۱۳ ساله
سالهاست که گم شدهام. به هر جا نگاه میکنم آب است. خیلی دلم برای مادرم تنگ شده است. میخواهم در این دفتر که اکنون در دست شماست بنویسم که چه طور از این جا سر درآوردهام.
سه سال قبل زمانی که ده سالم بود همهاش در فکر ساحل و ستارهها بودم. علاقهی بسیار زیادی به هر دو داشتم. زندگیام را در ساحل میگذراندم و شبها با مادرم زیر ستارهها میخوابیدم. آن لحظهها را بسیار دوست داشتم.
آب دریا مانند قلب مادرم زیباست. قلب مادرم مانند آب دریا من را در آغوش میکشد؛ با من بازی میکند؛ من را از خطرات دور میکند؛ من را نوازش میکند.
مادرم از علاقهی زیاد من به ستارهها خوشش میامد. به همین دلیل به پدرم گفت برایم کلاس ستارهشناسی بگذارد. من هر روز در مورد ستارهشناسی مطالعه میکردم. با مادرم در ساحل بازی میکردم و همهی اینها…
روزی مسابقهای ترتیب دادند که ما را به جنگل ببرند. ما باید از علائم ستاره شناسی استفاده میکردیم و به محلی که به آن «پایان» میگفتند، میرسیدیم.
مسابقه شروع شد. با سرعت خوبی شروع کردم. اما جنگل تاریک بود. میترسیدم. دیگر نتوانستم راه را پیدا کنم. بارها زمین خوردم. از دماغم خون میآمد. خیلی ترسیده بودم. من قلب کوچولویی دارم؛ خیلی خیلی کوچولو، مانند قلب مادرم پر از اسرار نبود. در چنین مواقعی مادرم مرا درون دریای قلب خود میبرد و به من آرامش میداد. اما الان مادرم نبود. بعد از چندین ساعت مرا پیدا کردند. من در مسابقه آخر شده بودم. بغض وجودم را فراگرفته بود. مادرم به من گفت:
– آخر شدن اشکالی ندارد به شرط این که بتوانی سرِ خود را بالا نگه داری.
مادرم همیشه منظورش را با جملات عمیق بیان میکرد. از این ویژگی مادرم خوشم میآمد. میتوانستم ساعتها روی تختم به منظورش فکر کنم و هیچ وقت مادرم را از یاد نبرم. سال بعد که یازده سالم شده بود مادرم با شور و شوق من را پیدا کرد. او برای تولد من یک قایق پارویی خریده بود. با مادرم سوار آن قایق میشدم و به وسط دریا پارو میزدم. مادرم همیشه از کنار ساحل صدف جمع میکرد. صدفهای استثنایی، صدفهائی که هربار من سعی میکردم پیدایشان کنم پیدا نمیشدند.
بالاخره روزی رسید که به مادرم گفتم میخواهم با قایقم به سفر بروم. مادرم قبول کرد، اما میدانستم دلش خیلی برایم تنگ میشود.
مادرم گردن بندی از صدف برایم ساخته بود تا همیشه بتوانم برخورد صدای موجهای روی ساحل زادگاهم را بشنوم. وقتی داشتم آمادهی رفتن میشدم پرسیدم:
– چه طور راهم را پیدا خواهم کرد؟
مادرم گفت:
– به روشنیهای آسمان نگاه کن، آنها تو را راهنمایی خواهند کرد.
مادرم به آسمان شب نگاهی کرد و پرسید:
– چه میبینی؟
من به ستارهی درخشان اشاره کردم و گفتم:
– آن همان خرس قطبی کوچک است که همیشه آنجاست.
مادرم ادامه داد:
– ما برای ستارهها اسم خواهیم گذاشت، او همیشه تو را هدایت خواهد کرد و من همیشه میدانم که نگاه جفتمان یک جاست.
مادرم به نور درخشان آن خرس کوچک اشاره کرد و گفت:
– آن ستاره «تای نور» من است.
بعد به بقیهی ستارهها اشاره کرد و گفت:
– «اما یک خرس کوچک یک مادر هم دارد. عشق مادر خیلی قوی است. من مراقب تو خواهم بود»۱
من راه افتادم. عجایب دریا خیلی زیاد و زیبا بود. به طوری که ما سیارات جدید را کشف کردیم، اما همین دریا را که در دنیای خودمان است کشف نکردهایم.
من ریتم و صدای دریا را میشناسم؛ جزر و مدش را میشناسم؛ صدای برخوردش را با صخرهها میشناسم. من دریا را میشناسم، یا حداقل این طور فکر میکردم؛ اما وقتی سفرم را شرع کردم فهمیدم که فقط چیزهائی را میدانم که دریا اجازه داده است بفهمم.
ناگهان طوفان شد. قایق من شکست. دریا مرا به ته آب برد و به بیرون کشید. وقتی بلند شدم خود را در ساحل دیدم. مدتها طول کشید تا قایقی برای خودم ساختم و به سمت خرس کوچک حرکت کردم، اما بعد از مدتی دیگر خرس قطبی کوچک را پیدا نکردم. این طوری شد که من به این جا آمدم.
«مادرم شبیه شن بود. شنی که وقتی از آب سرد بیرون میآیی و میلرزی، گرمت میکند. . . شنی که روی بدنت میماند و روی پوستت اثر میگذارد تایادت باشد کجا بودی و از کجا آمدی… شنی که تا مدتها بعد از بودن در ساحل ته کفشت، یا توی جیبت پیدایش میکنی. مادرم شبیه شن بود.»۲
دلم خیلی برای مادرم تنگ شده. حالا فقط من هستم و گردن بندی که مادرم با تمام عشق آن را برایم ساخته بود…
۲۳ آذر ۱۳۹۶
۱- جملهای از کتاب «اقیانوس در ذهن»
۲- جملهای دیگر از همان کتاب
منبع: سایت ایشیق