهای اطراف هم درآورده، هر جا پای کارگران هفتتپه در میان باشد، مغازهداران و فروشندگان هم باید برای خودشان دفترهای حساب و کتاب داشته باشند تا دانه به دانه نانها، روغنها، میوهها و حتی نخهای سیگاری که ازشان به نسیه میبرند را یادداشت کنند. وقتی کارخانه حقوق بدهد این حسابها نصفه و نیمه و آرامآرام تسویه میشوند، اگر وضعیت مثل چند ماه گذشته وخیم باشد حسابها روی هم تلنبار میشوند تا برخی از کسبه برای ادامه کارشان قانون و مقررات بگذارند و برای فروشهای قسطیشان سقف بگذارند.
شهر کوچک «حُر»، نزدیک به یکی از بسیار زمینهای غرق در ساقههای بلند نیشکر است. از آن شهرهایی که زندگیاش با کارخانه تعریف شده و بخشی از کارگران شرکت هم ساکنان همین شهرند. در «حُر» دیگر خبری از چهرههای پوشیده در میان دستارها و چفیهها نیست. «شما را امروز توی کارخانه دیدم. ببخشید اگر سخت گذشت، ما همیشه این طوری نیستیم، خیلی مهماننوازیم.» یکی از صورتهایی که از پشت نقاب درآمده جوان خوشرویی است ساکن حُر که دانه به دانه مغازههایی که دفتر حسابوکتاب دارند را نشان میدهد؛ خواروبارفروشی، نجاری، نانوایی. صاحبان این مغازهها نسیه میدهند و خودشان هم تبدیل میشوند به خریدار نسیه از کارخانهها و شرکتها. سه برادر صاحب یکی از سوپرمارکتهای شهر هستند، زندگیشان مستقیم و غیرمستقیم با نام نیشکر گره خورده. خواهرشان همسر یکی از آبیاران شرکت است و به دلیل معوق ماندن حقوق، خواهرزادهشان از مهدکودک رفتن بازمانده چون در این شرایط تا قبل از رسیدن به سن مدرسه، هر کاری به نظر خرج اضافی میآید. خودشان هم برای هر کدام از اجناسشان دفترهای قطوری دارند با لیست بلندبالایی از بدهکاران: «قبلا هر ماه لیست جنس میآوردند پیشیمان که مثلا ٣ کیلو نخود، ٣ کیلو لوبیا بده، الان میگویند قد دو هزار تومان لوبیا و یک هزار و ٥٠٠ تومان نخود بده، قبلا هر ماه که حقوق میدادند، حسابشان را صفر میکردند و حالا مثلا از ٦٠٠ هزارتومان بدهی گاهی میآیند ١٠٠ هزار تومانش را میدهند و میروند. اینجا همه آشنا هستند، همه فامیل هم هستند. ما هم نمیتوانیم بگوییم نمیدهیم. زنگ هم نمیزنیم که الان هم یک سال شده و هنوز بدهکاری.» آن سمت خیابان حال و روز شاطر شهر هم مشابه است، اما صاحب نانوایی برای نانهای لواش ١٨٥ تومانی سقف نسیه تعیین کرده: «حقیقتش قرار شده دیگر بالاتر از ٥٠ هزار تومان بدهی را از کسی قبول نکنیم.» میگوید که گاهی وقتی حساب یکی از سقف ٥٠ هزار تومان بالاتر میزند خودش باقی پول را میگذارد تا بعد از دریافت حقوق پولش را از خانوادهها بگیرد: «با همین اوضاع هم مشتریان نان خیلی کم شدهاند، گاهی خمیری که درست میکنیم را باید بگذاریم برای روز بعد. اینجا همه برای شرکت کار میکنند، وقتی حقوق ندهند مردم نان هم کمتر میگیرند، دیروز یک زنی آمد و از اول گفت اگر نان قرضی میدهی، برم وگرنه که هیچ.»
«ما فقیر نیستیم، پول نداریم.» این جمله را یکی از کارگران معترض گفته بود، نشانهاش را در همین شهر حر میتوان دید. شهر کوچک مغازه دارد، خرید و فروش در جریان است، فقط در این میان به ندرت پول ردوبدل میشود. قومیت و رابطه خانوادگی و همدردی در این شهر جای «ریال» را گرفته است. از بزرگ تا کوچک در جریان وضعیت کارخانه و کارگران نیشکر هستند. از هر بچه در حال بازی هم که بپرسی حرف از حقوق معوق کارگران میزند. بچهها یا خودشان در خانواده این کارگرانند یا همکلاسیهایشان. این داستان تا شهر شوش هم کشیده است. راننده خطی اهواز، پسری که روی دوچرخهاش در پیادهروی شهر نشسته و بساط سبزیفروشی را میپاید، همه تا اسم هفتتپه را میشنوند نام رمز ٥ ماه را تکرار میکنند. در منطقهای که سکونتگاه لرها و عربها است، نام نیشکر به گونهای وحدتآفرین است. در میان گلایهها و اعتراضات، گهگاه صحبتهای قومیتی به میان میآید: عربها اینطورند، لرها آنطورند. اما این حرفها خیلی زود پشت نام کارخانه گم میشوند. جوان خوشروی عرب که در تمام شهر همراه بود تا ساکنان حر به «اعتماد» اعتماد کنند و حرف بزنند خیلی سریع در مورد تفاوتهایی که در کارخانه یا در شهرهای دورتر از هفتتپه در میان عربها و غیرعربها قائل میشوند، توضیحاتی داد و بعد گفت که همه این حرفهای عرب و عجم را باید کنار گذاشت: «ما با نمازمان زندهایم، با وجدانمان زندهایم. دوست ندارم اصلا از این حرفها بزنم. اما ما در خوزستان به همین اتحاد زندهایم و باید حفظش کنیم. وقتی میرویم سر کار باید طوری کار کنیم که نانمان حلال باشد، برای همین باید همه روی موضوع شرکت تمرکز کنیم.»