” خاطراتی از دوران آموزگاری”
استاد بهروز دولت آبادی ( چای اوغلی)
ترجمه از: بهروز مطلب زاده.
■ در نهم مهر ماه 1317 درمحله ” چای قیراقی” تبریز بدنیا آمدم. در خانواده ای پرجمعیت با سیزده فرزند. من فرزند نهم بودم. اکنون، از این خانواده پرجمعیت تنها من مانده ام و خواهر کوچکم. آن وقت ها دوران فقر عمومی بود. کم یا زیاد سالی یک بار کفشی نو به پا می کردیم و آن هم درروزهای عید نوروز. البته شب عید، پلو هم میخوردیم. آن روزها را هیچگاه فراموش نمی کنم. میگویند، وقتی آدم سنش بالا رفت، خاطرات اش هم جوان تر می شود. من از همان دوران کودکی حافظه خوبی داشتم. الان هم که هشتاد سالم است، آن روزها را با همه جزئیات اش بیاد می آورم. حتی پرواز آن طیاره هائی را که در زمان جنگ دوم جهانی بر فراز سرمان در آسمان پرواز می کردند، انگار همین الان در مقابل چشمانم قرار دارند.
■ کلاس اول را در دوره حکومت ملی آذربایجان خواندم. درس ها را به زبان مادری می خواندیم. نام مدرسه من “منیژه” بود. هنوز هم کارنامه کلاس اولم را دارم. اگر پیدایش کردم حتما نشانتان می دهم. دعای صبحگاهی ما در مدرسه چنین بود : “ای خدائی که ما را از هیچ خلق کردی، لطف و کرم ات را برما عنایت کن … ” در شروع کلاس دوم هم شعر صابر را می خواندیم :” پائیز آمد / بادهای سرد وزید / در کوه و دشت/ پژمردند گل ها و غنچه ها / پرنده ها/ دسته دسته بپرواز در آمده/ کوچیدند به جاهای گرمسیر”. بعدن به مدرسه “همام” رفتم. دوره دبیرستان را هم در مدرسه “منصور ” خواندم. مرحوم غلامحسین ساعدی هم در همین مدرسه درس می خواند. من پس از به پایان رساندن کلاس نهم، به دلیل فقر و نداری دیگرنتوانستم به تحصیل ادامه بدهم. رفتم و آموزگار پیمانی شدم. دیپلمم را هم بعدها، از طریق امتحانات متفرقه دانشسرا گرفتم. سال های 1334 -1335 در روستای “قره بولاغ” از توابع “کاغذ کنان” معلمی کردم. کار معلمی من دراصل از همین روستا شروع شد.
■ در واقع می شود گفت که در روستای قره بولاغ، هیچ چیز وجود نداشت. حقوق معلم ها را هم، هر شش ماه یک بار می پرداختند. جاده تبریز – تهران، خاکی و پر سنگلاخ بود. گاه گداری اتوبوسی می آمد اما بیشتر از همه تانکرهای نفت و ماشین های بزرگ باری بود که در آن تردد می کردند. روستا برق نداشت. در قره بولاق، نام مدرسه ای که من در آن درس می دادم “اخگر” بود. کلاس های اول و دوم مختلط بود. شب ها هم “اکابر” درس می دادم. در اصل، من هم معلم بودم، هم مدیر، و هم ناظم. مدت سه ماهی هم “بابا” ی مدرسه بودم.
هنگام درس دادن، بسیار وقت ها گرگ ها، حیاط مدرسه را قرق میگردند واز دورچشم هایشان برق میزد، اما، علی رغم همه این ها، من بااشتیاق تمام درس می دادم و رابطه ام با بچه بسیار خوب بود. گاهی پیش می آمد که می دیدی ناگهان سر وکله بازرس پیدا شد. با اسب و قاطر، هرجورشده خودش را به ده میرساند و اولین بخشنامه ای هم که می گذاشت روی میز چنین بود : “هرکس ترکی حرف زد جریمه اش کن! “.می گفتم : انگار شما متوجه نیستید، آخه این بچه ها که زبان مادری خودشان را هم درست و حسابی نم دانند، من به اونا چی بگم؟. من برای اینکه هرچه بهتر بتوانم درس را به بچه ها حالی کنم، گاهی مجبورمی شدم قبلن آنها را خوب در ذهن خودم حلاجی کنم و بعد به آنها بفهمانم. طفلک بچه که گناهی نداشت. یک دفعه چیزهایی به گوشش می خورد که هیچ وقت نشنیده بود. بالاخره یک راهی پیدا کردم، آن هم این بود که مفهوم کلمه را دریک جمله معنی میکردم وآن را با زبان خودشان به آنها میفهماندم.
■ زمانی که در قره بولاغ بودم، با 12 تومان از حقوقم یک تار خریدم. اما کی بود که به من یاد بدهد؟. پیش خودم شروع کردم به یاد گرفتن. اما آرزو می کردم که ای کاش یک آدم واردی بود تا من بتوانم پیش او بنوازم واو ایرادهای کارم را به من بگوید. این هنر، تا همین امروز هم یار جدایی ناپذیر من مانده و من در همین سن هشتاد سالگی هم در آغوش گرفتن تا را از یاد نمیبرم. یک سال و نیم در قره باغ ماندم. بعدها، به کمک برادر بزرگم به آذرشهر منتقل شدم. از سال 1335 به آذرشهر آمدم و از همان جا مرا یک راست فرستادند به “ممقان”.
به ممقان رفتم. مدرسه “عنصری” ممقان شش کلاسه بود. من در کلاس دوم درس می دادم. صمد بهرنگی در کلاس سوم، کاظم سعادتی کلاس چهارم و بهروز دهقانی در کلاس پنجم درس می دادند. در آن زمان، من نمایشنامه ای نوشتم به نام “قمار باز” که اجرا شد. تعدادی میز در کریدور مدرسه چیدند و عده ای را هم از آذرشهر دعوت کردند. بازیگر ها هم صمد بود و بهروز بود و …
■ بچه های ممقان، بعد از به پایان رساندن کلاس ششم، بیشترشان یا پاسبان می شدند و یا ژاندارم. آنهایی هم که کس و کاری درآذرشهر داشتند پس از تحمل سختی های زیاد می توانستند دیپلم بگیرند. این مسئله همیشه ما را به فکر وامیداشت. صمد مسئول “اولیای اطفال” بود. یک روز به او گفتم بیا با بقبه مطرح کنیم که در اینجا یک دبیرستان درست کنند. خودمان هم کمکشان می کنیم. میتوانیم با حاجی شیخ صحبت کنیم تا او این مسئله را با جماعت درمیان بگذارد.شاید از این طریق بچه ها بتوانند تا کلاس نهم را درهمین جا بخوانند. پسر شیخ از شاگردهای من بود. نزد شیخ رفتم و مسئله را با او در میان گذاشتم. به او گفتم که شما ممقانی هستید اما ما رفتنی هستیم. درست شدن این مدرسه به سود بچه های شما است. بالاخره پذیرفتند. یک آدم خیرخواه هم تکه زمینی داد. یادم هست یک روز جمعه بود، اولین کلنگ مدرسه را هم کاظم سعادتی بر زمین زد و کار را شروع کردیم. بچه ها، سنگ های مورد نیاز پایه های ساختمان را از دور واطراف جمع آوری میکردند و ما مشغول کندن پی ساختمان بودیم. بعد از مدتی ما را به جای دیگری انتقال دادند. با این وجود اهالی محل کار را به پایان رساندند و نام آن را هم گذاشتند مدرسه “سعدی”.
■ ما را از ممقان پراکنده ساختند. اتهام های بی پایه ای به صمد می بستند. او را به “قاضی جهان” فرستادند. حتی در آنجا هم نتوانستند تحملش کنند و به “شیرامین” تبعیدش کردند.
من در آذرشهر به “دبستان بیژن” رفتم و بهروز را هم به دبیرستان رضاشاه فرستادند. رئیس فرهنگ و دار و دسته اش، برای پراکنده ساختن ما به هر کاری دست زدند. نام رئیس فرهنگ “دانش دوست” بود، ما اسمش را گداشته بودیم “پاپوش دوز”. سال 42 آمدم مدرسه ” شاه حسین ولی” و از آنجا هم، مرا فرستادند مدرسه “خیابانی”. در این مدرسه بود که من کتاب های صمد را به بچه های کلاس دادم. در آن زمان کتاب های صمد به صورت کتاب داستان از چاپ درآمده بود و بچه ها با شور و شوق آنها را میخواندند. بعدها، در سال 1346 مرا فرستادند به مدرسه ” شیخ عطار”، این جابجایی ها و فرستادن من به مدرسه های مختلف، تا آخرین سال های دوران آموزگاری من دوام داشت. آنها اجازه نمیدادند، که مدت زیادی درس یک مدرسه بمانم.
■ در آن سال ها، اکثر معلم ها، درکنار درس دادن به بچه ها، به موسیقی و ادبیات شفاهی آذربایجان هم علاقه زیادی نشان می دادند و از طریق صحبت و گفتگو باریش سفیدها و سالمندان روستاها، به جمع آوری ضرب المثل ها، حکایت ها و قصه های رایج در میان آنها پرداخته و آنها را بر روی کاغذ می آوردند. در این کار، صمد و بهروز از همه منظم تر و پیگیرتر بودند. البته کاظم هم به آنها زیاد کمک می کرد. این مثل ها و حکایت های جمع آوری شده، درسال 45 به صورت کتاب به چاپ رسید. انتشارات شمس آن را چاپ کرد. صمد و بهروز به موسیقی آذربایجانی بسیار علاقه داشتند. بیشتر وقت ها، زمانی که با هم بودیم، من این دستگاه ها و مقام ها را با تار مینواختم و درمورد شان به آنها توضیحاتی می دادم.
■ در سال 1347 مرا به عنوان نوازنده موسیقی به دانشگاه تبریز دعوت کردند. رفتم و با نواختن تار، کارهای بدیع و ابتکاری جالبی هم اجرا کردم. پس از اجرای آن برنامه، آقای انصافی، مدیر مدرسه شیخ عطار، مرا خواست و گفت :”مدیر کل چند بار زنگ زده و تو را خواسته”. رفتم. ابتدا با من بسیار با احترام برخورد کرد. اما بعد، مرا سپردند دست بازرسی بنام “میرزا آقاسی”. گفت : ” تو تار زدی یا شهر رو بهم ریختی؟ عزیز خبر داره؟”. عزیز برادر بزرگ من بود. گفتم :”من تار زدم، از دیوار مردم که بالا نرفتم …”. آنها مرا سوار یک پیکان کرده به ساواک بردند. در آن زمان تیمسار سلیمی، رئیس ساواک بود. مرا به بازجویی بردند. کتکم زدند و پرسیدند : ” تورا چه کسی به دانشگاه دعوت کرده بود؟”. گفتم :”من که تار زن نیستم. من معلمم”. باردیگر کتکم زدند. بعد، تعهد گرفتند که دیگر جایی تار نزنم. بعد ازآن قضیه، جنجال بزرگی علیه من راه انداختند. ساواک به هر بهانه ای، شروع کرد به اذیت کردن من. ونتیجه این اذیت کردن ها هم این شد که من از تبریز به تهران گریختم. با وساطت برادرم، استاد شهریار توصیه نامه ای برای وزیر نوشت و من با کمک همین توصیه نامه، بار دیگر در تهران معلم شدم.
■ در تهران ابتدا مرا به مدرسه ای به نام “دبستان مرتضوی” در محله پاچنار و پس ازآن هم درسال 49 به مدرسه دیگری بنام “دبستان مفید” فرستاده شدم. بعدها هم به یک مدرسه ارمنی درخیابان سنایی منتقل شدم. خلاصه، نمی گذاشتند که مدت زیادی در یک مدرسه بمانم. درهمین سال ها، در کنارکار معلمی، در کارگاه “تریکو سنترال” و” کانون پرورش فکری کودکان” هم کار کردم. در تریکو بافی سنترال، به همراه “احمد برادران” و ” گنجعلی صباحی” کار میکردم. در کانون پرورش فکری کودکان، با بسیاری از روشنفکران و آدم هایی که علیه رزیم شاه مبارزه می کردند دوستی و مراوده داشتم. وسرانجام، در ماه های پایانی سال 49 به دلیل مبارزه علیه رژیم شاه دستگیر و زندانی شدم. پس از آزادی از زندان. فشارهای بیشتری از طرف اداره بر من شروع شد. من شدم توپ فوتبال، و اداره حفاظت شد فوتبالیست. از این مدرسه به آن مدرسه وازاین منطقه به آن منطقه. آنها برای اینکه مرا بیشتر اذیت کنند، پنج -شش ابلاغیه به دستم میدادند. برای مدیران مدرسه نامه می نوشتند و تاکید می کردند ک” مواطب باشید تا این معلم با شاگردان ارتباط نگیرد!”. و دست آخر هم، از دادن کار معلمی به من صرف نطر کردند و مرا به عنوان کارمند اداری، به بخش آمار و بودجه ناحیه چهاردهم فرستادند در آنجا نیز اذیت و آزار ادامه داشت. آنقدر اذیت ام کردند تا اینکه بالاخره یک روز با آنها درگیر شدم. گفتم :”به چه حقی حکم آموزشی مرا، به حکم اداری تبدیل کرده اید؟. کار من چه ربطی به بودجه و آمار دارد؟”. چند روز پس از آن بود که یکی از همکارانم در آنجا به من خبر داد که ” حکم بازنشستگی پیش از موعدت آمده…!”. ومن، انگار از مادر زاده شدم… به اطاق یکی از کارمندها رفتم. گفت :”خدمت جانانه ای بهت کردم. بر اساس تبصره 74، سی روزه بازنشسته می شوی”. سرانجام، پس از 20 سال آزگار آموزگاری، پیش از موعد بازنشسته شدم. من ماندم و تارم !.
منبع: مجله ایشیق