آذربایجان دموکرات فرقه سی

Azərbaycan Demokrat Firqəsi

فرقه دموکرات آذربایجان

گزیده ای از دل نوشته های رفقای ابوالفضل:

در رثای هماره آموزگار،رفیق ابوالفضل پرویزیان

تقدیم به همسر همرزم و فرزانه اش

نو جوانی بیش نبودم که گرایش به مشی چریکی، مرا رو در رویش قرار داد. با این کار، در مقابل منطق دیالکتیکی، محکم و قاطع اش مرعوب شدم.رفته رفته پای بحث ها و صحبت هایش نشستم. من که به قول دمکریتوس، حکیم یونانی، یک تن برای من هزار تن است، اگر بهترین باشد. که او به راستی بهترین بود. زان پس دل در گروه دوستی اش نهادم. با گذشت سال ها، دوستی ما به مرحله ای پایدار رسید. دیدم و به این باور رسیدم، که حق با الگزاندرپوپ، شاعر انگلیسی است. آن جا که میگوید: در چشمه پیر یا درست بنوشید، یا اصلا بدان لب مزنید. باده ی شیرین آگاهی ها و قانون مندی های اجتماعی را به شیوه درست سر کشیده بود. هرچه بیشتر دقت کردم و پای رفاقتش نشستم، دیدم به گفته ویل دورانت: به راستی بزرگ است، چون که عشق بزرگی در سینه دارد. همین بزرگی اش باعث شد تا من و خیل زیادی چون من، بر شانه هایش ایستادیم تا جلوتر را اندکی بهتر ببینیم. ما رفقای او سالیان سال از خرمن دانش اش خوشه چینی کردیم. هنوز پس از گذشت، قریب به چهل سال یادم است که وقتی آفتاب به سوی قبه ی آسمان می خزید، ما روانه ی تپه ی آبادی می شدیم و آموزگاری او تا سرخی آفتاب به درازا می کشید. در این دیدارها، به روشنی می دیدم که از دشمن پوست بر می کند و از دوست پوستین. همواره هم تاکید داشت که بر خلاف سخن انجیل، که می گوید: در خرد بسیار، اندوه بسیار است. از قول اندیشه ورز سترگ، احسان طبری، که می گفت: در خرد بسیار، امید بسیار است. جان کلام این که، به گفته کسرایی هیمه ای بود که شعله بر می انگیخت و ریشه ای بود که جنگل از آن بر می خاست. و یا به دیگر سخن، خنده ای بود در سرسبزی، داد و ریشه ای بود به گاه بیداد. اما رفتار و کردارش گویای این ضرب المثل سرزمینش بود، که در میان مردم جاری است:

نهد شاخ پرمیوه سر بر زمین!

من هر قدر کوشیدم او را بهتر بشناسم، این شعر شاعر بزرگ میهن مان، سایه، در گوشم طنین انداخت:

من دیده ام بسیار مردانی که میزان شان

آدمی بودند.

وز کبریای روح بر میزان شان آدمی

بسیار افزودند.

او آتش فشانی بود که برای مردمی ها و بر علیه نامردمی ها می غرید. اما روزی رسید، که دیوسیرتان انسان نما وجود این گوهر یگانه را تاب نیاوردند و به بندش کشیدند. او در بند نیز رسالتش را به نسیان نسپرد و سال ها در آن جا خروشید:

تو ای دادرس!

که نشانت از قفل و زنجیر است!

تویی که: نشانت از زر و زور است

چه می خواهی؛ چه می جویی نشان از من

منم مزدک؛ منم بابک؛ منم روزبه عاشق خلقم

مرا با کدامین نام می خواهی

تو خوب می دانی، که هستم من، چه می گویم؛ چه می پویم در این ظلمت

تو خوب می دانی جرمم چیست

تو خوب می دانی، از چه در بندم

این تهمت، این بهتان کذب است

دروغی فاحش و محض است

تواز من؛ از ما؛ چرا کز اندیشه های ما؛ می ترسی

رفیق در زندان نیز رزمید، آزاده ماند و یله. چاره ای برای دژخیم نماند. او را نیمه جان روانه بیرون کرد. وقتی در بیرون با تنی دردمند و رنجور زندگی اش را پی گرفت، گویی گاندی برای او گفته بود که: والاتر از زندگی هنری، هنر زندگی است.

آری، او با چنین حالی، ایمانش را چونان قلب فروزان دانکوی گورکی، بالای سر گرفت، شورید و پیکار کرد. دردا، دردا و دریغا،پس از سال ها، ثمره ی عطوفت های دیو سیرتان انسان نما به بار نشست.

آتشی خاموش شد در محبسی

درد آتش را چه می داند کسی

او جهانی بود در خود نهان

چند و چون خویش به داند جهان

آه، آه، خانه ما اندرون ابر شد و بیرون آفتاب! ابولفضل تنهایمان گذاشت. دیگر بلبلان سرزمین من برای او، که قلبم بسیار گرامی اش می داشت، نخواهند خواند. دیگر نغمه های شوریدگی اش در گوش ما طنین نخواهد افکند. دیگر لبخند زیبایش را از ما دریغ خواهد داشت.آه، آه،کجایی دوست؟ کجا؟

برای هر ستاره که ناگهان،

در آسمان،

غروب می کند

دلم هزار پاره است

دل هزار پاره را،

خیال آن که آسمان

همیشه و هنوز …

پر از ستاره است

چاره است.

اما ما با شاعری که او بسیار دوستش می داشت، می سراییم:

تا دوست درایم

تا دوست دارمت

تا اشک ما به گونه ی هم می چکد به مهر

تا هست در زمانه یکی جان دوست دار

کی مرگ می تواند

نام مر بروبد از یاد روزگار؟

نقشی که آن یار سفر کرده در زمین نشاند و رفت، زر و زورمداران، هرگز و هرگز قادر به زدودن آن نخواهند بود.

زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست،

هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود،

صحنه پیوسته به جاست،

خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد.

« انسان در عمل تاریخی خود باقی است» کارل مارکس

بر داشت آسمان را

چون کاسه ای کبود،

و صبح سرخ را

لاجرعه سر کشید.

آن گاه

خورشید با تمام وجودش طلوع کرد. «سایه»


با درد و تسلیت به همه ی عزیزان شرکت کننده در مراسم نکو داشت.

رفیق عزیر و معلم بزرگ ما، ابوالفضل پرویزیان، به اسطوره ها پیوست.

در غم از دست دادن ابوالفضل صحبت در باره او بسیار دشوار است. و لیک آسان هم هست زیرا که چونان چشمه ساران صاف، شفاف و زلال بود.

میزان طول زندگی ابوالفضل کم، اما عمق آن بسیار بود. ابوالفضل انسانگرا، اندیشه ورز و عذالت خواه و توده ای بزرگی بود. در زندگی سهمی شایسته برای همه می خواست، اما برای خود هیچ. به پاداش این زنده اندیشی و مصاف با تاریک اندیشی کیفری پرومته وار ارزانی اش داشتند.

بی واسطه و با واسطه برای همه ما حکم آموزگاری را داشت، که کیمیا بود.

ابوالفضل آن گاه که در بند بود و آن گاه که بی بند بود، هماره در بند مردم و زحمتکشان بود.

رویای ابوالفضل جهانی بود عاری از ستم طبقاتی و آکنده از عدالت اجتماعی. اگر بکوشیم در این رویای اوسهمی هر چند اندک داشته باشیم، او با لبخندزیبای خود و ارثیه ی معنوی پر بارش بر ما پرتو افشانی خواهد کرد.

رفیق در هر حیطه ای، اعم ازادبیات، تاریخ، فلسفه، جامعه شناسی و دیگر رشته های دانش بشری صاحب نظر، اما هماره بی ادعا بود. به جرعت می توان گفت پس از آگاهی علت ها و قانون مندی های اجتماعی، انسانی بود که تا واپسین لحظه عمرش در راه آن کار و پیکار کرد و رزمید.

در باره ی رفیق قهرمان ما، همین بس که، هنر خوب زندگی کردن بود. تا آن زمان که زتده ایم، یاد و خاطره ی جان شیفته اش برای ما عزیز خواهد بود و ارثیه ی معنوی اش چراغ راهنمای ما.

بسیارگل که از کف من برده است باد

اما من غمین

گل های یاد کس را پرپر نمی کنم

من مرگ هیچ عزیزی را

باور نمی کنم «کسرایی»


مردی که اسطوره شد.

قبل از دبیرستان

در نشست قهوه خانه که ممر درامد پدرش بود ومرکز دیدار دهقانان که اغلب بازماندگان فداییان فرقه دمکرات آذربایجان بودند با مبارزات مردمی وفرقه دموکرات اشنا شد. همواره زمزمه میکرد:

آی انالار آی باجی لار راحت یاتون بیز ایاقوخ

زنجان چایی یول ور بیزم

بیز تهرانا گت ملی یوق

در دبیرستان بود که باصدای ملی به عمق مبارزات پی برد عاشق انشا نوشتن بود معلم او اغلب دوست داشت انشائ هفته را با نوشته ابوالفضل تمام شود

یک روز درکلاس گفته بود : ابوالفضل درآینده شخصیت مهمی میشود. همین گفته به یاد دوستش مانده بود. تا اینکه دوست وهمکلاسی اش خبر دستگیری ابوالفضل را توی شهر شنید. هاج و واج در شهر سرگردان می گشت، تا اینکه معلمشان را دید گفت:

میدونی چی شده ؟ معلم دوران دبرستان گفت بگو چی شده؟ خیلی ناراحتی. اری ابوالفضل را دستگیر کرد ه اند. مگه قبل از انقلاب توی کلاس نگفتی ابوالفضل شخصیت مهمی میشود. معلمشان گفت: خوب الان هم میگم ابوالفضل آدم مهمی شده تو نمی دانی. پس چرا من و تورا دستگیر نمی کنند. حتی ممکن است اعدامش کنند. خوب مهم یعنی این!

وقتی که به سراغ ابوالفضل امدند،عصر بود وهوای روستا گرفته بود. کلاس درس تمام شده بود وافکارابوالفضل در فکر دستگیری های اخیر تهران سیر میکرد. صدای لندور درمیان روستا پیچید. چه خبر شده این ماشین در روستا چکار دارد ؟

دراین فکرها بود که افراد مسلح جلوی مدرسه پیاده شدند. می دانستند پی کی آمده اند. یکراست به سراغش رفتند .

چند ساعتی با شما کارداریم! فردا به کلاس میرسی از مدرسه تا بازداشتگاه کنار گوری چای اردبیل به تندی گذشتند. وارد سلول شد در سلول تنها نبود کسی قبل از او انجا بود.

بعد از سلام ودیدار. ابوالفضل ازهم سلولی اش پرسید چند وقته اینجایی ووقتی دستگیرت کردند، به شما چی گفتند؟

زندانی گفت: 6 ماه اینجا هستم وبه من موقع دستگیری گفتند : 10دقیقه سئوال – جواب داریم بعد ازاد میشی.

با ده دقیقه کار داریم 6 ماهه اینجایی؟ به من گفتند فردا به کلاس میرسی پس حالا حالاها مهمان اقایان هستم .

متوجه میشود بچه های مرنی را دستگیر کرده واورده اند زندان. به فکر فرو میرود اینها همه شان محصل وکارگر هستند وجوان. تصمیمش را می گیرد تا مسئولیت همه را قبول کند وبه عهده میگیرد. به شرطی که همه را ازاد کنند. زندانبان قبول میکند

بچه های مرنی با غرور ازاد میشوند. در این میان فقط یکی از جوانان قبول نمیکنند. او میگوید: هر کس باید سهم زندانش را بکشد وهمین طور هم میشود. او پابپای ابوالفضل در زندان می ماند .

دژخیم هر روز قربانیان تازه ای را دستگیر میکند و به زندان می آورد. فشار به ابوالفضل هر روز بیشترو بیشتر میشود. براثر شکنجه خون زیادی ازش میرود ضعیفترو ضعیفتر می شود. اما دژخیم دست بردار نیست .میگوید: می خواهی قهرمان شوی وکاری کنی بکشیمت انگاه مارا در مقابل مردم قرار بدی؟ مردم شهرو روستا بریزند سرما به خون خواهی تو.

دژخیم دست بردار نیست از او مصاحبه میخواهند. آن ها می خواهند تا گناه نا کرده را به گردن بگیرد. پس از شکنجه های طاقت فرسای جسمی و روحی، بارها وبارها از سلول بیرونش می آورند وجزء اعدامی ها قرارش می دهند. تپه نادری اردبیل بارها وبارها شاهد تیرباران ابوالفضل میشود. دستور است که او را نکشند، اما در حد جنونشکنجه اش کنند. در این کارموفق میشوند. در حال مرگ به بیمارستان منتقلش میکنند. با این حال دو نفر پاسدار کنار تخت ابوالفضل، نگهبانی میدهند.

دکتر معالجش می گوید به اطلاع می رساند با وجود نگهبان ها امکان ویزیت مریض را ندارد. درنهایت رضایت میدهند، پاسدارها پشت در اتاق نگهبانی دهند .

دکتر که موفق شده نگهبانان را ازاطاق بیرون کند، معالجه شروع میکند به کادر

پرستاری دستورهای لازم را میدهد. طولی نمیکشد ابوالفضل به هوش می آید. متوجه میشود دربیمارستانی خارج از زندان بستری شده است.به پرستاری اطمینان میکند. پرستار حال و روز و محل بستری شدن ابوالفضل را به اطلاع مردم میرساند. اهالی روستای مرنی جلوی بیمارستان تجمع می کنند. اعتراض ها شروع میشود. مردم خواهان ملاقات با ابوالفضل می شوند. برادران ابوالفضل شرایط را مناسب می بینند. خواهان انتقال برادرشان برای ادامه معالجه به تهران می شوند.

با کمک مردم ابولفضل را به بیمارستان طالقانی در تهران منتقل می کنند. خوشبختانه در تهران ابوالفضل با کمک رئیس بیمارستان و دکترای معالج اش، تا حدودی بهبودی پیدا می کند و از مرگ حتمی نجات می یابد.

اما درد و رنج زندان و شکنجه های دژخیمان هرگز اورا رها نکرد. تا اینکه متاسفانه غروب بیستم تیرماه 1397 دیده فرو می بندد. قهرمان ما به اسطوره ها می پیوندد صبح روز بعد همسرش در حالی که فرزندان خود الدوز ولاله را در اغوش گرفته بود به همراه خیل دوستاران ابولفضل، پیکر بی جانش را به خاک می سپارند.

یادش گرامی راهش پر رهرو باد

Facebook
Telegram
Twitter
Email