آذربایجان دموکرات فرقه سی

Azərbaycan Demokrat Firqəsi

فرقه دموکرات آذربایجان

سالروز تولد استاد “ابراهیم دارابی” گرامی باد

اشاره
برای مطبوعاتی‌ها، انسان‌ها با رویدادها و آثاری که از آن‌ها بر جای می‌ماند، اهمیت پیدا می‌کنند، ولی برخی‌ها هستند که وجه ممیزۀ آن‌ها چیزهای دیگری است و باید آن‌ها را با آن ویژگی‌ها شناخت، از جمله: ادب، متانت و سنگینی در رفتار، گفتار سلیس و حساب شده و از همه مهم‌تر معلم و یاددهندۀ همیشگی. برای ما آذربایجانی‌ها، معلمی‌از جایگاه برجسته‌ای برخوردار است، به طوری که هم‌زبانان ما در جمهوری آذربایجان، اوج احترام به یک پیشکسوت و استاد را با اطلاق واژۀ «معلم» به او، به اکمال می‌رسانند و اگر این فرد، خود معلم نیز باشد، دیگر به قول معروف، نور علی نور می‌شود.
برای آَشنایی با زندگی و فعالیتهای یکی از معلمان تأثیرگذار در پیشرفت جامعه، که در زمینۀ ادبیات و نگارش نیز استاد بی‌بدیلی است، به سراغ استاد ابراهیم دارابی، معلم پیشکسوت دیارمان رفته و با او به گفت‌وگو نشسته‌ایم. این معلم جامع‌الاطراف، در هر وادی و زمینه‌ای که وارد شده، موجب تلألو جرقه‌های پیشرفت و تلنگر در تفکر مخاطبان خود شده است. برای ما دانش‌آموزان و دانشجویان سال‌های ۵۵ تا ۶۵ که می‌خواستیم متفاوت باشیم، و در آن سال‌هایی که هنوز المپیاد ریاضی به کاسبی آموزشی و کارزاری دوپینگی تبدیل نشده بود، کتاب‌های متعدد استاد دارابی با عناوینی چون: سؤالات المپیادهای ریاضی شوروری، مسئله‌های پیچیدۀ ریاضی و … حکم جواهر را داشت و دست‌به‌دست، بین‌مان جا‌به‌جا می‌شد. تأثیری که این کتاب‌ها و سایر آثار این معلم توانمند در توسعۀ فرهنگ تفکر علمی‌و فکرورزی در میان جوانان آن سال‌ها داشت، بی‌مانند بود. ایشان بعدها دامنۀ فعالیت‌های خود را گسترش داد و همراه با تدریس برتر، کار علمی‌در زمینۀ مجلات ریاضی، به‌ویژه راه‌اندازی و ادامۀ فعالیت مجلۀ وزین و ماندگار رشد آموزش ریاضیات را پی گرفت.
سال‌ها بعد، به سبب علاقۀ شخصی‌ام به حوزۀ ادبیات، به‌ویژه با محوریت رویدادهای تاریخی آذربایجان ایران، رمان دو جلدی حجیمی‌در نزدیک به ۱۲۷۰ صفحه به دستم رسید که نام مؤلفش برایم آشنا بود. «اشک سبلان» که یادآور مبارزات و تلاش‌های آذربایجانی‌ها در دهه‌ها و سال‌های منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی‌است، آن چنان زبان لطیف، سیال و نرمی‌دارد که آدمی‌نمی‌تواند باور کند این اثر را همان کسی نوشته که مسایل بغرنج، پیچیده و البته شیرین ریاضیات را در قالب کتاب‌ها و مقالات متعدد به جامعۀ آموزشی کشور اهدا کرده است. اشتباه نمی‌کردم: این دارابی، همان دارابی بود؛ در کسوتی همیشه معلم، آموزاننده و تشنۀ پیشرفت جامعۀ خود.
استاد دارابی، راضی نبود با او گفت‌وگو کنیم و از او بنویسیم. او که با تواضع، ادب و متانت خود، همواره خود را «شاگرد وادی آموزش، تغییر و ادبیات»می‌شمارد، با اصرار گروهی از معلمان پیشکسوت آذربایجانی، به‌ویژه استاد حبیب فرشباف- که برای گفت‌وگو با خود ایشان هم باید دست به دامن گروه دیگری از معلمان شویم- پذیرفت که با اینجانب مصاحبه کند.
گفت‌وگویی که در پی می‌آید در آستانۀ ۸۰ سالگی استاد ابراهیم دارابی، و به مثابه مصداقی از انسان‌های ماندگار در فرهنگ آذربایجان ایران  و معلمان حرفه‌ای تلاشگر در پیشرفت جامعه، تقدیم خوانندگان سایت وزین ایشیق می‌شود که امیدوارم مورد پسندتان قرار گیرد.

دکتر مرتضی مجدفر

***

*دوست داریم گفت‌وگو را با ورق‌زدن شمه‌ای از زندگی شما اعم ازتولد،تحصیلات، مراحل زندگی، مراحل معلمی‌و فعالیت‌های احتماعی- فرهنگی شروع کنیم. موافقید؟
بله، حتماً. در سال‌هایی که «اشرار» بر روستاها حاکم بودند و هر روز روستایی، قصبه‌ای در جایی از ایران، به خصوص در آذربایجان غارت می‌شد، در یکی از این درگیری‌ها، مادربزرگ من و برادرش کشته شدند. از این رو خانواده، برای کسب کار و امرارمعاش به طور دسته‌جمعی روستای  دره‌وار در حدود ۱۵ کیلومتری اردبیل را ترک و به باکو و شهرهای قفقاز مهاجرت کردند و پس از حدود سی سال کار و تلاش در باکو و سایر شهرهای قفقاز، چون حاضر به پذیرش تابعیت دائمی‌اتحاد جماهیر شوروی آن سال‌ها نشدند، از آن‌ها خواسته شد که در مدت معینی شوروی را ترک کنند و آن‌ها در سال ۱۳۰۴، یعنی ۱۰ سال قبل از تولد من، به طور دسته‌جمعی از طریق بیله‌سوار وارد ایران شدند.
میرزا حیدر، پدربزرگ مادری من قبل از رفتن به باکو هم با‌سواد بود و به همین خاطر او را «میرزا» صدا می‌کردند. او در باکو به جای این‌که فرزندان خود را دنبال کار بفرستند، به مدرسه فرستاد. پسر بزرگش دورۀ حسابداری را گذراند و در باکو مشغول کار شد. پسر کوچکترش مهندس راه و ساختمان شد و دختر کوچکترش که مادر من بود، دورۀ تحصیلات ابتدایی اجباری (۶ تا ۸ سال) را به پایان برد و در باکو با پدرم که سوادی در حد خواندن (نه نوشتن) داشت، ازدواج کرد. مادرم علاقه‌مند به شعر و موسیقی و مسلم، برادر مهندسش، علاقه‌مند به ریاضیات و نقاش زبردستی بود که تابلوها و پارچه‌دوزی‌های او زینت‌بخش دیوارهای اتاق‌های دوست و فامیل شده بود.
اگر سوغات بزرگترها در بازگشت به وطن لوازم‌خانگی و طلا بود، سوغات این خواهر و برادر، دو صندوق بزرگ شامل کتاب‌های ریاضی دایی و کتاب‌های شعر و ادبی مادرم بود و نیز گرامافونی که وقتی پیکاپ براق و لوزی آن بر روی صفحه قرار می‌گرفت و صدای موسیقی از آن بلند می‌شد، حیرت‌زده به آن خیره می‌شدم و تصور می‌کردم یکی در داخل گرامافون پنهان شده است و اوست که می‌خواند!
اما سوغات باکو تنها این‌ها نبود. با ارزش‌ترین سوغات، فرهنگی بود که خانواده ما با خود آورده بودند و تأثیری که بر روی اطرافیان خود داشته. مادرم برای من، دو خواهر بزرگتر و برادر دو سال کوچکترم (بعدها صاحب برادر دیگری هم شدم) شعر می‌خواند، قصه می‌گفت و با لالایی‌های سحرانگیز ترکی‌اش ما را به خواب می‌برد.
تعریف و تمجیدهایی که مادرم از برادرش مسلم و نبوغ او در ریاضیات‌ می‌کرد، این فکر و آرزو را در ذهن من می‌کاشت که ای کاش وقتی بزرگ شدم، من هم مثل دایی مسلم شوم! من هم مانند او  نقاشی بکشم و ریاضی بدانم.

از شعرهای مادرتان چیزی به یادتان مانده است؟
بله. زیاد. ولی به دو شعر که بیشتر مادرم برایمان می‌خواند، اشاره می‌کنم که آن روزها نمی‌دانستم چرا مادرم این گونه شعرها را برای ما می‌خواند. یکی از این دو شعر، مَتَل معروف ترکی با سرآغاز«اوُشودوم آی اوشودوم‌/ داغدان آلما داشیدیم…» بود و شعر دوم که اولین داستان خود را بر اساس آن نوشته و تحت عنوان «درخت سیب و پسرک فقیر» به چاپ رساندم، از صابر، شاعر نامی‌آذربایجان است با این مطلع: آلما، پالوت،شام آغاجی حال ایله/ ائیله‌دیلر بحث بو منوال ایله…(مناظرۀ سه درخت سیب، بلوط و کاج و به رخ کشیدن برتری‌های هر یک به دیگری).
در داستان نوشته شدۀ من، درخت کاج یا چنار به عنوان انگل اجتماع که هیچ بهره‌وری به مردم نمی‌دهد و درخت سیب به عنوان موجود تلاشگری که به فکر فایده رساندن به مردم است، توصیف شده‌اند. این کتاب با دو داستان مندرج در آن، قبل از انقلاب به چاپ رسید و در روزنامۀ ایران نوین آن زمان  نقد و معرفی شد.
پدرم نیز که تحت تأثیر فرهنگ باکو قرار گرفته و علاقه‌مند به کنسرت، تئاتر و موسیقی شده بود، گاهی شب‌ها پی شام، در حالی که حسرت آن روزها از نگاهش می‌تراوید، با سوت، آهنگ نمایشنامه‌های آرشین‌مال‌آلان یا مشدی‌عباد و یا اپرای اصلی وکرم را می‌زد و در فواصل، داستان این نمایشنامه‌ها و یا اپرا را برای ما تعریف می‌کرد.

*به نظر می‌رسد تربیت غیررسمی‌شما، قبل از رفتن به مدرسه بسیار قوی بوده است؟
بله. تأثیر اشعاری که مادرم می‌خواند و تعریف و تمجید‌هایی که از دایی‌ام مسلم می‌شد، تأثیر به‌سزایی در شکل‌‌گیری اولیۀ شخصیتم داشت. چنان‌چه من هم علاقه‌مند به ریاضیات شدم و در کلاس چهارم ابتدایی در مسابقۀ نقاشی بین‌المللی، برندۀ جایزه‌ای شدم که طی مراسمی‌در مدرسۀصفوی اردبیل به من داده شد، اما روزهای خوش دیری نپایید.
با ورود قوای شوروی به ایران در سال ۱۳۲۰ و بمباران پادگان اردبیل و پخش اعلامیه از هواپیما که مردم را به آرامش دعوت و از هر نوع اقدام خصمانه بر‌حذر می‌داشت، مردم از ترس جان خود، شهر را تخلیه ‌کردند و به هر جای امنی که سرا داشتند، پناه ‌بردند.
ما نیز به روستای دره‌وار پیش پدربزرگ مادری‌ام رفتیم که پس از بازگشت از باکو، با ساخت‌و‌ساز تازه‌ای در آن‌جا مستقر شده بود. وقتی به روستا رسیدیم، قوای شوروی زودتر از ما به آنجا رسیده بود و چون معلوم شد آن‌ها کاری به کار مردم عادی ندارند، پس از سه روز به خانۀ خود در اردبیل بازگشتیم و دیدیم دار و ندار ما به یغما رفته و دزد خانه را خالی کرده است.
این، آغاز بدبیاری‌های شگفتی بود که در خانوادۀ ما شروع می‌شد: چندان طول نکشید که مادرم مریض شد و جان سپرد. مسلم هم چندی قبل فوت کرده بود. پدرم از نظر مالی سخت در تنگنا قرار گرفت و فقر از پی رفاه نسبی در خانواده، چهرۀ کریه خود را نشان داد.
من آن روز پنج‌ شش ساله بودم، بزرگترین خواهرم ده سال و کوچک‌ترین برادرم تنها شش ماهه بود. می‌توان تصور کرد که پدرم با چند فرزند خردسال در چه وضعیت لاعلاجی قرار گرفته بود. زن‌دایی‌ام که دوست و مأنوس مادرم بود و تنها یک پسر ۱۲ ساله داشت، سینه سپر کرد و مارا مانند یک مادر زیر بال خود گرفت.
به رغم آرزوهایی که پدر و مادرم در دل پرورده بودند، امکان تحصیل برای فرزندانشان به وجود نیامد و من تنها در سن ۹ سالگی در سال تحصیلی۲۵-۱۳۲۴ و همزمان با دورۀ یک سالۀ حکومت ملی، با برادرم که دو سال کوچک‌تر از من بود، توانستیم در کلاس اول دبستان در اردبیل اسم بنویسیم و درس بخوانیم، البته به زبان مأنوس و مادری خودمان، ترکی. اگر بگویم با همان یک سال تحصیل، باسواد شده بودم، اغراق نکرده‌ام! آن دو صندوق کتاب ترکی که از باکو آورده شده بود و یادگاری از مادر و دایی‌ام بودند، به مثابۀ مکتبی شد که کم‌کم به آن قدم می‌گذاشتم. از کتاب‌های ریاضی در آن چیزی درک نمی‌کردم، اما از کتاب‌های داستان و شعر مادرم، مطالبی ولو خیلی کم دستگیرم می‌شد که هرچه به کلاس بالاتر می‌رفتم، بهتر می‌توانستم آن‌ها را بخوانم. یکی از این کتاب‌ها «پیر و نادرشاه» بود. من آن را قبل از انقلاب، تحت‌عنوان «درخت نظر کرده» ترجمه و به چاپ رسانده‌ام.
پدرم برای این‌که به زندگی خود سامان دهد، زن گرفت. زن‌دایی‌ام اجازه نداد خواهرهایم و برادر کوچک‌ترم که دو ساله شده بودند، زیر دست زن‌پدر، بزرگ شوند. تنها من و برادر دو سال کوچک‌تر از من، به خانه‌ای که پدر اجاره کرده بود، نقل‌مکان کردیم. زندگی برای همۀ ما، به‌ویژه من و برادرم که مجبور به تحمل زن‌پدری شده بودیم، سخت‌تر بود. به هر جان‌کندنی بود دورۀ ابتدایی را در اردبیل به پایان بردیم و در تهران به خواهران و برادرمان پیوستیم که در خانواده دایی‌ام مستقر شده بودند.

*کوچ اجباری از اردبیل به تهران یا سفری در پی کسب فرصت‌های بهتر؟
شاید هر دو. در کلاس اول دبیرستان ابوریحان واقع در خیابان دلگشا اسم نوشتیم. دنیای دیگری به روی ما باز شد که شیرین و خیال‌انگیز بود. اگر در اردبیل در خانه هوپ‌هوپ‌نامه و روزنامه ملانصرالدین خوانده و رد و بدل می‌شد، در این خانه روزنامه‌های جورواجور دیگری دست به دست می‌شد که برای من تازگی داشت. دایی‌ام در رویدادهای فرقه در سال‌های ۲۴ و ۲۵ در اردبیل حسابداری ساده و پدرم هم پاسبان حکومت یک سالۀ آذربایحان بود. همان وقت دایی،پسرش را برای تحصیل در رشتۀ حقوق به تبریز فرستاده بود. وقتی ما به تهران آمدیم، دایی پس از آزاد شدن از زندان به عنوان حسابدار در یک شرکت ساختمانی مشغول کار  بود، و پسرش پس از تبعید به خوزستان، و بدون آن که به تحصیل او در رشتۀ حقوق وقعی گذاشته شود، به تازگی در بانک سپه مشغول کار شده بود و در فعالیت‌های سیاسی شرکت داشت. پدرم نیز لباس‌فروشی می‌کرد. پسردایی رفقایی داشت که به خانه‌شان رفت و‌آمد می‌کردند و در برخورد با من و برادرم رفتاری بسیار دوستانه و رئوفانه داشتند. جو مدرسه هم متأثر از محیط خارج، به شدت سیاست‌زده بود و دانش‌آموزان طرفدارحزب توده که روزنامه «دانش‌آموز» را تبلیغ می‌کردند، با طرفداران نهضت ملی و مصدق مرتب در بحث و جدل بودند که گاهی به زد و خورد هم منجر می‌شد.
تابستان‌ها من و برادرم کار می‌کردیم. من به عنوان کمک حسابدار در همان شرکتی که دایی‌ام کار می‌کرد، زیر دست او به کار مشغول ‌شدم. شرکت، کارخانۀ آسفالت داشت و کارهای دفتری، کنترل کارگران و حاضر و غایب کردن آن‌ها، و نیز کنترل ماشین‌هایی که از کارخانه ماسه یا آسفالت به خارج می‌بردند، با من بود.
در تابستان سال ۱۳۳۲ در روز کودتا من و دایی‌ام، در دفتر کارخانۀ شعبه مشهد بودیم که دیدیم عده‌ای سوار بر گاری با شعار زنده باد شاه، مرگ بر مصدق و مرگ بر توده‌ای به راه افتادند. با تهران تماس گرفتیم معلوم شد پسردایی‌ام دستگیر شده است و ما به تهران بازگشتیم.

*چگونه معلم شدید؟
دبیرستان ابوریحان نه کلاسه بود و تنها سیکل اول دبیرستان در آن تدریس می‌شد. ما دورۀ دوم دبیرستان را در دبیرستان ادیب(کوچۀ منتهی به خیابان فردوسی و لاله‌زار) گذاراندیم. پس از فارغ‌التحصیل شدن، دنبال کار می‌گشتیم، اما به خاطر سربازی از استخدام ما جلوگیری می‌کردند. برادرم در کنکور دانشسرای عالی شرکت کرد و پذیرفته شد و من در آزمون آموزگاران پیمانی شرکت کردم و قبول شدم و در منطقۀ ۵ آن روز تهران در یک مدرسه مشغول کار شدم. سال بعد رئیس دبیرستان باباطاهر به سراغم آمد و مرا از دبیرستان دهخدا که یک سال بود آن‌جا فیزیک و ریاضی درس می‌دادم، به مدرسۀ خود برد.
در این دبیرستان که به تازگی دبیر ریاضی کلاس‌های چهارم و پنجم ریاضی را جواب کرده بودند (‌ششم ریاضی نداشت) دفترداری بود که بعدها فهمیدم به کتاب«۷۰۰ مسئله امامی» دست پیدا کرده و با دادن مسایلی از آن کتاب به دست دانش‌آموزان و فرستادنشان به سراغ معلم ریاضی، از کار خود لذت می‌برد. معلم ریاضی قبلی هم از قربانیان این سیاست بود! این معلم که با من در دبیرستان دهخدا همکار بود، از مشکلات مدرسۀ باباطاهر سخن‌ها گفت و از جمله افزود که دانش‌آموزان کلاس چهارم ریاضی این مسئله را مطرح می‌کرده‌اند که چگونه می‌توان تنها به کمک پرگار، مرکز یک دایره را تعیین کرد.
من قبل از رفتن به سر همین کلاس، در خانه چندین ساعت روی این مسئله با پرگار بر روی کاغذ کار کردم و به طور تجربی، نه علمی، راه پیدا کردن مرکز دایره را یاد گرفتم. ضمن تدریس و حل مسایل، به این مسئله مهم اشاره کردم و دیدم دانش‌آموزان با کنجکاوی هرچه بیشتر اول هم‌دیگر را نگاه کردند و بعد چشم به من دوختند که مسئله را برایشان حل می‌کردم. البته ناگفته نماند که سال‌ها بعد، در ۱۳۳۶، کتابی در این باره تحت‌عنوان «هندسۀ پرگاری» ترجمه کردم که توسط انتشارات گوتنبرگ منتشر شد..
روزهای بعد دانش‌آموزانی را می‌دیدم که در راهرو منتظر من بودند تا یکی از آن مسایلی که دفتردار در اختیارشان گذاشته بود را به من بدهند و حل آن را بخواهند. من مسئله را می‌گرفتم، در جیب می‌گذاشتم و می‌گفتم روی آن فکر می‌کنم..

*در این ایام به تدریج در حال قدم گذاشتن در جای پای دایی مسلم بودید؟
شاید بهتر است بگویم هنوز نه. ماجرای جالبی را برایتان تعریف می‌کنم که علاقه‌مند شدن جدی مرا به ریاضیات بیشتر نشان می‌دهد.
عبداله توکل و فیض‌الهی از دوستان نزدیک پسردایی‌ام بودند که مسئولیت اعزام دانشجویان به خارج از کشور را در آموزش‌و‌پرورش به عهده داشتند. در همان روزهایی که من در مدرسه باباطاهر مشغول تدریس بودم، از من و یک دبیر ریاضی دیگر دعوت کردند که در طرح سؤال ریاضی برای دانشجویان شرکت کنیم.
سه مسئله من و سه مسئله دبیر دیگر طرح کردیم و آزمون برگزار و از فردای آن روز تصحیح اوراق آغاز شد. برای حل یکی از مسایلی که دبیر همکارم طرح کرده بود (مسئله مربوط به لگاریتم)، من حدود نصف یک صفحۀ ۴A را به عنوان کلید سؤال در نظر گرفته بودم. اما وقتی تصحیح اوراق را شروع کردم، دیدم دانشجویی در چند سطر حل، به جواب درست رسیده است. اول دچار تردید شدم و پیش خود فکر کردم که دانشجو تقلب کرده و کسی جواب مسئله را به او رسانده و او با عملیاتی ساختگی، به جواب رسیده است. اما در اوراق دیگر، باز هم با همین حل مواجه شدم. اوراق را جمع کردم، به مسئول آزمون سپردم و گفتم امروز کار دارم، فردا می‌آیم اوراق را تصحیح می‌کنم.
از ساختمان وزارت فرهنگ در اکباتان به طرف میدان بهارستان به راه افتادم. در نبش خیابان، پشت ویترین یک کتابفروشی، کتابی با رنگ بنفش دیدم که عنوانش «کنکورهای شوروی» ترجمۀ زنده‌یاد استاد پرویز شهریاری بود. کتاب را خریدم، هنوز به خانه نرسیده، در حالی که کتاب را ورق می‌زدم، به منابعی دست یافتم که برایم حیرت‌انگیز بود. من که به ظاهر از دبیران موفق روز بودم، خبر نداشتم و در کتاب‌های ریاضی ما هم آورده نشده بود که لگاریتم تنها در پایۀ ده تعریف نمی‌شود، بلکه در هر پایه‌ای می‌توان از اعداد لگاریتم گرفت. مسئله‌ای که همکار دبیر داده بود، از همین کتاب برداشته شده بود و دانشجویانی که به این کتاب دسترسی داشتند یا قبلاً در کلاس‌های استاد شهریاری یا امامی‌شرکت کرده بودند، توانسته بودند این مسئله را به راحتی در چند خط حل کنند. این سرآغاز مرحلۀ دیگری در کار  فرهنگی من بود.

*مرحلۀ کشیده شدن به سوی تألیف و ترجمۀ آثار ریاضی؟
بله. البته اول یادگیری یک زبان، بعد تألیف و ترجمه. کتاب یاد شده از زبان روسی ترجمه شده بود و من شنیده بودم که استاد شهریاری زبان روسی را در زندان یاد گرفته است. تصمیم گرفتم برای دسترسی به این نوع کتاب‌ها، زبان روسی را یاد بگیرم. در کلاس‌های روسی انجمن ایران و شوروی آن سال‌ها اسم نوشتم و در عرض ۲ سال به اخذ دیپلم روسی نایل آمدم. زبان روسی راه کتابفروشی‌های ساکو،گوتنبرگ و دنیا را که آن موقع کتاب‌های روسی می‌فروختند، به روی من باز کرد.
در کتابفروشی ساکو علاوه بر کتاب‌ها و مجلات ریاضی، مجلۀ آذربایجان و روزنامۀ «ادبیات و اینجه‌صنعت»(ادبیات و هنر) هم که به زبان آذربایجانی بود، فروخته می‌شد و من در مراجعه به این کتابفروشی، مجموعه‌ای از کتاب‌ها و مجلات را که بسیار ارزان بودند، خریداری می‌کردم.
زبان روسی و آشنایی با حروف کریلیک که کتاب‌های ترکی چاپ شده در جمهوری آذربایجان نیز با این حروف چاپ می‌شد، دنیایی را به روی من گشود که آرزویش را دل پرورده بودم. این زبان و این حروف، پلی بود که از دوران کودکی با مرگ مادرم ویران شده بود. در روزنامۀ یادشده هر بار یک داستان کوتاه هم درج می‌شد که من آن‌ها را ترجمه می‌کردم و انتشارات نوپا آنها را منتشر می‌کرد(در حاشیۀ گفت‌وگو و در لیست مجموعه کتاب‌های‌ استاد، به این داستان‌ها هم اشاره شده است) کتاب حماسۀ دده قورقود را هم از مجلۀ آذربایجان برداشته، ترجمه و در همان سال‌ها منتشر کرده‌ام.

*از این منابع جدید که در قلمرو ریاضیات و ادبیات به آن‌ها دست یافته بودید، در حرفۀ معلمی‌خود و برنامه‌ریزی‌هایتان چگونه بهره می‌بردید؟
 آرزوی من معلمی‌خوب و کمک به هم‌نوعانم بود. دوست داشتم با اکتفا به ابزاری که به دست آورده بودم، کارهای دیگر هم بکنم. درست است که انسان‌‌های نجیب هر یک به نوعی بر روی من تأثیر‌گذار بوده‌اند، اما این خود زندگی و مشکلات آن و به‌ویژه فقر بود که آموختنی‌های بسیاری را به من می‌آموخت و من می‌توانستم با بهره‌گیری از گفته‌ها، خوانده‌ها و نوشته‌هایی که در ذهن انباشته بودم، مسیر زندگی‌ام را تعیین کنم. من میوۀ تلخ رنج و فقر و زحمت بودم و باید در حد توان خود، از تلخ شدن میوه‌های دیگر جلوگیری می‌کردم. ارتباط من در عرصۀ فرهنگ به عنوان معلم، در درجۀ اول با دانش‌آموزان بود و من می‌بایستی دانش‌آموزانی را که در مسابقۀ کنکور و آزمون‌های دیگر با امکانات ناچیز و نابرابر با فرزندان اغنیا رقابت می‌کردند، کمک می‌کردم؛ دانش‌آموزانی که به معلم خصوصی و کلاس‌های کنکور دسترسی نداشتند. شروع به نوشتن کتاب‌های کمک‌ آموزشی کردم. تمام مدارسی که در تهران تدریس کرده‌ام، در جنوب شهر بوده است: میدان خراسان، میدان شوش و خیابان‌های پایین‌تر از شوش. در مسیر راه دبیرستان دکتر عمید، درمسیر جادۀ شهرری و پایین‌تر از شوش، با گودال‌هایی مواجه می‌شدم که انسان‌های فلک‌زده‌ای، در داخل آن‌ها زندگی می‌کردند. پسرک فقیر کتاب «درخت سیب و پسرک فقیر» داستان زندگی انسان‌هایی از این گودال‌هاست.
پس از اخذ لیسانس ریاضیات از دانشسرای عالی شبانه، به رشت منتقل شدم و سال بعد از آنجا به تاکستان رفتم. ساعت چهار، پنج صبح با اتوبوس از تهران حرکت می‌کردم. قبل از هشت صبح در تاکستان سر کلاس بودم. هفت سال به این کار ادامه دادم. در آن‌جا فیزیک و ریاضیات کلاس ششم را من تدریس می‌کردم که در امتحانات نهایی، تاکستان از قزوین پیشی گرفته بود.
وقتی به تاکستان می‌رفتم، کتاب‌هایی را همراه می‌بردم و در کلاس در بحث‌هایی که پیش می‌آمد، به برخی از آثار سیاسی وکتاب‌های معروف آن روزگار از جمله آثار صمد بهرنگی اشاره می‌کردم. این از چشم ساواک و ساواکیان دور نمانده بود. چنان‌چه سرانجام به اداره ساواک قزوین احضار شدم. چون با تطمیع و تهدید نتوانستند کاری از پیش ببرند و اولیای دانش‌آموزان سخت طرفدارم بودند و به عناوین مختلف محبت و قدردانی خود را نسبت به من ابراز می‌کردند، کار به آنجا منجر شد که من به اجبار، تاکستان را ترک کردم.
در سال ۱۳۵۳ از تاکستان به تهران منتقل شدم و در دبیرستان ابوریحان- این بار نزدیک میدان شوش- در دو کلاس چهارم ریاضی هندسه و حسابان تدریس می‌کردم. در این دو کلاس علاوه بر من دبیران دلسوز دیگری هم تدریس می‌کردند. در کنکور بیش از نیمی‌از دانش‌آموزان کلاس که تعدادشان به چهل نفر می‌رسید، پذیرفته می‌شدند.

*از بازنشستگی وحضورتان در مجلۀ رشد آموزش ریاضی سخن بگویید. تأثیر این مجله و سایر مجله‌های ریاضی مثل آشتی با ریاضیات زنده‌یاد پرویز شهریاری و … را در توسعۀ تفکر علمی‌در جامعه چگونه تحلیل می‌کنید؟
در سال ۶۴ با ۲۶ سال سابقه بازنشسته شدم و مدت ۱۱ سال در مجلۀ رشد آموزش ریاضی به عنوان عضو هیئت تحریریه کار کردم. این همکاری در جوار انسان‌های فرهیختۀ هیئت تحریریۀ مجله و سردبیر آن دکتر مدقالچی، از خاطره‌انگیز‌ترین سال‌های فرهنگی من به شمار می‌آید. حاصل تولید فکری این جمع، مجموعه مقاله‌ها و مسایلی هستند که از کارهای فرهنگی ماندگار به حساب می‌آیند. از من نیز در مجلات رشد ریاضیات و رشد برهان قریب به ۲۰ مقاله به چاپ رسیده است. هم‌زمان با عضویت درهیئت تحریریۀ مجله در تألیف کتاب‌های درسی هم شرکت داشتم. تألیف کتاب بازرگانی سال چهارم قبل از انقلاب و هندسه ۱و۲ از کارهای مشترک من با مؤلفان دیگر است.
با کناره‌‌گیری دکتر مدقالچی از سردبیری مجله رشد آموزش ریاضی و سرکار آمدن خانم دکتر گویا و همسرشان دکتر رنگنه، اعضای هیئت تحریریه تغییر و محتوای مجله هم بیشتر جنبۀ آموزش ریاضی پیدا کرد و حل مسایل ریاضی از آن حذف شد. ولی اکنون می‌توان گفت که مجلۀ  رشد برهان ریاضی با دو نسخۀ مجزا که برای دانش‌آموزان دوره‌های اول و دوم متوسطه منتشر می‌شود، توانسته است جای خالی مجلۀ رشد ریاضی قبل از تغییر را تا حدود زیاد و به طرز شایسته‌ای پر کند.
اما دربارۀ مجلۀ آشتی با ریاضیات. زنده‌یاد استاد پرویز شهریاری با کوله‌باری از تجارب فرهنگی و اجتماعی، آموخته‌ها‌، تألیفات و ترجمه‌های فراوان که تعدادشان به ۳۰۰جلد کتاب و بیش از هزار مقاله در زمینۀ ریاضیات می‌رسد و عشق به وطن و فرهنگ ایران، به خلایقی که می‌پنداشتند ریاضیات درس مشکلی است، نشان داد اگر مشکلی هست، از آموزش‌دهندگان ریاضیات است وگرنه ریاضیات، از زمان‌های دور چون رودی زلال در سرزمین ما ساری و جاری بوده است. استاد شهریاری پس از آشتی‌دادن دانش‌آموزان و دانشجویان گریزان از ریاضیات، به سراغ پایه‌گذاری مجلۀ«آشنایی با ریاضیات» و سپس«چیستا» رفت و با مقاله‌های بسیار گیرا و آموزنده در اول هر شماره، بخش وسیعی از علاقه‌مندان به ریاضیات و فعالیت‌های فرهنگی و اجتماعی را به دور خود جمع کرد. من هم افتخار داشتم که همکار کوچکی در این مجلات باشم.

*چگونه به تدوین کتاب‌های ریاضیات روی آوردید و در این کار به یکی از ماندگارترین نام‌ها و چهره‌ها تبدیل شدید؟
ماندگاری که لطف شماست و گرنه آن چه از سوی من بوده، پیگیری، سماجت و البته داشتن هدفی مقدس چون خدمت به دانش‌آموزان این آب و خاک بوده است و لاغیر.

*سوژۀ این کتاب‌ها  و انگیزۀ نوشتن آن‌ها چگونه به ذهن‌تان می‌رسید؟ بازتاب کتاب‌های‌تان را در این سال‌ها چگونه دیده‌اید؟
هم در حین تدریس به سوژه‌ها دست می‌یافتم و هم موضوعات، بر اساس نیاز دانش‌آموزان تعیین می‌شد. البته کانال‌های دیگری هم برای بروز و ظهور سوژه‌ها موجود بود. برای مثال، در بین مجلات ریاضی که در کتابفروشی ساکو از شوروی سابق آورده می‌شد، مجله‌ای با نام «ریاضیات در مدرسه» هم بود که در آن صورت و حل مسایل آزمون‌های ورودی دانشکده‌ها و نیز سؤال‌ها و حل‌مسایل المپیادهای داخلی و خارجی شوروی درج می‌شد. مسایل و سؤال‌هایی که تفکر برانگیز بودند‌. درست برخلاف آزمون‌های تستی که دانش‌آموزان ما را سطحی‌نگر بار می‌آورد و من به شدت مخالف آن هستم. مسایل مندرج در این مجله وکتاب‌های ریاضی که همراه آن‌ها فرستاده می‌شد، مرا بر آن داشت که در زمینۀ المپیادهای ریاضی هم کاری کنم. به این ترتیب بود که اولین جلد کتاب «نخستین گام‌ها در المپیاد ریاضی» ترجمه و تدوین شد و برای چاپ به مؤسسه مبتکران پیشنهاد کردم که مورد استقبال مدیر مؤسسه قرار گرفت و به چاپ رسید. در پی آن جلد دوم و سوم و چهارم این کتاب هم چاپ شد و مورد استقبال قرار گرفت.در چاپ‌های بعدی با افزودن مطالبی به اول هر فصل که به درک مسایل کمک می‌کند، کتاب متناسب‌تر شد و چهار جلد کتاب در سه جلد با صفحات بیشتر به چاپ رسید. تنها به این کتاب‌ها اکتفا نشد. کتاب‌های دیگری هم که در سطح المپیادهای ریاضی بودند، ترجمه و تدوین شد که مجموعۀ این کتاب‌ها با کتاب‌های دیگری که برای دانش‌آموزان نوشته شده است، در این مؤسسه فرهنگی از جملۀ کتاب مدرسه شطرنج به ۱۴ جلد می‌رسد.
اما این‌که این کتاب‌ها چه بازتابی داشته‌اند، فکر می‌کنم هر کتاب و نوشته به منزلۀ تولد فرزند یک فرد، برای نویسنده همان اثر شوق‌انگیز و مسرت‌بخش است و بازتاب را  هم می‌توان در چشم و نگاه و کلام خوانندگان این کتاب‌ها آشکارا دید و شنید. همان طور که خود شما هم، با علاقه از خواندن کتاب‌های من در دورۀ دانش‌آموزی و دانشجویی‌تان سخن گفتید و مرا شرمنده ساختید.

بین ریاضیات و ادبیات، چگونه تناسب و هم زیستی مسالمت‌آمیز ایجاد کردید؟ به قول معروف این کجا و آن کجا؟
چند سال پیش به این فکر افتادم که بعضی از مسایل جبری را به روش هندسی حل کنم. اولین سؤالی که پیش آمد این بود که آیا هر مسئله جبری را می‌توان با روش هندسی حل کرد؟ سرانجام به این نتیجه رسیدم که برای این کار دو عامل تعیین کننده لازم و ملزوم یکدیگرند: مسئله قابلیت حل شدن به روش هندسی را داشته باشد؛ و خلاقیت لازم در حل‌کنندۀ مسئله وجود داشته باشد.
در این صورت، مراحل حل مسئله به طور منطقی پیش برده می‌شود و به زبان منطق ریاضی P و آن‌گاه q تحقق پیدا می‌کند. از نظر من، پدیده‌های تاریخی و اجتماعی  و حتی زندگی هم شبیه مسایل ریاضی‌اند که وقتی با آن‌ها روبه‌رو می‌شویم، به حل و تحلیل‌شان علاقه‌مندمی‌شویم و این فکر پیش می‌آید که آیا این پدیده هم مانند مسایل ریاضی قابلیت تبدیل شدن به یک رمان یا داستان را دارد یا نه؛ و اگر دارد آیا خلاقیت لازم در نویسندۀ داستان یا رمان هم وجود دارد یا خیر. جواب هر دو سؤال در اشخاص متفاوت، گوناگون است.
اگر رویدادی از نظر کسی قابلیت تبدیل شدن به رمان را داشته باشد و آن کس به پندار خود خلاقیت خلق شخصیت‌های رمان، زمان و مکان آن را هم داشته باشد، نوشتن رمان با منطق ریاضی  P و آن‌گاه q آغاز می‌شود زیرا: «داستان یا رمان را می‌توان به عنوان نقل رشته‌ای از حوادث که برحسب توالی زمانی ترتیب یافته‌اند، تعریف کرد» یعنی همان منطق P و آن‌گاه q در مورد رمان هم صدق می‌کند. بر این اساس می‌توان گفت که ریاضیات در بطن زندگی و هر رمان و داستانی تنیده شده است.

*از اشک سبلان بگویید. این کتاب چگونه پدید آمد؟ برای نگارش آن چقدر وقت گذاشتید و داستان آن تا چه اندازه واقعی است؟
زندگی من از دوران کودکی با حوادث و رویدادهای بسیار تلخ و کمتر شیرین همراه بوده است. تأثیر این رخدادها، مدام و اغلب پی‌درپی همانند قطره‌هایی در ظرف ذهن من انباشته شده و سرریز پیدا کرده است و اشک سبلان نیز سرریز همین قطره‌هاست که از چشم سبلان هم جاری می‌شود. شخصیت‌های رمان گاهی حقیقی‌اند و بیشتر تخیلی. بعضی از آن‌ها را می‌شناختم (نه آن‌طور که در رمان توصیف شده‌اند)، شرح حال بعضی‌ها را در روزنامه‌ها و کتاب‌ها خوانده‌ بودم. هر جا لازم بود که رشتۀ کلام مشکل منطقی نداشته باشد، شخصیت‌های تخیلی در افراد و مکان‌ها و مثال‌های تخیلی بر آن‌ها افزوده شده است.
از مفاهیم دیگر داستان‌ها و نوشته‌های خودم نیز در تدوین این رمان استفاده کردم. اشاره کردم که اولین داستان کوتاهی که منتشر کرده‌ام «درخت سیب و پسرک فقیر» بود و داستان‌های کوتاه دیگری هم بر آن‌ها افزوده شده است. در همان سال‌ها پس از ترجمۀ «حماسه دده قورقود» که اجازۀ انتشار داده نشد و تنها در روزهای منتهی به انقلاب چاپ و منتشر شد، حوادث و رویدادهای ایران به کلی تغییر کرد.
از سال‌ها پیش و همزمان با شروع اصلاحات شاه و مخالفت روحانیت با آن، فصل دیگری از رویدادهای ایران آغاز شد. در این سال‌ها، برخی از گروه‌های مذهبی و غیرمذهبی با روبه‌رو شدن با سرکوب روز افزون رژیم که فعالیت‌های سیاسی را بر نمی‌تافت، به فکر استفاده از ابزارهای استعاره‌ای مانند شعر و ادبیات داستانی ادبیات و البته برخی دیگر نیز به فکر جنگ مسلحانه افتادند.
قبل از آغاز این تحرکات، نگارش جلد اول «اشک سبلان» هم‌زمان با ترجمۀ داستان‌های کوتاهی که چاپشان می‌کردم، آغاز شده بود و چون امکان چاپ و انتشار آن وجود نداشت، پس از اتمام به کناری گذاشته بودم و هیچ وقت فکر نمی‌کردم بتوانم آن را منتشر کنم.  با تحرکاتی که در کشور شروع شده بود و احساس می‌شد رژیم به پایان عمر خود رسیده است، نگارش جلد دوم را هم آغاز کردم و اشک سبلان، در سال‌های منتهی به انقلاب و پس از قیام مردم تبریز که در آن رمان به حوادث آن اشاره شده است، به پایان رسید. در واقع، ماجراهای رمان ۲ جلدی و حجیم اشک سبلان، با قهرمانان واقعی و تخیلی خود، از سال‌های دهۀ ۲۰ شمسی و روزهای به قدرت رسیدن دولت ملی آذربایجان در سال ۲۴ آغاز و تا بهمن ۱۳۵۷ و پیروزی  انقلاب‌اسلامی‌ادامه می‌یابد.

*از قرار، مثل این که در حال نگارش ادامۀ اشک سبلان هستید و ماجراهای قهرمانان داستان در سال‌های پس از پیروزی انقلاب در حال شکل‌گیری است.
بله. در ادامۀ این دو جلد، پیگیر سرنوشت شخصیت‌های رمان در طول انقلاب  شده‌ام و جلد سوم هم در حال نگارش  است که اگر عمری باقی بود امیدواریم این بخش از رمان هم نوشته، بازنویسی شده و به چاپ سپرده شود.

امیدواریم در ۸۰ سالگی شما، شاهد انتشار جلد سوم اشک سبلان باشیم. خوب، بسیار ممنون از صبر و حوصلۀ شما برای حضور در این گفت‌وگو و وقتی که گذاشتید. دوست داریم  به عنوان معلمی‌که قریب ۶ دهه  با  تعلیم‌وتربیت و زندگی تربیتی با آدم‌ها خو گرفته است، چند کلامی‌را به مثابه حسن‌ختام از شما بشنویم.
شما لطف دارید. توصیۀ اول من این است که در تعلیم‌وتربیت دانش‌آموزان خود، همۀ افراد را به مثابه انسان‌هایی که کرامت انسانی آن‌ها، فارغ از ثروت و منزلت و جایگاه فردی و اجتماعی و خانوادگی، در اولویت است، بپذیرند. به ویژگی‌های ذاتی بچه‌ها توجه کنند و برای یاددان به بچه‌ها زبان کودکی بگشایند و خود کودک شوند. یکی از این راه‌ها توجه به بازی‌های بومی‌و فرهنگی و نیز بازی‌های فکری است. در این‌که بازی می‌تواند در شکل‌گیری اولیۀ شخصیت کودک نقش داشته باشد، حرفی نیست. اما تا جایی که من می‌دانم خود بازی هدف نیست، بلکه از ابزارهای شناسایی علایق و استعداد بچه‌هاست که مربیان مجرب با پی بردن به این علایق و استعدادها ضمن پرورش این استعداد در بچه‌ها، آن‌ها را به سوی علایق خود آنان از نوع موسیقی، آشنایی با انواع آلات موسیقی، ژیمناستیک، باله، شطرنج و سایر رشته‌های هنری، ورزشی، فرهنگی و ادبی سوق می‌دهند.
در برنامه‌های درسی و ورزش مدارس ما، هیچ اشاره‌ای به بازی شطرنج کودکان نشده است. در حالی که در بعضی کشورها شطرنج جزو مواد درسی مدارس به شمار می‌آید. ممکن است این سؤال پیش آید که آیا کودکان خردسال، آمادگی آشنایی با دنیای گستردۀ شطرنج را دارند؟ آیا این کار لطمه‌ای به رشد ذهنی بچه‌ها وارد نمی‌کند؟ استادان و مربیان بزرگ شطرنج و تعلیم‌و‌تربیت بر این باورند که اگر در یاددادن این بازی به کودکان افراط نشود و مربیان آن را با حوصله و بردباری به عنوان سرگرمی‌به آنان یاد دهند، جز فایده هیچ چیز دیگری در بر ندارد. مسلماً بازی شطرنج، نباید بچه‌ها را از بازی‌های پرجنب‌و‌جوش که لازمۀ رشد آن‌هاست، باز دارد.
و. گریشین، ی. ایلین دو تن از مربیان و استادان بزرگ شطرنج و تعلیم‌و‌تربیت کتابی تحت عنوان الفبای شطرنج برای کودکان ۷-۵ سال نوشته‌اند که این کتاب را من در سال ۱۳۵۴ ترجمه و تحت عنوان نخستین گام‌ها در صفحۀ شطرنج به چاپ رسانده‌ام که از طرف انتشارات دنیا منتشر شده است.

* بی‌شک هم‌صحبتی با شما، یکی از افتخاراتم خواهد بود و همواره به آن خواهم بالید. از این که در این گفت‌وگو حضور یافتید، سپاسگزارم. از طرف شورای نویسندگان و گردانندگان سایت ایشیق، فصلنامۀ آذری و دوماهنامۀ شوق‌تغییر که هر یک قول داده‌اند به اندازۀ وسع خود، بخش‌هایی از گفت‌وگوی شما را منشر کنند، برایتان آرزوی سلامتی داریم و بی‌صبرانه منتظر برگزاری هشتادمین سال تولد شما هستیم.
من هم ممنونم

دوم دی ماه مصادف است با سالروز تولد استاد ” ابراهیم دارابی “نویسنده توانمند ، شخصیت برجسته علمی ، فرهنگی و اجتماعی ایران و عضو هیات تحریریه مجله آذری

سایت فرقه دمکرات آذربایجان برای آشنایی بیشتر با یکی دیگر از مفاخر آذربایجان، به باز نشر مصاحبه استاد دارابی اقدام می کند. این مصاحبه در مرداد سال ۱۳۹۴ صورت گرفته و در همان تاریخ در فصلنامه آذری(شماره ۲۴) نشر شده است.

تناسب و همزیستی مسالمت‌آمیز میان ادبیات و ریاضیات

Facebook
Telegram
Twitter
Email

از کتاب: انقلاب ایران سالهای 1978-1979 .آکادمی علوم اتحاد جماهیر شوروی دارای نشان پرچم سرخ کار انستیتوی شرق شناسی/ ترجمه- رحیم کاکایی

گرفته شده از فیسبوک رحیم کاکایی بخشی از فصل چهارده/سیاست خارجی جمهوری اسلامی ایران مناسبات اقتصادی خارجی جمهوری اسلامی ایران

ادامه مطلب