آذربایجان دموکرات فرقه سی

Azərbaycan Demokrat Firqəsi

فرقه دموکرات آذربایجان

پنجاه سال پس از «عصر امپریالیسم» اثر هری مگداف

جان بلامی فاستر / هومن کاسبی

مطالعه‌ی کلاسیک وی. ای. لنین در یک قرن پیش به نام امپریالیسم: آخرین مرحله‌ی سرمایه‌داری (که با عنوانی که پس از نخستین انتشارش پیدا کرد، یعنی امپریالیسم: بالاترین مرحله‌ی سرمایه‌داری، مشهورتر است)، کماکان تأثیرگذارترین اثر در باب امپریالیسم است.[1] لنین از اصطلاح امپریالیسم مدرن یا صرفاً امپریالیسم برای اشاره به عصر سرمایه‌ی متمرکز استفاده می‌کرد، که در طی آن، تمام جهان توسط دولت‌های عمده و شرکت‌های آن‌ها تکه‌پاره می‌شود، و مرحله‌ی امپریالیستی را از استعمار/امپریالیسم مراحل مرکانتیلیستی[2] و رقابت آزاد سرمایه‌داری، که مقدم بر آن مرحله بودند، متمایز ساخت. لنین اصرار داشت که «سیاست استعماری و امپریالیسم، پیش از این آخرین مرحله‌ی [امپریالیستی] سرمایه‌داری، و حتی پیش از سرمایه‌داری، وجود داشتند».[3]

مرحله‌ی نوامپریالیستی که در ربع آخر قرن نوزدهم آغاز می‌شود و تا قرن بیستم امتداد می‌یابد، فرآورده‌ی رشد شرکت‌های غول‌آسای سرمایه‌داری با قدرت انحصاری، شکل‌گیری ارتباط نزدیک میان این شرکت‌ها و دولت‌-ملت‌هایی که در آن‌ها به ظهور رسیدند، و در نتیجه نبرد برای کنترل جمعیت‌ها و منابع جهان -که به رقابت و جنگ میان سرمایه‌داران می‌انجامید- تلقی می‌شد. لنین نوشت که «اگر ارائه‌ی موجزترین تعریف ممکن از امپریالیسم [به مثابه «مرحله‌[ای] خاص»] ضروری باشد، باید بگوییم که امپریالیسم عبارتست از مرحله‌ی انحصاری سرمایه‌داری».[4]

تحلیل کلی لنین از امپریالیسم، به گروهی از نظریات در سنت مارکسی تعلق داشت که تا حد زیادی مکمل هم بودند؛ از جمله آثاری همچون سرمایه‌ی مالیه (1910) از رودولف هیلفردینگ،[5] انباشت سرمایه‌ (1913) از رزا لوکزامبورگ، و امپریالیسم و اقتصاد جهانی (1915) از نیکلای بوخارین[6].[7] با این حال، تحلیل خود لنین به خاطر توانایی آن برای درک شرایط جهانی غالب تا جنگ جهانی دوم، از جمله توضیح خود جنگ‌های جهانی، بی‌رقیب بود. نقطه‌قوت تحلیل او، سرشت انضمامی و تاریخی آن بود که از فرمول‌های نظری متصلب فاصله می‌گرفت؛ و پدیدارهای متنوعی را همچون رشد انحصار و سرمایه‌ی مالی، «تقسیم جهان میان تراست‌های بین‌المللی»، صدور سرمایه، مسابقه بر سر انرژی و مواد خام، نبرد طبقاتی، رقابت ژئوپلتیک در نبرد بر سر قلمروی اقتصادی و عرصه‌های نفوذ، ظهور اشرافیت کارگری در کشورهای کانونی‌ سرمایه‌داری، و نزاع برای کسب هژمونی جهانی و منطقه‌ای، دربر می‌گرفت.[8]

لنین در حین تأکید بر رقابت بیناسرمایه‌داری، به سلسله‌مراتب دولت-ملت‌ها و نقش آن در جدایی قدرت‌های کانون از ملل فقیرتر پیرامون که درون مدارهای امپریالیستی آن‎‌ها قرار می‌گرفتند نیز اشاره می‌کرد. تحلیل او به فراسوی استعمارگری می‌رفت تا نواستعمارگری را در رابطه با آمریکای لاتین مورد بحث قرار دهد. لنین در دهه‌ی 1920، گوش‌به‌زنگ مبارزات انقلابی که در مکزیک، ترکیه، ایران، چین و هند رخ می‌دادند، پیشگام بسط و گسترش تحلیل خود به بررسی تمام «مستعمرات و کشورهای تحت جور امپریالیستی» و تمام «کشورهای وابسته» بود، که به وقوع انقلاب در پیرامون «امپریالیسم بین‌المللی» منجر شد.[9]

با این حال، تاریخ در برداشت مارکسی، دیالکتیک استمرار و تغییر است. در دهه‌ی 1960، تحلیل لنین به‌رغم جامعیت و فراگیری آن، نیازمند به‌روزرسانی بود. ایالات‌متحده در دوران پس از جنگ جهانی دوم با هژمونی تقریباً مطلقی بر اقتصاد جهان سرمایه‌داری به منصه‌ی ظهور رسید. همزمان، جهان شاهد بزرگ‌ترین موج انقلابی در تاریخ ملازم با گسست از استعمارگری، ظهور نواستعمارگری، و ظهور عرصه‌ی رقیب جامعه‌ی پساانقلابی، از جمله دولت‌هایی با آمال سوسیالیستی بود.[10] ایالات‌متحده و متحدانش، در این جوّ تغییریافته‌ی متناظر با جنگ سرد، ایدئولوژی جدیدی را برای رشد اقتصادی، توسعه، یاری و مدرنیزاسیون درون چارچوب ایدئولوژیک سرمایه‌داری ارائه دادند. ارتش روشنفکران لیبرال و سوسیال-‌دموکرات در دهه‌های 1960 و 1970، از جمله چهره‌هایی چون مارک بلاو،[11] بنجامین جی. کوهن،[12] رابرت دابلیو. تاکر[13] و برینگتون مور جونیور،[14] در در فهرست کسانی قرار داشتند که وجود امپریالیسم اقتصادی، اگر نه امپریالیسم به‌طور کلی، را انکار کردند و تحلیل خود را به چهره‌های مختلف در جناح چپ و در ایالات‌متحده به طور اخص، از جمله پل باران،[15] پل سوئیزی،[16] ویلیام اپلمن ویلیامز،[17] و هری مگداف،[18] معطوف کردند.[19]

کتاب هری مگداف به نام عصر امپریالیسم: اقتصاد سیاست خارجی ایالات متحده (1969)، که بیش از پنجاه سال پس از اثر بزرگ لنین نوشته شد، در محور مباحثه‌ی شدید در باب امپریالیسم آمریکا در دهه‌ی 1960 و 70 در بستر جنگ ویتنام بود. عصر امپریالیسم همراه با مجموعه جستارهای تاریخی و نظری مگداف از اواخر دهه‌ی 1960 و دهه‌ی 1970 –امپریالیسم: از عصر استعماری تا حال حاضر (1978)- در جایگاه یکپارچه‌ترین تحلیل اقتصادی، تاریخی و نظری از امپریالیسم ایالات‌متحده در نقطه‌ی اوج آن، در به اصطلاح عصر طلایی سرمایه‌داری انحصاری، قرار می‌گیرد.[20]

مگداف، بیش از هر چهره‌ی دیگری در آن زمان، از دیالکتیک استمرار و تغییر در تحلیل مارکسی امپریالیسم الگوبرداری کرد، و کار خود را به تحلیل پیشین لنین پیوند زد. او مانند سایر نظریه‌پردازان مارکسی برجسته‌ی امپریالیسم از اواسط قرن بیستم تا امروز، همچون باران، سوئیزی و سمیر امین،[21]، به تأکید بر تراکم و تمرکز سرمایه، همراستا با ظهور شرکت‌های انحصاری، به‌مثابه کلید درک امپریالیسم اواخر قرن بیستم و اوایل قرن بیست‌ویکم ادامه داد. به‌علاوه، مگداف بر ماهیت پیچیده و چندسویه‌ی رویکرد اصلی لنین اتکا داشت و تلاش می‌کرد آن را برای دوران متأخر تکرار کند. مگداف، سنجه‌های بهره‌وری آماری (که امروزه هنوز توسط وزارت کار ایالات‌متحده مورد استفاده قرار می‌گیرد) را برای پروژه‌ی تحقیقاتی ملی اداره‌ی پیشرفت کار در باب فرصت‌های اشتغال مجدد و توسعه‌ی تکنولوژیک در طول نیودیل در دهه‌ی 1930 طراحی کرده بود. او چهره‌ای مؤثر در سازمان‌دهی صنعت جنگ ایالات‌متحده در جنگ جهانی دوم به عنوان رئیس شاخه‌ی الزامات غیرنظامی کمیسیون مشورتی دفاع ملی بود، و نقش مهمی در هیئت تولید جنگ ایفا می‌کرد که مسئولیت برنامه‌ریزی و کنترل در صنایع ماشین‌آلات به او محول شد. او متعاقباً ریاست شاخه‌ی تحلیل کسب‌وکارهای کنونی را در وزارت بازرگانی بر عهده داشت، که ناظر پیمایش کسب‌‍وکارهای کنونی[22] توسط حکومت ایالات متحده بود، و بعد در مقام مشاور اقتصادی هنری والاس،[23] وزیر بازرگانی ایالات‌متحده (و معاون رئیس‌جمهور سابق ایالات‌متحده)، خدمت کرد. این پس‌زمینه‌ی فوق‌العاده در برساخت و تحلیل آمار اقتصادی ایالات‌متحده و در برنامه‌ریزی زمان جنگ به این معنی بود که مگداف برای ارائه‌ی مظاهر تجربی قاطع از امپریالیسم اقتصادی شرکت‌های آمریکایی و دولت ایالات‌متحده، و همچنین رابطه‌ی آن‌ با ابعاد وسیع‌تر امپریالیسم جهانی، به‌خوبی مجهز بود.[24]

امپریالیسم را در بررسی مگداف نمی‌توان در سطح بالایی از انتزاع نگریست، که گاهی‌اوقات برای تحلیل منطق سرمایه مورد استفاده قرار می‌گیرد. بلکه رویکرد معقول به امپریالیسم مستلزم توجه به عملکردهای درونی سرمایه‌داری جهانی بود، که از انتزاع نظری تأثیر می‌پذیرفت، اما نهایتاً در سطح انضمامی و تاریخی تأیید می‌شد و معنادار می‌گشت.[25] این روش مطابق با روش خود کارل مارکس بود، که نقد خود از اقتصاد سیاسی را به وسیله‌ی تقریب‌های پیاپی از امر انتزاعی به امر انضمامی پروراند. بدین‌ترتیب مارکس نقد خود را با سرمایه (که در اصل مقدر بود مجلد اول از اثری شش-جلدی باشد) – بازنمود انتزاعی‌ترین سطح تحلیل – آغاز کرد، و قصد داشت آن را با مجلد 5 در باب تجارت بین‌المللی و مجلد 6 در باب اقتصاد و بحران‌های جهانی تکمیل کند؛ یعنی از منظر تحلیل انضمامی آن‌چه که امروزه نظام جهانی امپریالیستی نامیده می‌شود. با این حال، او هرگز از مجلد اول طرح اصلی فراتر نرفت، که به سه مجلد سرمایه تبدیل شد.[26]

پیکربندی‌های امپریالیسم به ادعای مگداف ذاتاً پیچیده و متغیر هستند، که هر دو نیروی مرکزگرا و مرکزگریز حاکم بر نظام را منعکس می‌کنند. امپریالیسم ایالات‌متحده باید به طریقی تفسیر می‌شد که «وحدت جوهری» میان مقاصد/گرایش‌های اقتصادی، سیاسی و نظامی-استراتژیک آشکار گردد. نقش شرکت‌های چندملیتی را در خارج از کشور نمی‌توان از نقش پایگاه‌های نظامی ایالات‌متحده در سراسر سیاره یا نیاز به کنترل نفت و سایر منابع استراتژیک جدا کرد. مگداف به بهترین نحو بر ادعاهای ذیل خط بطلان کشید: (1) سرمایه‌گذاری مستقیم و تجارت خارجی دارای اهمیت اقتصادی کمی برای ایالات‌متحده هستند (او نشان داد که سرمایه‌گذاری مستقیم خارجی از حدود 10 درصد سود پس از مالیات شرکت‌های غیرمالی ایالات‌متحده در سال 1950 تا حدود 22 درصد در سال 1964 افزایش یافته است)؛ (2) اقتصاد ایالات‌متحده به نفت و سایر مواد خام واقع در خارج از کشور وابسته نیست، و هیچ‌گونه منافع ژئوپلتیک ذاتی ندارند؛ و (3) سود ایالات متحده فقط به میزانی ناچیز تحت تأثیر مازاد استخراج‎‌شده از پیرامون نظام جهانی قرار می‌گیرد.[27] این واقعیت که سایر کشورهای بزرگ سرمایه‌داری همگی به هژمونی ایالات‌متحده گردن نهادند، به این معنا نیست که رقابت بیناسرمایه‌داری به‌طور کامل ناپدید شده یا در آینده دوباره ظاهر نخواهد شد. مگداف در پاسخ به کسانی که می‌پرسیدند «امپریالیسم واقعاً [برای ایالات‌متحده] ضروری است یا نه»، توضیح داد که «امپریالیسم، شیوه‌ی زندگی سرمایه‌داری است».[28]

برای مگداف، که در اواخر دهه‌ی 1960 و اوایل دهه‌ی 70 می‌نوشت، تغییرات اصلی در ساختار امپریالیسم از زمان لنین – فراسوی استعمارزدایی و ظهور هژمونی ایالات‌متحده – همگی مربوط به توسعه‌ی بیشتر سرمایه‌ی انحصاری بودند: (1) ظهور مجموعه‌ی نظامی-صنعتی؛ (2) سر بر آوردن شرکت‌های چندملیتی (از جمله بانک‌داری چندملیتی) و نفوذ روبه‌رشد آن‌ها در پیرامون؛ و (3) «تقدم منافع صنعت نظامی-چندملیتی بر امور دولت». او خاطرنشان کرد که این توصیف، نخست و مهم‌تر از همه درمورد خود ایالات‌متحده صدق می‌کند، اما روابطی را نیز بازتاب می‌داد که در میان قدرت‌های امپریالیستی رقیب متبلور می‌شوند. در اصل، او به گرایش درون نظام به سوی شکل‌گیری نوعی سرمایه‌داری انحصاری تعمیم‌یافته‎تر اشاره می‌کرد، که در ایالات‌متحده آغاز شده بود اما خودش را بر سراسر جهان تحمیل می‌کرد. عنصری کلیدی در عصر امپریالیسم مگداف، فصل او در مورد رشد «شبکه‌ی مالی» بود، که کل پدیدار بانک‌داری چندملیتی و مالیه را به‌طور کلی بررسی می‌کرد؛ او بررسی آن‌ها را در اوایل دهه‌ی 1990 در جهانی‌سازی: با چه هدف؟ مورد بسط و گسترش بیش‌تری قرار داد، که شامل تحلیل او از «جهانی‌شدن مالیه» است.[29]

در این‌جا ادعا خواهد شد که جهانی‌سازی تولید (و مالیه) -که همراه با نولیبرالیسم از رکود اقتصادی اواخر دهه‌ی 1970 به ظهور رسید، و سپس با فروپاشی جوامع نوع شوروی و ادغام مجدد چین در نظام جهانی سرمایه‌داری شتاب گرفت- نوعی سرمایه‌داری انحصاری تعمیم‌یافته‌تر را به وجود آورده است، که متفکرانی نظیر مگداف، باران، سوئیزی و امین درمورد آن نظریه‌پردازی کرده‌اند؛ و به آن‌چه می‌توان امپریالیسم متأخر نامید، منجر شد.

امپریالیسم متأخر به دوره‌ی کنونی سرمايه‌ی انحصاری-مالی و رکود، افول هژمونی ایالات‌متحده و افزایش تضاد جهانی، همراه با تهدیدهای روبه‌رشد برای بنیادهای زیست‌محیطی تمدن و خود حیات ارجاع می‌دهد. این مفهوم اساساً بر روابط سلسله‌مراتبی افراطی حاکم بر اقتصاد جهانی سرمایه‌داری در قرن بیست‌ویکم دلالت می‌کند، که بیش از پیش تحت سلطه‌ی ابرشرکت‌های چندملیتی و چند دولت انگشت‌شمار در مرکز نظام جهانی قرار دارد. درست همان‌طور که اکنون ارجاع به سرمایه‌داری متأخر در بازشناسی آخرالزمان ناشی از نابسامانی‌های اقتصادی و زیست‌محیطی رواج دارد، امروزه صحبت از امپریالیسم متأخر نیز ضروری است که ابعاد و تناقضات جهانی آن نظام را بازتاب می‌دهد، تمام تقسیمات دیگر را درمی‌نوردد، و «شکافی جهانی» را در رشد تاریخی انسان به وجود می‌آورد: بحرانی دوران‌ساز که پرسش «تباهی یا انقلاب» را مطرح می‌کند.[30]

ناکامی مداوم بسیاری در جناح چپ، به‌ویژه در کشورهای پیشرفته‎‌ی سرمایه‌داری، برای اذعان به این تحولات، عمدتاً نتیجه‌ی ترک فزاینده‌ی نظریه‌ی امپریالیسم و جایگزین کردن برداشت‌های شیءواره‌تر مربوط به جهانی‌سازی است که انگار سلسله‌مراتب‌های امپریالیستی سابق را منحل می‌سازد. غالباً ماجرا از این قرار است که اکنون شماری از چارچوب‌های بدیل پیشنهاد می‌شوند که نشان‌گر (1) نقش مترقی و خود-نابودگر امپریالیسم؛ (2) تغییر هژمونی‌ها درون نظام جهانی که جایگزین نظریه‌ی امپریالیسم تلقی می‌شود؛ (3) امپراتوری «قلمروزدایی‌شده» (بی‌دولت، بی‌مرز)؛ (4) امپریالیسم سیاسی انتزاعی به رهبری ایالات‌متحده یا تحت حاکمیت سازمان‌های مافوق‌ملی جدا از نیروهای اقتصادی؛ (5) ظهور فراملی‌گرایی به عنوان موجودیتی فی‌نفسه مستقل از دولت‌ها و جغرافیا؛ و (6) واژگونی مفروض سلطه‌ی امپریالیستی هستند. از این رو پیش از بررسی پدیدار تاریخی امپریالیسم متأخر، ملاحظه‌ی برخی از این سوءبرداشت‌های غالب ‌در جناح چپ در خود کشورهای امپریالیستی، به سبب امتناع از فهم واقعیت‌های ساختاری پیچیده و چندوجهی امپریالیسم متأخر در قرن بیست‌ویکم، ضروری است.

چپ غربی و انکار امپریالیسم

پرابهات پاتنایک[31] در مقاله‌ی خود در مانتلی ریویو در نوامبر 1990 به نام «چه بر سر امپریالیسم آمد؟»، مسئله‌ی واگذاشتن نقد امپریالیسم درون بخش اعظم جناح چپ غربی را به شکل اثرگذاری مطرح کرد. پاتنایک که از اقتصاددانان دانشگاه جواهر لعل نهرو[32] در دهلی نو بود، در نوشتار خود دو دهه پس از عصر امپریالیسم مگداف و اندکی بیش از یک دهه پس از امپریالیسم: از عصر استعماری تا حال حاضر اشاره کرد:

فردی بیگانه لاجرم متوجه استحاله‌ی قابل‌توجهی می‌شود که در طول دهه‌ی گذشته در گفتمان مارکسیستی در ایالات‌متحده روی داده است: دیگر به‌زحمت کسی درباره‌ی امپریالیسم صحبت می‌کند. در سال 1974 کمبریج انگلستان را که مشغول تدریس اقتصاد در آن‌جا بودم ترک کردم، و اکنون پس از 15 سال به غرب بازگشته‌ام؛ این بار به ایالات‌متحده. امپریالیسم در زمانی که رفتم شاید برجسته‌ترین جایگاه را در هر بحث مارکسیستی اشغال می‌کرد، و در هیچ‌جا به اندازه‌ی ایالات‌ متحده درمورد این موضوع نوشته و صحبت نمی‌شد؛ به طوری که بسیاری از مارکسیست‌های اروپایی، مارکسیسم آمریکایی را به آلودگی با «جهان‌سوم‌گرایی» متهم می‌کردند»… مارکسیست‌ها در همه جا برای ادبیات درمورد امپریالیسم به ایالات متحده چشم داشتند…

امروزه آشکارا وضع چنین نیست. مارکسیست‌های جوان‌تر [در ایالات‌متحده] هنگامی که این اصطلاح ذکر می‌شود هاج‌وواج نگاه می‌کنند. مسائل داغ روز … مورد بحث قرار می‌گیرند، اما بدون هیچ اشاره به امپریالیسم. خشم رادیکال در مورد تهاجم پاناما یا مداخله‌ی نظامی در نیکاراگوئه و السالوادور، به قضایای نظری درباره‌ی امپریالیسم ختم نمی‌شوند. و این مبحث در واقع از صفحات نشریات مارکسیستی، به‌ویژه آن‌هایی که تازه به وجود آمده‌اند، رخت بر بسته است.

عجیب آن‌که هیچ‌کس علیه این مفهوم نظریه‌پردازی نکرده است. سکوت در برابر امپریالیسم، پیامد مباحثه‌ای شدید نیست که وزنه‌ی ترازو قاطعانه به‌نفع یک طرف بحث سنگین شده باشد؛ این سکوت، به لحاظ نظری خودآگاهانه نیست. همچنین نمی‌توان باور داشت که جهان در یک دهه و نیم اخیر چنان تغییر یافته که سخن از امپریالیسم به نابه‌هنگامی‌ای آشکار بدل شده باشد.[33]

در آن زمان، پاتنایک تغییر در دیدگاه‌های چپ در ایالات متحده را به غیاب جنگی بزرگ همچون جنگ ویتنام در دوره‌ی 1975-90 نسبت داد. اما تحول وضعیت اقتصادی و تجربه‌ی تشدید رکود اقتصادی در اقتصاد ایالات‌متحده همراه با سایر کشورهای پیشرفته‌ی سرمایه‌داری، در مقایسه با رشد سریع‌تر در برخی از نقاط آسیا، به همان اندازه در دهه‌ی 1980 و اوایل دهه‌ی 90 اهمیت داشت، و بر روحیه‌ی محافل رادیکال حاکم بود. حتی بسیاری از افراد در جناح چپ، بر همین مبنای متزلزل، تز وابستگی «توسعه‌ی توسعه‌نیافتگی» را که به ویژه توسط اندره گوندر فرانک[34]، یکی از نویسندگان مانتلی ریویو، به شهرت رسیده بود خطاآمیز توصیف کردند؛ به‌رغم این واقعیت که شکاف در درآمد ملی میان کشورهای بزرگ امپریالیستی و جهان در حال توسعه در کل همچنان عریض‌تر می‌شد، و سهمی که 20 درصد بالای جمعیت جهان (تقسیم‌شده به دولت-ملت‌ها) از درآمد جهان دریافت می‌کردند، از 66 درصد در سال 1965 به 83 درصد در 1990 افزایش یافت.[35]

بیل وارن[36] نظریه‌پرداز مارکسیست در سال 1973 در «امپریالیسم و صنعتی‌سازی سرمایه‌داری» در نیو لفت ریویو ادعا کرد که وابستگی در کشورهای فقیر به دلیل «خیزش عظیم» توسعه‌ی سرمایه‌داری در جهان سوم، در حال «افول بازگشت‌ناپذیر» است. بنا به گفته‌ی وارن، مارکس در مقالاتی همچون «حاکمیت بریتانیا در هند»، استعمارگری/امپریالیسم را ایفاگر نقش سازنده‌ای در کشورهای توسعه‌نیافته تلقی کرده بود. لنین بعداً در امپریالیسم این قضیه را به‌اشتباه «معکوس» ساخت. آن کتاب بازنمود یک «عقب‌گرد» در نظریه‌ی مارکسیستی بود که به نظریه‌ی وابستگی منجر شد. وارن ادعا کرد که مشکلات توسعه‌ی رویارو با کشورهای فقیرتر در درجه‌ی اول چنان‌که طرفداران نظریه‌ی وابستگی[37] به تصویر می‌کشیدند بیرونی نبودند، بلکه می‌توان آن مشکلات را به «تناقضات درونی» نسبت داد. اگرچه این دیدگاه در دهه‌ی 1970 وقتی وارن نخستین‌بار آن را معرفی کرد گسترده نبود، در سال 1980 زمانی که اثر وی به نام امپریالیسم: پیشتاز سرمایه‌داری پس از مرگش منتشر شد، به نفوذ گسترده‌ای درون جناح چپ غربی دست یافت.[38]

گسست کاملاً متفاوتی از نظریات کلاسیک امپریالیسم، در مؤخره بر ویراست 1983 کتاب جووانی اریگی[39] به نام هندسه‌ی امپریالیسم به منصه‌ی ظهور رسید. اریگی در مقام نظریه‌پرداز برجسته‌ی نظام‌های جهانی با الهام از مارکس، در نهایت نظریه‌ی امپریالیسم را که دیگر دارای موضوعیت نمی‌دانست واگذاشت، و آن را با برداشت محدودتری از نبرد بر سر هژمونی جهانی جایگزین کرد. آریگی مدل نظام جهانی سرمایه‌داری و تغییر هژمونی‌های آن را جایگزین مناسبی برای انگاره‌ی پیچیده‌تر امپریالیسم قلمداد می‌کرد. افول دولت-ملت پس از جهانی‌سازی بدین معنا بود که نظریات قدیمی امپریالیسم «منسوخ» شده بودند، و نظریه‌ی سرمایه‌داری انحصاری نیز به همین صورت از مد افتاده تلقی می‌‌شد. آن‌چه باقی می‌ماند، یک نظام جهانی و گلاویز برسر کسب هژمونی بود.[40]

با این حال، گسترده‌ترین ردیه‌های چپ‌گرا بر نقد مارکسیستی امپریالیسم باید چشم‌انتظار قرن حاضر می‌ماندند. مایکل هارت[41] و آنتونیو نگری،[42] امپراتوری را در سال 2000 منتشر کردند و مدعی شدند که امپریالیسم اکنون به گذشته تعلق دارد -جنگ ویتنام، «لحظه‌ی نهایی گرایش امپریالیستی» را بازنمایی می‌کرد- و مسلماً با نظم مشروطه‌ی جهانی و بازار جهانی قلمروزدایی‌شده‌یجدیدی طبق الگوی روابط سیاسی-اقتصادی ایالات‌متحده، در نسخه‌ای چپ‌گرایانه از «پایان تاریخ» فرانسیس فوکویاما،[43] جایگزین شده است. در استدلال هارت و نگری، «فضای هموار بازار جهانی سرمایه‌داری» در پی امپریالیسم سلسله‌مراتبی قدیم آمده بود؛ دیدگاهی که ادعای توماس ال. فریدمن[44] دانشمند جهانی‌سازی نولیبرال در پنج سال قبل مبنی بر این‌که «جهان هموار است»، بر آن پیش‌دستی کرد. هارت و نگری نوشتند که به همین دلیل، «تعیین حدود نواحی جغرافیایی پهناور به‌مثابه مرکز و پیرامون، شمال و جنوب، دیگر ممکن» نیست. فراروی از امپریالیسم به نفع حاکمیت بی‌دولت و بی‌مرز امپراتوری، مبتنی بر بازار جهانی صرفاً متشکل از روابط شبکه‌ای فاقد مرکز و پیرامون، ناشی از منطق درونی خود سرمایه‌داری قلمداد می‌شد. هارت و نگری اظهار داشتند که «امپریالیسم در واقع برای سرمایه دست‌وپاگیر است»، و منطق درونی سرمایه نهایتاً به «فضایی هموار» یا جهانی صاف برای عملکرد خود نیاز دارد.[45]

چنین ایده‌هایی به‌جز درون محافل مارکسی به زحمت بدیع بودند. آن‌چه نوآورانه بود استفاده از واژگان مارکسی و پسامدرن برای تقویت دیدگاه‌هایی بود که مدت‌ها درون سیاست خارجی ایالات‌متحده ترویج می‌شدند. این امر باعث شد که اثر هارت و نگری به شدت از سوی نیویورک تایمز، مجله‌ی تایم، فارین افرز، و دیگر نشریات جریان اصلی مورد ستایش قرار گیرد. به همین خاطر بود که الن میک‌سینز وود[46] به امپراتوری هارت و نگری در واقع به‌مثابه «مانیفستی در دفاع از سرمایه‌ی جهانی» اشاره کرد.[47]

رد هر گونه استمرار با نظریات مارکسی کلاسیک درمورد امپریالیسم توسط هارت و نگری، راه را برای انواع رویکردهای بعضاً روشنگر اما تک-بعدی در جناح چپ گشود، که با ایدئولوژی جریان اصلی همگرایی داشتند. لیو پانیچ[48] و سام گیدین[49] درساخت سرمایهداری جهانی در سال 2013 بر توانایی دولت ایالات‌متحده برای آفرینش «جهان بر تصویر خودش» عمدتاً از طریق اقدامات وزارت خزانه‌داری و هیئت‌مدیره‌ی فدرال رزرو تأکید کردند، که سرمایه‌ی اروپایی را تحت نفوذ خود درمی‌آورد. این استدلال که تا حدی ملهم از نقد پیتر گوان[50] از «نظام دلار-وال‌استریت» بود، در عین آموزندگی، استدلالی منحصراً سیاسی بود و وجه اقتصادی امپریالیسم از جمله سرمایه‌ی مالی، شرکت‌های چندملیتی، تداوم رقابت بین‌المللی، و شرایط رو به زوال جهان توسعه‌نیافته را به شکلی نظام‌مند کمرنگ می‌کرد. بدین‌ترتیب پانیچ و گیدین، تحلیلی را از امپراتوری ایالات متحده ارائه می‌کردند که در تقابل با برداشت‌های کلاسیک از امپریالیسم با ابعاد انتقادی پرشمار آن‌ها قرار می‌‌گرفت، و با دیدگاه‌های مورد قبول عامه همخوان‌تر بود. ساختار قدیمی‌تر کشورهای امپریالیستی در مرکز و کشورهای وابسته در پیرامون، در کتاب ساخت سرمایهداری جهانی جای خود را به «شبکه‌های [هموار] تولید و همچنین مالیه‌ی فراملی» داد که حول «جایگاه محوری سرمایه‌داری آمریکا در سرمایه‌داری جهانی» می‌گشتند. آن‌چه به ذهن مبتادر می‌شد نظم هژمونیک جهانی و باثبات ایالات‌متحده بود که در اجماع واشنگتن-وال‌استریت ریشه داشت و ظاهراً مقدر بود که تا ابد ادامه یابد؛ بازتاب دیدگاهی که درون محافل سیاست خارجی ایالات‌متحده غالب بود، اما اکنون از جناح چپ به گوش می‌رسید. سرمایه‌داری جهانی حاصل از «امپراتوری امریکا» و تحت مدیریت دولت ایالات‌متحده در این تفسیر، تحلیل پیچیده‌تر و چندسویه اما همزمان انضمامی‌تر امپریالیسم را که از سوی متفکرانی همچون لنین، لوکزامبورگ، مگداف و امین ارائه شده بود، به تمامی تحت‌الشعاع قرار می‌داد.[51]

اگر پانیچ و گیدین بر ظهور امپراتوری سیاسی تأکید می‌ورزیدند، که تا حد زیادی با آن‌چه جان هابسن[52] «ریشه‌ی اقتصادی امپریالیسم» نامیده بود تباین داشت، ویلیام آی. رابینسن[53] نظریه‌پرداز فراملی‌سازی به سمت‌وسوی متضاد رفت و ادعا کرد که سرمایه در عصر جهانی‌شدن، دولت-ملت‌ها را به طور کامل فرو بلعیده و نظم فراملی جدیدی را تحت سلطه‌ی شرکت‌های فراملیِ شناور آفریده است، که موجب ظهور یک «طبقه‌ی سرمایه‌دار فراملی» و «دولت فراملی» می‌شود. رابینسن در نظریه‌ی سرمایه‌داری جهانیدر سال 2004 اعلام کرد که «جهانی‌سازی شامل الغای دولت-ملت‌ها به مثابه اصل سازمان‌دهی حیات اجتماعی تحت لوای سرمایه‌داری می‌شود».[54]

رابینسن در سال 2018 در «فراسوی نظریه‌ی امپریالیسم« (فصلی از کتاب او به نام در توفان) صریحاً از نظریات کلاسیک امپریالیسم گسست: «روابط طبقاتی سرمایه‌داری جهانی اکنون چنان در عمق تمام دولت-ملت‌ها درونی شده‌اند که تصویر کلاسیک امپریالیسم به مثابه رابطه‌ی سلطه‌ی خارجی، از دور خارج شده است»، و باید همراه با انگاره‌هایی همچون مرکز، پیرامون و استخراج مازاد کنار گذاشته شود. «پایان گسترش سرمایه‌داری به معنای پایان دوره‌ی امپریالیستی سرمایه‌داری جهانی است … نه امپریالیسم به معنای قدیمی سرمایه‌های ملی رقیب» یا سلطه‌ی «دولت‌های کانونی بر مناطق پیشاسرمایه‌داری»، بلکه «یک نظریه‌ی بسط سرمایه‌داری» به‌مثابه فرایندی مشخصاً فراملی و مافوق‌ملی مورد نیاز است که با تغییر «پویایی مکانی» مشخص می‌شود.[55]

در همین حال، دیوید هاروی[56] جغرافی‌دان مارکسیست به جهشی فراسوی تمام این دیدگاه‌ها دست زد، و در سال 2017 ادعا کرد که جریان‌های سرمایه چنان تغییر جهت داده‌‌اند که «تخلیه‌ی تاریخی ثروت از شرق به غرب برای بیش از دو قرن… در طی سی سال گذشته تا حد زیادی معکوس شده است» (تاکید از من). او تصدیق کرد: «من مقوله‌ی امپریالیسم را چندان قانع‌کننده نمی‌یابم». مفهوم امپریالیسم در آثار مارکس یافت نمی‌شد بلکه عمدتاً منسوب به لنین بود. گفته می‌شد که کل انگاره‌ی «پیرامون‌های» جهانی در رابطه با مرزهای خود مبهم و ناروشن است، و انگاره‌ی اریگی از «تغییر هژمونی‌ها» را می‌توان جایگزین نظریات مارکسی اولیه درمورد امپریالیسم دانست.[57]

هاروی در سال 2003 در کتاب خود به نام امپریالیسم نوین –اثری که به گفته‌ی او قرار نبود مفهوم امپریالیسم را حتی برای مبارزه با تلاش‌های نومحافظه‌کار به منظور تصاحب این واژه ترویج کند- تصویر هارت و نگری را از «صورت‌بندی غیرمتمرکز امپراتوری که کیفیات فراوان جدید و پسامدرنی داشت»، ستود. کتاب او با دفاع از «امپریالیسم «نیو دیل»» پایان یافت که امپریالیسم مترقی‌تری تحت اجماع آگاهانه‌تر واشنگتن در نظر گرفته می‌شد، و به جای نظم جهانی کنونی نولیبرال/نومحافظه‌کار می‌نشست. از نظر هاروی، چپ باید به خاطر «نشان ندادن روی خوش» به انگاره‌ی وارن از خصلت مترقی امپریالیسم ملامت شود.[58]

اگر موضع هاروی در باب امپریالیسم در طول سال‌ها تا حدودی نامنسجم بوده است، اکنون رد انگاره‌ی نظام جهانی امپریالیستی به نام دیدگاه ظاهراً پویاتری متمرکز بر پیکربندی‌های فضایی دائما متغیر که روابط مرکز-پیرامون سنتی را «معکوس کرده»اند، نمی‌توانست پیامدهایی از این روشن‌تر داشته باشد. او با اشاره به گرایش‌های جهانی‌سازی معاصر، توضیح می‌دهد که «حتی تلاش برای چپاندن تمام این‌ها در مفهومی کلی از امپریالیسم، منطقی نبود». تمام تحلیل مارکسی از امپریالیسم به «کَت‌بندی» نظری تبدیل شده است.[59] او همنوا با اریگی، «جغرافیای متصلب کانون و پیرامون را … به نفع تحلیل سیال‌تر و گشوده‌تری» رد می‌کند.[60] با این حال در این فرآیند، گسست از تمام نقد تاریخی-ماتریالیستی امپریالیسم ضروری می‌گردد. در کتاب او به نام هفده تناقض سرمایه‌داری در سال 2014، امپریالیسم حتی به فهرست وی از تناقضات دورقمی سرمایه‌داری راه پیدا نمی‌کند. فصل او در باب «توسعه‌ی نامتوازن جغرافیایی و تولید فضا»، حتی یک بار هم از امپریالیسم یا مرکز و پیرامون ذکری به میان نمی‌آورد.‌ تنها ارجاع مستقیم به امپریالیسم لنین به هدف کمرنگ ساختن نقش ساختاری سرمایه‌ی انحصاری است، که لنین با امپریالیسم مرتبط دانسته بود.[61]

سرمایه‌داری متأخر

شکی نیست که سرمایه‌داری جهانی یک قرن پس از جنگ جهانی اول، زمانی که لنین نقد خود را از مرحله‌ی امپریالیستی پروراند، تغییر کرده است. با این حال، این مسئله را باید در بستر دیالکتیک تاریخی مشاهده کرد که علاوه بر تغییر، استمرار را نیز دربر می‌گیرد. امپریالیسم به همان اندازه مقوله‌ای تاریخی است که مقوله‌ای نظری. اگر نیم قرن پیش هنوز اشاره به «عصر امپریالیسم» همانند مگداف ممکن بود، حتی تا به این حد که «عصر طلایی» امپریالیسم تلقی شود، امروزه آشکارا در دوران امپریالیسم متأخر هستیم؛ همراه با سرمایه‌ی انحصاری-مالی تعمیم‌یافته؛ جهانی‌سازی تولید؛ اشکال جدید استخراج مازاد از پیرامون به مرکز؛ و چالش‌های دوران‌ساز اقتصادی، نظامی و زیست‌محیطی. اکنون بحران‌های رودرروی نظام و جامعه‌ی انسانی در کل چنان شدید هستند که از یک سو شکاف‌های جدیدی در دولت هم در کشورهای سرمايه‌داری پیشرفته و هم در اقتصادهای نوظهور با رشد سریع گرایش‌های فاشیستی و نوفاشیستی می‌آفرینند، و از سوی دیگر موجب احیای سوسیالیسم می‌شوند.

تشخیص استمرار با مراحل پیشین امپریالیسم، همان‌قدر برای درک ما از زمان حاضر حیاتی است که هشیاری ما نسبت به تمایز خصوصیات مرحله‌ی کنونی. هر مرحله‌ی تاریخی امپریالیسم، متکی بر وسایل مختلف استثمار و خلع‌ید برای دامن زدن به انباشت در مقیاس جهانی است. کشورهای امپریالیستی در کانون‌ نظام همواره تلاش می‌کنند تا برای تقویت قدرت و انباشت در مرکز نظام به تجدید ساختار نیروی کار در پیرامون سرمایه‌داری (یا در مناطق خارجی پیشاسرمایه‌داری) دست بزنند. همزمان کشورهای کانونی امپریالیستی اغلب در رقابت با یک‌دیگر بر سر عرصه‌های نفوذ جهانی هستند. دوران استعماری اولیه در مرحله‌ی مرکانتلیستی سرمایه‌داری در طول قرن شانزدهم و هفدهم، نه بر مبادله‌ی آزاد بلکه بر «سود حاصل از خلع‌ید»، همراه با «نابودی، بردگی و دفن جمعیت بومی در معادن» امریکا و بخش اعظم آفریقا و آسیا متمرکز بود.[62]

در دوره‌ی استعماری بعدی در اواسط قرن نوزدهم، یا مرحله‌ی رقابت آزاد تحت هژمونی بریتانیا، تجارت آزاد در کانون اقتصاد جهانی در جریان بود، اما شانه‌به‌شانه‌ی استعمار در بخش اعظم جهان گام برمی‌داشت، جایی که مبادله‌ی نابرابر و دزدی و غارت بی‌پرده مسلط بود. در سال 1875، رابرت آرتور تالبوت گسکوین-سیسل،[63] سومین مارکیز سالزبری و در آن زمان وزیر امور هند بریتانیا، اعلام کرد: «حال که شیره‌ی هند باید کشیده شود، باید خردمندانه باشد».[64] شیره‌ی آن کشیده شد، اما نه «خردمندانه». همان‌طور که اوتسا پاتنایک[65] با جزئیات نشان داده است، ارزش فعلی «تخلیه» مازاد از هند به بریتانیا از سال 1765 تا سال 1938 «در کم‌ترین برآوردها» بالغ بر 9.2 تریلیون پوند در مقایسه با 2.1 تریلیون پوند تولید ناخالص داخلی (GDP) برای بریتانیا در سال 2018 است.[66]

سرمایه‌داری استعماری قرن نوزدهم تا پایان قرن بیستم به آن‌چه لنین مرحله‌ی امپریالیستی می‌نامید تطور یافت، که با ظهور سرمایه‌ی انحصاری در تمام قد‌رت‌های بزرگ، افول هژمونی بریتانیا و افزایش تنش بر سر تقسیم تمام جهان میان قدرت‌های کانونی سرمایه‌داری مشخص می‌شد. این شرایط به دو جنگ جهانی در بین مدعیان رقیب برای تسلط بر قلمروی اقتصادی منجر شد. ایالات‌متحده پس از جنگ جهانی دوم به عنوان هژمون جهانی در دنیای سرمایه‌داری قد علم کرد، در زمینه‌ای که همچنین شامل جنگ سرد با جهان رقیب سوسیالیستی بود. هژمون ایالات متحده در عین حال که ایدئولوژی تجارت آزاد و توسعه را ترویج می‌کرد، نظام نواستعمارگری را مستقر ساخت که با شرکت‌های چندملیتی، هژمونی دلار، و رشته‌ی جهان‌گستری از پایگاه‌های نظامی تحمیل می‌شد؛ که چندین مداخله‌ی نظامی و جنگ‌های منطقه‌ای از آن پایگاه‌ها به راه افتادند. این وضعیت با تصاحب بخش اعظم مازاد اقتصادی جنوب جهان همراه بود.

جهان با ظهور سرمایه‌ی انحصاری-مالی به مرحله‌ی جدیدی از امپریالیسم یعنی امپریالیسم متأخر وارد شده است، به جای آن‌که جایگزین روابط امپریالیستی شود. هما‌ن‌طور که دیده‌ایم، امپریالیسم متأخر بازنمود دورانی است که تناقضات جهانی نظام در اشکالی شدیدتر از همیشه آشکار شده‌اند، و تمام سیاره در مقام جایگاه سکونت انسان اکنون در معرض خطر قرار دارد؛ و اثرات فاجعه‌آمیز این نظام به شکل بی‌تناسبی بر آسیب‌پذیرترین جمعیت‌های جهان نازل می‌شود. تمام این‌ها همچنان‌که شکست سرمایه‌داری به‌مثابه جامعه آشکار می‌شود، ناگزیر تضاد ژئوپلتیک عظیم‌تری را به وجود می‌آورند.

هیچ‌کدام از این‌ها برای موشکاف‌ترین تحلیل‌گران جهانی‌سازی کاملاً غافل‌گیرکننده نبود. مگداف در سال 1992 نوشت که،

بر خلاف انتظارات گسترده، منابع تنش میان قدرت‌های اصلی سرمایه‌داری همگام با وابستگی متقابل روبه‌رشد آن‌ها افزایش یافته‌اند. گسترش جغرافيايي سرمايه نیز تناقضات میان كشورهاي ثروتمند و فقير را كاهش نداده است. اگر چه تعداد انگشت‌شماری از کشورهای جهان سوم که از فرایند جهانی‌سازی سود می‌برند، به پیشرفت شایان‌توجهی در صنعتی‌سازی و تجارت نائل شده‌اند، اما شکاف کلی میان کشورهای کانون و پیرامون همچنان در حال گسترش است … فرایند جهانی‌سازی به نوآوری بسیاری در اقتصاد و سیاست جهان دست زده، اما شیوه‌های اساسی عملکرد سرمایه‌داری را تغییر نداده است. به هدف صلح یا رونق نیز کمکی نکرده است.[67]

به راستی چیزی عمیقا آیرونیک درمورد رد فزاینده‌ی نقد نظری امپریالیسم در بستر جهانی فعلی وجود دارد. همان‌طور که اتیلیو بورون[68] مارکسیست آرژانتینی در سال 2003 در «امپراتوری» و امپریالیسم خاطرنشان کرد، امروزه امپریالیسم همان «ویژگی‌های بنیادین» را در رابطه با تراکم و تمرکز سرمایه در مقیاس جهانی که نظریه‌پردازان مارکسیست کلاسیک درمورد امپریالیسم به تصویر کشیده بودند، اما در اشکال توسعه‌یافته‌تری بازتاب می‌دهد:

این مرحله‌ی جدید [امپریالیسم به معنای لنین]، در حال حاضر حتی بیش از گذشته با تمرکز سرمایه، تفوق بلامنازع انحصارها، نقش بیش از پیش بااهمیتی که سرمایه‌ی مالی ایفا می‌کند، صدور سرمایه و تقسیم جهان به «عرصه‌های نفوذ» مشخص می‌شود. شتاب جهانی‌سازی که در ربع آخر قرن گذشته رخ داد، به جای تضعیف یا انحلال ساختارهای امپریالیستی اقتصاد جهانی، عدم تقارن‌های ساختاری را که جایگاه کشورهای مختلف را در آن اقتصاد تعریف می‌کردند، تشدید نمود. در حالی که تعداد انگشت‌شماری از کشورهای سرمایه‌داری توسعه‌یافته، توانایی خود را برای کنترل لااقل جزئی فرایندهای تولیدی در سطح جهانی، مالی‌گرایی اقتصاد بین‌المللی و گردش رو به رشد اجناس و خدمات افزایش می‌دادند، اکثریت قریب به اتفاق کشورها شاهد رشد وابستگی خارجی خود و گسترش شکافی بودند که آن‌ها را از مرکز جدا می‌کرد. به سخن کوتاه، جهانی‌سازی موجب تحکیم سلطه‌ی امپریالیستی شد و انقیاد سرمایه‌داری‌های پیرامونی را تعمیق کرد، که از کنترل فرآیندهای اقتصادی داخلی خود حتی به میزانی ناچیز بیش‌تر و بیش‌تر عاجز شدند.[69]

فاز جدید امپریالیسم که در پایان قرن بیستم و آغاز قرن بیست‌ویکم به منصه‌ی ظهور رسید، توسط امین و نویسندگان گوناگون مرتبط بامانتلی ریویو به‌عنوان نظامی از سرمایه‌ی انحصاری-مالی جهانی یا نوعی سرمایه‌داری «انحصارهای تعمیم‌یافته» توصیف شده است.[70] در این نظام امپریالیستی یکپارچه‌تر، 500 شرکت تقریباً 40 درصد از درآمد جهان را در اختیار دارند، در حالی که اکثر شرکت‌های دیگر در اقتصاد جهانی در شبکه‌های این شرکت‌های غول‌آسا تنیده شده‌اند و صرفاً به‌عنوان پیمانکار به وجود خود ادامه می‌دهند.[71] اینک تولید و گردش در قالب زنجیره‌های جهانی کالا سازمان می‌یابند، که نقش‌های مختلف مرکز و پیرامون را درون این زنجیره‌های کالایی پررنگ می‌سازند. این وضعیت در راستای آربیتراژ جهانی نیروی کار است که به تشدید اسثمار/خلع‌ید نیروی کار در جنوب جهان کمک می‌کند، و به قبضه‌ی بخش اعظم این ارزش اضافی توسط شمال منجر می‌شود. افزایش کنترل امپریالیستی بر مالیه و ارتباطات جهانی، جزء ذاتی این فرایند است که بدون آن، جهانی‌سازی تولید امکان‌پذیر نمی‌بود.[72]

در اواخر دهه‌ی ‌1970‌ و دهه‌ی 80 شاهد رشد جهانی‌سازی نولیبرال بودیم، که با موفقیت قابل‌توجهی در پی انقیاد دولت‌ها به‌ویژه در جنوب جهان تحت قواعد بازار جهانی بود، که مرکز مالی طبق تعریف بر آن حکمفرمایی می‌کند. بدین‌ترتیب می‌توان امپریالیسم متأخر را همچنین دوره‌ای دانست که رکود اقتصادی، مالی‌گرایی، و بحران زیست‌محیطی سیاره‌ای، همگی در آن به عنوان شکاف‌های بازگشت‌ناپذیر در حال گسترش پدیدار شدند. این شکاف‌ها جدایی‌ناپذیر از خود نظام انباشت سرمایه‌داری-انحصاری هستند، و توجیه ایدئولوژیک خود را در نولیبرالیسم می‌یابند.

یکی از ویژگی‌های ممیزه‌ی تولید و مالیه‌ی جهانی‌شده در قرن حاضر، بهره‌کشی نظام‌مند از هزینه‌ی واحد نیروی کار پایین در جنوب است؛ محصول این واقعیت که دستمزدها به دلایل ذیل در سطوحی به مراتب پایین‌تر از شمال نگاه داشته می‌شوند: (1) ارتش ذخیره‌ی جهانی عظیمی که عمدتاً در جنوب واقع شده است؛ (2) محدودیت‌ها بر حرکت نیروی کار در میان کشورها، به‌ویژه از کشورهای فقیر به غنی؛ و (3) نیروی فشارهای امپریالیستی در گذشته و حال.[73] همان‌طور که اقتصاددان تونی نورفیلد،[74] مدیر عامل سابق و رئیس جهانی استراتژی تبادل ارز در یکی از بانک‌های بزرگ اروپا، در سال 2015 در «اقتصاد تی‌شرت: کار در اقتصاد جهانی امپریالیست» توضیح داد،

همه می‌‌دانند که کارگران در کشورهای سرمایه‌داری توسعه‌یافته، دستمزدی بیش‌تر از کشورهای فقیرتر دریافت می‌کنند. با این حال، اختلاف متوسط دستمزدها می‌تواند تعجب‌آور باشد: نه فقط 20 یا 50 درصد، بلکه تفاوتی با ضریب 2، 5، 10 یا 20 میان کشورهای ثروتمندتر و کشورهای فقیرتر وجود دارد. نظریه‌ی اقتصادی جریان اصلی، این امر را با این استدلال توضیح می‌دهد -و توجیه می‌‌کند- که کارگران در کشورهای ثروتمندتر، بهره‌وری بیش‌تری از کارگران در کشورهای فقیرتر دارند، زیرا تحصیل‌کرده‌تر و ماهرتر هستند و با سطوح بالاتری از تکنولوژی کار می‌کنند. با این حال، این توضیح با واقعیت جور در نمی‌آید چرا که بسیاری از کارکنان تولیدی در کشورهای فقیر به‌طور مستقیم یا غیرمستقیم توسط شرکت‌های بزرگ به کار گرفته می‌شوند، و با تکنولوژی‌ای کار می‌کنند که اغلب قابل‌مقایسه با کشور ثروتمندتر است.[75]

تولید (یا برون‌سپاری آن) توسط شرکت‌های چندملیتی خارجی در کشورهای فقیر، متکی بر تکنولوژی یکسان یا تقریباً یکسان با آن چیزی است که در کشورهای ثروتمند مورد استفاده قرار می‌گیرد، که به سطوح قابل‌قیاس بهره‌وری منجر می‌شود. وقتی این مسئله با دستمزدهای به‌شدت پایین درهم‌می‌آمیزد، این نتیجه را می‌دهد که هزینه‌های واحد نیروی کار در تولید در اقتصادهای به‌اصطلاح نوظهور چین، هند، اندونزی و مکزیک در سال 2014 به ترتیب صرفاً 46، 37، 62 و 43 درصد از سطوح دستمزد ایالات‌متحده بودند.[76] این امر باعث افزایش شدید حاشیه‌های سود ناخالص برای شرکت‌های چندملیتی واقع در شمال می‌شود. کل هزینه‌ی تولید (که در قیمت صادرات انعکاس می‌یابد) برای تی‌شرت تولید شده در سال 2010 توسط پیمانکاری در بنگلادش که برای شرکت سوئدی هانس و موریتز[77] (H & M) کار می‌کرد، 27 درصد قیمت فروش نهایی در اروپا بود، و کارگران بنگلادشی در ازای نیروی کار خود صرفاً چندرغاز دریافت می‌کردند. یک کارگر در کارخانه برای روزانه ده تا دوازده ساعت کار، 1.36 یورو دریافت می‌کرد.[78] اضافه‌بها (یا حاشیه‌ی سود ناخالص) بر آی فونی که در چین سرهم می‌شود، در سال 2009 بیش از 64 درصد بود.[79] گسترش حاشیه‌ی سود ناخالص ملازم با آربیتراژ نیروی کار جهانی به جهانی‌سازی سریع تولید منجر شده است، در حالی که سهم جهان از اشتغال صنعتی واقع در اقتصادهای در حال توسعه (از جمله اقتصادهای نوظهور)، از 52 درصد در سال 1980 به 83 درصد در سال 2012 افزایش می‌یابد.[80]

امروزه بخش بزرگ و سریعاً رو به رشدی از تولید، در قالب قرارداد طول بازو[81] (قرارداد با شرکای مستقل) یا آن‌چه تحت عنوان شیوه‌های غیرسهامی تولید شناخته می‌شود (همچون اجاره‌ی درازمدت،[82] صدور پروانه،[83] امتیازدهی[84] و قراردادهای مدیریت خدمات) که نوعی حد وسط را میان سرمایه‌گذاری مستقیم خارجی توسط شرکت‌های چندملیتی و تجارت واقعی تشکیل می‌دهند، به پیرامون برون‌سپاری می‌شود. در سال 2010، روش‌های غیرسهامی تولید بیش از 2 تریلیون دلار فروش ایجاد کردند.[85]

با وجود این، تمام تولید زنجیره‌ی ارزش با بهره‌گیری از هزینه‌های واحد نیروی کار پایین در جنوب جهان، شکل پیمانکاری یا شیوه‌های غیرسهامی تولید به خود نمی‌گیرد. بخش اعظم آن در قالب سرمایه‌گذاری مستقیم خارجی سنتی‌تر توسط شرکت‌های چندملیتی رخ می‌دهد. تنها در سال 2013، عایدی ایالات متحده از سرمایه‌گذاری خارج از کشور در شرکت‌های خارجی، سهام، اوراق قرضه و غیره بالغ بر 773.4 میلیارد دلار بود، در حالی که پرداخت‌های ایالات‌متحده در قبال دیون خود به سرمایه‌گذاری خارجی‌ها در ایالات‌متحده فقط به مبلغ 564.9 میلیارد دلار می‌رسید، که به سود خالص تقریباً 209 میلیارد دلار (برابر با حدود 35 درصد از کل سرمایه‌گذاری خالص داخلی خصوصی آمریکا در آن سال) انجامید. این امر فقط مشکلات مربوط به جذب سرمایه‌ی مازاد را شتاب می‌بخشید.[86]همان‌طور که باران و سوئیزی در سال 1966 در سرمایه‌ی انحصاری نوشتند، «سرمایه‌گذاری خارجی به جای این که منفذی برای مازاد تولیدشده در داخل باشد، کارآمدترین وسیله برای انتقال مازاد تولید شده در خارج به کشور سرمایه‌گذار است. البته در این شرایط بدیهی است که سرمایه‌گذاری خارجی نه‌تنها به حل مشکل جذب مازاد کمکی نمی‌کند بلکه آن را وخیم‌تر می‌سازد».[87]

عوامل دیگری نیز به انتقال ارزش از کشورهای در حال توسعه وارد می‌شوند، از جمله فرار سرمایه از جنوب جهان که در سال 2012 بیش از 1.7 تریلیون دلار تخمین زده شد.[88] به‌راستی هر شکل از تراکنش مالی میان شمال و جنوب جهان، شامل عنصری از آن‌چه مارکس «سود حاصل از خلع‌ید» می‌نامید یا دزدی صاف و ساده است، که روابط نامتوازن قدرت را منعکس می‌کند.[89] همان‌طور که نورفیلد می‌نویسد، مالیه «راهی است تا کشورهای ثروتمند، درآمد را از باقی اقتصاد جهان به جیب خود بریزند».[90] گزارشی در سال 2015 توسط مرکز اقتصاد کاربردی دانشکده‌ی اقتصاد نروژ و یکپارچگی مالی جهانی مبتنی بر ایالات‌متحده تخمین می‌زند که مجموع انتقال منابع از کشورهای در حال توسعه (مستقل از نقل و انتقالات پنهان ملازم با مبادله‌ی نابرابر)، که بسیاری از آن‌ها غیرقانونی است، تنها در سال 2012 بالغ بر 2 تریلیون دلار می‌شد؛ که اگر برآورد تقلب درون سیاهه‌ها در نظر گرفته شود، تا 3 تریلیون دلار بالا می‌رود.[91]

شماری از مطالعات برای برآورد میزان انتقال ارزش پنهان به علت روابط تبادل نابرابر میان جنوب و شمال جهان، که در نتیجه کشورهای شمال «نیروی کار بیش‌تری در ازای نیروی کار کم‌تر» دریافت می‌کنند، انجام شده است.[92] یک رویکرد که اقتصاددان کانادایی گرنوت کولر[93] پیشگام آن بود، از داده‌های برابری قدرت خرید[94] (PPP) استفاده کرد تا نشان دهد که چه‌گونه نیروی کار گنجانده‌شده در محصولات صادراتی از جنوب جهان -با توجه به تفاوت نرخ تبادل اسمی و واقعی- نمی‌توانست ارزش آن نیروی کار را از منظر قدرت خرید محلی در اقتصاد نوظهور منعکس سازد. به بیان جیسون هیکل[95] در تقسیم:

روش کولر عبارتست از محاسبه‌ی تفاضل میان نرخ اسمی و نرخ واقعی تبادل (یعنی تصحیح‌شده از منظر قدرت خرید) برای اجناس تجاری. به عنوان مثال، نرخ تبادل اسمی 1:50 را میان دلار آمریکا و روپیه‌ی هند فرض بگیرید. اکنون تصور کنید که هند اجناسی را به ارزش 1،000 روپیه برای ایالات‌متحده می‌فرستد، و 20 دلار در عوض دریافت می‌کند. این مبادله کاملاً برابر است. یا لااقل چنین به نظر می‌رسد. مشکل این‌جاست که نرخ مبادله‌ی اسمی ارز واقعاً دقیق نیست. در هند، با 50 روپیه می‌توان اجناس بسیار بیشتری را خرید تا با 1 دلار معادل آن [در ایالات‌متحده]. برای مثال، شاید قدرت خرید آن به2 دلار نزدیک‌تر باشد. بنابرین نرخ مبادله‌ی واقعی ارز، از لحاظ قدرت خرید، 1:25 است. این قضیه بدان معنی است که وقتی هند اجناسی را به ارزش 1،000 روپیه به ایالات‌متحده می‌فرستاد، در واقع از لحاظ ارزشی که 1،000 روپیه می‌توانست در هند خریداری کند معادل با ارسال ارزش 40 دلار بود. و با این حال هند فقط 20 دلار در عوض دریافت می‌کرد، که در واقع فقط 500 روپیه می‌ارزد. به عبارت دیگر، به خاطر کژدیسگی میان نرخ مبادله‌ی واقعی و اسمی، هند 20 دلار (500 روپیه) بیش از آن‌چه دریافت می‌کرد، می‌فرستاد. یک صورت‌بندی از قضیه این است که اجناس صادراتی هند بیش‌تر از قیمت خود در بازار جهانی می‌ارزند. صورت‌بندی دیگر این است که دستمزدی که نیروی کار هندی می‌گیرد کم‌تر از ارزشی است که تولید می‌کند.[96]

بدین‌ترتیب نتایج تجربی کولر با تکیه بر PPP را می‌توان سنجه‌ای تقریبی از انتقال ارزشی دانست که در کشورهای جنوب (کشورهای غیرعضو سازمان همکاری و توسعه‌ی اقتصادی[97] [OECD]) تولید می‌شود، اما به واسطه‌ی آن‌چه اقتصاددانان مبادله‌ی نابرابر می‌نامند، به جیب کشورهای شمال (OECD) می‌رود. او به این طریق قادر بود تخمین بزند که چنین انتقال ارزشی تنها در سال 1995 به 1.75 تریلیون دلار بالغ می‌شد، که زیانی را معادل تقریباً یک‌‌چهارم از کل تولید ناخالص داخلی کشورهای غیر-OECD بازنمایی می‌کند.[98] گرچه چنین برآوردهای تجربی از شماری جهات مورد شک و شبهه هستند، اما تردید اندکی می‌تواند در رابطه با واقعیت بنیادین یا حجم «رانت امپریالستی» وجود داشته باشد.[99]

بنا به ادعای جان اسمیت،[100] «جریان‌های وسیع ارزش از جنوب به شمال» مرتبط با مبادله‌ی نابرابر، «در آمار راجع به تولید ناخالص داخلی، تجارت و جریان‌های مالی از نظرها پنهان می‌گردند»، دقیقاً بدین‌خاطر که ارزش تولید شده در جنوب به «قبضه‌ی» شمال درمی‌آید. تمام منابع درآمد، خواه دستمزد، خواه سود، رانت یا بهره، ناشی از حاشیه‌های سود ناخالص هنگفت در تولید جنوبی، به‌سادگی به عنوان ارزش-افزوده در شمال جهان به ثبت می‌رسند، و به تولید ناخالص داخلی شمال اضافه می‌شوند.[101]

سود گزاف حاصل از برون‌سپاری و سایر وسایل قبضه‌ی ارزش جهانی، مشکلات جذب سرمایه‌ی مازاد را بیش‌تر تشدید می‌کند. بخش عمده‌ای از این رانت امپریالیستی به پناهگاه‌های مالیاتی ختم می‌شود، و به وسیله‌ای برای انباشت ثروت مالی متمرکز در شمار کوچکی از شرکت‌ها و افراد ثروتمند بدل می‌گردد، در حالی که تا حد زیادی از فرایند پیوسته و بیش از پیش مشکل‌ساز تولید، سرمایه‌گذاری و رشد در ایالات‌متحده و سایر ملل امپریالیستی جدا شده است.[102] پس مشکل کلی رکود که با ظرفیت بیش از حد، بیکاری، رشد آهسته، افزایش نابرابری و بحران‌ها و حباب‌های مالی دوره‌ای مشخص می‌شود، رو به وخامت می‌رود.

امین ادعا می‌کرد که رانت امپریالیستی، دو مؤلفه‌ی متمایز دارد: نخست، رانت حاصل از استثمار امپریالیستی نیروی کار جنوب. دوم، تخلیه‌ی منابع طبیعی از جنوب و نقض حاکمیت آن در این راستا توسط شرکت‌های چند‌ملیتی و دول امپریالیستی. اگرچه نخستین شکل رانت امپریالیستی -لااقل اصولاً- از منظر ارزش قابل اندازه‌گیری بود، اما از آن‌جا که دومین شکل رانت به ارزش‌های مصرفی (و تصاحب موهبت‌های رایگان طبیعت توسط سرمایه) مربوط می‌شد و نه به ارزش‌مبادله، قابل اندازه‌گیری نبود.[103] با این حال، امین اصرار داشت که مارکس راه‌هایی را برای درک تناقضات زیست‌محیطی و امپریالیسم زیست‌محیطی فراهم کرده بود.

امپریالیسم درگیر نبرد عظیمی برای کنترل منابع استراتژیک می‌شود. تخمین زده شده است که ارتش ایالات‌متحده تقریباً 16 درصد از بودجه‌ی پایه‌ی خود را مستقیما تنها برای حفاظت از منابع جهانی نفت خرج می‌کند.[104] همان‌طور که مگداف تأکید داشت، به دشواری می‌توان در میزان ارتباط متقابل منافع نظامی و منابع طبیعی اغراق کرد. هژمونی نظامی، نقشی کلیدی در تمام مسائل مربوط به تضمین قلمرو اقتصادی و منابع استراتژیک ایفا می‌کند.

شرکت‌های چندملیتی، پیوند ناگسستنی با قدرت مالی و سیاسی-نظامی دول خاصی دارند که در آن‌ها مستقر هستند. بدون قدرت آن دولت‌ها حتی برای لحظه‌ای نمی‌توانند به وجود خود ادامه دهند و توانایی آن‌ها برای مشارکت مؤثر در رقابت بین‌المللی به آن بستگی دارد. در مورد صد شرکت غیرمالی برتر در جهان، سه چهارم از آن‌ها فقط در شش کشور اقامت دارند: ایالات‌متحده، انگلستان، فرانسه، آلمان، ژاپن و سوئیس. بنا به گفته‌ی نورفیلد،

آن‌چه شرکتی امپریالیستی را متمایز می‌سازد اندازه یا موفقیت رقابتی آن یا حتی اهمیت جهانی آن به‌عنوان تولیدکننده‌ی اصلی اجناس یا خدمات نیست، گرچه اغلب با توجه به مزایایی که از آن‌ها برخوردار است، شرکتی بزرگ خواهد بود. آن‌چه این شرکت را متمایز می‌سازد حمایتی است که از دولت-ملتی قدرتمند در اقتصاد جهانی دریافت می‌کند، و هر مزایایی که در اختیار دارد چون در آن دولت امپریالیستی واقع شده است و با آن همسان می‌گردد. به همین ترتیب، آن‌چه دولت امپریالیستی را از منظر اقتصادی متمایز می‌کند، توانایی آن برای اعمال قدرت در اقتصاد جهانی از جانب شرکت‌های سرمایه‌داری «ملی» خود است.[105]

آخرالزمان

امروزه امپریالیسم در مقاصد خود بیش از هر زمان دیگری، تهاجمی و لگام‌گسیخته است.[106] در دوره‌ی کنونیِ افول هژمونی ایالات‌متحده و همچنین افول اقتصادی و زیست‌محیطی، رژیم دلار-نفت-پنتاگون که توسط کل سه‌گانه‌ی ایالات‌متحده/کانادا، اروپا و ژاپن پشتیبانی می‌شود، تمام قدرت نظامی و مالی خود را برای کسب مزایای ژئوپلتیک و جئواقتصادی اعمال می‌کند.[107] هدف عبارتست از انقیاد باز هم بیش‌تر کشورهایی که در قعر سلسله‌مراتب جهان قرار دارند، در حالی که موانعی برسر راه اقتصادهای نوظهور قرار می‌گیرد و تمام دولت‌هایی که قواعد نظم مسلط را نقض کنند سرنگون می‌شوند. تضادهای درون‌-کانونی در آن سه‌گانه به وجود خود ادامه می‌دهند، اما فعلاً نه فقط به دلیل زور بلامنازع ایالات‌متحده، بلکه همچنین در نتیجه‌ی درک نیاز در کانون به مهار چین و روسیه – که تهدید‌ مهیبی برای نظم امپریالیستی غالب قلمداد می‌شوند – سرکوب می‌گردند. در چین و روسیه، به دلایل تاریخی متفاوت اما مرتبط، سرمایه‌ی انحصاری-مالی جهانی فاقد آن اتحاد مسلط با سرمایه‌داران ملی درون اقتصاد سیاسی آن‌ها است که در سایر کشورهای بریکس[108] حضور دارد. در عین حال، اتحادیه‌ی اروپا دچار نابسامانی است و به دلیل رکود اقتصادی و بی‌ثباتی ناشی از واکنش‌ها به حملات امپریالیستی در مناطق مجاور، به‌ویژه خاورمیانه و شمال آفریقا، گرایش‌های مرکزگریزی را در تقابل با گرایش‌های مرکزگرا تجربه می‌کند.

در این شرایط، زنجیره‌های عرضه/ارزش جهانی، همراه با انرژی، منابع و مالیه، هرچه بیش‌تر از منظر نظامی-استراتژیک نگریسته می‌شوند. هژمونی بی‌ثباتی در مرکز این نظم جهانی درهم تنیده قرار دارد، که دژ امریکا بر اروپا و همچنین ژاپن تحمیل می‌کند. امروزه ایالات‌متحده یک استراتژی سلطه‌ی تمام‌عیار را دنبال می‌کند، که هدف از آن نه تنها سلطه‌ی نظامی بلکه همچنین سلطه‌ی تکنولوژیک، مالی، و حتی «سلطه‌ی انرژی» جهانی است؛ در برابر پس‌زمینه‌ای از فاجعه‌ی سیاره‌ای قریب‌الوقوع و نابسامانی اقتصادی و سیاسی.[109]

در این شرایط رو به زوال، گرایش‌های نوفاشیستی بار دیگر ظهور کرده‌اند و در مقام ائتلاف میان سرمایه‌ی بزرگ و لایه‌های پایینی ارتجاعی طبقه‌ی متوسط که به‌تازگی بسیج شده است، مستمسک طبقاتی نهایی سرمایه‌ی انحصاری-مالی را تشکیل می‌دهند.[110]نولیبرالیسم به شکل روزافزونی در نوفاشیسم ادغام می‌شود، که عنان از نژادپرستی و ناسیونالیسم کین‌توزانه برمی‌دارد. جنبش‌‌‌های صلح ضدامپریالیستی در بخش اعظم کانون سرمایه‌داری، حتی در بستر احیای چپ، رو به نقصان رفته‌اند؛ امری که بار دیگر مسئله‌ی امپریالیسم اجتماعی را مطرح می‌کند.[111]

البته این وضعیت از جهاتی بسیار آشنا است. همان‌طور که مگداف اشاره کرد،

نیروهای مرکزگریز و مرکزگرا همیشه در کانون فرایند سرمایه‌داری در کنار هم وجود داشته‌اند. گاهی‌اوقات یکی از آن‌ها و گاهی‌اوقات دیگری تفوق می‌یابد. در نتیجه، دوره‌های صلح و هماهنگی در تناوب با دوره‌های ناهماهنگی و خشونت بوده‌اند. عموماً مکانیسم این تناوب شامل هر دو اشکال اقتصادی و نظامی مبارزه می‌شود. نیرومندترین قدرت، پیروزمند از مهلکه به در می‌آید و بازندگان را مجبور به تسلیم می‌کند. اما توسعه‌ی نامتوازن به زودی چیره می‌شود، و دوره‌ای از تجدید مبارزه برای هژمونی به ظهور می‌رسد.[112]

با این حال، امپریالیسم متأخر نشان‌گر نقطه‌ی پایان تاریخی برای نظم جهانی سرمایه‌داری است، که بر فاجعه‌ی سیاره‌ای یا سرآغاز انقلابی جدیدی گواهی می‌دهد. وضعیت اضطراری نظام سیاره‌ی زمین، فوریت جدیدی به نبرد جمعی دیرینه برای «آزادی به طور کلی» می‌بخشد.[113] نبرد گسترده‌تر انسان‌ها باید بر اساس مقاومت مستمر انقلابی کارگران و خلق‌ها در جنوب جهان بنا شود، که هدف آن در وهله‌ی نخست و مهم‌تر از همه، سرنگونی امپریالیسم به مثابه مظهر جهانی سرمایه‌داری است. کار در کشورهای کانونی نمی‌تواند آزاد باشد مگر این‌که کار در کشورهای پیرامون آزاد شود و امپریالیسم ملغا گردد.[114] آن‌چه مارکس سوسیالیسم می‌نامید، یعنی جامعه‌ای مبنی بر توسعه‌ی پایدار انسانی، فقط می‌تواند در سطح جهانی ساخته شود. تمام روابط استثمارگرانه، تنگ‌نظرانه و منزجرکننده باید از بین بروند، و بشریت باید بالاخره با حواسی هشیار با روابط خود با نوع بشر و وحدت خود با کره‌ی زمین روبرو شود.[115]

پیوند با منبع اصلی:

John Bellamy Foster, Late imperialism: Fifty Years After Harry Magdoff’s The Age of Imperialism

Facebook
Telegram
Twitter
Email

از کتاب: انقلاب ایران سالهای 1978-1979 .آکادمی علوم اتحاد جماهیر شوروی دارای نشان پرچم سرخ کار انستیتوی شرق شناسی/ ترجمه- رحیم کاکایی

گرفته شده از فیسبوک رحیم کاکایی بخشی از فصل چهارده/سیاست خارجی جمهوری اسلامی ایران مناسبات اقتصادی خارجی جمهوری اسلامی ایران

ادامه مطلب