نیگار نوروزی
«مَن اَلی اَسقَرِ دَشدی-چِل سالُمِه» بیست و دومین پرفورمنس آرت ششمین «جشنوارهی سی پرفورمنس- سی هنرمند- سی روز» بود که در بیست و سوم دی ماه توسط «علی اصغر دشتی» در موزهی هنرهای معاصر تهران اجرا شد.
در صحنهای که طراحی شده است نام استانها با توجه به جانماییشان بر روی نقشهی ایران, روی زمین قرار گرفتهاند. در شروع پرفورمنس آرت, پرفورمر به روی کلمه تهران میایستد و شروع به روایت میکند:
«سلام. من علی اصغر دشتی هستم، چهل سال دارم. در ده اسفند هزار و سیصد و پنجاه و پنج, کمتر از دو سال قبل از انقلاب در یزد متولد شدم.
زندگی من به دو بخش تقسیم میشود: بیست سال اول را در آنجا -با اشارهی انگشت- یعنی یزد زندگی کردم. بیست سال دوم را در اینجا -با اشارهی انگشت- یعنی تهران زندگی کردم. من در سال هزار و سیصد و هفتاد و پنج که کسی از آنجا یعنی یزد، در اینجا یعنی تهران رئیس جمهور شده بود، آمدم تهران. تا الان که بیست و سه دی ماه هزار و سیصد و نود و پنج است و چند روز از درگذشت آیتالله هاشمی که از آنجا یعنی یزد آمده بود، در تهران ماندهام.
امروز در تهران دوستان مختلفی دارم، اما وقتی مرور میکنم میبینم اولین روز در دانشگاه هنر و معماری دانشگاه آزاد تهران با پسر دراز و باریکی با موهای فرفری که از آنجا یعنی خوزستان آمده بود دوست شدم؛ بعدتر دوست نقاشی پیدا کردم که او هم از آنجا یعنی اصفهان آمده بود. بعدها سه دوست پیدا کردم که از آنجا یعنی کرمانشاه آمده بودند. در دوران دانشجویی یک همخانه داشتم که از اینجا یعنی قزوین آمده بود. بعدها همخانهای دیگر داشتم که از آنجا یعنی گیلان آمده بود. بعدها سه دوست پیدا کردم که از مازندران آمده بودند. جدیدا با کسی آشنا شدم که از خراسان شمالی آمده است. چند دوستی دارم که از خراسان رضوی آمدهاند. همهی اینها در اینجا یعنی تهران هستند.
من در پنج سالگی عاشق دختر نه سالهای شدم که از فامیلهای خیلی نزدیکمان بود. آن دختر از آنجا آمده بود یعنی سیستان و بلوچستان. از آنجا آمده بود به اینجا یعنییزد، و من در یزد عاشق او شدم. او در سال دو بار از آنجا میآمد به اینجا یعنی از سیستان و بلوچستان به یزد، در ایام محرم و در تعطیلات عید نوروز. بعدها در آنجا یعنی یزد، در شانزده سالگی در راه مدرسه و در ایستگاه اتوبوس واحد عاشق دختری شدم که آن دختر از اینجا یعنی تهران آمده بود به آنجا یعنی یزد.
وقتی هشت ساله بودم خانه ما در آنجا، یعنی یزد، خانهای دو نبش بود که یک سمتش خیابان و یک سمتش کوچهای بود. کوچه بنبست بود و انتهای کوچه خانهای بود که ما به آن میگفتیم همسایهی ته کوچهای. پدر من در آن زمان سه پسر داشت که من پسر سوم بودم. الان چهار پسر دارد. همسایه ته کوچهای در آن زمان سه پسر داشت که الان پنج پسر دارد. پسر بزرگ آنها دوست صمیمیبرادر بزرگ من بود. من دوست صمیمیپسر سوم آن خانواده بودم. برادر من با پسر بزرگ آنها همکلاس بود و من هم با پسر سوم آنها همکلاس بودم. برادر بزرگ من با پسر بزرگ آن خانواده باهم تئاتر بازی میکردند، یک تئاتر خیلی ابزوردی را در جشنهای مناسبتی بازی میکردند. تئاتر بهاین صورت بود که دو نفر به روی صندلی نشستهاند و یک نفر که مثلا از دهات آمده است به شهر و آن یکی که مثلا از شهر آمده است به او آموزش رانندگی یاد میدهد. به این صورت کسی که آموزش میدهد میگوید این فرمان است؛ دهاتی با لهجهای میگوید این که فرمان نیست، و در جواب میگوید که فرض کن که این فرمان است، یا میگوید این دنده است او هم میگوید این دنده نیست و در جواب میگوید فرض کن این دنده است، و همه اجزای خودرو را با فرض کن به او یاد میدهد، و زمانی که میخواست دستمزدش را بگیرد دست خالیاش را میگذاشت در مشتش و میگفت این که پول نیست، او هم در جواب میگفت تو هم فرض کن این پول است.
من در هشت سالگی فکر میکردم این خیلی تئاتر جالبیست، فکر میکردم تئاتر موروثی به انسانها میرسد، احساس میکردم من باید نقش کسی را که برادرم در آن تئاتر بازی کرده است را بازی کنم و پسر کوچک همسایه هم باید نقش کسی را بازی کند که برادرش بازی میکند. ما ماکت کوچکی از آن تئاتر را در مدرسه شروع کردیم به کار کردن و در آنجا نقطه شروع علاقهمندی من به تئاتر شد.
بعدها من رفتم به هنرستان و تئاتر خواندم. در هنرستان یک معلمیدائم به ما میگفت که اگر میخواهید تئاتر کار کنید بایستی لهجهتان را از بین ببرید و نباید با لهجه خودتان صحبت کنید و آنجا شروع یک مبارزه شد تا من لهجهام را از بین ببرم. حالا بیست سال گذشته است و من تنها پانزده روز عید را به آنجا یعنی یزد رفتهام و تنها زمانهایی را که به آنجا رفتهام و یا با تلفن با اعضای خانوادهام حرف زدم به لهجهی یزدی حرف زدم.
جدیدا متوجه شدهام که حدود بیست سال است که با لهجه مادریام نتوانستهام درد دل کنم، متوجه شدم احیانا اگر عاشق دختر یزدی شوم نمیتوانم با لهجهی یزدی بگویم دوستت دارم، متوجه شدهام که همه بحرانهای کاری، عاطفی و اقتصادی که در این بیست سال سپری کردهام را نتوانستم با خانوادهام در میان بگذارم، به نظرم من نمیتوانم با لهجهی خودم فکر کنم و عواطفم را نمیتوانم با لهجهی خودم بیان کنم. گاهی حتی زمانی که تلفنم زنگ میخورد و مادرم پشت خط است به صورت غریزی در هر جمعی که باشم برمیگردم و خودم را دور میکنم و صدایم را میآورم پایینتر تا لهجهام شنیده نشود. من نمیدانم چه زمان این اتفاق در من شروع به افتادن کرد که احساس کردم لهجهام را از دست میدهم، یا اگر لهجهام را از دست بدهم کار مهمیانجام میدهم.
فاصلهی یزد به تهران چیزی حدود ششصد و پنجاه کیلومتر است، اما من هیچ آگاهی ندارم که فاصلهی تهران به یزد چقدر است. من الان میخواهم بروم به یزد و ببینم میتوانم به لهجهی یزدی شروع کنم به فکر کردن؟ شما هم اگر دوست دارید میتوانید روی تهران بایستید و به افکارتان بلند فکر کنید.»
پس از اتمام سخنانش به سمت دیگر سالن میرود و روی کلمهی یزد میایستد و برای بار دیگر روایت میکند:
«سلام. مَن اَلی اَسقرِ دَشدی, چِل سالُمِه. من دِهِ اسفند هَزار و سیصد و پِنجاه و پنج…” و به این صورت تمام روایت خود را با لهجهی یزدی دوباره تکرار میکند.
سپس از مخاطبان درخواست میکند تا هر کدام در نقشهی پهن شده در صحنه به روی تهران قرار بگیرند و افکار خود را با صدای بلند به دیگر مخاطبان انتقال دهند و بعد به روی شهر خود قرار گرفته و تمام روایت را با لهجه و گویش خود تکرار کنند.
پس از شنیدن چند روایت از مخاطبان، هر شخصی در منطقهی مبدا مهاجرت خود قرار میگیرد و با هم زبانهایش به زبان مادری شروع به صحبت میکند. پرفورمر از حضورش در منطقهی خود روایت میکند و شکافی را که در نیمهی عمر خود بر اثر مهاجرتش به منطقهای دیگر افتاده است. این شکاف حاصل یک مهاجرت برای ادامه تحصیل است، از منطقهای که به آن تعلق دارد به منطقهای که به آن خوی گرفته است. بر اساس این مهاجرت از همراه داشتن تعلقاتی از منطقهی خود بازمانده است و تنها در زمانهایی که به آنجا سفر دارد با تمام این تعلقات ملاقات میکند.
پرفورمر با بیان آگاهیاش از فاصلهی یزد به تهران، و عدم آگاهیاش از فاصلهی تهران به یزد به این نکته اشاره دارد که در این مبارزهی درونی برای از بین بردن لهجه، او نه تنها به مبارزهای برای نابودی گویش خود، بلکه برای از بین بردن تعلقات منطقهای خود نیز پرداخته است؛ روایت طرح کوچکی از کشوری که به روی زمین پهن شده و از اقوام و زبان و فرهنگهای مختلف تشکیل شده است.
هر کدام از مخاطبان این پرفورمنس آرت به منطقهای از این کشور تعلق دارند که زبان مادری و فرهنگ قومیخود را دارند؛ با این حال در پایتخت این سرزمین و با زبانی مشترک گرد هم آمدهاند. و در این منطقه زبان مشترک با تفکر نادرستی بر زبانها و یا فرهنگهای دیگر برتری پیدا کرده است.
زبان رسمیبر اکثر انسانها زبان دوم محسوب میشود، زیرا انسان در وهلهی اول زبان مادری یا زبان منطقهای خود را آموخته است و بدون در نظر گرفتن این واقعیت که انسان مطالب را با زبان مادری خود دریافت میکند و سپس بر زبان دوم ترجمه میکند, زبان رسمیبر زبان مادری برتری پیدا کرده است و دادههایی از احساسات را خاموش نگه میدارد. این منطقهی مشترک تحت تاثیر چه تفکری گویش، لباس منطقهای و اصالت آدمها را تغییر میدهد؟
انسانهای ساکن این منطقهی مشترک هویت دوگانه دارند: هویتی که از قوم و اصالت خود به ارث بردهاند و هویتی که خود فرد در منطقهی مشترک و زبان رسمیاز خود میسازد. مخاطب در این پرفورمنس آرت بخاطر میآورد که انسانها در منطقهی مشترک بتدریج هویت دوم خود را برجسته میکنند و هویت اصلی خود را به فراموشی میسپارند؛ گویش و زبان مادری خود را پنهان میکنند.
یکی از اتفاقات ارزشمند این پرفورمنس آرت آن است که هر کدام از مخاطبان بر روی نقشهی کشور در منطقهی زبانی خود قرار میگیرند؛ هم زبانهای خود را مییابند و برای چند دقیقهای هم صحبت میشوند. این تلنگریست بر این موضوع که دریابیم در پشت زبانی که بصورت رسمی با آن صحبت میکنیم زبان مبدا و مادری نیز داریم که وجه مشترک آن با دیگر مخاطبان تعلق منطقهای و قومیانسانهاست.
منبع: سایت ایشیق