آذربایجان دموکرات فرقه سی

Azərbaycan Demokrat Firqəsi

فرقه دموکرات آذربایجان

تحقیر کرامت انسانی در این مرز و بوم

صادق شکیب

بعد از مدت های مدیدی که همدیگر را ندیده بودیم . خیلی خوشحال شدم  غروب هنگام با رسیدن از محل کار به منزل ، دیدم اسد در خانه نشسته است . از دوستان فوق العاده صمیمی و با شخصیت دوران کودکی ام است . بیست سالی می شود به تهران کوچیده ام . او در همان شهر زادگاهمان ساکن هست . کارگاه کوچک درب و پنجره سازی دارد . هر وقت به تهران آید حتماً سری به من می زند . فردی است تحصیل کرده و با سواد . به علت درگیر بودن در مسائل سیاسی در دوران دانشجویی در ادارجات دولتی استخدامش نکردند . بدون آن که خم به ابرو آورد پس از مدت ها در بدری با کمک پدرش کارگاهی راه انداخته با ازدواج با دختر خاله اش زندگی آرام و سالمی دور از هر نوع کشمکش و مسایلی که به آرامش زندگی اش خللی وارد کند ، در پیش گرفت . از زندگی خانوادگی اش راضی است . با همسرش تفاهم کم نظیری دارد . هر دو فرزندش دانشجو هستند . از نظر مالی در مضیقه است . ولی هیچ وقت روحیه اش را نباخته با قناعت و صرفه جویی  از عهده ی مخارج زندگی و هزینه ی تحصیل فرزندانش بر می آید . احترام خاصی برایش قائلم . فردی قابل اعتماد با خصلت های پاک انسانی است .

شام مختصری می خوریم . تلویزیون روشن است . اخبار از اعدام بیست و نه اوباش می گوید . تصویر صحنه ای  دلخراش را هم در این مورد نشان می دهد . پس از صرف شام دقت نموده می بینم اسد برخلاف همیشه که بشاش و خوش رو است . قیافه اش گرفته ، سگرمه هایش درهم رفته بسی د مغ و پکر است . می گوید : فلانی از این کلمه ی اراذل و اوباش همیشه نفرت داشته ام . با شنیدنش بی اختیار خاطره ی تلخی به ذهنم می آید . خاطره ای که آن شب نقل کرد ، عیناً بازگو می نمایم :

این پیش آمد مربوط به زمانی است که تو مدت ها بود ساکن تهران شده بودی . در شهرمان یکی از قضات حسابی با خانواده ی ما طرف شده ، کینه ای عجیب از ما به دل داشت . چندین بار گفته بود تا از این شهر منتقل شوم زهر چشمی از این خانواده خواهم گرفت . مطلب به گوشم رسید . پیش خود می گفتم ما که کاری به کار کسی نداریم .ساکت و آرام در گوشه ای نشسته زندگی مان را می کنیم . چه کاری از ایشان بر می آید …

فردی از همشهریان که بگمانم تو نشناسی اش علیه برادرم شکایت کرد . این آقای شاکی شغل اصلی اش شاکی حرفه ای بود . البته بعد ها ارتقاء مقام یافته مبادرت به عمده فروشی مواد مخدر می نمود . فعلاً هم با کشف چند کیلو هروئین از خانه اش ، سال هاست در زندان آب خنک می خورد . حقیقتش را بخواهی طرح شکایت به تحریک آن قاضی بود یا ابتکار خودش نمی دانم . به هر حال جناب قاضی بی فوت و فت برادرم را در جای نامعلومی ! بازداشت نمود . با مراجعه ی مکررم به وی که لااقل اتهام و محل بازداشتش را بگوید . با پوزخند تمسخر آمیزی فاتحانه می گفت : روزی خواهی فهمید عجله کار شیطان است .

پس از گذشت پانزده روز ، به دستور ایشان وی را برای محاکمه به دادگاه آورده بودند . با دستبند و لباس خاص زندانیان . با عجله خودم را به  دادگستری رساندم . در راه پسر عمه و شوهر خواهرم را دیدم . آن ها نیز با من همراه شدند . برادرم را در سالن دادگاه یافته موضوع را پرسیدم . مختصراً گفت : برایم پرونده ی منکراتی تشکیل داده اند . دیدم خیلی ناراحت  است . روحیه اش را کاملاً باخته بود . وی آموزگار است و با مسائل حقوقی آشنایی ندارد . در آن مجال اندک فقط توانستم به او بگویم شهامت داشته باش خودت را اصلاً آبرو باخته ندان .

با پسر عمه و شوهر خواهرم بر روی نیمکتی در راهروی دادگستری نشسته  ، مشغو ل صحبت با همدیگر شدیم . قاضی بعد از ساعتی برادرم را با آقای شاکی نزد خود فراخواند . یکبارگی جناب شاکی قشقرق و داد و هوار راه انداخته جیغی کشید آن سرش ناپیدا . با تعجب نگاهش کرده علت رفتارش را اصلاً نمی فهمیدم .

تا آن که بعله … متوجه شدم … مأمور نیروی انتظامی هر سه نفرمان ( من ، پسر عمه و شوهر خواهر ) را به نزد قاضی هدایت نمود . قاضی روبه من پرسید : کاری اینجا داری ؟ گفتم : ما کاری در این اتاق نداریم جنابعالی ما را به اینجا کشاندید . با تغیر به تندی گفت : مرتیکه خود تو به کوچه ی علی چپ نزن . منظورم این است برای چه به دادگستری آمده اید ؟  پاک از کوره در رفته بودم با زحمت زیاد خونسردی ام را حفظ کرده به آرامی گفتم : این به خودمان مربوطه . برای اینکه وقتی بنده می خواستم به دادگاه بیایم اصلاً ندیدم جلوی درب دادگستری نوشته باشند ورود افراد ممنوع است . قاضی که به قول معروف خون ، خونش را می خورد با عصبانیت شاکی محترم ! را نشان داده پرسید : به چه حقی به وی توهین کرده ای ؟ گفتم :لحن فرمایش شما طوریه گویی کاملاً برایتان مسجل است بنده به وی توهین نموده ام . لطفاً چگونگی و نحوه ی اهانت را روشن نمایید . فرمودند : تو مشتت را گره کرده به وی نشان داده ای .

به سیم آخر زده بودم . تصمیم گرفتم حالا که درد سر به سراغمان آمده ذره ای نباید کو تاه آمد . هر چه بادا باد . برای همین اندکی صدایم را بلند کرده گفتم : اولاً بنده این آقای شاکی را نمیشناسم و عقده ای هم از وی در دل ندارم تا انگیزه ای برای  توهین باشد . دوماً شما لطف کنید آن کتاب قانونی که بر روی میز حضرتعالی هست را بخوانید تا ببینیم در کدامین ماده ی قانون گره کردن مشت مصداق اهانت است . سوماً فرض کنیم تأکید دارم به فرض ، شما درست می گویید مگر نه این است که در قانون شما مجازات هر نوع گناهی قصاص است . پس ایشان هم مشتشان را گره نمایند کار فیصله یابد .  نکته ای را هم حضورتان عرض کنم ، اگر جرمی اتفاق افتاده که نیفتاده ، تازه باید من مجرم باشم اینها را ( پسر عمه و شوهر خواهرم را نشان دادم ) چرا احضار فرموده اید ؟

در این میان به اصطلاح شاکی چنان ننه من غریبم بازی در میاورد آن سرش نا پیدا …

جناب قاضی که دیگر نمی توانست بر اعصابش مسلط شود با تهدید گفت : کاری کنم تا برای ابد این پر رویی و بلبل زبانی یادت برود . حالا می بینی …

گوشی تلفن را برداشته ، شنیدم که گفت : سرم خیلی شلوغه اصلا فرصت سر خاراندن ندارم ، چند اوباش را می فرستم پیشت آدمشون کن . ما سه نفر را به یک شعبه ی دیگری در دادگاه بردند . حدود نیم ساعتی جلو ی درب نگه مان داشتند تا سه مأمور نیروی انتظامی با کبکبه و دبدبه آمدند . بدون آنکه قاضی دومی ما را احضار فرماید حتی قیافه و ریخت و شمایلمان را رویت نکرده ( گویی ایشان هم پر مشغله بودند ) ، با دستور ایشان هر کدام از مأمورین دستبندی بر دستانمان زده ما را بردند تا آدممان کنند ! شوهر خواهرم که او هم مثل برادرم آموزگار است . فرد فوق العاده ترسویی می باشد . پاک روحیه ی خودش را باخته بود . با گریه رو به من گفت : با این غرورت دیدی چه بلایی به سرمان آوردی . بدبخت شدم . منو حتماً از کارم اخراج خواهند کرد . به تندی گفتم : نامه ی فدایت شوم برایت نوشتم که با من به دادگاه بیایی . در خیابان مرا دیده بدون آن که من بخواهم ، همراهم شدی . تازه مگر به دستور من به دستانت دستبند زده اند که مرا مقصر می دانی . خجالت بکش گریه چیه .

پسر عمه ام فرد استخوان دار و به اصطلاح سرد و گرم روزگار را چشیده است  . به آرامی گفت : پسر دایی به دلت نیار من یکی تا آخرش هستم . هر چی می خواد بشه ، بگذار بشه …

باری عمداً ما را دستبند در دست ، تا کلانتری پیاده بردند. آن جا ابتکار به خرج داده هر سه نفرمان را با نیمکتی در میان، با دستبند به همدیگر وصل کردند . بعد از ظهر شاکی با پوز خند بر لب به ملاقاتمان آمد . شوهر خواهرم با صدای بلند زد زیر گریه از او طلب عفو و مساعدت می کرد . طاقت نیاوردم روبه افسر نگهبان که نظاره گر بود . گفتم : گریه ی این آقا به خودش مربوط است . من از کار ناکرده هیچ وقت طلب عفو و ابراز ندامت نمی کنم . از احدی هم انتظاری ندارم . پسر عمه ام سکوت کرده بود .

شبانگاه دستور رسید آن دو را آزاد کنند . خوش حال شدم . لا اقل منبعد از تحمل صدای ناله و ضجه های شوهر خواهرم راحت خواهم بود . به مدت دو روز در اتاق نموری با فضایی حد اکثر سه متر مربع محبوس شدم . فقط از روزنه ی  کوچکی صدای درهم و برهم بیرون را می شنیدم . در آن لحظات می اندیشیدم لابد برادرم نیز در مکانی دیگر ، مثل اینجا مشغول آدم شدن است !

بعد از دو روز مأموری درب را باز کرده گفت : بیا برویم دادگاه .

در راهروی کلانتری مجید پسر همسایه مان آقا تقی را دیدم . دانشجو بود . موهای سرش را از ته می تراشیدند . بعد ها روزی مجید را دیده موضوع را پرسیدم . گفت : با چند تن از دوستانم از خیابان رد می شدم که مامورین همه را گرفته موهای سرمان را متراژ کردند . موی سر من از حد استانداردی که آقایان تعیین کرده اند به نظرشان بلند و زیاد آمد ، بقیه را ول نموده مرا به کلانتری بردند . بعد اینکه یک روز بازداشتم کردند و با کتک هایشان بقولی خودشان حسابی حالمو جا آوردند  موهای سرمو از ته تراشیده ولم کردند . اسد آقا آن ها نمی دانند با تراشیدن موی سر آدم مادام العمر کچل نمی شود . مو دوباره سر جایش سبز می شود . حالا چند ماه این ور و آن ور حتی چند سال هم طول بکشد مسئله ای نیست ولی به کوری چشمشان این دفعه بیش تر از قبل می گذارم بلند شود …

با دستبند در دست به دادگاه رسیده حضور قاضی محترم شرفیاب شدم . گفت : مجازاتت پنج هزار تومان جزای نقدی است. گفتم : ساعتی مهلت دهید تا تهیه اش نمایم . به راهروی دادگستری هدایت شدم . به یکی از دوستان سفارش فرستادم ده هزار تومان برایم بیاورد . بعد از آن که دوستم رسید از مأمور محافظم تقاضا نمودم به قاضی بگوید پول حاضر است . پس از اندک زمانی احضار شدم . قاضی با صدایی که مخصوصاً می خواست ضربآهنگی ترسناک داشته باشد فرمود : به خاطر توهین و اهانت برای جبران خسارت معنوی وارده به شاکی ، پنج هزار تومان را به وی بده هر چه زود تر هم گورت را از اینجا گم کن . مبلغ ده هزار تومان دو دستی بر روی میز قاضی گذاشتم . قاضی گفت : اشتباه شده پنج هزار تومان اضافه است . گفتم : نه جناب قاضی هیچ اشتباهی نشده مگر شما نفرمودید بنـــده مشت گره کرده به وی نشان داده با این عمل زشت به ساحت مبارک ایـن آقا اسائه ی ادب نموده ام حالا می خواهم با اجازه ی شما دوباره مشتم را گره نمایم . برای همین پنج هزار تومان جریمه ی متعلقه را پیشاپیش می دهم . شنیدن این حرف همانا و انفجار قاضی همانا . مثل سیل جوشانی فحش و ناسزا بارم کرد . دستور داد مرا فوراً به اجرای احکام برده پانزده ضربه ی شلاق تعزیری زدند . سوزش شدیدی سراپایم را فرا گرفت . فوق العاده خویشتن داری نمودم تا سوز و گداز تنم را بروز ندهم . بعد از اجرای حکم قانون ! دوباره به نزد قاضی کشانده شدم . فرمود : لات بی شعور فکر میکنم دیگر آدم شدی . گفتم : اتفاقاً بر عکس ، اصل  بد نیکو نگردد چون که بنیادش بد است . با حالتی عصبی گفت : پست فطرت برو بیرون . دوباره مرا به کلانتری بردند . به دایره ی انگشت نگاری . عکاسی از زوایای مختلف چهره و …. بعد از آن ولم کردند . خلاصه بدون آن که جرمی مرتکب شده یا حتی لحظه ای در یک زندان رسمی محبوس شوم ، شدیم سابقه دار با پیشینه ی محکومیت کیفری .

آن قاضی بعد ها از شهرمان منتقل شد . دو سه سال پیش می خواستم پروانه ی کسب کارگاه را تمدید نمایم . در اداره ی اماکن گفتند باید عدم سؤ پیشینه ی کیفری بیاوری . نتیجه را از دایره ی تشخیص هویت آگاهی اخذ ، نزد رئیس اماکن بردم . ایشان گفتند : تو یک بار پانزده سال پیش حکم محکومیت داری باید بروی حضور رئیس دادگستری تا زیر ورقه ر ا امضا نمایند . خدمت رئیس دادگستری رسیدم . پس از خواندن ورقه با نگاهی به قیافه ام فرمودند : تو  یک بار دعوا مرافعه کرده محکومیت کیفری داری . گفتم : رئیس جسارت است هر دعوایی بد نیست . اگر بد بود چرا ایران و عراق هشت سال دعوا کردند و کک هیچ کس هم توی این مملکت نگزید . با تندی گفت : مثل اینکه کله ی تو بوی قورمه سبزی می دهد  این حرف ها به تو نیامده . و رقه ات را امضا می نمایم . هر چند آدم زبان درازی هستی ولی از نظر ما اشکالی ندارد برو دنبال کسب و کارت …

دم دمای صبح شده بود . اسد گفت : فلانی سرت را درد آوردم . قدری بخوابم . امروز  باید به شهرمان بروم .

تا چند روز بعد از رفتن اسد مدام کلمه ی اوباش ، اعدام ، توهین ، جنگ و دعوا ، شلاق تعزیری ، متراژ و تراشیدن موی سر ، رویش دوباره ی مو … در مغزم می چرخید . هر دم افزون تر از قبل تصور دستبند بر دستان انسان شریفی چون اسد رعشه بر وجود و پیکرم می افکند . براستی در جامعه ی ما با ساز و کار های حاکم بر رفتار های اجتماعی ، انسان ها را با کدامین معیار سنجیده بدان ها ارزش می دهند ؟ آن قاضی و امثال وی در کجا و به کدام نهاد و مرجعی پاسخ گوی اعمال آن چنانی شان هستند ؟ وجدان ، شرافت کاری ، مروت و ادب در قاموس برخی از ما بهتران چه معنا و مفهومی دارد ؟ با مروری بر یافته هایم از واگویه ی درد آور و جگر سوز اسد به این نتیجه می رسم :

توهین ، اهانت  و تمسخر شخصیت افراد ، تحقیر کرامت و عزت نفس آدمی ، هتک حرمت و حیثیت اشخاص از بالا ترین شکنجه هاست حتی بی اغراق جنایتی است علیه بشریت … عقده و گره های روحی و روانی افراد اگر مهار نشود چه فجایعی که به بار نمی آورد . همه ی این یکه تازی های بی مسئولانه منبعث از نا هنجاری های اجتماعی است . و به تناسب نبود حتی حداقلی از استاندارد های لازمه ی آزادی و دمکراسی در عمق معنای واژگان در ساختار جامعه ، علف های هرز میدانی گسترده تر برای رشد و تکثیر یافته اجتماع را به زشتی ها و نا پاکی ها می آلاید .

برای پی ریزی زیبایی های زندگی شایسته ی انسانی چاره ای عقلانی برای ریشه کنی اینسان دمل های چرکینی بایست جست و یافت .  و با روش های علمی و مردمی در راه خشکانیدن بستر های رویشش مصمانه کوشید .

براستی می توان … آه ای انسان تو پر شکوه ، با عظمت و قویتر از آنی که عاجز و نا توان شوی . به گواه تاریخ ، دشواری ها و سختی های راه برای رسیدن به اهداف والا هیچ گاه هراسی در دل انسان های عاشق و لایق نتوانسته بیافکند  .

 نگاهی دیگر  به فضیلت و منزلت فضائل انسان بایستی نمود . و ارزیابی مبتنی بر تعقل با تعمقی در خور بر جایگاه انسانیت در جامعه داشته  یقین نمود زیستن در جهانی عاری از خشونت ، زور گویی و قلدری در هر شکل و شمایلی بلا استثناء حق مسلم همۀ آدمیان است .

صادق شکیب

Facebook
Telegram
Twitter
Email