گلهای گرگ که شب و روز را با گرسنگی سپری میکردند از قضا در صحرا چوپان جوانی را دیدند که مشغول چراندن گوسفندان و برههای خود بود ، عزم خود را جزم کرده تا هجوم برند و دلی از عزا در آوردند … از بزرگ خویش رخصت طلبیدند و گرگ پیر هم موافقت کرد اما به آنها گفت : اگر میخواهید در این هجوم آسوده باشید و با دلی قرص مشغول نابودی این گله شوید به حرف من گوش کرده و هرکدام پشت سنگی خود را پنهان کنید ، وقتی من اشاره کردم هر کدام بیرون جهید و به گله حمله کنید ولی به هیچ گوسفندی چنگ و دندان نبرید و آن لحظه که دوباره اشاره کردم به همان مخفیگاه سابق برگردید و آرام باشید
گرگها چنان کردند و هرکدام به گوشهای رفته و پنهان شدند بعد با اشارۀ گرگ پیر به گله حمله بردند و چوپان غافلگیر که ترسیده بود بانگ برداشت که آی گرگ آی گرگ … همان لحظه گرگ پیر ندا داد که عقب نشینی کنند و پنهان شوند
همۀ گرگها چنان کردند و آن کسانی که به کمک چوپان شتابیده بودند گرگی ندیده و خشمگین و عصبانی بازگشتتد ، ساعتی بعد گرگ پیر دستور حملۀ خونیـن را داد و گرچه بانگ کمک خواهی چوپان بلندتر از پیش بود اما دیگر خبری از مردان چوب به دست نشد ، گرگ پیر پوزخندی زد و برهای را نیش کشید و گرگان نیز چنین کردند ….
از آن ایام تا امروز کاتبان بی آنکه به این تاکتیک جنگی گرگها بیندیشیند یک قلم در سرکوفت آن چوپان جوان نوشتهاند و آن بیچارۀ بیگناه را برای طفلهای معصوم دروغگو جازده و معرفی کردند