آذربایجان دموکرات فرقه سی

Azərbaycan Demokrat Firqəsi

فرقه دموکرات آذربایجان

آیا چین به سرمایه‌داری روی آورده است؟

تأملاتی درباره گذار از سرمایه‌داری به سوسیالیسم

دومنیکو لوسوردو / ترجمة‌ بهمن تقی‌زاده

1.روسیه شوروی و آزمایش‌های گوناگون در جامعه پساسرمایه‌داری 

این روزها سخن گفتن از بازگشت سرمایه‌داری در چین به دلیل اصلاحات دنگ شیائوپینگ، امر رایجی است. این قضاوت بر چه اساسی استوار است؟ آیا چشم‌اندازی کمابیش منسجم از سوسیالیسم وجود دارد که بتوان آن را با واقعیت روابط اجتماعی-اقتصادی در چین امروز مقایسه کرد؟ بیایید به تاریخ تلاش‌هایی که برای ایجاد جامعه پساسرمایه‌داری به عمل آمده‌اند، نگاه سریعی بیندازیم. اگر ۱۵ سال نخست روسیه شوروی را تحلیل کنیم، شاهد توالی سریع کمونیسم جنگی، سپس سیاست نوین اقتصاد (نپ) و سرانجام اشتراکی‌کردن کامل اقتصاد (شامل کشاورزی) خواهیم بود. این‌ها آزمایش‌های به کلی متفاوتی بودند، اما همگی آنها تلاش برای ایجاد جامعه پساسرمایه‌داری به شمار می‌آمدند. چرا باید از این امر شوکه شویم که طی ۸۰ سالی که از این آزمایش‌ها گذشته است، گونه‌های دیگری نظیر سوسیالیسم بازار و سوسیالیسم چینی پدیدار شوند؟ 

بیایید فعلاً توجه خود را بر روسیه شوروی متمرکز کنیم: کدام‌یک از این سه آزمایشی که ذکر آن به میان رفت به سوسیالیسمی که مورد حمایت مارکس و انگلس بود،‌ نزدیک‌تر است؟ پیر پاسکال، یک کاتولیک فرانسوی مؤمن، که در آن زمان در مسکو بود، از کمونیسم جنگی به عنوان عملکردی منحصر‌به‌فرد و مست‌کننده […] ستایش می‌کند که بر اثر آن ثروتمندان از بین می‌روند: «تنها افراد فقیر و خیلی فقیر باقی می‌مانند […] درآمدهای بالا و پایین به یکدیگر نزدیک می‌شوند. حق مالکیت به چیزهای شخصی محدود می‌شود.» (مقایسه کنید، لوسوردو، ۲۰۱۳، ۱۸۵) این مؤلف به فقر و محرومیت به عنوان چیزی نفرت‌انگیز که بر اثر جنگ به وجود آمده است و باید هرچه سریع‌تر بر آن غلبه کرد، نمی‌نگرد؛ از نظر او در صورتی که فقر و نیاز به صورتی کمابیش برابر توزیع شده باشند، شرط خلوص و سرآمدی اخلاقی‌اند؛ برعکس، رفاه و ثروت گناه‌اند. می‌توان نام این دیدگاه را پوپولیسم گذاشت، دیدگاهی که با دقت زیاد توسط مانیفست کمونیست مورد انتقاد قرار گرفته است: «هیچ‌ چیز ساده‌تر از آن نیست که به ریاضت‌کشی مسیحی رنگ و لعاب سوسیالیستی بزنیم»؛ «نخستین جنبش‌های پرولتاریا» اغلب بیانگر ادعاهایی به نام «ریاضت‌کشی همگانی و یک نوع برابری‌طلبی خشن» هستند (مارکس و انگلس ۸۹-۱۹۵۵، جلد ۴، ۴۸۴، ۴۸۹؛ ترجمه از ایتالیایی). موضع لنین در نقطه مخالف پاسکال قرار داشت، زیرا او از این دیدگاه که سوسیالیسم اشتراکی‌کردن فقر و توزیع کمابیش برابری‌طلبانه فقر است، به دور بود. لنین در اکتبر ۱۹۲۰ («وظایف جمعیت‌های جوانان») اعلام کرد که «ما می‌خواهیم روسیه را از کشوری فقیر و نیازمند به کشوری ثروتمند تبدیل کنیم.» (لنین ۷۰-۱۹۵۵، جلد ۳۱، ۸۴-۲۸۳؛ ترجمه از ایتالیایی) نخست، کشور نیازمند آن بود که مدرن و به الکتریسیته مجهز شود؛ بنابراین به «کار سازمان‌یافته» و «کار آگاهانه و منضبطی» نیاز داشت که بر هرج و مرج در محل کار غلبه کند و به شیوه‌ای روشمند و در صورت لزوم، با وارد کردن «آخرین دستاوردهای فنی» از کشورهای پیشرفته سرمایه‌داری، آنها را جذب کند. (لنین ۷۰-۱۹۵۵، جلد ۳۱، ۸۴-۲۸۳؛ ترجمه از ایتالیایی)

چند سال بعد، نپ به جای کمونیسم جنگی نشست. غلبه بر فقر و گرسنگی توده مستأصل که از فاجعه جنگ اول جهانی و جنگ داخلی بیرون آمده بود و نیز آغاز مجدد اقتصاد و توسعه نیروهای تولیدی، امری ضروری بود. این کار تنها برای بهبود شرایط زندگی مردم و گسترش پایه اتفاق‌نظر درباره قدرت انقلابی لازم نبود؛ همچنین برای اجتناب از افزایش عقب‌ماندگی روسیه در زمینه توسعه در قیاس با کشورهای سرمایه‌داری پیشرفته نیز ضرورت داشت، امری که می‌توانست بر امنیت ملی کشوری که از انقلاب اکتبر برخاسته بود، تأثیر بگذارد، و این در حالتی است که نخواهیم احاطه شدن و محاصره کشور توسط قدرت‌های سرمایه‌داری را ذکر کنیم. حکومت شوروی برای دستیابی به این هدف‌ها همچنین از ابتکارات خصوصی و بخشی (محدود) از اقتصاد سرمایه‌داری استفاده کرد؛ کشور از کارشناسان «بورژوازی» که حقوق سخاوتمندانه‌ای به آنها پرداخت می‌شد، بهره گرفت و تلاش کرد از غرب تکنولوژی و سرمایه پیشرفته بگیرد که سود تضمین‌شده قابل توجهی برای آن پرداخت می‌کرد. نپ نتایج مثبتی داشت: تولید مجدداً رو به افزایش گذاشت و نیروهای تولیدی شروع به توسعه معینی کردند. در کل، وضعیت در روسیه شوروی به میزان قابل توجهی بهتر شد: وضع در سطح بین‌المللی بدتر نشد؛ برعکس، عقب‌ماندگی روسیه در توسعه در قیاس با کشورهای موفق سرمایه‌داری رو به کاهش گذاشت. در داخل کشور نیز وضعیت زندگی توده‌ها به میزان قابل توجهی بهتر شد. دقیقاً به خاطر افزایش ثروت اجتماعی، ما شاهد چیزی بیشتر از «فقیرها و بسیار فقیرها» بودیم که پیر پاسکال وجود آن را در کمونیسم جنگی ستایش می‌کرد؛ گرسنگی و مرگِ از گرسنگی مستأصل‌کننده ناپدید شد، اما نابرابری‌های اجتماعی افزایش یافت. 

این نابرابری‌ها در روسیه شوروی احساس گسترده و شدیدی مبنی بر اینکه به آرمان‌های اصلی انقلاب خیانت شده است، به وجود آورد. پیر پاسکال تنها فردی نبود که خواستار ترک حزب کمونیست اتحاد شوروی بود؛ ده‌ها هزار کارگر بلشویک در ابراز نفرت نسبت به نپ، که نام آن را «اخاذی جدید از پرولتاریا» گذاشته بودند، کارت‌های حزبی خود را پاره کردند. یکی از مبارزان مردمی، در دهه ۱۹۴۰ به شیوه‌ای بسیار مؤثر جو روانی حاکم را در دوره بلافاصله پس از انقلاب اکتبر توصیف کرد- این جو از وحشت جنگی برخاسته بود که رقابت امپریالیستی برای غارت مستعمرات برای فتح بازارها و کسب مواد خام و نیز تلاش سرمایه‌داران برای کسب سود و سودهای کلان به وجود آورده بود: ما کمونیست‌های جوان همگی با این باور بزرگ شده بودیم که پول یک‌بار و برای همیشه از میان رفته است.[…] اگر سر و کله پول مجدداً پیدا می‌شد، آیا ثروتمندان مجدداً بازنمی‌گشتند؟ آیا ما در یک سراشیبی قرار نگرفته بودیم که بار دیگر سرمایه‌داری را بازمی‌گرداند؟(فیگز۲ ۱۹۹۶، ۷۷۱)

بنابراین انسان می‌تواند رسوایی و احساس سمج تنفر از بازار و اقتصاد کالایی در مقطع به کار گرفتن نپ را درک کند؛ بالاتر از هر چیز، این خطر فزاینده جنگ بود که موجب شد نپ به کنار گذاشته و همه آثار اقتصاد خصوصی برچیده شود. اشتراکی‌ کردن کامل کشاورزی، جنگی داخلی به وجود آورد که هر دو سو با بی‌رحمی آن را به پیش می‌بردند. و اما پس از این تراژدی ترسناک، چنین به نظر می‌رسید که اقتصاد شوروی به شکل باشکوهی به پیش می‌تازد: توسعه سریع صنعت مدرن با ایجاد دولت رفاهی که حقوق اقتصادی و اجتماعی شهروندان را به شیوه‌ای که بی‌سابقه بود تضمین می‌کرد. اما این مدل پس از چند دهه دچار بحران شد. شور و حرارت و تعهد توده‌ها به تولید و کار، با گذار از بحران تاریخی بزرگ به یک دوره «عادی‌» («همزیستی مسالمت‌آمیز») ضعیف و سپس ناپدید شد. ویژگی اتحاد شوروی را در آخرین‌ سال‌های هستی‌اش غیبت و بی‌تعهدی در محیط کار تشکیل می‌داد: نه تنها توسعه تولید متوقف شد، بلکه دیگر از کاربست اصل «پرداخت دستمزد مطابق با کمیت و کیفیت کار ارائه شده»، که به گفته مارکس محرک سوسیالیسم است، خبری نبود. می‌توان گفت که طی آخرین مرحله جامعه شوروی، دیالکتیک جامعه‌ سوسیالیستی که مارکس آن را در فقر فلسفه تشریح کرده بود، واژگون شده بود: 

در حالی که در داخل کارخانه‌ مدرن، تقسیم کار با وسواس و دقت توسط اختیارات کارآفرین تنظیم شده بود، جامعه مدرن هیچ‌گونه قدرت یا قاعده‌ای برای توزیع کار جز رقابت آزاد ندارد… انسان همچنین می‌تواند به عنوان یک اصل عمومی نتیجه بگیرد که هر قدر بر تقسیم کار در داخل جامعه اتوریته کمتری حاکم باشد، تقسیم کار در داخل کارخانه بیشتر توسعه می‌یابد و این کار تحت قدرت تنها یک شخص انجام خواهد گرفت. از این روست که قدرت در کارخانه و جامعه، در رابطه با تقسیم کار، در رابطه‌ای معکوس با یکدیگر قرار می‌گیرند. (مارکس و انگلس، 89-1955، جلد4، 151؛ ترجمه از ایتالیایی)

در سال‌های آخر اتحاد شوروی، کنترل سفت و سختی که قدرت‌های سیاسی بر جامعه مدنی اعمال می‌کردند با مقدار قابل ملاحظه‌ای هرج و مرج در محل‌های کار قرین شده بود. این صورت معکوس دیالکتیک جامعه‌ سرمایه‌داری بود، اما سرنگونی دیالکتیک جامعه‌ سرمایه‌داری، سوسیالیسم نبود و از این رو، نظم اقتصادی ضعیفی به بار آورد که قادر به مقاومت در برابر تهاجمات ایدئولوژیک و سیاسی دنیای سرمایه‌داری-امپریالیستی نبود.

2. ویژگی تجربه چین

تاریخ چین متفاوت است. هرچند حزب کمونیست در چین قدرت را در سال 1949 در سطح ملی به دست گرفت، از 20 سال پیش از آن تجربه اعمال قدرت خود را در این یا آن منطقه چین آغاز کرده بود، مناطقی که ابعاد و جمعیت‌شان با کشورهای کوچک یا متوسط اروپایی قابل مقایسه بودند. چین در بیشتر این 85 سال به طور ناقص یا کامل تحت حاکمیت کمونیست‌ها بوده است و ویژگی‌ آن را همزیستی اشکال متفاوت اقتصاد و مالکیت تشکیل می‌داده است. ادگار اسنو۳ وضعیت حاکم در اواخر دهه 1930 در مناطق «آزاد شده» را چنین توصیف می‌کرد:

برای آنکه سرخ‌ها موفقیت خود را در انجام این کارها تضمین کنند، حتی از اولین روزها می‌بایست نوعی ساختمان اقتصاد را آغاز کنند… اقتصاد شوروی در شمال غرب، آمیزه‌ای عجیب از سرمایه‌داری خصوصی، سرمایه‌داری دولتی و سوسیالیسم ابتدایی بود. بنگاه‌داری و صنعت خصوصی مجاز بودند و تشویق می‌شدند و معاملات خصوصی بر روی زمین و محصولاتش با محدودیت‌هایی مجاز بودند. همزمان، دولت مالک و بهره‌بردار منابعی نظیر چاه‌های نفت، معادن نمک و زغال بود و در تجارت دام، پوست، نمک، پشم، پنبه، کاغذ و دیگر مواد خام شرکت می‌کرد. اما دولت در این اقلام انحصاری عمل نمی‌کرد و بنگاه‌های خصوصی می‌توانستند تا حد معینی در همه آنها رقابت کنند و رقابت می‌کردند. سومین نوع اقتصاد توسط ایجاد تعاونی‌ها دنبال می‌شد که حکومت و توده‌ها در آنها به صورت شریک حضور می‌یافتند و نه تنها با سرمایه‌داری خصوصی، بلکه با سرمایه‌داری دولتی رقابت می‌کردند!

(اسنو [ 1937]، 1972، 192)

این تصویر را یک مورخ امروزی تأیید کرده است: در ایالت یون‌نان که مائوتسه‌دون مبارزه علیه امپریالیسم ژاپن را رهبری و به ایجاد یک چین جدید کمک می‌کرد، حزب کمونیست چین وانمود نمی‌کرد که «کل اقتصاد منطقه را کنترل می‌کند». این حزب برعکس، «یک اقتصاد خصوصی قابل ملاحظه» را سرپرستی می‌کرد که در عین حال شامل «زمینداری‌های خصوصی بزرگ» بودند. (میتر۴ 2014، 192)

مائوتسه دون در مقاله‌ای («درباره دمکراسی جدید») که در ژانویه 1940 نوشت معنای انقلابی را که در آن زمان رخ می‌داد، چنین توضیح داد:

هرچند چنین انقلابی که در یک کشور مستعمره و نیمه‌مستعمره روی می‌دهد، هنوز اساساً به لحاظ خصلت اجتماعی‌اش در نخستین مرحله یا نخستین گام بورژوادمکراتیک است و هرچند مأموریت اصلی‌اش باز کردن راه برای توسعه سرمایه‌داری است، دیگر انقلابی از نوع کهن نیست که رهبری آن را بورژوازی با هدف ایجاد یک جامعه سرمایه‌داری و دولتی تحت رهبری دیکتاتوری بورژوازی بر عهده داشت. این انقلاب نوع تازه‌ای است که رهبری آن را پرولتاریا بر عهده دارد و هدفش در مرحله نخست ایجاد یک جامعه‌ دمکراتیک جدید و دولتی تحت دیکتاتوری مشترک کلیه طبقات انقلابی است. از این روست که این انقلاب عملاً در خدمت هدف باز کردن و هموار کردن راهی گسترده‌تر برای توسعه سوسیالیسم قرار دارد. ( مائو 77-1965، جلد 2، 344)

این مدلی بود که ویژگی آن را در سطح اقتصادی، همزیستی اشکال مختلف مالکیت و در سطح قدرت سیاسی، دیکتاتوری اعمال شده توسط «طبقات انقلابی» و نیز رهبری حزب کمونیست چین تشکیل می‌داد. این الگویی است که ۱۷ سال بعد در سخنرانی ایراد شده در ۱۸ ژانویه ۱۹۵۷ («سخنرانی در کنفرانس دبیران کمیته‌های حزبی شهرستان‌، شهرداری و مناطق خودمختار») مورد تأیید قرار گرفت، هرچند در این فاصله جمهوری خلق چین تأسیس شده بود.

در ارتباط با این اتهام که خط‌مشی شهری ما به راست منحرف شده است، از آنجایی که ما متعهد شدیم که زندگی سرمایه‌داران را تأمین کنیم و نرخ بهره ثابتی برای یک دوره هفت ساله به آنها پرداخت کردیم، چنین چیزی به نظر قابل طرح می‌رسد. پس از این هفت سال چه باید کرد؟ در این ارتباط باید با توجه به اوضاع و احوالی که در آن زمان غالب است، تصمیم گرفت. بهتر است که موضوع را باز بگذاریم، یعنی به دادن مبلغ معینی در قالب بهره ثابت به آنها ادامه بدهیم. ما با پرداخت این هزینه کوچک، این طبقه را با پول می‌خریم. ما با رشوه‌ای که به این طبقه می‌دهیم، آنها را از سرمایه سیاسی محروم کرده و دهان‌شان را بسته‌ایم. از این رو، سرمایه سیاسی نه در دستان آنها، بلکه در دستان ما قرار خواهد داشت. ما باید آنها را از هر ذره از سرمایه سیاسی‌شان محروم کنیم و به این کار تا آنجا ادامه بدهیم که حتی یک خرده سرمایه نیز برای آنها باقی نماند. از این رو، نمی‌توان گفت که خط‌مشی شهری ما به راست منحرف شده است.(مائو ۷۷-۱۹۶۵، جلد ۵، ۳۵۷)

بنابراین، موضوع به تمایز قائل شدن میان مصادره اقتصادی و خلع‌ید سیاسی بورژوازی مربوط می‌شود. تنها دومی را باید تا انتها اجرا کرد و این در حالی است که اولی، اگر در چارچوب محدودیت‌های روشن قرار نگیرد، ما را با خطر لطمه زدن به توسعه نیروهای مولده روبه‌رو می‌کند. سرمایه اقتصادی بورژوازی را برخلاف سرمایه سیاسی‌اش نباید دست‌کم تا هنگامی که به توسعه اقتصاد ملی، و از این رو به طور غیرمستقیم به آرمان سوسیالیسم، خدمت می‌کند، به طور کامل مصادره کرد.

این مدل پس از گل کردن و نتیجه دادن در نیمه دوم دهه ۱۹۲۰، پیوستگی شگرفی را به نمایش گذاشت و پیش از ۱۹۴۹ نیروی حیاتی عظیمی را به «مناطق آزاد شده» تحت حاکمیت کمونیست‌ها و سپس به جمهوری خلق چین به عنوان یک کل وارد کرد. لحظه بزرگ پیشرفت با جهش بزرگ به پیش در 59-1958 و با انقلاب فرهنگی پدید آمد که در 1966 آغاز شد. همزیستی اشکال گوناگون مالکیت و استفاده از مشوق‌های مادی به شدت محل تردید قرار گرفتند. این توهم بال و پر گرفت که می‌توان به کمک فراخوان و بسیج توده‌ها و ایجاد شور و حرارت در آنها به توسعه اقتصادی شتاب داد، اما این رویکرد و تلاش به شکل فلاکت‌باری با شکست روبه‌رو شد. گذشته از این، جنگ و جدال همه علیه همه، هرج و مرج را در کارخانه‌ها و مراکز تولیدی شدت بخشید.

هرج و مرج به قدری گسترده و ریشه‌دار بود که با اصلاحاتی که دنگ شیائوپینگ به اجرا گذاشت، فوراً ناپدید نشد. طبق توصیف یک شاهد و محقق غربی، رسم و عرف حاکم در بخش عمومی برای مدتی به حیات خود ادامه داد، «کارگر کارخانه دولتی، حتی تا به آخرین نفر، اگر می‌خواست، می‌توانست تصمیم بگیرد که هیچ کاری نکند، برای مدت یک یا دو سال در خانه بماند و همچنان در پایان هر ماه حقوقش را دریافت کند». «فرهنگ تنبلی» همچنین بخش خصوصی در حال گسترش اقتصاد را نیز آلوده کرد. «کارکنان سابق دولت… دیر به سر کار می‌آیند، سپس به خواندن روزنامه می‌پردازند، نیم ساعت زودتر به ناهار می‌روند و یک ساعت زودتر اداره را ترک می‌کنند» و به دلایل خانوادگی، برای مثال، «چون زنم مریض است»، از کار غیبت می‌کنند. و مدیران و تکنیسین‌هایی که می‌کوشیدند نظم و کارآیی را در محل کار برقرار کنند، مجبور بودند نه تنها با مخالفت کارکنان مواجه شوند و با توفان خشم آنها علیه خود روبه‌رو شوند (که جریمه کردن کارگری را که به خاطر مراقبت از همسرش غیبت کرده بود، ننگ و بدنامی می‌دانستند)، بلکه گاه حتی با تهدید و خشونت از پایین مواجه شوند.

از این رو، با معمایی مواجه بودیم. چین پس از آنکه برای مدت ده‌ها سال خود را به خاطر تاریخ ویژه‌ و تعهدش به تشویق تولید از طریق رقابت، نه تنها میان افراد، بلکه همچنین میان اشکال مختلف مالکیت، متمایز کرده بود، از انقلاب فرهنگی به صورتی خارج شد که به میزان عجیبی به اتحاد شوروی در آخرین سال‌های هستی‌اش شباهت پیدا کرده بود: اصل سوسیالیستی پرداخت دستمزد و حقوق بر اساس میزان و کیفیت کار انجام شده، به میزان قابل توجهی منتفی شده بود و بی‌احساسی، عدم تعهد، غیبت و هرج و مرج بر محل‌های کار حاکم شده بود. «دارو دسته چهارنفره» پیش از آنکه از قدرت ساقط شوند، کوشیدند رکود اقتصادی را توجیه کنند و دلایلی پوپولیستی برای سوسیالیسمی که فقیر، اما زیبا بود، ارائه کردند، «سوسیالیسم» پوپولیستی که در سال‌های اولیه اتحاد شوروی برای پیر پاسکال، کاتولیک پرحرارتی که دیگر او را خوب می‌شناسیم، بسیار عزیز بود.

آنگاه پوپولیسم به آماج انتقاد دنگ شیائوپینگ تبدیل شد. او از مارکسیست‌ها خواست که درک کنند، «فقر، سوسیالیسم نیست و اینکه سوسیالیسم به معنای برچیدن فقر است». او خواستار آن بود که یک چیز مطلقاً روشن شود: «تا هنگامی که شما نیروهای مولده را توسعه نداده‌اید و استانداردهای زندگی مردم را بهتر نکرده‌اید، نمی‌توانید از ساختمان سوسیالیسم سخن بگویید»، نه، «هیچ کمونیسمی با فقر یا سوسیالیسمی با فقر وجود ندارد. بنابراین ثروتمند شدن گناه نیست». (دنگ، 95-1992، جلد 3، 122، 174) دنگ شیائوپینگ این شایستگی تاریخی را داشت که بفهمد سوسیالیسم هیچ ارتباطی با توزیع کمابیش برابری‌طلبانه فقر و محرومیت ندارد. سوسیالیسم در نگاه مارکس و انگلس نه به این دلیل از سرمایه‌داری برتر بود که توسعه برابر منابع را تأمین می‌کرد، بلکه همچنین و به ویژه به این دلیل برتری داشت که موجب توسعه سریع‌تر و برابرتر ثروت اجتماعی می‌شد و سوسیالیسم برای دستیابی به این هدف، با تأیید اصل پرداخت دستمزد طبق کمیت و کیفیت کار انجام شده و به اجرا درآوردن این اصل، رقابت را برمی‌انگیخت.

اصلاحات دنگ شیائوپینگ بار دیگر مدلی را که هم‌اکنون دیگر می‌شناسیم، در چین برقرار کرد، هرچند به آن انسجام و رادیکالیسم تازه‌ای بخشید. این واقعیت همچنان سر جای خود باقی است که همزیستی اشکال گوناگون مالکیت از طریق کنترل اکید دولتی تحت رهبری حزب کمونیست چین متعادل می‌شوند. اگر تاریخ چین را تحلیل کنیم، نه تاریخی که با بنیان‌گذاری جمهوری خلق چین آغاز شده است، بلکه از آغاز ایجاد مناطق «آزاد شده» و اداره آنها توسط کمونیست‌ها، متوجه می‌شویم که نه چینِ اصلاحات دنگ شیائوپینگ، بلکه چین سال‌های جهش بزرگ به پیش و انقلاب فرهنگی است که در این تاریخ استثنا یا نابهنجاری بوده‌اند.

3. مارکسیسم یا پوپولیسم؟ مواجهه‌ای دیرپا

پوپولیسم بسیار فراتر از مرزهای روسیه و چین، طی قرن بیستم و حتی اکنون، بر قرائت انقلاب‌های بزرگی که به شکل بنیادی چهره جهان را تغییر دادند، تأثیر گذاشته و هنوز نیز بر آنها تأثیری منفی به جا می‌گذارد. در این معنا، می‌توانیم بگوییم که تعارض میان پوپولیسم و مارکسیسم، پس از آنکه به عنوان جزئی اساسی از قرن بیستم نقش خود را بازی کرده است، هنوز با خاتمه یافتن فاصله زیادی دارد.

پاسکال کنار گذاشتن کمونیسم جنگی، یا جامعه‌ای را که در آن «تنها فقیر و خیلی فقیر» وجود دارد (و این دقیقاً علت آن است که این جامعه عاری از تنش‌ها و خصومت‌هایی است که عامل به وجود آوردن آن را نابرابری و قطبی‌شدن اجتماعی تشکیل می‌دهند) محکوم می‌کرد. نگرشی که مسیحیان دوآتشه در آن زمان در مسکو اختیار کرده بودند، به هیچ‌وجه محدود به اتحاد شوروی نبود. آثار پوپولیسم را می‌توان در ارنست بلوخ جوان نیز احساس کرد. در 1918، یعنی در زمانی که چاپ نخست کتاب روح آرمانشهر بلوخ منتشر شد، بلوخ شوروی‌ها را فراخواند تا «قدرت را به عشق مبدل کنند» و نه تنها نقطه پایانی بر «هر اقتصاد خصوصی» بگذارند، بلکه همچنین هرگونه «اقتصاد پولی» و به همراه آن کلیه «ارزش‌های تجاری را که به تقدیس شیطانی‌ترین چیزها در وجود انسان می‌پردازند»، برچینند (بلوخ [1918] 1971، 298). در اینجا روند پوپولیستی با مسیحیت آمیخته است: هیچ‌گونه توجهی مبذول وظیفه بازسازی اقتصاد و توسعه نیروهای مولده در کشوری که بر اثر جنگ نابود شده بود و تاریخی مشحون از قحطی‌های مکرر و ویرانگر دارد، نمی‌شد. وحشت از قتل عام جنگ اول جهانی محرک شیوع رؤیای دستیابی به جامعه‌ای شده بود که از نگرانی نسبت به ثروت و قدرت آزاد است، مردمش می‌توانند از «اقتصاد پول» مصون بمانند و در عوض در «عشق» زندگی کنند.

هنگامی که بلوخ چاپ دوم روح آرمانشهر را در 1923 منتشر کرد، بر این باور بود که بهتر است عبارات پوپولیستی و مسیحایی را، که سابقاً متذکر شدیم، حذف کند. اما تفکر و دیدگاهی که الهام‌بخش آنها بود، نه در اتحاد شوروی یا در خارج از آن ناپدید نشد. شاید پرحرارت‌ترین و احساساتی‌ترین منتقدان گذار به نپ را نظامیان و نیز رهبران کمونیست غربی تشکیل می‌دادند. لنین در ارتباط با آنها بود که در «گزارش سیاسی» به کنگره یازدهم حزب کمونیست در 27 مارس 1922 به صورتی طعنه‌آمیز نوشت:

آن‌طور که در آخرین اجلاس وسیع کمیته اجرایی انترناسیونال حزب کمونیست روی داد، برخی از آنها با مشاهده عقب‌نشینی ما، به شیوه‌ای کودکانه و شرمنده، حتی اشک‌ریزان، پراکنده شدند. برخی از دوستان که انگیزه‌ای جز بهترین احساسات کمونیستی و پرشورترین آرمان‌های کمونیستی نداشتند، گریه را سر دادند. (لنین 70-1955، جلد 33، 55-254؛ ترجمه از ایتالیایی)

آنتونیو گرامشی از انقلاب اکتبر، نگرش به کلی متفاوتی داشت که آن را به این نحو ابراز کرد:

اشتراکی کردن فقر و رنج به اصل تبدیل خواهد شد. اما این فقر و رنج از یک نظام بورژوازی به ارث می‌رسد. سرمایه‌داری نمی‌توانست فوراً کاری بیشتر از آنچه اشتراکی کردن در روسیه انجام داد، صورت دهد. امروزه حتی کار کمتری از آن برمی‌آید، زیرا بلافاصله با پرولتاریایی ناشاد و از کوره در رفته درگیری پیدا کرده است که دیگر قادر به تحمل درد و تلخی که دشواری اقتصادی به همراه آورده بود، نیست… رنجی که پس از صلح به وجود خواهد آمد، تنها به این دلیل تحمل می‌شود که کارگران احساس می‌کنند اراده و عزم آنها بر آن است که تا آنجا که ممکن است سریع‌تر آن را از سر بگذرانند. (گرامشی 1982، 516؛ ترجمه از ایتالیایی).

 در این محیط، کمونیسم جنگی که در شرف تسلط بر روسیه شوروی بود، هم‌زمان به صورتی تاکتیکی مشروع و به لحاظ استراتژیک نامشروع شمرده می‌شد؛ در لحظه مشروع شمرده می‌شد و با نگاهی به آینده نامشروع. اشتراکی کردن فقر و رنج به خاطر شرایط ویژه‌ای که در آن زمان در روسیه حاکم بود، توجیه می‌شد: سرمایه‌داری قادر نبود هیچ کار بهتری انجام بدهد. اما این موضوع درک می‌شد که لازم است هرچه سریع‌تر بر محرومیت غلبه شود.

گرامشی دقیقاً به این دلیل با نپ مشکلی نداشت که معنای آن را به روشنی در موضع اکتبر 1926 خود بیان کرده بود: واقعیت اتحاد شوروی، ما را با پدیدهای مواجه می‌کند  که «هرگز پیش‌تر در تاریخ» دیده نشده است. طبقه‌ای که به لحاظ سیاسی «مسلط» است، «به صورت یک کل» خود را «در شرایط زندگی نازل‌تر نسبت به برخی عناصر و چینه‌های طبقه [به لحاظ سیاسی] تحت سلطه و وابسته» مشاهده می‌کند. (گرامشی [1926] 1971، 30-129) توده‌های مردم که همچنان از یک زندگی سخت رنج می‌برند، از مشاهده  «انسانِ نپ۵ که لباسی از پوست خز به تن و کلیه محصولات زمین را در اختیار دارد، سردرگم می‌شوند.» (30-129) و با وجود این، چنین وضعی نباید زمینه‌ای برای یک رسوایی یا احساس تنفر شدید به شمار آید، زیرا پرولتاریا، از آنجایی که نمی‌تواند قدرت را به دست آورد، در عین حال، اگر قادر نباشد که منافع فرد و منافع فوری را فدای «منافع عمومی و دائمی طبقه» کند، نمی‌تواند حتی قدرت را حفظ کند (30-129). آنهایی که از نپ ‌معنای بازگشت به سرمایه‌داری را می‌فهمند، دو اشتباه جدی مرتکب می‌شوند: بی‌توجهی به مسئله نبرد علیه فقر توده‌ها و از این رو، توسعه نیروهای مولده؛ آنها همچنین به اشتباه، طبقه‌ای را که در موضع اقتصادیِ ممتاز قرار دارد با طبقه‌ای که به لحاظ سیاسی مسلط است یکی می‌گیرند.

قرائتی از نپ که بی‌شباهت به قرائت گرامشی نبود، از سوی دیگر روشنفکر بزرگ قرن بیستم ارائه شد. او والتر بنیامین۶ بود که پس از بازگشت از سفری به مسکو در سال 1927، برداشت‌های خود را جمع‌بندی کرد:

در یک جامعه سرمایه‌داری، قدرت و پول ابعاد یکسانی دارند. هر مقدار مفروض پول را می‌توان به سهم کاملاً مشخصی از قدرت تبدیل کرد و ارزش مبادله کل قدرت نیز هستی قابل محاسبه‌ای است… دولت شوروی این نوع رابطه تبدیلی میان پول و قدرت را قطع کرده است. حزب البته قدرت را برای خود نگهداشته است؛ اما پول را برای انسانِ نپ گذاشته است. (نقل در لوسوردو، 2013، 28-227؛ ترجمه از ایتالیایی)

اما قدرت دستخوش انزوای اجتماعی وحشتناکی شد. از نظر بنیامین نیز هیچ‌گونه تناظری میان ثروت اقتصادی و قدرت سیاسی وجود نداشت. نپ ربطی به احیای بورژوازی و قدرت سرمایه‌داری نداشت. روسیه شوروی نمی‌توانست از بازسازی اقتصاد و توسعه نیروهای مولده شانه خالی کند. انجام این وظیفه را حضور سنت‌هایی که برای یک جامعه صنعتی مدرن مناسب نبودند، دشوارتر می‌کرد. بنیامین در مسکو شاهد مستقیم نمایشی بسیار آموزنده بود:

حتی در پایتخت روسیه نیز، به رغم همه توجیهات و روشنگری‌ها، درکی از ارزش زمان وجود ندارد. «تراد»۷، انستیتوی کار اتحادیه کارگری، با کمک پوسترهای دیواری […] کارزاری درباره وقت‌شناسی و حضور به موقع سر کار بر پا کرده است. «وقت، پول است»؛ آنها برای اعتبار بخشیدن به چنین استمداد عجیبی، مجبور شدند از اوتوریته لنین در این پوسترها استفاده کنند. بنابراین این ذهنیت برای روس‌ها بیگانه است. غریزه بازیگوش آنها بر همه چیز غلبه دارد.[…] اگر برای مثال، از صحنه یک فیلم در خیابان فیلم‌برداری می‌کنند، آنها فراموش می‌کنند که عازم کجا بودند و چرا. همگی ساعت‌ها در کنار این صحنه صف می‌بندند و گیج و منگ به سر کار خود می‌رسند. (نقل قول در لوسوردو 2013، 184؛ ترجمه از ایتالیایی).

پاسکال همچنین شاهد این تحولات در روسیه شوروی بود که عقیده‌ای حاکی از محکومیت شدید را به وجود می‌آورند: اکنون در مسکو و در باقی کشور، همه چیز بر گرد این مسئله می‌گردد که آیا «صنعتی‌شدن باید کمی سریع‌تر باشد یا کمی کندتر»، و به این مشکل می‌پردازند که «چگونه پول ضروری را به دست آوریم». پیامدهای این رویکرد جدید، که «همه اهداف انقلابی را به کنار می‌گذارد»، ویرانگر بوده است: بله، «ما در سطح مادی به آمریکایی‌شدن نزدیک می‌شویم و تحول بزرگی در ثروت ملی ایجاد می‌کنیم»، اما به چه هزینه‌ای؟ «توده‌ سربه‌زیر به برده این روش، به برده‌ کار مرتبط با آن و به برده استثمارش تبدیل شد. این روشی مولد است، بهبود اقتصادی به ارمغان آورده است، اما انقلاب را به طور کامل دفن کرده است.» (پاسکال 1982، 34-33؛ ترجمه از ایتالیایی)

جوزف راث۸، نویسنده‌ بزرگ اتریشی نیز، که به جنبش کمونیستی تعلق نداشت، به همین نتایج رسید. او هنگامی که در فاصله سپتامبر 1926 و ژانویه 1927 از اتحاد شوروی دیدن می‌کرد، ناامیدی خود را از «آمریکایی‌شدنی» که در حال پیشرفت بود، ابراز کرد. «آنها از آمریکا، یعنی سرمایه‌داری بزرگ بی‌عاطفه، کشوری که در آن طلا، خداست، متنفرند. اما آمریکا را، به معنای پیشرفت، الکتریسیته، بهداشت و شبکه آبرسانی، تحسین می‌کنند.» (نقل در لوسوردو 2013، 192؛ ترجمه از ایتالیایی) در نتیجه، «این یک روسیه مدرن است که به لحاظ فنی پیشرفت کرده است و بلندپروازی‌های آمریکایی دارد و دیگر آن روسیه نیست.» (نقل در لوسوردو 2013، 192؛ ترجمه از ایتالیایی) این خلأ معنوی در کشوری سر باز کرد که در آغاز امیدهای بسیاری را برانگیخته بود. الهام‌بخش عامه در اختیار کردن این مواضع، مسائلی بدیهی بودند: آنها به عنوان نشانه‌های خیانت به الهامات انقلابی اولیه و روی آوردن به جهان‌بینی خیانت‌بار و پست، به تمایل به بهبود شرایط زندگی و دنبال کردن راحتی (یا حداقلی از راحتی) اشاره می‌کردند.

راث نیز نظیر پاسکال تنفر خود را نسبت به «آمریکایی شدنی» که در جریان بود، ابراز کرد. این سال‌هایی بود که بلشویک‌ها درگیر بازسازی و توسعه اقتصاد خود و تلاش برای یادگیری از پیشرفته‌ترین کشورهای سرمایه‌داری و به ویژه ایالات متحده بودند. لنین در مارس و آوریل سال 1918 («وظایف فوری قدرت شوروی») متذکر شد که «کارگر روس در مقایسه با کارگران پیشرفته‌ترین کشورها، کارگر بدی است»؛ بنابراین، او باید «یاد بگیرد که کار کند»، به صورتی انتقادی «دستاوردهای علمی غنی سیستم تیلور» را، که در جمهوری آمریکای شمالی توسعه یافته و به اجرا درآمده است، جذب کند. (لنین، 70-1955، جلد 45، 27، 231) بوخارین نیز در همین مضمون در سال 1923 گفت، «ما نیازمند آنیم که آمریکایی‌شدن را به مارکسیسم اضافه کنیم» (نقل در لوسوردو 2007، فصل 3، بند 2) استالین نیز در سال بعد درخواست مهمی از کادرهای بلشویک مطرح کرد: اگر آنها واقعاً می‌خواهند که در اوج «اصول لنینیسم» قرار داشته باشند، باید بکوشند تا «انگیزه‌های انقلابی روسی» را با «رویکرد عملی آمریکایی» درهم بیامیزند. (نقل در لوسوردو2007، فصل 3، بند 2) در اینجا، «آمریکایی‌گرایی» و «رویکرد عملی آمریکایی» معادل‌هایی برای توسعه نیروهای مولده و فرار از فقر و کمبود بودند: سوسیالیسم برابری در فقر یا محرومیت نیست، بلکه غلبه قاطع و گسترده بر این شرایط است.

گرامشی از خارج از روسیه با شدت و پیگیری خاصی با پوپولیسم مقابله می‌کرد. همان‌طور که می‌دانیم، او از آغاز بر نیاز به پایان دادن سریع به این «اشتراکی کردن فقر و رنج» تأکید داشت. این یک موضع سیاسی بود که چشم‌انداز نظری وسیعی شالوده آن را تشکیل می‌داد. هفته‌نامه نظم نو۹ – که او با وقوع انقلاب اکتبر تأسیس کرد- به اضافه جنبش اشغال کارخانه‌ها در ایتالیا، از کارگران انقلابی می‌خواستند که برای دستمزد و از این رو، برای توزیع عادلانه‌تر ثروت اجتماعی بجنگند و بالاتر از همه «تولید‌کنندگانی» بشوند که «کنترل تولید» و «تدوین برنامه‌های کار» را به دست می‌گیرند. کارگران انقلابی در انجام این کار و در عین حال برای پیشبرد توسعه نیروهای مولده، باید بدانند چگونه از «پیشرفته‌ترین تکنولوژی صنعتی» استفاده کنند که «(به یک معنا) از روش تصاحب دارایی‌های تولید‌شده، یعنی از سرمایه‌داری یا سوسیالیسم، مستقل است.» (گرامشی 1987، 622، 8-607، 624؛ ترجمه از ایتالیایی) تصادفی نیست که نظم نو در فاصله اکتبر و نوامبر 1919، چندین مقاله به تیلوریسم اختصاص داد و در آغاز تحلیل خود را با آخرین تحلیل از تمایز میان «دستاوردهای غنی علمی» (که لنین متذکر شده بود) و استفاده سرمایه‌دارانه از آن شروع کرد. در همین معنا، یادداشت‌های زندان بعداً متذکر شد که این نظم نو بوده که از اصطلاح «آمریکایی‌گرایی» استفاده کرده است. ( گرامشی 1975، 72؛ ترجمه از ایتالیایی) این آمریکایی‌گرایی بود که لنین، بوخارین و استالین به طور مستقیم یا غیرمستقیم به آن ارجاع می‌دادند. 

و باید واضح باشد که این نوع «آمریکایی‌گرایی» به هیچ وجه قضاوت درباره سرمایه‌داری آمریکا و امپریالیسم و محکوم کردن صریح آن را کنار نمی‌گذارد. از دید گرامشی، آمریکا کشوری است که، به رغم ادعای باور به دمکراسی، بردگی را برای زمانی دراز بر سیاهان تحمیل کرد و ویژگی آن را حتی پس از جنگ داخلی، رژیم تروریستی برتری سفیدپوستان تشکیل می‌داد که با «لینچ کردن سیاهان توسط جمعیت‌هایی تحریک شده از سوی تجار بی‌رحمی عاری از تمایلات انسانی» به نمایش درمی‌آید. (لوسوردو 1997، فصل 3، 12-11؛ ترجمه از ایتالیایی) این تروریسم همچنین در سیاست خارجی نیز متجلی می‌شد: جمهوری آمریکای شمالی روس‌ها را تهدید کرد که آنها را از غلات ضروری برای زنده ماندن محروم کند و بدین طریق، مردمی را که تحت تأثیر جاذبه انقلاب اکتبر قرار داشتند و به سوی تبعیت از الگوی آن کشش پیدا کرده بودند، از گرسنگی بکشد. 

«آمریکایی‌گرایی» که گرامشی آن را به صورت توجه به حل مشکل توسعه نیروهای مولده می‌فهمید، او را در اوایل دهه 1930 بر آن داشت که با شور و حرارت فراوان به ستایش به اجرا درآمدن نخستین برنامه پنج ساله شوروی بپردازد: توسعه اقتصادی و صنعتی کشوری که از انقلاب اکتبر برخاسته بود، دلیلی بود بر اینکه «مفهوم ماتریالیسم تاریخی» به دور از «جبرگرایی و انفعال»، در واقع، «به شکوفایی ابتکارات و پروژه‌هایی منجر می‌شود که بسیاری از ناظران را شگفت‌زده می‌کنند.» (گرامشی 1975، 893، 64-2763؛ ترجمه از ایتالیایی) ماتریالیسم و مارکسیسم توانایی تأثیرگذاری مشخص بر واقعیت را نشان دادند، نه تنها با الهام‌بخشیدن به انقلاب‌هایی نظیر آنچه در روسیه رخ داد، بلکه همچنین با پیشبرد رشد ثروت اجتماعی و آزاد کردن توده‌ها از قرن‌ها فقر و محرومیت. 

اما این سیمونه ویل۰۱ بود که، سرخورده‌تر از همیشه و حتی به شدت خشمگین از تحولاتی که در روسیه شوروی روی می‌داد، در سال 1932 به رویارویی نهایی با کشوری پرداخت که در آغاز به آن با همدلی و امید چشم داشت: روسیه شوروی سرانجام آمریکا، کارآیی آمریکایی، بهره‌وری و «تیلوریسم» را به عنوان مدل‌های خود برگزید. دیگر هیچ شکی باقی نمانده است.

این واقعیت که استالین در این مسئله که در مرکز تعارض میان کار و سرمایه قرار دارد، دیدگاه‌های مارکس را کنار گذاشته و به کامل‌ترین شکل، فریب سیستم سرمایه‌داری را خورده است، نشان می‌دهد که اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی همچنان کاملاً از داشتن یک فرهنگ طبقه کارگر به دور است. (ویل 91-1989، 7-106)

در واقع، موضعی که در اینجا مطرح شده است، هیچ ارتباطی با مارکس و انگلس ندارد: طبق نظر مانیفست حزب کمونیست، سرمایه‌داری سرانجام مغلوب خواهد شد، زیرا پس از توسعه نیروهای مولده با گستره و سرعت بی‌سابقه، سرمایه‌داری دیگر قادر به توسعه بیشتر آنها نیست و علامت این ناتوانی بحران‌های تکرارشونده اضافه تولید است. این فیلسوف فرانسوی عمیقاً مسیحی که در عین حال به پوپولیسم نیز گرایش داشت، کشوری را که از انقلاب اکتبر فرارویید تنها تا مرحله توزیع کمابیش برابر فقر و محرومیت قبول داشت؛ ویل بعدها علاوه بر روسیه شوروی، پیوند خود را با مارکس و انگلس نیز گسست.

  4 نابرابری جهانی و نابرابری در چین

حضور پوپولیسم در قضاوت تحقیرآمیزی که چپ غربی نسبت به چین نشان می‌دهد، همچنان بیش از هر زمان دیگر احساس می‌شود. این واقعیتی است که اصلاحاتی که دنگ شیائوپینگ برقرار کرد، محرک چنان شکوفایی اقتصادی بود که در تاریخ بی‌سابقه است و در نتیجه آن صدها و هزاران میلیون انسان از فقر رهایی یافتند، اما این واقعیت اساساً برای پوپولیست‌ها بی‌اهمیت است.  ..

منبع: دانش و مردم – شماره 19

Facebook
Telegram
Twitter
Email

از کتاب: انقلاب ایران سالهای 1978-1979 .آکادمی علوم اتحاد جماهیر شوروی دارای نشان پرچم سرخ کار انستیتوی شرق شناسی/ ترجمه- رحیم کاکایی

گرفته شده از فیسبوک رحیم کاکایی بخشی از فصل چهارده/سیاست خارجی جمهوری اسلامی ایران مناسبات اقتصادی خارجی جمهوری اسلامی ایران

ادامه مطلب