به علت اندک کسالتی ، امروز سر کار نرفتم. برای آنکه خانه نشینی حوصله ام را سر نبرد ، رفتم روزنامه ای بخرم. به آرامی وآهسته در خیابان به سوی دکه روزنامه فروشی می رفتم. در میدان مرکزی شهر که پر از جمعیت بود ، هر کس با عجله به سویی می رفت. یکهو صدای جیغ و فریاد بلندی برخاست. جوانی، تند و هراسان با گامهایی بلند به چابکی می دوید.به دنبالش پنج شش نفری از اویش هم سریعتر. نعره های گوش خراش بگیریدش ، آی دزد بگیریدش به یکبارگی فضای میدان را فراگرفت و بر زوزه های اتومبیل های رنگ وارنگ عبوری غالب آمد.چند عابر درشت هیکل توانستند سد راه گریزشتابناک جوان شده ، کتک زنان به داخل مغازه ای بیاندازندش. صاحب مغازه پیرایشگری ازآشنایانم بود. قبل از بستن درب شیشه ای دکان ، از سر کنجکاوی به داخل تپیدم. انبوه جمعیت در خیابان گرد آمده آنچنان خیره ، چشم بر مغازه دوخته بودند، گویی نمایش معرکه ای را تماشا می کنند. جوان کاملا خود را باخته با سر و صورتی سرخ شده از سیلی هایی که بر آن نواخته بودند. با چشمانی ور قلمیده ، هراسان و مرعوب ومبهوت ، به افراد پیرامونش گیج و پریشانحال می نگریست. بعد ازلحظاتی چند، تعقیب کنندگان که عصبیت و خشم سراپایشان را فرا گرفته بود، له له زنان سر رسیدند. و با فشردن و چرخاندن محکم دستگیره درب مغازه ، همگی از لای درب به داخل سریدند. سر دسته متعاقبین ابرام ساندویچی بود. ساندویچ فروش معروف سرکوچه ما. از سالها پیش که در شرکتی سر کارگر بودم و او نیز آبدارچی شرکت بود همدیگر را می شناختیم. پس از مدتی کار در شرکت را رها نموده ، با نونوار کردن مغازه ای که از پدرش به ارث رسیده بود، ساندویچ فروشی دایرکرد. فرد ی فوق العاده بد اخلاق ، بد دهن و عصبی مزاج بود. از آغاز آشنایی مختصر احترامی برایم قائل می شد.
دو پسرش و تنی چند از همسایه های مغازه دارش به همراهش بودند. رسیده نرسیده ناسزاگویان جوان را با مشت ولگد به باد کتک گرفت. پسر جوان که هیفده هیجده ساله می نمود ، داشت از حال میرفت. خودم را وسط انداخته با تغیر گفتم: ابرام بس کن بچه مردمو کشتی . ابرام با دیدن حال زار و وحشت زده جوان، بر روی صندلی نشست. با صدایی دو رگه وپر ارتعاش گفت: آخه اگه بدونی این نامرد چه بلایی بر سرم آورده به من حق می دهی. گفتم : لیوانی آب بخور وفعلا به اعصابت مسلط شو . به سوی جوان برگشتم ، وی را که مثل موش آب کشیده ، خونین و مالین می لرزید به طرف رو شویی هل دادم. تا سر وصورتش رابشوید. ابرام ناله می کرد وبه زمین وزمان فحش می داد. پرسیدم موضوع چیه؟ ابرام که لیوان خالی آب را دردستانش می فشرد گفت: خودت بهتر از همه می دانی با چه بدبختی و فلاکتی توانسته ام مغازه فسقلی ام را بعد از عمری دربدری راه بیندازم. بفرما این هم مثلا از مشتری که صبح الطلوع به تور ما خورده . با لحنی که آشکارا می رساند ازعصبانیت و حرص وجوش دارد از درون آتش می گیرد، گفت: این آقا پسر گفت: برایم همبرگر بده . ناکس با چنان افاده ای هم سفارش همبرگر مخصوص داد ، که گمان بردم از آن بچه پولدارهای نازپروده است. دستور شازده را با جان ودل اجرا کردم. نامرد خورد ، اونهم چه خوردنی مثل اژدها می بلعید. منتظر بودم دست ببرد به جیبش و پول در آورد. یکهو از در مغازه مثل اجل معلق فلنگ وبست والفرار. شانس آوردم پسرهام آنجا بودند وگرنه در رفته بود با چه عذابی دنبالش کردیم. آخه بابا اینهم شد کار…. روحیه ابرام را می شناختم . با مراعات احوالات روحی اش گفتم: ببین ابرام آقا یک عمر میهمانی ها داده ای . ساندویچ که نه کباب هایی واسه بساط مهمانهایت گذاشته ای که بیا وببین. حالا این بنده خدا حتما پول نداشته. حساب کن تصدق سر بچه هایت یک ساندویچ بهش داده ای . این قشقرق ها اصلادر شان تو نیست . … با شنیدن حرف هایم ، ابرام کاملا آرام شده بود . پس از لختی تامل در کنارپسرانش وسایر همراهانش به سوی مغازه اش رفت. بعد از پراکتده شدن جمعیت ، جوان که سر و صورتش را شسته پاک نموده بود ، با شرم رویی ضمن تشکر از من و پیرایشگر وتاکید بر اینکه ابدا اینکاره نیست ، شدت گرسنگی به این کار وادارش کرد ، مودبانه اجازه خواست برود. به همراه پیرابشگر بدرقه اش کردیم ، رفت. در حین خروج از مغازه ، پیرایشگر خوش سیما با صدایی که از طنینش رنج وغم می تراوید ، گفت: می دانی این آقا ابرام فرد کم ظرفیت و بی گذشتی است وگرنه از این جوانان بیکار که همیشه به جای پول شپش در جیبشان وول می خورد ، برای اصلاح سر اینجا هم می آیند و بعد از اتمام کار به بهانه شستن دست وصورت از صندلی پا شده ، در می روند. ولی من دنبالشان نمی افتم. خوب آخه فقر و نداری آدمو به هر کاری وا می داره به هر حال باید مدارا کرد.
بدون آن که سخنی در پاسخ بر زبان آورم ، به خیابان پا نهاده با تن و روانی رنجور ساعت ها بی هدف قدم زدم تا شاید بتوانم قیافه ی غضبناک ابرام ساندویچی وسیمای جوان شرمزده و سخنان گزنده تلخ تر از زهر پیرایشگر را از مغزم بزدایم وتسکین خاطر یابم.
صادق شکیب