شوخی، فکاهی، کمدی (در هنرهای دراماتیک)، هجو، هزل و طنز از خند جدا نیستند. در برخی از آنها خنده هدف است و در برخی به ویژه طنز، خنده وسیلهای است برای برانگیختن و به حرکت درآوردن اندیشه انسان و تنبیه و عبرت او. پس بهتر است ابتدا ببینیم خنده چیست.
لوناچارسکی در کتاب “در باره ادبیات” (ترجمه زندهیاد عطا نوریان) خنده را اینطور تعریف می کند:
“خنده از نظر فیزیولوژیکی چیست؟ توضیح اسپنسر در باره ماهیت بیولوژیک خنده بسیار جالب است. او می گوید که هر فکر تازه، هر واقعیت یا موضوع تازه، علاقه انسان را بر می انگیزد. هر امری غیرعادی، مسئله است و ما را نگران می کند. ما برای اطمینان دادن به خویش، باید هر فکر تازه را به فکر آشنا تحویل کنیم تا از رمزآلود بودن و بنابراین، خطرناکی احتمالی آن بپرهیزیم. بدینگونه بدن انسان در برابر ترکیب نامنتظره انگیزههای بیرونی، بر فعالیت خویش می افزاید.
ناگهان معلوم می شود که مسئله ما، مسئله موهومی است. پردهای نازک است که در ورای آن، امری بسیار آشنا و کاملاً بیخطر، رخ می نماید. سراپا ی “مسئله” و تمامی حادثه بیاهمیت از آب در می آید.
اما در این میان، شما خود را آماده کردهاید و نیروی روانی- تنی خود را بسیج کردهاید. اما دیگر بسیج نیروها ضروری نیست، چرا که دشمن سهمناک در کار نیست. باید از بسیج در آیید.
در مراکز فکر و تحلیل شما انرژیای ذخیره شده که باید بلافاصله مصرف شود، یعنی تخلیه شود. اگر انرژی رهاشده ضعیف باشد، فقط تبسمی بر لبها می نشیند. اگر انرژی بیشتری ذخیره شده باشد، خندهای پُرطنین به وجود می آید. خندهای رودهبُرکننده…”
پس ما به چیزهایی می خندیم که برایمان شگفتآور و نامنتظر باشد. شوخی یا لطیفه یا جوک به این سبب خندهدار است که برای دشواریها راه حلهایی عجیب و دور از ذهن می جوید. چرا که منطق خاص خود را دارد. منطقی بیمنطق و ابلهانه. (مانند تدبیر دُخو برای بیرون آوردن سر گاو از خمره)
هانری برگسون، فیلسوف فرانسوی، در رسالهاش در باره خنده می گوید: “…خنده جز در عالم انسانی وجود ندارد. تنها انسان است که می خندد. همینطور تنها انسان است که خنده می آورد. انسان پیش از آنکه حیوان ضاحک باشد، حیوان مضحک است. پس اگر به حیوانی می خندیم، تنها از جهت مشابهتی است که در آن حالت با انسان پیدا کرده یا دست انسان در ایجاد آن حالت خندهآور دخالت داشته است.” مانند فوتبال بازی کردن سگها در سیرک. یا میمونی که لباس انسانی بر او پوشاندهاند و او را پشت میزی نشاندهاند و تلفن به دستش دادهاند.
ما به اشیا هم در رابطهشان با انسان می خندیم. مانند کلاهی کوچک بر سری بزرگ یا کلاهی بزرگ و پردار بر سر خانمی در سالن تئاتر که نمی گذارد تماشاگر بداقبال پشت سر او صحنه را ببیند.
برگسون می افزاید: برای آنکه خنده بیاید، وجود یک انسان مضحک کافی نیست، خنده دو اقتضا دارد؛
اول یک نوع فراغت و بیطرفی. مثلاً در یک مجلس میهمانی شخصی که برای میهمان چای می آورد، پایش به پایه میز یا صندلی می گیرد و سکندری می خورد و سینی از دستش می اُفتد. گیجی و دست و پا چُلفتی بودن این شخص و همینطور وحشت و سراسیمگی او شما را به خنده می اندازد. اما اگر شخصی که دچار این حادثه ناگهانی شده، خواهر و یا همسر شما باشد، ماجرا دیگر مضحک نیست، بلکه رقتآور است. زیرا شما دیگر فارغ و بیطرف نیستید، بلکه از حادثه متأثر می شوید.
اقتضای دوم خنده اجتماع انسانی است. به این معنی که باید شما در حلقه جمعیتی باشید تا با خنده آنها خندهتان بگیرد. پس خنده هم ناچار مانند دیگر عواطف اجتمای انسان، دارای مقصدی است. یعنی حوایج خاصی باید پیش بیاید. آنگاه خنده پاسخ آن حوایج باشد.
برگسون به نکتهای دیگر هم اشاره می کند:
“در عالم نباتی و حیوانی، زندگی صور و اشکالی بیرون از تصور و انتظار خلق می کند، اما همینکه آن صور و اشکال خلق شدند دیگر ماشینوار تکرار می شوند. (کندوی زنبور عسل)
اما در عالم انسانی خودآگاهی یا شعور حاضر نمی شود که در تحت سلطه یک تکرار ماشینی درآید. به این معناست که خودآگاهی مترادف آزادی و ابتکار است. اما شعور و خودآگاهی در برابر خود دشمنی دارد به نام ناخودآگاهی. در این حالت هوش به خواب می رود و بیکار است و عادت و غریزه درکارند. در این حالت است که انسان بدل می شود به یک ماشین بیجان.
زندگی و اجتماع از ما انتظار دارند که دائماً هشیار باشیم و چابکی و انعطاف داشته باشیم. اگر در نتیجه عادت، این هشیاری و انعطاف از دست برود، موضوع خنده قرار می گیریم. بنابراین خنده یک اشاره و تنبیه اجتماعی است. (تنبیه به دو معنی)
خنده با ترس و بیمی که ایجاد می کند، غفلت و بیخبری ما را مجازات می نماید. مثلاً خنده به رهگذری که توجه نکرده و پایش روی پوست موز رفته و به زمین خورده. یا کشیدن صندلی از زیر کسی که دارد با اطمینان روی آن می نشیند، اگرچه او را ناراحت می کند، دیگران را به خنده می اندازد.
زشتی و بیتناسبی تنها در صورتی خنده می آورد که برای یک شخص سالم و متناسب قابل تقلید باشد. برای همین است که کاریکاتور خندهآور است. زیرا کاریکاتوریست بیتناسبیهای یک چهره یا اندام را می جوید و آن را با اغراق نشان می دهد. مثلاً بلندی قد ژنرال دوگل و دماغ دراز او. همچنین خنده گل و گشاد کارتر و مانند آنها.
اکنون می خواهیم بدانیم چگونه ممکن است یک عمل انسانی خنده بهبار آورد. ناطقی را تصور کنید که هنگام سخنرانی یکی از اعضای بدنش را متناوباً اما بهطور منظم و در سر نوبت معین تکان می دهد. این حرکت او شما را از توجه به موضوع سخن باز می دارد و از تکرار آن حرکت خندهتان می گیرد.
علت خنده، نه خود آن حرکت، که تکرار آن است. زیرا یک حرکت یکسان و یکنواخت انسان را به صورت یک ماشین در می آورد.
از اینجا می توان دانست که چرا تقلید کسی را درآوردن خنده می آورد. تقلید کسی را درآوردن یعنی انتزاع و نمایش قسمتی از حرکات خود به خودی و ماشینی یک انسان. پس نتیجه می گیریم هرگاه شخصی از وجود خودش تصور یک شئی را به ما بدهد، ما به او می خندیم. می توانیم این قانون را به صورت کلیتری درآوریم: هرگاه چیزی را در غیر صورت اصلیاش نمایش بدهند، خندهآور خواهد بود.
مانند تأسف خوردن مردی مسافر به خاطر یک آتشفشان خاموش و ملامتش به مردم شهر مجاور آن: اینها چه مردمانی هستند؟ حیف از این آتشفشان! معقول برای خود آتشفشانی بود. ولش کردهاند تا خاموش شده!
شوخیهایی که در باره آدمهای حواسپرت و دیوانهها می سازند عموماً این ویژگی را دارد. یعنی از منطق عاقلانه تهی می شود اما در عینحال نوعی منطق ابلهانه و دیوانهوار دارد.
اکنون بهطور فشرده و خلاصه از فکاهه و هجو و هزل و طنز تعریفی به دست می دهیم:
فکاهه: شوخی و خوشمزگی، آنچه مردم را به خنده بیندازد.
هجو: بدگویی از کسی و دشنام دادن به او به سبب انگیزههای کم و بیش خصوصی.
هزل: انتقاد از پدیدههای گوناگون اجتماعی، همراه با نیش قلم و زخمزبان.
طنز: انتقاد اجتماعی، در جامه رمز و کنایه، با رعایت جنبههای هنری و زیباییشناسی.
در حقیقت این نردبانی است که عالیترین طنز برترین و آخرین پله آن است و زشتترین هجو، که بیانکننده درگیریهای ناچیز فردی است، نخستین و فروترین پله آن.
طنز مانند شعر است. آن را هم نمی شود به زور و اجبار آفرید. و مانند شعر ترجمهناپذیر است یا ترجمهاش بسیار دشوار است و در ترجمه بیشتر ویژگیهای خود را از دست می دهد.
شوخی: همانطور که گفتیم، عجیب بودن و نامنتظره بودن پدیدهها و در جای درست خود نبودن آنها و غیرمنطقی بودن استدلالها با داشتن ظاهر منطقی است که سبب خنده می شود. بر این ویژگی خنده است که شوخی ساخته می شود.
من در اینجا شوخی را معادل لطیفه عربی، (Anecdote فرانسوی و Joke انگلیسی) به کار می برم. شوخی باید ظرافت و تازگی داشته باشد، بکر و بدیع باشد، واضح و رو نباشد، پیچی و گرهی داشته باشد و اندیشه را به کار اندازد. و مهمتر از همه سالم باشد.
در جوامع ناسالم از طبایع ناسالم، بیفرهنگ یا دارای فرهنگ منحط شوخیهای ناسالم بر می خیزد. این شوخیها را می توان چنین دستهبندی کرد:
شوخیهای جنسی (سکسی). در این شوخیها غالباً وقاحت و پردهدری گوینده و عبور از مرز مجاز و ممنوع است که شنونده را به خنده می اندازد.
با اینهمه، این شوخیها هم اگر آمیخته با ذوق و ظرافت، پوشیده و غیرمستقیم باشد و مبتذل نباشد، پذیرفتنی است. مانند شوخی مشهور برنارد شاو (پایه میز)
یا: جوجه تیغی از روی برس پایین آمد و گفت: هرکس در زندگی ممکن است اشتباه کند!
شوخیهای قومی نیز از شوخیهای ناسالم است که در گذشته رواج داشت و هنوز هم رایج است. به نظر می رسد دوستان نادان و دشمنان دانا این شوخیها را رواج می دهند. لبه تیز تیغ این نوع شوخی متوجه هممیهنان آذربایجانی ماست که آنان را به جای ترکزبان، به غلط ترک می خوانند.
البته اینکه اهالی شهری یا ناحیهای را دست بیندازی، در ایران و جهان همیشه رایج بوده. ما خودمان در باره ترسو بودن کاشیها، سادگی لرها و سادهلوحی قزوینیها و زرنگی و خسیس بودن اصفهانیها شوخیهای بسیار داشتهایم و داریم. عبید زاکانی که خود قزوینی بوده، شوخیهای بسیار با قزوینیها دارد:
“قزوینی با سپری بزرگ به جنگ ملاحده رفته بود. از قلعه سنگی بر سرش زدند و بشکستند. برنجید و گفت: ای مردک، کوری؟ سپر به این بزرگی نمی بینی، سنگ بر سر من می زنی!؟”
همینجا باید اشاره کنم که شوخی قالبی و فورمی است که می شود در آن فکاهه ساده ریخت یا طنز متعالی. مثلاً آنچه هماکنون آمد، طنز است چرا که بلاهت و بیمنطقی جنگ را نشان می دهد.
چند نمونه دیگر از عبید:
– شخصی از مولانا عضدالدین پرسید که چون است که در زمان خلفا مردم دعوی خدایی و پیغمبری بسیار می کردند و اکنون نمی کنند. گفت: مردم این روزگار را چندان از ظلم و گرسنگی افتاده که نه از خدایشان یاد می آید نه از پیامبر.
– زن طلحک فرزندی زائید. سلطان محمود از او پرسید که چه زاده است. گفت: از درویشان چه زاید، پسری یا دختری.
گفت مگر از بزرگان چه زاید؟
گفت: ای خداوند، هیزی زاید ناهنجارگویی، خانهبراندازی یا قحبهای!
یا این حکایت که نشاندهنده وضع اجتماعی آن روزگار یعنی انحطاط اخلاقی از حد گذشته است:
زن بخارایی دختری بیاورد. مادرش گفت: دریغا که چیزی میان پایش بودی. دایه گفت: تو عمرش از خدا بخواه که اگر بماند، چندان چیز میان پایش ببینی که ملول شوی!
اما برخی دیگر از حکایات عبید، شوخی ساده است. مانند این: قزوینی را پسر در چاه افتاد. گفت: جان بابا، جایی مرو تا من بروم رسن بیاورم و تو را بیرون بکشم!
شوخی بر اساس بازی با کلمات:
این شوخی، یعنی استفاده کردن از ایهامی که معنای برخی واژهها دارند، نزد ما ایرانیان بسیار رایج است. البته در این زمینه هم کار با خودش ذوقی و ابتکار آغاز می شود، اما در پایان به افراط و ابتذال می کشد. نمونه آن این است که زمانی رایج شده بود می گفتند مردم فلان شهر به حمام می گویند پاکستان، به مسجد افغانستان، به همسرشان زنجان! به رختخواب همسایه می گویند مازندران! به اتوموبیل مراکش! به گوشتکوب لهستان! به مسلسل حیدر (هیدر)
شوخی بر اساس غفلت:
گفتیم کسانی که موضوع خنده و شوخی قرار می گیرند، معمولاً آن اعضای جامعهاند که به نوعی دچار غفلتاند. بسیاری از آنها از غفلت که دربیایند، متوجه دسته گلی که به آب دادهاند می شوند، تازه به عذر بدتر از گناه متوسل می گردند. یعنی می بینیم دچار غفلتی مضاعفاند. و همین از چاله به چاه افتادن آنها سبب خنده ما می شود.
کسانی که بیشتر دچار غفلت می شوند و موضوع این نوع شوخیها قرار می گیرند عبارتند از بچهها، پدر و مادرها، دیوانهها و البته روانپزشکان، اشخاص ساده و سادهلوح، روستائیان یا مسافران در برخورد با شهرهای شلوغ و محیطهای تازه و ناآشنا. و کسانی که اگرهم دچار غفلت نباشند، نفعشان در این است که خود را به غفلت بزنند و جواب سربالا بدهند.
شوخی بر اساس حساسیتها:
مانند حساسیت زنان و بسیاری از مردان به سن و سال خود و پنهان کردن آن. یا حساسیت داماد به مادرزن و عروس به مادرشوهر. (دلپذیرترین ایام زندگی زنان آن ده سالی است که میان ۲۹ سالگی و ۳۰ سالگی فاصله است)
البته این موضوع سابقه تاریخی دارد. مثلاً در گلستان سعدی می خوانیم:
“یکی را زنی صاحب جمال درگذشت و مادرزن فرتوت به علت کابین در خانه متمکن بماند. مرد از مجاورت وی به جان رنجیدی و از محاورت او چاره ندیدی تا گروهی آشنایان به پرسیدن آمدندش. یکی گفت چگونهای در مفارقت یار عزیز؟ گفت نادیدن زن بر من چنان دشوار نمی آید که دیدن مادرزن.
گل به تاراج رفت و خار بماند/ گنج برداشتند و مار بماند
دیده بر تارک سنان دیدن/ خوشتر از روی دشمنان دیدن
واجب است از هزار دوست برید/ تا یکی دشمنت نباید دید
شوخیهای سیاسی:
در رژیمهای استبدادی و دیکتاتوری شوخیهای سیاسی که مردم در باره وضعیت سیاسی و اجتماعی ناشی از سلطه آن رژیمها یا در باره سران و رهبرانشان می سازند، در واقع نوعی مبارزه مردم با آن رژیم است.
مردم با خنده بر رژیم، هم ترسی را که از آن دارند کم می کنند و هم مشروعیت آن را انکار می کنند. یعنی به گفته لوناچارسکی، دشمن را از نظر اخلاقی شکست می دهند تا زمانی برسد که او را از نظر مادی و فیزیکی هم شکست دهند.
این نوع شوخی، اگر زیرکانه و ماهرانه باشد، چون محتوای اجتماعی دارد، در حقیقت طنز است. در ایران که حکومتها از گذشتههای دور تا امروز اغلب مستبد و زورگو و بیدادگر و فاسد بودهاند، یکی از واکنشهای مردم پناه بردن به طنز سیاسی و اجتماعی و مسخره کردن حکومت و آشکار کردن بلاهتها و حماقتهای حاکمان وقت بوده است. این وظیفه را زمانی کسانی که خود را به سادهلوحی یا دیوانگی می زدند (شخصیتهایی مانند ملانصیرالدین و بهلول) به عهده می گرفتند و گاه طلحکها (دلقکهای درباری) به آن می پرداختند. به عنوان نمونه در گلستان سعدی آمده است:
درویشی مستجابالدعوه در بغداد پدید آمد. حجاج یوسف را خبر کردند، بخواندش و گفت: دعای خیری بر من بکن. گفت: خدایا جانش بستان. گفت: از بهر خدا این چه دعاست؟ گفت: دعای خیر است تو را و جمله مسلمانان را.
ای زبردست زیردست آزار/ گرم تا کی بماند این بازار؟
به چه کار آیدت جهانداری؟/ مُردنت به که مردمآزاری
حکایت: یکی از ملوک بیانصاف پارسایی را پرسید: از عبادتها کدام فاضلتر است؟ گفت: تو را خواب نیمروز تا در آن یک نفس خلق را نیازاری.
ظالمی را خفته دیدم نیمروز/ گفتم این فتنه است، خوابش برده به
وان که خوابش بهتر از بیداری است/ آنچنان بد زندگانی مرده به
از عبید پیش از این چند نمونه آوردیم. نمونه دیگری می آوریم:
در مازندران علا نام حاکمی بود سخت ظالم. خشکسالی روی نمود. مردم به استسقا (طلب باران) بیرون رفتند. چون از نماز فارغ شدند، امام بر منبر دست به دعا برداشته، گفت: اللهم دفع عناالبلاء و الوباء و العلاء (خدایا بلا وبا و علا را از ما دور کن.)
نمونه دیگر: دهقانی در اصفهان به در خانه خواجه بهاءالدین صاحب دیوان رفت. با خواجهسرا گفت: با خواجه بگوی که خدا بیرون نشسته است با تو کاری دارد. با خواجه بگفت: به احضار او اشارت کرد. چون درآمد پرسید که تو خدایی؟ گفت: آری. گفت: چگونه؟ گفت: حال آنکه من پیش، دهخدا، باغخدا و خانه خدا بودم. نواب تو ده و باغ و خانه از من به ظلم بستندند، خدا ماند.
در رژیمهای استبدادی مردم معمولاً یکی از رهبران سرشناس رژیم را به عنوان سمبل بلاهت انتخاب می کنند و با مسخره کردن او تمامی رژیم را به مسخره می گیرند.
در زمان رضاشاه کریمآقا بوذرجمهری و در اوایل سلطنت محمدرضاشاه، ساعد مراغهای…
در جمهوری اسلامی این نقش برجسته خواه ناخواه به عهده شیخ حسینعلی منتظری گذاشته شد و شوخیهای زیادی در باره او ساخته شد. اما جالب توجه آنکه پس از برکناری منتظری از جانشینی خمینی و بعد از آن که منتظری عملاً در موضع مخالفت با سیاستهای رژیم حاکم قرار گرفت، دست انداختن او و ساختن شوخی در باره او نیز متوقف شد.
نکته دیگر لقبهایی است که مردم به رجال و سردمداران حکومتها می دهند. پس از کودتای ۲۸ مرداد به شعبان بیمخ، تاجبخش لقب دادند و او هم پذیرفت. به علی خامنهای “آیتالله اکسپرس” گفتند چرا که یکشبه آیتالله شد. پس از آنکه هاشمی رفسنجانی در انتخابات مجلس نفر سیام شد، او را “آقاسی” نامیدند. به تلویزیون می گویند ناطق نوری. ابراهیم نبوی (طنزنویس) احمدینژاد را “رئیسجمهور مشنگ” نامید، یعنی منتخب شورای نگهبان. به خاتمی در آغاز کارش می گفتند “سیدخندان” و در پایان کارش “فریبا خاتمی”
طنز
لوناچارسکی می گوید: خنده نشانه پیروزی است. اما می دانیم که خنده همیشه از فراز بلندیهای پیروزی نمی آید تا بر فرق دشمن شکستخورده فرود آید. خنده از فرود هم بر می خیزد و طبقه حاکم، قدرت حاکم و کشور حاکم را نشانه می گیرد.
انسان ستمکش وقتی از این خندهها سر می دهد که دشمن خود را از لحاظ اخلاقی و معنوی شکست داده است و بر آنان چون بخردان بر ابلهان می نگرد. اصول و قواعدشان را تحقیر می کند. اخلاق طبقه حاکم را چیزی جز انبوه پوچیها نمی داند.
لوناچارسکی می نویسد: انسان وقتی می خندد که پیروز است. وقتی می فهمیم مسئلهای به ظاهر حلنشدنی را به سادگی می شود حل کرد، نیروهای روانی و جسمی خود را رها می کنیم و می خندیم. خنده بازتاب فعالیت عصبی مغز است که به صورت حرکت چهره و عضله در می آید. ما وقتی می خندیم، خود را راحت و آسوده می کنیم.
لحظه باشکوهی که بدن حالت بسیج و گردآوری نیروهای خود را وا می نهد، لحظهای که انسان می فهمد به بسیجیدن نیروها نیازی نیست، خنده شادمانه سر می دهد. این خنده پیروزی است.
اما می دانیم که خنده همیشه از فراز بلندیهای پیروزی بر نمی آید تا بر فرق دشمنِ شکستخورده فرود آید. خنده از فرود هم بر می خیزد و طبقه حاکم، قدرت حاکم و کشور حاکم را نشانه می گیرد.
اگر خنده نشانه پیروزی است، چرا طبقات و گروههایی که هنوز ستم می کشند، خنده سر می دهند؟ لوناچارسکی در پیگیری ریشه اینگونه از خنده می گوید: “انسان ستمکش وقتی از این خندهها سر می دهد که دشمن خود را از نظر اخلاقی و معنوی شکست داده است و بر آنان چون بخردان بر ابلهان می نگرد. اصول و قواعدشان را تحقیر می کند. اخلاقِ طبقه حاکم را چیزی جز انبوه پوچیها نمی داند…اما از لحاظ سیاسی ناتوان است و به آن درجه از بلوغ فکری نرسیده که طغیان اقتصادی آینده را به انجام برساند. در این لحظههاست که انسان ستمکش خنده تلخ می زند.”
این خنده تلخ را اما نباید با قهقهه شخص بیفکر و سر به هوایی که انگار کوکش در رفته و به همهچیز و همهکس می خندد، اشتباه کرد. توصیفی از این خنده ابلهانه و سفیهانه در یکی از شعرهای سیاوش کسرایی چنین امده است:
تو چه خوش می خندی
تو چه آسان و چه راحت می خندی ای مرد!
تو چنان می خندی
که من آن کرمزده دندان را در دهنت می بینم.
(خانگی، تهران، ۱۳۴۶، ص ۲۸)
به گفته نویسنده کتاب “خرمگس”: “در مردی که به همهچیز می خندد، چیز کثیفی وجود دارد.” بیدردان و بیفکران و بیخبران، به همهچیز و همهکس، یکسان می خندند. اما فرزانگان در دنیایی که بدی و پلیدیها هنوز نیرومندند، قهقهه نمی زنند، زهرخند می زنند.
برشت در شعری با اشاره به “دورانی سخت ظلمانی” می گوید:
راستی را که به دورانی سخت ظلمانی عمر می گذرانیم
کلمات بیگناه
نمودی نابخردانه دارند.
پیشانی صاف
نشان بیدردی است.
آنکه می خندد
خبر هولناک را هنوز نشنیده است.
اشاره برشت به همان خنده بیدردانه است وگرنه برشت هم، مانند همتای ایرلندی خود، برنارد شاو، با سلاح طنز با پلیدیهای دوران، از جمله پلشتی نازیسم و نژادگرایی و جنگ، جنگیده است.
لوناچارسکی برنارد شاو را به عنوان فرزانهای که زهرخند می زند نمونه می آورد:
“او می خندد، اما می داند که هیچچیز چنانکه می نماید، خندهدار نیست. او می خندد تا با خنده خویش تلخی شکستهای انسان را از میان بردارد. او خنده زهرآلود، زیرکانه، طنزآمیز و کنایهدار سر می دهد. اینها گل بیآزار هزل نیست: او سلاح ظریف و شکوهمند جهان نو را بر ضد جهان کهنه بهکار می گیرد.”
اینک ببینیم ویژگیهای طنز چیست و چهچیز آن را از شوخی و فکاهه متمایز می کند.
نخست اینکه طنزنویس باید نویسندهای مترقی و پیشرو باشد و جهانبینیای مترقی و متعالی داشته باشد یا به گفته تولستوی در کتاب “هنر چیست”:
“هنرمند باید بر سطح رفیعترین جهانبینی عصر خویش جای داشته باشد.” این جهانبینی او را یاری می کند که هر جزء را در درون کل خود، در درون مجموعه خود ارزیابی کند، و حتا وقتی از جزء سخن می گوید، سخنش قابل تعمیم بر کل باشد.
طنزنویس هنگامی که از فقیر سخن می گوید، مسئله فقر را مطرح می کند و هنگامی که از قلدر و زورگو حرف می زند، موضوع دیکتاتوری و استبداد را در نظر دارد.
برای جلوگیری از سوءتفاهمهای مرسوم، ناچار باید این نکته بدیهی را یادآور شد که جهانبینی همان ایدئولوژی نیست و با آن تفاوت دارد. جهانبینی عام است و ایدئولوژی خاص. جهانبینی یا شیوه نگرش به جهان و مسائل جهان همچون چراغی راهنما و راهگشاست و هرچه چراغ پرتوافکنتر، راهگشاتر. اما ایدئولوژی، اعم از سیاسی یا مذهبی، حصار تنگی است که ادعای مالکیت حقیقت مطلق را دارد. پس ناچار تعصب و تنگنظری ایجاد می کند. حال آنکه طنزنویس به اقتضای کارش، باید آزاداندیش و بلندنظر باشد. باید سعه صدر داشته باشد. حتا خطاهای بشری تنفر او بر نمی انگیزد، ترحم او را بر می انگیزد. آنجا خشم و خروش می آید و بیزاری نشان می دهد که به هر بهانهای، حتا به بهانه اصلاح و ارشاد و بهبود، به ساحت انسان و زندگی انسانی تجاوز شود و حرمت انسان خدشهدار گردد.
آنچه طنزنویس مطرح می کند، موضوعات اجتماعی است. فرد را درون اجتماع مطرح می کند، نه افرادی را مانند اجزایی پراکنده.
ظنزنویس کل سیستم ظالمانه و غیرانسانی را مطرح می کند و به مسخره می گیرد، نه گوشههای جداگانه آن را، هرچند که هربار گوشهای را بگیرد و نشان دهد. تفاوت طنزنویس و هزلنویس در همین است. هزلنویس تکهای را در گوشهای می گیرد و بیتوجه به ارتباط آن با کل، آن را مانند یک نابهسامانی مجزا و مستقل نشان می دهد. حال آنکه طنزنویس همان را به عنوان جزئی که نماینده کل است و مشتی نمونه خروار، نشان می دهد.
طنزنویس موضوعهای عجیب و غریب و غیرعادی را طرح نمی کند. موضوعهایی را که از شدت تکرار، و به سبب عادت کردن ما به آنها، خیلی طبیعی و عادی و پذیرفتنی به نظر می رسند به گونهای مطرح می کند، از زاویهای مطرح می کند و به آن نور می تاباند که عجیب بودن، غیرطبیعی بودن و مهمتر از همه، غیرانسانی بودن آنها برجسته شود و به چشم بیاید.
مثلاً چه در جوامع سرمایهداری پیشرفته و صنعتی و چه در جوامع واپسماندهای که تلاش می کنند خود را به آنها برسانند، موضوعهایی نظیر زندگی ماشینی، اسارت انسان در چنگال ماشین که یادآور مُثلِ خودمان است: تره گرفتم قاتق نانم شود، قاتل جانم شد. یا دویدن بیوقفه به دنبال پول و مسابقه برای پولدار شدن، یا گذشته از اسارت انسان در چنگ ماشین، اسارت انسان امروز در دست اتوموبیل و درد بیدرمان ترافیک، یا بیماری مصرفزدگی در بخشی از دنیا و دویدن از بام تا شام به دنبال لقمهای نان در بخشی دیگر. یا بلاهت جنگ یا تهی شدن زندگی از معنای خود یا انواع آلودگیهای محیطزیست یا دروغگوییها و دوزدوزهبازی کردنهای سیاستمداران یا همان ماجرای دستهای آلوده و دستکشهای سفید و تمیز. همه اینها منبع الهام و موضوع طنزپرداز است. او همه اینها را که زندگی هر روزه ماست و به آنها عادت کردهایم، به گونهای مطرح می کند که گویا بار اول است که با آنها روبرو می شویم و غیرطبیعی بودن و غیرانسانی بودن آنها را در می یابیم.
تفاوت طنزنویس و فکاههنویس
گفتیم که طنز همیشه اجتماعی است. یعنی عیبها و نقصها و نارساییها و نابسامانیهای اجتماع را می یابد و برجسته می کند و نشان می دهد.
تفاوت فکاههنویس و طنزنویس در همین است. فکاههنویس هر عیب و نقصی را در هر فردِ جداگانه چنان نشان می دهد که گویی صفت و خصلت ذاتی همان فرد است.
طنزنویس نشان می دهد که آن نارسایی و نابسامانی یک بیماری اجتماعی است که آن فرد نیز ناچار به آن دچار شده است.
فکاههنویس می گوید که فلان فرد پولپرست است و این خصلت را در او نکوهش می کند. طنزنویس نشان می دهد که اجتماع نابسامان، بر اساس ارزش پول بنا شده و قهرمان نوشته او هم، مانند دیگران، در مسابقه پولپرستی شرکت کرده است.
“تفاوت طنزنویس و فکاههنویس در این است که گرچه هر دو یک موضوع را می نویسند، و گرچه هر دو خواننده را می خندانند، طنزنویس از دید و بینش عمیق اجتماعی برخوردار است، در حالی که فکاههنویس فاقد آن است.
طنزنویس خواننده را به تفکر وا می دارد و به مسائل عمیقتر و مهمتری رهنمون می شود، حال آنکه فکاههنویس تنها به شرح یک حادثه مجرد بس می کند و ناچار اندیشه خواننده با خنده او پایان می گیرد.
طنزنویس مصوّر عصر خویش است: فکاههنویس مصوّر رویدادهای مضحکِ زندگی آدمهای پراکنده عصر خویش است.
طنزنویس و فکاههنویس هر دو دود را می بینند. فکاههنویس دود را تصویر می کند، حال آنکه طنزنویس خبر از آتشسوزی می دهد.” (یادداشتهای…ص ۱۷۳)
فکاهه بادکنک رنگینی است که یک لحظه ما را سرگرم می کند و بعد می ترکد. طنز دریچهای است که در برابر دیدگان ما گشوده می شود.
فکاهه قندرونی است که ساعتها آن را می جویم و سرگرم می شویم. طنز غذایی است که به ما نیرو می دهد تا تکاپو کنیم.
حتا در شوخی و فکاهه نیز باید عنصری از طنز وجود داشته باشد.
تفاوت اساسی شوخی و فکاهه با طنز در آن است که در شوخی و فکاهه، خنداندن هدف است، حال آنکه در طنز، خنداندن وسیلهای است برای رسیدن به هدف.
شوخی و خنده، بهخصوص در جوامعی که مردم زندگی دشواری دارند، به خودی خود بد نیست، حتا ضروری است. اما شوخی یا انتقادهای سطحی و آبکی و تکراری را تنها به این خاطر که نحوه بیان آنها شوخطبعانه است، به عنوان طنز جا زدن، فریبی شیادانه است. نظیر آنکه بخواهیم روزنامه را به جای کتاب بنشانیم. هرچند که روزنامه به خودی خود چیزی ضروری است.
فکاهه بلاهتهای انسانی را به مسخره می گیرد. شاید در ته دل، کمی هم می خواهد که انسان ابله باشد تا وسیله مسخرگی از دست نرود.
طنز با زهرخند خود، که همدردی و دلسوزی در پس آن نهفته است، می گوید: ای انسان! می توانی خردمند باشی، ابله مباش! می توانی تحسینانگیز باشی، تمسخرانگیز مباش!
طنز با چیزهای عجیب و استثنایی کاری ندارد. طنز آنچه را که برای همه عادی و طبیعی و خردمندانه به نظر می رسد، از چنان زاویهای به تماشا می گذارد که غیرعادی بودن، غیرطبیعی بودن و ابلهانه بودن آن آشکار می شود.
برای همین است که می خندیم. اما میان خنده، با اندکی هراس در می یابیم که داریم به خود می خندیم. با اندکی شرم در می یابیم که داریم به دور و بریهای خود، به دوستان و آشنایان خود می خندیم. خنده که تمام شد، اندیشه جایش را می گیرد. می اندیشیم که چرا چنین و چنان است و چرا باید چنین و چنان باشد؟
این هدف طنز است: از کورهراه خنده به فراخنای اندیشه رسیدن.
طنز آنگاه که حماقتها را مطرح می کند، خندهدار است، اما آنگاه که دردها را مطرح می کند، به آنچه می خوانیم، تنها لبخندی می زنیم یا نیشخند یا زهرخند.
آنگاه که نیش طنز در تن دشمن فرو می رود، لبخند می زنیم و آنگاه که می بینیم نابسامانی و پلشتی در این جهان بسیار است و برای زدودن آنها هنوز راهی طولانی و مبارزهای دشوار در پیش است، زهرخند می زنیم.
طنز قادر است در عین حال ما را بخنداند و بگریاند. هنگام تماشای فیلمهای چارلی چاپلین حتماً این تجربه را کردهاید. با چشمی خندیدهاید و با چشمی گریستهاید. چرا که او تیرهروزیها و نابسامانیهای زندگی بشری را نه به زبان شوخی و فکاهه، نه به زبان مرثیه، که به زبان طنز بازگو کرده است. راز موفقیت و محبوبیت و ماندگاری او در همین است.
هدف داشتن طنز
اگر شوخی سبب خندهای می شود، که آن خنده به گفته برگسون تنبیه خفیفی است، برای افراد غافل جامعه، طنز فریادی است که به خوابرفتگان را بیدار می کند. تازیانهای است بر اندامهای بیحس. به گفته لوناچارسکی، بیدارکننده صفات نیک است در ما، تا آن صفات نیک نه تنها با بدیهای جامعه، با بدیهای دیگران بجنگد که حتا در وجود ما، با بدیهای ما نبرد کنند.
طنز ما را همواره آماده و هوشیار و گوش به زنگ نگاه می دارد تا با “عادت کردن” که بیحس کننده و رخوتآور است، مبارزه کنیم.
نکته دیگری که در طنز و در موفقیت طنز مهم است، مشابهت و همگونی جوامع بشری است. چرا هنوز هم طنزهای چخوف برای ما دلپذیر است؟ زیرا جامعه آن روز چخوف با جامعه امروز ما شباهتهای فراوان دارد. هنوز هم “بوقلمونصفتی” در جامعه امروز ما رواج دارد و هنوز هم “لاغر”ها در برابر “چاق”ها دست و پای خود را گم می کنند و به خود می لرزند.
نکته دیگری که باید به آن اشاره کرد، این است که همه نوشتههای یک طنزنویس الزاماً طنز نیست. بهتر است از لطیفههای عبید زاکانی چند نمونه بیاوریم تا مشخص شود که در نوشتههای این طنزنویس بزرگ هم طنز وجود دارد و هم هزل و هم شوخی ساده.
نمونه طنز: گذشته از آنچه در بخش شوخی سیاسی نقل شد، این لطیفه است که بازگو کننده وضع زمانه است: لولیای با پسر خود ماجرا می کرد که تو هیچ کار نمی کنی و عمر در بطالت به سر می بری. چند با تو گویم که معلق زدن بیاموز و سگ از چنبر جهانیدن و رسنبازی تعلم کن تا از عمر خود برخوردار شوی. اگر از من نمی شنوی، به خدا تو را در مدرسه اندازم تا آن علم مردهریگ ایشان بیاموزی و دانشمند شوی و تا زنده باشی در مذلت و فلاکت و ادبار بمانی و یک جو از هیچ جا حاصل نتوانی کرد.
نمونه هزل: شیطان را پرسیدند که کدام طایفه را دوست داری. گفت: دلالان را. گفتند چرا؟ گفت: از بهر آنکه من به سخن دروغ از ایشان خرسند بودم، ایشان سوگند دروغ نیز بدان افزودند.
نمونه شوخی: شخصی از مولانا عضدالدین پرسید که یخ سلطانیه سردتر است یا یخ ابهر. گفت: سئوال تو از هر دو سردتر است.
مردی پیش طبیب رفت و گفت: موی ریشم درد می کند. پرسید که چه خوردهای؟ گفت: نان و یخ. گفت: برو و بمیر که نه دردت به درد آدمی می ماند و نه خوراکت.
ویژگیهای طنز
بار دیگر به طنز بازگردیم و ببینیم طنز چه ویژگیهایی دارد وچه انتظارهایی از آن داریم. لوناچارسکی می گوید: طنز باید شادمانه…و خشمآگین باشد…طنزپرداز بیش از هرچیز، بینندهای دقیق است. او متوجه ویژگیهای متغیر جامعه، که برای شما به عنوان مشکل مطرح است، می شود. شما که خواننده اویید، هنوز متوجه این ویژگیهای متغیر نشده و یا بدانها توجه کافی نکردهاید. روزنامهنگار وقتی با لحنی جدی می نویسد و توجه شما را به یک پلشتی جلب می کند، آن را مسئلهای مهم و مانعی جدی در سیر عادی امور می نمایاند. او از نمایش این پلشتی برای ترساندن شما استفاده می کند. فرق طنزپرداز با روزنامهنگار “جدی” در این است که می خواهد شما بر این پلشتی بخندید، و این را القا کند که پیروز هستید، که این پلشتی حقیر و ناتوان است و شایسته توجه جدی نیست. از شما بس فروتر است و شما می توانید بر آن بخندید، زیرا که مرتبت شما از لحاظ اخلاقی بس فراتر از این پلشتی است.
از اینرو شیوه طنزپرداز این است که به دشمن حمله کند و در همان هنگام او را از پیش شکستخورده اعلام کند و مایه مضحکه قرار دهد.
اما طنز چرا باید خشمآگین باشد؟ و چرا طنزی که خشمآگین نیست، بد است؟
مسئله درست در همینجاست. زیرا طنز فقط وانمود می کند که دشمن بس زبون است. فقط کافی است بر او بخندیم، و می شد قبلاً خلع سلاحش کنیم و شکستش دهیم. طنز اما اصلاً چنین معنایی ندارد. گذشته از این، در اکثر موارد، طنزپرداز غمگنانه معتقد است که دشمن طرف مبارزهاش، بس سهمگین و بس خطرناک است و سعی او فقط در این است که همرزمان خود و خوانندگان خود را به مبارزه بخواند. او فقط سعی می کند که دشمن را از پیش با نوعی رجزخوانی بیاعتبار کند: “ما دمار از روزگارت بر می آوریم!” تنها کاری که از دست ما بر می آید، تمسخر توست!
طنز می کوشد با خنده دشمن را نابود کند و هرچه ناپیروزتر باشد، خشمش شعلهورتر است. خنده در چنین حالتی به جای آنکه قهقهآسا و پیروزمندانه باشد، تلخ می شود و به صورت یک رشته حمله نیشدار، آمیخته با خشمی مفرط، در می آید. نیشخند کوششی است برای پیروز به نظر آمدن بر دشمنی که مانده است تا شکست بخورد…
چنین چیزی اما چگونه ممکن است؟ آیا طنزپرداز، کودکی ناسزاگو و لافزنی پُرگو، و فریبدهنده انسان که دشمن عملاً توانا را ناتوان جلوه می دهد، بیش نیست؟ نه! مطلب بس دقیقتر از این است. طنزنویس بر کسی که مورد تمسخرش قرار می گیرد، واقعاً پیروز است. فضیلت و برتری اخلاقی او را پیروز می کند. اگر طنزنویس از قدرت بدنی لازم، علاوه بر خرد و عواطف ظریف خود برخوردار باشد، به آسانی می تواند دشمن را شکست بدهد و پیروزمندانه بخندد. طنز یک پیروزی اخلاقی است که پیروزی مادی را کم دارد.
اما آیا طنز از کینه سرچشمه می گیرد و در خود تنها بغض و بیزاری دارد؟ بیشک چنین نیست. طنز از عشق و دوستی و دلبستگی سرچشمه می گیرد، و بغض و بیزاری و کینه او نیز به خاطر همین دوستی و دلبستگی اوست. طنز نیمی مهر و نیمی کین نیست. آمیختهای است از مهر و کین. در حقیقت، مهر و کین دو روی سکه طنزاند.
شاید این پرسش پیش بیاید که نیکخواهی طنز که از آن سخن می گوئیم، چگونه می تواند با مبارزه با دشمن، که پیشتر از آن سخن گفتیم، سازگار باشد.
باید دانست که طنز بدخواه انسان نیست و با انسان نمی جنگد. با صفات غیرانسانی او، با خصوصیات ضدانسانی او می جنگد. ظنز پلیدی و نادرستی را هدف می گیرد، خواه در دشمن، خواه در دوست. به ویژه در دوست. و راز اینکه در طنز خنده و گریه، شادی و اندوه، بیخیالی و تفکر چنین بههم آمیختهاند، در همین است. در اوج خنده ناگهان در می یابیم که داریم به خودمان، به بدیها و پلیدیهای خود می خندیم و وحشتمان می گیرد.
یکی از اساسیترین وظایف طنزنویس این است که با نیروی عادت بجنگد. می دانیم که یکی از ویژگیهای خوب یا بد انسان این است که به همهچیز عادت می کند. آنچه ابتدا برایش عجیب، زشت، باورنکردنی و تحملناپذیر بوده است، پس از مدتی عادی می شود و به آن خو می گیرد و کم وبیش با آن می سازد. طنزنویس این مسئله را از زاویهای می بیند و به نمایش می گذارد که عادی، غیرعادی، طبیعی، غیرطبیعی، و جدی، مضحک می شود. آنچه می خواهد خود را انسانی جا بزند، غیرانسانی دیده می شود و آنچه خود را مهم وانمود می کند، بیاهمیت جلوهگر می شود.
طنزنویس البته در این کار از شیوه کاریکاتوریست، یعنی اغراق و مبالغه و حتا غلو پیروی می کند. مثلاً خسیسی و پولپرستی ضعف رایجی است که حتا آن را با رنگ و لعاب “مقتصد بودن” و “ولخرج نبودن” می پوشانند و تحسین می کنند. وقتی که طنزنویس می خواهد این صفت را نکوهش کند، شخص خسیس و پولپرستی را با چنان مبالغهای تصویر می کند که به گفته مشهور، “آب هم از دستش نمی چکد.” مانند “حاجآقا”ی هدایت که با آنهمه ثروت، حبههای قند یا آلوهای خورش را می شمرد و به زنهایش می داد. یا ثروتمندی که سعدی در این حکایت او را توصیف کرده است:
مالداری را شنیدم که به بخل چنان معروف بود که حاتم طایی در کرم. ظاهر حالش به نعمت دنیا و باطنش بخیل و بخل آکنده، چنانکه نانی به جانی از دست ندادی و گربه بوهُریره را به لقمهای ننواختی و سگ اصحاب کهف را از استخوانی نینداختی. فیالجمله خانه او را کسی ندیدی در گشاده و سفره او را سرگشاده.
درویش بهجز بوی طعامش نشنیدی
مرغ از پس نان خوردن او ریزه نچیدی
سعدی با این اغراق خواسته است شدت خست آن شخص را نشان دهد، اما برای آنکه بخل و خست را نشان دهد، از اغراق به غلو روی آورده است. مثل این بیت:
گر به جای نانش اندر سفره بودی آفتاب
تا قیامت روز روشن کس ندیدی در جهان
یک شیوه دیگر در کار طنزنویسی، شیوه “نعل وارونه زدن” است. یعنی نویسنده در ظاهر خود را موافق و هوادار پدیدهای نشان می دهد و از آن جانبداری می کند، اما آنچه به هواداری می گوید و دلایلی که از سر موافقت می آورد چنان مسخره و رسواکننده است که از هر مخالفتی بدتر و از هر استدلال جدی، ویرانکنندهتر است. و این کاری است که من در “حجاب کامل اسلامی” کردهام.
در ظاهر چنین است که گویا نویسنده با حجاب کامل اسلامی موافق است و برای آنکه خاطر “علمای اعلام” و “حجج اسلام” از بیحجابی و بدحجابی آسوده شود، طرحی را پیشنهاد می کند و آن اینکه: “کله قند مقوایی بزرگ و توخالیای ساخته شود و زنان را در آن پنهان کنند تا دیگر برجستگیها و فرورفتگیهای بدنشان پیدا نباشد. و البته برای این کله قند می شود همهچیز گذاشت، از چشم و دهان تا چرخ و شماره و چراغ (مانند شماره و چراغ اتوموبیل) و زیر آن می شود با مایوی دو تکه به دریا رفت. (نگاه کنید به کتاب: جمهوری عوضی اسلامی، چند طنز منثور و منظوم از فریدون تنکابنی)
حس درک طنز یکی از ویژگیهای اساسی انسان بافرهنگ است. این سلاح حمله او، ابزار دفاع او و جانپناه اوست. اگر هر ملتی، بهخصوص ملت ما، دورههای دشوار تاریخی را تاب آورده و از سر گذرانده است، اغراق نیست که بگوئیم یکی هم به یاری این سلاح بوده است. هنرمندان بینام و نشانی، در کنار هنرمندان بانام و نشان، داستانها یا لطیفههای طنزآمیز می ساختند و مردمی که خوشبختانه همیشه از حس درک طنز برخوردارند، آنها را می گرفتند و بازگو می کردند و رواج می دادند. مردم با این نفس زدنهای کوتاه، خفگی را پشت سر می گذاشتند.
قالبهای طنز
نکته دیگری که باید به آن اشاره کرد، شکل و قالب (Form) طنز است. طنز می تواند به شکل جملهای کوتاه، شوخی و لطیفه، قطعه طنز، داستان کوتاه یا رمانِ بلند طنزآمیز باشد. همینطور می تواند منثور یا منظوم یا ترکیبی از هر دو باشد. همه این شکلها در ادبیات کلاسیک ما نیز سابقه دارد.
نمونهای از طنز سعدی
شنیدم که از پادشاهان غور/ یکی پادشه خر گرفتی به زور
شنیدم که باری به عزم شکار/ برون رفت بیدادگر شهریار
تکاور به دنیال صیدی براند/ شبش درگرفت از حشم دور ماند
ناچار به خانه یکی از روستائیان رفت. پیرمردی در آن خانه بود که پسران را پندی داد که خران خود به شهر نبرند. پسر گفت راه دراز و سخت است و پیاده نمی توان رفت. تدبیری کن. پدر گفت سنگی بردار و دست و پای خر خود را زخمی کن شاید از سخره گرفتن خر زخمی بگذرند. در همه این احوال دشنامهای سخت به شاه می دادند و او ناچار دم بر نمی آورد.
بامدادان سواران شاه دررسیدند و او را یافتند.
یکی گفتش از دوستان قدیم/ که شب حاجبش بود و روزش ندیم
رعیت چه نزلت نهادند دوش؟/ که ما را نه چشم آرمید و نه گوش
شهنشه نیارست کردن حدیث/ که بر وی چه آمد ز خبثِ خبیث
هم آهسته سر برد پیش سرش/ فرو گفت پنهان به گوش اندرش
کسم پای مرغی نیاورد پیش/ ولی دست خر رفت اندازه بیش
(بوستان سعدی- باب اول)
چند نمونه از طنز عبید زاکانی
عبید در دوره ایلخانان مغول می زیست. از ویژگیهای این دوره یکی دخالت وسیع خاتونان (همسران ایلخانان) در کارها بود که گاه به درگیریهای خونین می تنجامید. و دیگر فساد اخلاقی گسترده.
انعکاس این اوضاع را، از جمله در رساله “تعریفات” عبید، می بینیم:
الخاتون: آنکه معشوق بسیار دارد.
الکدبانو: آنکه اندک دارد.
المستوره: آنکه به یک معشوق قانع باشد.
البیگم: آنکه از مباشرت سیر نشود.
البکارة: اسمی که مسمّی ندارد.
حکایت
شخصی از مولانا عضدالدین پرسید که چون است که در زمان خلفا، مردم دعوی خدایی و پیغمبری بسیار می کردند و اکنون نمی کنند.
گفت: مردم این روزگار را چندان از ظلم و گرسنگی افتاده است که نه از خدایشان یاد می آید و نه از پیغامبر.
حکایت
مولانا اشرفالدین دامغانی در سلطانیه بر در مسجدی می گذشت. خادم مسجد سگی را در مسجد پیچیده بود و می زد و سگ فریاد می کرد. مولانا در مسجد بگشاد، سگ به در جست. خادم با مولانا در ماجرا آمد که چرا در مسجد بگشادی، من می خواستم که سگ را بسیار بزنم تا دیگر اینجا نیاید.
مولانا گفت: معذور می دار که سگ عقل ندارد و از بیعقلی در مسجد می آید. ما که عقل داریم، هرگز ما را در مسجد می بینی؟
حکایت
خطیبی را پرسیدند که مسلمانی چیست؟ گفت: من مردی خطیبم، مرا با مسلمانی چه کار است!
نمونهای از طنز حافظ
ترسم که صرفهای نبرد روز بازخواست/ نان حلال شیخ ز آبِ حرامِ ما
اساس توبه که در محکمی چو سنگ نمود/ ببین که جام زجاجی چه طرفهاش بشکست
فقیه مدرسه دی مست بود و فتوی داد/ که می حرام ولی به ز مال اوقاف است
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت/ آفرین بر نظر پاکِ خطاپوشش باد
به هرزه بی می و معشوق عمر می گذرد/ بطالتم بس از امروز کار خواهم کرد
مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ/ چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد
ترسم که روز حشر عنان بر عنان رود/ تسبیح ما و خرقه رند شرابخوار
معرفی چند تن از طنزنویسان معاصر
علیاکبر دهخدا (۱۳۳۴-۱۲۷۵)
مقارن نهضت مشروطه تحولی در نظم و نثر فارسی ایجاد شد. سادهنویسی در نثر، دگرگونی نگاه شاعرانه در نظم، و طنزنگاری رواج یافت. و شگفت اینکه این هر سه با نام علیاکبر دهخدا (دخو) سکه خورد. “چرند و پرند” دهخدا آغاز طنزنویسی جدید، به شکل سادهنویسی و طرح کردن مسائل اجتماعی و به کار گرفتن زبان و مصطلحات توده مردم بود. برخی طنزهای دهخدا منظوم است، مانند قطعه “و انشاءالله گربه است.”
صادق هدایت (۱۳۳۰-۱۲۸۱)
برخی داستانها و نوشتههای دیگر هدایت به طنز است. هدایت طنز اجتماعی بیپروا و تند و تیزی دارد. اما تندترین طنز او در کتاب “توپ مرواری” آمده است.
“ولنگاری”، “وق وق صاحاب”، “حاجیآقا”، “افسانه آفرینش” و “بعثهالاسلامیه الی بلادالفرنجیه” از جمله آثار طنزآمیز اوست.
برخی طنزنویسان دیگر
فریدون توللی (التفاصیل)
رسول پرویزی (شلوارهای وصلهدار)
بهرام صادقی (سنگر و قمقمههای خالی)
ایرج پزشکزاد (داییجان ناپلئون)
عمران صلاحی (۱۳۸۵- ۱۳۲۵)
پرویز شاپور (کاریکلماتور)
فریدون تنکابنی (جمهوری عوضی اسلامی)
ابراهیم نبوی
هادی خرسندی (هفتهنامه اصغرآقا، چاپ لندن)
مطبوعات فکاهی و فکاههسرایان
نسیم شمال (اشرفالدین حسینی گیلانی)
بابا شمل (رضا گنجهای)
توفیق (برادران توفیق- همکاران: ابوالقاسم حالت، حسین روحانی)
چلنگر (محمدعلی افراشته)
حاجی بابا (پرویز خطیبی)
گلآقا (کیومرث صابری)
فهرست منابع و مآخذ
در باره ادبیات، لوناچارسکی، ترجمه عطا نوریان، تهران
خنده از نظر برگسون، ترجمه محمد آشنا، ماهنامه سخن، دوره دوم، تهران
بوستان سعدی، به تصحیح غلامحسین یوسفی، انتشارات خوارزمی، تهران ۱۳۵۹هجری شمسی
کلیات عبید زاکانی، به اهتمام محمدجعفر محجوب (زیر نظر احسان یارشاطر)، ناشر Bibliotheca Persia Press نیویورک ۱۹۹۹ میلادی
دیوان حافظ، به تصحیح پرویز ناتل خانلری، انتشارات خوارزمی، تهران ۱۳۶۲ هجری شمسی
جمهوری عوضی اسلامی، فریدون تنکابنی، انتشارات خاور، سوئد ۱۳۶۶هجری شمسی
سیاوش کسرایی، خانگی (مجموعه اشعار)، تهران ۱۳۶۴ هجری شمسی
فریدون تنکابنی