آروم از رو زمین ورش داشتم و گذاشتمش تو سبد نون. میخواستم بیارمش خونه. درسته خیابون پر ضد شورش بود اما نمیتونستم بذارم مردهاش رو زمین بمونه. خودش به کنار، واسه خاطر پرهای خوشرنگش نمیتونستم ولش کنم بمونه رو زمین.
نمیدونم دست کدوم باد آورده بود انداخته بودش اونجا. یه وری افتاده بود تو پیادهرو، رو سنگفرش زرد مخصوص اونایی که چشاشون نمیبینه. برا کسی که نمیبینه، چه فرقی میکنه سنگفرش چه رنگی باشه. رنگه که مردهرو هم زنده جا میزنه. خلاصه، سایهاش از زیر پرای رنگبهرنگش افتاده بود رو موزاییک. خالهای قهوهای پراش رو موزاییک زرد اونقدر خوشگل بود که اولش حالیم نشد مرده. فکر کردم لابد اونم عین تبریزیا ضدشورشرو دیده و دستپاچه شده و موزاییک زردو با آفتابگردون اشتباه گرفته. از فکرم خندهام گرفت اما نخندیدم. با خودم گفتم: «نکنه پلیسا خیال کنن منم از شورشیهام و دارم به اونا میخندم که پشت سپرهای شیشهایشون عین ربات گارد گرفتن؟» درسته خنده شورش حساب نمیشه اما کدوم آدم عاقلی جلوی پلیس سر تا پا مسلح میخنده که من بخندم! اگه خبر داشتن نونو بهونه کردم و زنبیلمرو ورداشتم و فرسنگهاراه اومدم از نزدیک ببینمشون… نه! خدا اون روزو نیاره! من که کارهای نیستم. نه روزنامهنگارم، نه نویسنده. نه کارگر، نه دانشجو. زندون کجا و من کجا؟ سالیان ساله بازنشسته شدم. چه کاری ازم برمیاد غیر تماشا؟
اگه زیر پامو نگاه نمیکردم، مثل قبرای قبرستون لگدش میکردم و رد میشدم. درسته فکرم پیش پلیسا بود اما چشمامو دوخته بودم به زمین. وگرنه پرای نازکش زیر پام له میشدن و پخش میشدن رو سنگفرش. همین که دیدمش وایسادم. میدونم، لابد پلیسا دیدن وسط این بلبشو یکی وسط پیادهرو وایساده. میخواستم خم شم از رو زمین برش دارم، پیش خودم گفتم اگه خم شم، پلیسا خیال میکنن میخوام سنگی چیزی از رو زمین وردارم. اما اینجا تبریزه نه فلسطین، منم عضو انتفاضه نیستم سنگ وردارم پرت کنم سمت پلیس. تازه، مگه پلیسا کی هستن؟ اونام بچههای مادرایی مثل منن. حتم کاری به کار آدمهای پیر بازنشسته مثل من ندارن.
یه نگاه انداختم به چپ و راستم. پلیسا عین شوالیههای هول بودن که پشت سپراشون خشکشون زده بود. اما نه، خشکشون نزده بود، سر و مر و گنده بودن. سر جاشون وول میخوردن. با هم گپ میزدن. حتی حواس یکی دوتاشون به من بود. برای همین یه دفعهای خم نشدم، با احتیاط خم شدم. زانو زدم رو موزاییک زرد، دیگه نگاشون نکردم. زنبیل نونمو گذاشتم رو زمین. پروانهی مردهرو آروم ورداشتم و گذاشتم رو نون سنگک. بازم یه وری افتاد و همونطور موند. اگه آدم بود، میگفتم به خواب ناز رفته، عین زیبای خفته.
دوست داشتم بگم رنگش رنگ عشقه. اونایی که به عمرشون عاشق شدن، خوب میدونن عشق چه رنگیه. گاهی وقتا یه رنگ خاصیه. بستگی داره کی با چه حال و هوایی عاشق بشی. رنگام زبون خودشونو دارن. اما خب اگه بگم رنگ عشقه، عالماً و عامداً خودمو گیر احساسات عاشقانه انداختم. احساسات عاشقانه کجا و حال و هوای خیابونا کجا. درسته یه شورشی هم تو خیابون نیست. اما خب وقتی سر و لباس پلیسها، باتوم تو دستشون، کلاهخود روی کلهشونو میبینی، هول ورت میداره. اسم خودت هم یادت میره، چه برسه عشق و عاشقی و رنگاش. اما خب مرگ هم به یکی از رنگای عشقه.
گلوم خشک شده، نه واسه خاطر پروانهی مردهی تو زنبیل نون، واسهی اینکه شوالیههای هول میدون ساعتو محاصره کردن. انگار عقربههای ساعت گندهی سر ساختمون ساعت هم از ترس وایسادن. با خودم گفتم: «پدر ترس بسوزه.» اما مگه ترس پدر هم داره که بسوزه؟ ترس مثل ویروسه. پدری نمیکنه، واگیر داره، پخش میشه. یهدفعه آدمو نمیکشه. کمکم، ذرهذره میکشه. خوب گفتن، ترس از مرگ بدتره.
احساس میکنم دستکم یکی دو نفر از پلیسا دارن منو میپان. لابد به خاطر اینکه پروانهرو از رو زمین ورداشتم حواسشون به منه. موندم دیدن فقط و فقط یه پروانهرو از رو زمین برداشتم؟
سعیمو میکنم خونسرد به نظر بیام. به خودم میگم: «فکر کن این دیوار گوشتی شمشادهای سرسبز کنار بلوار هستن. شمشاد که ترس نداره.»
یه تیکه از نون سنگک میکنم و میذارم تو دهنم. طوری از پیادهرو رد میشم انگار نمیبینمشون. یکی دو قدم دور نشدم که یه فکر بچهگانه به عقلم میرسه. برمیگردم. به خودم دلوجرأت میدم. درسته فکرم بچهگانهاس، اما انگار دارم میرم به یه جنگ بزرگ. با هر قدمیکه ورمیدارم، انگار به میدون جنگ نزدیکتر میشم. جلوی پلیسای وسط میدون وایمیستم. با تعجب نگام میکنن. یکی دستشو برده به کمر و دستهی باتومو تو دستش فشار میده. میترسم. اون باتوم حساب استخونای آرتروزی منو یه سره میکنه. کم نمیارم. پروانهرو ورمیدارم و آروم نشونش میدم و میذارمش رو شونهی پلیس کناری. برمیگردم. میترسم برگردم نگاشون کنم. میترسم شوالیهی هول پروانهرو از رو شونهاش انداخته باشه زمین و بالهای رنگبهرنگ و نازکشرو لگد کرده باشه….
ترجمه: تهمینه زاردشت
کپنکلری قوْرخوتمایین / رقیه کبیری
……. هنرمندان در داستانها، نقاشیها، نمایشنامهها یا رمانهایی که بعد حوادث مهم خلق میشوند، با شکستن سکوت میخواهند فریاد بزنند، یا اگر خیلی حساسیم کار هنری بیانیهی سیاسی نباشد، حس خودشان را به آن حادثهی مهم بیان کنند. انگار اضطراری در میان است، احساس اینکه فرصت از دست میرود و نکند فردا برای بیان حرف و حس و نگاه و نظر دیر باشد.
خانم کبیری در این داستان کوتاه، گذشته از نگرانیهای راوی، زنی پا به سن، گویی از زبان «تبریزیهایی که با دیدن ضدشورش دستپاچه شدهاند» حرف میزند. دستپاچه شدهاند، چون کسی در خیابان نیست اما خیابان پر از ضدشورش است. گویی نویسنده به چشم خودش دیده که (به قول آن شاعر کُرد): «خیابان وحشتزده است»، دیده عقربههای میدان ساعت هم از حرکت ایستادهاند. زمان برای مردمیکه آرتروز گرفتهاند از حرکت ایستاده است. نویسنده از زبان مادران باتومبهدستها و همینطور کسانی حرف میزند که با عمری غم «نان سنگک» بازنشسته شدهاند. چاره چیست؟ خنده؟ نه. راوی میگوید خنده خطرناک است اما شورش حساب نمیشود. حتی خم شدن