بهروز مطلب زاده
بخش سوم :
ب – رفیق عادله، درصحبت های قبلی به اینجا رسیدیم که، پس از یورش بیرحمانه ی ارتش تا دندان مسلح شاه با همدستی خانها و فئودال های ارتجاعی منطقه و دسته های مسلح شده اوباش به خاک آذربایجان، که با هدف سرکوب فرقه دمکرات وحکومت ملی آذربایجان صورت گرفت، که حاصلش چیزی نبود جز ویرانی و به خاک و خون کشیده شدن هزاران خانواده آذربایجانی، کشته ومجروح شدن ده ها هزارنفرانسان بی گناه و مهاجرت بسیاری اززنان و مردان و جوانانی که هیچ آرزوئی جز آزادی و سربلندی مردم آذربایجان و دیگرخلق های ایران نداشتند، شما نیز به همراه تعداد دیگری ازدوستانتان از مرز گذشتید و وارد خاک جمهوری آذرباجان شوروی شدید .
و گفتید که پس از مدتی اسکان در یکی از روستاهای آن سوی مرز، با پخش کردن آن افراد به مناطق مختلف، شما و تعداد دیگری را به باکو فرستادند. درواقع چه بخواهید و چه نخواهید با این کار مسیر زندگی شما شکل دیگری به خود گرفت. آغاز زندگی درغربت، زندگی در مهاجرتی ناخواسته.
اگراجازه بدهید درباره نکته ای که مرتب ذهن مرا به خود مشغول می کند بپرسم. ما به تجربه می دانبم که وقتی کسی زادگاهش، وطنش و تمام آن چیزهائی که دوست دارد و به آن ها وابسته است را، به اجبار رها می کند و ناخواسته دریک گوشه ی دیگری از این جهان خاکی که برایش تقریبا غریبه است، جاگیر می شود، آسمانِ دل و جانش حال و هوای دیگری دارد. حال و هوائی که گاهی حتی نمی شود به تصویرش کشید. می توانید کمی در باره این «حال و هوای» آن روزها برایمان بگوئید؟.
ع – ببینید. چقدر خوب شد که شما به این مسئله اشاره کردید. درست است که من درآن زمان خیلی جوان بودم. اما به همان اندازه هم غم و شادیم رنگین تر و غلظ تر بود. شاید باورتان نشود، ما، و از جمله من، در آن روزها و ماه های مهاجرت، وقتی به آن دوره حاکمیت یک ساله پرجوش و خروش حکومت ملی و فعالیت های گسترده فرقه دمکرات آذربایجان فکرمی کردیم، غم و حسرت دوری از وطن، و خشم و نفرت ازدشمنی که با قصاوت و بی رحمی تمام توانسته بود، همه آرزو های نیک و انسانی ما را این چنین به خاک و خون بکشد، تار و پود جانمان به آتش کشیده می شد.
کارهائی که حکومت ملی آذربایجان درآن یک سال نجام داد، واقعن انسان را به حیرت وا می دارد. دراینجا، درهمین شهرباکو، خانمی هست، پروانه خانم، (خانم پروانه مرادلی) که تخصص و فعالیت علمیش، تحقیق و بررسی درباره نهضت 21 آذر آذربایجان است.
او در یکی ازنوشته هایش به گزارش یک خبرنگار آمریکائی اشاره می کند که درآن زمان از دست آورد های یک ساله حکومت ملی دیدن کرده بود. آن خبرنگار گفته بود« این ها درمدت این یک سال، کارهائی کرده اند که شاید در صد سال انجام شود». یعنی ببینید چه کارهای بزرگی انجام گرفته بود…
ب – خوب بله، کارهای کمی انجام نگرفته بود. ساختن دانشگاه، ایجاد رادیو، اسفالت خیابان ها، لوله کشی آب، ایجاد اولین فیلارمونی در تاریخ ایران، تدریس و آموزش به زبان مادری، کوتاه کردن دست امنیه ها و ژاندارم های زالوصفت از جان و مال روستائیان و دادن حق رای به زنان و … جالب اینجاست که درآن شرایط، هنوزحکومت مرکزی این حق را برای زنان ایران به رسمیت نشناخته بود، و تازه، تقریبا بعد از نزدیک به بیست سال پس از به خاک و خون کشیده شدن جنبش ملی – دمکراتیک 21 آذر بود، که از طرف حکومت مرکزی به زنان اجازه داشتن حق رای داده شد… ببخشید. داشتید می گفتید.
ع – بله درست گفتید. همینطوراست. من اولین روزگشایش رادیو تبریز را هیچ وقت فراموش نمی کنم. خوب یادم است، یک کسی با صدای بسیار زیبا و رسائی می گفت : « دانشیر تبریز!…دانیشیر تبریز!» و پشت بندش شعرهای زیبائی دکلمه می شد. من هنوز هم پس ازگذشت این همه سال وقتی به یاد آن لحظه ها می افتم، موهای تنم سیخ سیخ می شود. یعنی هنوزهم، من این ها را به یاد دارم. رادیو، دانشگاه، فیلارمونی…البته من درآن زمان در تبریز نبودم. من اولین بار وقتی تبریز را دیدم که برای شرکت در کنگره جوانان به آنجا رفتم. قبل از آن تبریز را ندیده بودم.
ب – خوب. برگردیم به آن روزهای اولیه زندگی درغربتِ مهاجرت. پس از ورود به باکو زندگی چگونه ادامه پیدا کرد؟
ع – خوب، می دانید که تعداد ما خیلی زیاد بود. آن هائی که سنشان کم بود، همه را فرستادند دنبال درس و مشق. مثلن، خود مرا که درایران کلاس هشتم را خوانده بودم گذاشتند کالج. چون زیاد بودیم، دوتا کلاس داشتیم. کلاس دخترها… دخترهای پناهی… کاویان و عظیمی و خواهر سروان مرادی، خیلی بودیم. همه را فرستادند کالج، سه سال درس خواندیم و کالج را به پایان رساندیم. در آن زمان همه ما خانه و زندگی داشتیم.
درسال 1950 مستقیماَ رفتیم دانشگاه، دانشکده پزشکی، عجیب است که همه ما خیلی درس مان خوب بود. من درسال 1956 دانشگاه را تمام کردم.
ب – چه رشته ای را تمام کردید؟
ع – پزشکی، دکترای اطفال.
ب – آن وقت بلافاصله بعد از پایان دانشگاه رفتید سرکار؟
ع – بله، فوری رفتم سرکار. یعنی خود دانشگاه می خواست مرا نگه دارد. بعنوان استاد یار. اما من اما من دوست داشتم دکتر عمومی باشم.
ب – چه سالی ازدواج کردید؟
ع – در سال 1953.
ب – یعنی دردوره ای که در دانشگاه درس می خواندید؟
ع – بله، هنوز دانشگاه را تمام نکرده بودم. سال سوم بودم.
ب – همسرتان هم ایرانی بود؟.
ع – تبریزی بود. تبریزی اصیل.
ب – در واقع او هم از مهاجرین بود دیگر، اینطور نیست؟
ع – بله، جزء کسانی بود که آمده بودند برای دیدن دوره نظامی دانشکده افسری.
ب – یعنی مانند آقای موسوی، تقی موسوی که برای دیدن دوره خلبانی آمده بود؟
ع – بله، مثل موسوی. یعنی یک عده … ببینید شاید دانستنش بد نباشد، چند دسته دانشجو آمده بودند اینجا (باکو). یکی بود، که اگر من اشتباه نکنم از طرف روابط فرهنگی ایران و شوروی برای تحصیل به اینجا آمده بود. یا مثلا پسرِ دکتر جاوید و شبستری و هم چنین رحیم قاضی، پسرسیف قاضی که پس ازشکست «جمهوری مهاباد» به همراه محمد قاضی و تعداد دیگری ازرهبران جمهوری مهاباد در دهم فروردین 1326 اعدام شد.
بعد هم، علی گلاویژ بود و پروفسور مطلب ایرانی … خیلی ها بودند. چند تا دختر هم بودند. البته مثل اینکه خیلی از این ها قبل از تشکیل فرقه برای تحصیل آمده بودند.
ب – در واقع عده ای که قبل از تاسیس فرقه آمده بودند، با بورسیه آمده بودند، اینطور نیست؟
ع – همینطوراست. چند نفری هم بودند که بعد ازسرکارآمدن حکومت فرقه، برای تحصیل در رشته های مختلف نظامی فرستاده شده بودند. همسرمن نیز ازهمین افراد بود.
وقتی پس ازشکست جنبش 21 آذر، ما به این طرف آمدیم، آن ها یک سالی بود که در اینجا بودند. با وضع جدیدی که پیش آمده بود، دوره های تحصیلی آن ها هم نیمه کار ماند. دیگر برای چه کسی باید دوره نظامی می دیدند؟.
آن ها را از سربازخانه ها آوردند اینجا، تا دوره پیش دانشگاهی ببینند، فرستادندشان به دبیرستان ، دبیرستان همین نزدیک بود، همین پشت ( با دستش به سمت پنجره بزرگ آپارتمان اشاره می کند. پنجره ای که ازپشت شیشه آن، ابتدا مسجد بزرگی را می بینی که مؤذن پیرِآن، اذان می خواند، و کمی دورتر، سینه فراخ و آبی دریای خزر دیدگانت را می نوازد) خانه ما بود، یک دبیرستان بود. آن ها ازکلاس ده شروع کردند. آن وقت ها، یادم است که اینجا مدارس ده ساله بود. آن ها یک سال در اینجا درس خواندند و بعد همه را فرستادند دانشگاه. چند نفرشان را هنوز هم یادم هست. اصلان پورژنی که پروفسور شد، و… خیلی های دیگر. یادش بخیر ما همیشه با هم بودیم و با هم شام و ناهارمی خوردیم و بین شام و ناهار هم می رفتیم دفتر تشکیلات فرقه.
ب – خاطرتان هست که حدودا از کی تشکیلات فرقه در مهاجرت سر و سامان گرفت؟
ع – ازهمان اول تشکیلات ما وجود داشت. دولت شوروی که نمی دانست کی به کی هست. برای جابجائی آدم ها، تقسیم افراد و فرستادنشان به این ور و آن ور، ولی خوب این همه کار، سازمان دادن افراد، پخش آن ها بین دانشگاه ها، نظارت بر تحصیلات و کار اعضاء فرقه، فرستادن افراد به شهرها و شهرستان های مختلف، شاماخی و کجا و کجا …خوب این ها تشکیلات لازم داشت.
ب – عادله خانم، شما چه سالی به ایران برگشتید؟ اصلا چطورشد که به ایران رفتید و دوباره به باکو برگشتید؟. البته من تا حدودی میدانم، ولی می خواهم که از زبان خودتان بشنویم.
ع – سال 1958 بود. شوهرم رفت ایران. گفت می روم ایران. برگشت بوطن. او در ابنجا معلم بود، کار و زندگی داشت. دوتا پسرداشتیم. جوانشیر و جهانگیر را داشتیم. اما آرزویش بود به وطن برگردد. وقت رفتن گفت:
– «عادله مواظب خودت باش … مواظب بچه ها باش…!»
رفت و در ایران زندانیش کردند. همسرم از دوستان نزدیک انوشیروان بود. با انوش و پسر دوم پناهی ماکوئی، این سه تا دوستان صمیمی همدیگر بودند.
ب – منظورتان انوشیروان ابراهیمی از رهبران حزب توده ایران و فرقه دمکرات آذربایجان است که در جریان فاجعه ملی قتل عام زندانیان سیاسی در سال 1367 در ایران اعدام شد؟.
ع – بله، منظورم اوست. اصلا اسم بچه های مرا انوشیروان ابراهیمی گذاشت، جوانشیر و جهانگیر. آن ها واقعا خیلی به هم نزدیک بودند.
ب – مثل اینکه خیلی هم آن ها را اذیت کرده بودند…
ع – بله، همسرم حسین، در بازجوئی ها آنقدر شکنجه شده بود که وقتی دیدمش نشناختم. حسین مردی قوی هیکل و ورزشکاری بود. اما بر اثر شکنجه چیزی از باقی نمونده بود و مریض شده بود.
خلاصه. برادر های همسرم، برایم نوشتند که این ها (ساواکی ها) به حسین می گویند « آن ها (روس ها) زن و بچه تو را گروگان نگه داشته و تو را برای جاسوسی به اینجا فرستاده اند». خانواده همسرم از من خواستند که به ایران بروم. نمی دانم، شاید هم اصلا به این خاطر نبود.
ازطرف دیگرخود من هم بدنبال یک میدان بزرگ تری بودم. با خودم می گفتم «خوب حالا گیریم که من در باکو دکتر و استاد دانشگاه شدم، این ها به چه درد من می خورد؟ می خواهم چکار؟ » دلم می خواست ایران باشم. اینجا در باکو خیلی پیشنهادهای کاری به من شد، آن وقت ها خیلی ها را می فرستادند چین و جاهای دیگر. به من گفتند «بیا برو چین، برو چکسلواکی، برو… اصلا هرکجا می خواهی بفرستیمت، اما ایران نرو!». اما من ایران را انتخاب کردم.
من آن زمان در فرقه خیلی فعال بودم. ما دسته کُرِ اطفال داشتیم، گروه تئاتر داشتیم، توی سالن تئاتر «اوزئیر حاجی بیک اوف» نمایشنامه اجرا می کردیم. همیشه روزهای 21 آذر، 12 شهریور، 9 ماه مه، و اول ماه مه را جشن می گرفتیم و برنامه تئاتر داشتیم. هنرمندان بزرگی آموزش ما را به عهده داشتند. وقتی رفیق کامبخش به باکو آمد تعجب کرد از دسته و گروهی که ما درست کرده بودیم. اصلن کارهائی که ما در باکو انجام می دادیم فوق العاده بود.
وقتی تصمیم گرفتم بروم ایران، همه می گفتند که «کجا داری می روی؟ آن ها تو را می شناسند. قبلا هم که در ایران فعالیت داشتی، در اردبیل فعالیت می کردی، اسلحه به کمرت می بستی، ساواک همه این ها را می داند، آن ها تو را راحت نمی گذارند».
مادر بیچاره ام هم می گفت « تو هرجا بروی منهم می آیم، اما دیگر توان ندارم، دیگر نمی توانم درمقابل امنیه ها بایستم، هرجا باشد می آیم اما ایران نه، نمی توانم بیایم».
من عذر می خواهم که این ها را می گویم. وقتی شوهرم ازاینجا رفت، من حامله بودم. عقلم را بکار انداختم وحساب کردم که طوری بروم تا زایمانم بیفتد به زمانی که در ایران هستم. فکر می کردم وقتی ببینند حامله ام با من کاری نداشته باشند.
خلاصه این ها گفتند نرو، گفتم می روم. مادرم نمی گذاشت بروم. به همه جا مراجعه کرد، خیلی تلاش کرد تا مانع رفتنم بشود، اما من هم پایم را توی یک کفش کردم که نه، الاّ و بلاّ باید بروم. می گفتم « دلم نمی خواهد بچه هایم بدون پدر بزرگ شوند».
یک دکتر- پروفسوری داشتیم، ازهمان بچه هائی که قبل از فرقه، برای خواندن درس به باکو آمده بودند. از منطقه شمال ایران بود، البته خودش آذری بود، اهل تبریز، اما خانواده اش در شمال زندگی می کردند. «پروفسورمیر فخرائی»، در ایران ماند.
پروفسوری میرفخرائی از مسکو آمده بود باکو، تا با کشتی برود ایران. ما هردو با یک کشتی عازم ایران بودیم.
مادرم یک چمدان مربا، و شوکولات و این جور چیزها برایم بسته بود. درآن زمان «عبدالکریم قاسم» تازه در عراق روی کار آمده بود و مادرم می ترسید، می گفت « درعراق انقلاب شده، الان ممکنه در ایران هم این اتفاق بیفته و مغازه ها بسته بشه» طفلک مادرم که همه این ها را به چشم دیده بود و شاهد چنین حوادثی بود، می ترسید. می گفت « مغازه ها بسته میشن، آن وقت تو گرسنه می مانی، خوب است که یک چمدان پر ازاین چیزها به همرا داشته باشی» خلاصه توی چمدان همه چیز گذاشته بود، مربای گردو، شوکولات و نمی دانم چی و چی…و مرتب هم تاکید می کرد که از این ها بخور!.
سفرما به ایران خودش، واقعا داستان جالبی است.
بالاخره رسیدیم به بندر پهلوی، بله رسیدیم. اما کسی نبود که به پیشواز من بیاید!.
برادرهای شوهرم خیلی آدم های عاقلی بودند. اصلا دخالت نکردند و در کناری ایستادند. ارتشی بودند. دو نفرشان توی ارتش خدمت می کردند. اما خانواده مبرفخرائی همه آمده بودند. اما مگر کسی حق داشت با اعضاء خانواده صحبت کند؟.
یک مرد عینکی، که عینکی دودی به چشمش زده بود و با لباس شیک و پیک و خیلی قشنگ آن کنار ایستاده بود و نگاه می کرد. منتظر ما بود. بعدها فهمیدیم که ساواکی است. احتمالن به اوگفته بودند که ما داریم می آئیم.
شب تاسوعا بود که به ایران رسیدیم . مثل این که روزهای تاسوعا و عاشورا هیچ ماشینی کار نمی کرد. حرکت نمی کرد، یعنی ازاین شهر به آن شهر ماشینی نمی رفت. همه جا تعطیل بود. آن روز موفق نشدند ما را به تهران ببرند، یک روز در پهلوی ماندیم. مرا با دو تا بچه و شکم حامله آوردند توی حیاط شهربانی، که یک حیاطِ باغ مانند پر از دار و درخت بود.
از طرف دیگر، نگو خانواده میر فخرائی در شمال خانواده بزرگی است، برای اینکه توانسته بودند تخت سفری و رخت خواب و چلو کباب بفرستند داخل زندان. توی اطاق شهربانی نشسته بودیم که یک دفعه یک افسری وارد شد و با داد و هوار که «این ها چیه آوردید؟، این ها را کی اجازه داده؟ به چه حقی این ها را آوردید اینجا؟» یکی یکی رختخواب ها و تخت خواب سفری را از پنجره پرت کرد توی حیاط.
می گفت « این ها حق ندارن با کسی صحبت کنن، کسی حق نداره این ها رو ببینه، این امر خود شاهه» این حرف های آن افسر شهربانی هیچ وقت یادم نمیرود « این امره خود شاهه…این ها حق ندارن با کسی حرف … کسی حق نداره این ها رو …».
وسائل رضا، آره اسم کوچکش رضا بود، وسائل و مواد غذایی رضا میر فخرائی را، همه را برداشتند و انداختند بیرون.
مادر من یک تخت سفری کوچک برای بچه ها داده بود، به اضافه یک لگن کوچک برای استفاده بچه ها. مادرم سفارش کرده بود که بچه ها را حتمن روی تخت بخوابانم، چون می دانست که در اردبیل عقرب زیاد است و ممکن است بچه ها را بگزند.
تخت سفری را بازکردم و جوانشیر و جهانگیر را چپ اندر قیچی روی آن خواباندم و ملحفه را انداختم رویشان. آن افسر شهربانی که داد و بیداد می کرد و همه چیز را می انداخت بیرون، آمد نزدیک تخت بچه ها و خواست آن را هم از زیر بچه ها بردارد که من انگار یک جوری شدم. یک دفعه از این رو به آن رو شدم، مثل اینکه آن روی انقلابی ام عصیان کرد. یک دفعه بر سرشان داد کشیدم و گفتم که « به اون دست نزنید … اون مال منه!».
آن افسر، یک هو جا خورد. دید دارم فارسی حرف می زنم. شکمِ حامله ام هم که حسابی بالا آمده، با دو تا بچه ای که خوابیده اند و چه قشنگ هم خوابیده بودند. افسره عقب عقب رفت. دیگر به بچه ها دست نزد و از اطاق بیرون رفت.
طفلک پروفسور میرفخرائی آمد پیش من و یواشکی گفت « عادله، دیه سن تَلَسمیشیک گَلمَه گَه»
– عادله، انگار درآمدن به ایران عجله کرده ایم!- طفلک تصور کرده بود که حالا دیگر پروفسور شده، و خانواده بزرگی که هم دارد، میرود ایران و احترامِ یک پروفسور را برایش قائل می شوند.
ما یک شب در آنجا ماندیم. غذا را هم ریختند بیرون. آن شوکولات هائی که مادرم داده بود، همه را من گذاشته بودم توی چمدان و از خودم دور نمی کردم، آن ها را دادم به میرفخرائی. خلاصه شب را با میرفخرائی ماندیم آنجا و صبح فردای آن شب، ما را با چند تا مامور سوار یک ماشین کردند و یک راست بردند تهران، «باغ مهران».
درباغ مهران چادر زده بودند. نصف آدم هائی که در باغ بودند را مردها تشکیل می دادند. در حیاط چادر زده بودند و دور تا دور چادرها هم سیم خاردار کشیده بودند. همه جا سیم خاردار بود. اگراشتباه نکنم نگهبان های آنجا همه سرباز بودند و بعد ها به جای آن ها پلیس آوردند. مردها را روزی چند دقیقه می آوردند، و اجازه می دادند تا داخل حیاط حرکت کنند و راه بروند. کسی حق نداشت بایستد، فقط باید حرکت می کردند. همسر من هم در میان آن ها بود. اصلا نمی دانست که من کی هستم، مرا نمی شناخت، بچه ها را نمی شناخت. سیستم عصبی اش بهم ریخته بود، تا آخر عمرش هم همین گونه بود تا این که فوت کرد. البته بعدن بردیمش برای معالجه. چند دفعه هم بردیم. بعد از معالجه حالش خوب می شد و بعد دوباره به حال اولش برمی گشت.
علی غلامی، برادر سلطانعلی غلامی هم آنجا بود. یک دفعه که او داشت قدم می زد و من داشتم چیزی می شستم، همینطور که قدم زنان از کنارم می گذشت به ترکی گفت « عادله، اؤزون، قوی گِت بوردان، داها حسین ین قِیدینَه قالما..» – عادله، بگذار برو از اینجا، دیگه به فکر حسین نباش!- او این ها را گفت و به سرعت از کنارم دور شد.
با خودم گفتم « آه… حتما پرووکاتور است؟» ریش هم که دارد، نشناختم اش، همه مردها ریش داشتند. یک دفعه یادم آمد که او کیست. چطور او را نشناختم؟، من و او با هم از اردبیل با ماشین رفتیم آن طرف!.
همسرم حسین خیلی ضعیف شده بود، مَردِ به اون زیبائی، الان عکسش رو به شما نشان میدهم. من هر وقت پسر کوچکم بهادر را نگاه می کنم، یاد او می افتم. شده بود پوست و استخوان، انگار یک پوست را کشیده باشند روی استخوان، سرش هم کوچک شده بود. چیزی نمی خورد، باید با زور چیزی بهش می دادی، هیچ نمی خورد. نمی خواست چیزی بخورد. خیلی گرسنگی کشید. چندین ماه گرسنه ماند.
من درجریان زایمان، یک روز در زایشگاه ماندم، او در آن روز، به بچه ها غذا نداده بود. گفته بود نخورید، شما را مسموم می کنه. هیچی به بچه ها نداده بود.
به هرحال وقت زایمان فرا رسید. مرا برای زایمان بردند به یک زایشگاه. قبل ازرفتن، از من خواهش کردند که نگویم، مرا از زندان آورده اند. به هرحال من شب را در آنجا ماندم و فردا صبح گفتم مرا ببرید زندان… مرا ببرید پیش بچه هایم. بچه هایم تنها هستند. شوهرم مریض است نمی تواند به بچه ها برسد.
گفتند « خانم ما وسیله نداریم، درآن جا امکانات نداریم، چند روزی اینجا بمان…» که من فریاد زدم و گفتم « به همه میگویم که شما مرا اززندان آورده اید… مرا ببرید پیش بچه هایم…من می خواهم پیش بچه هایم باشم».
مثل اینکه خودم هم می دانستم که باید از بچه ها مثل اسلحه استفاده کنم. بچه ها و زایمان را مثل اسلحه دردستم استفاده می کردم تا با من کاری نداشته باشند و به من دست نزنند. کار خوبی هم کردم.
برای بچه نوزادم همه چیز گذاشته بودم، لباس سفید، قشنگ و شیک. وقتی آمدند ما را ببرند، لباس بچه را پوشاندم، همه تعجب کردند که من بچه به این قشنگی و خوبی دارم. دوباره برگشتیم زندان. وقتی به زایشگاه می رفتیم راه خیلی خراب بود. دکتر زندان هم که مرا همراهی می کرد یک دکتر نظامی بود که من با او دعوایم شده بود.
علت دعوای ما هم این بود که به ما نانی می دادند که بچه نمی توانستند آن را بخورند، یک روز گفتم « به ما نان خوب بدید!» گفتند « به دکتر بگو برایت بنویسد » به او گفتم « چرا نان خوب به ما نمی دهید». جواب داد که « این نان کجایش بده؟ شما که آنجا نان سیاه می خوردید» با عصبانیت گفتم « هرکی گفته غلط کرده، من اصلا درآنجا نان سیاه ندیدم» خلاصه با اودعوایم شد.
و حالا همان دکتر داشت مرا می برد زایشگاه، خوب من درد داشتم و از درد به خودم می پیچیدم و لبم را گاز می گرفتم که مثلن پیش دشمن داد نزنم. هیچی، همین جوری رفتیم زایشگاه، در آنجا یک خانم دکتر جوانی بود، وقتی وضع مرا دید گفت «خانم چرا خودتان را اذیت می کنید، خودتان را ناراحت نکنید، داد بزنید». من هم درجوابش گفتم « شما ناراحت نباش، من راحتم» البته خوب، جوان بود و دلش برای من می سوخت.
در زایشگاه، یک زن جوانی بود که مرتب داد می زد و هوار می کشید، دلم برایش سوخت، به اوگفتم «خانم بی خودی داد نزن، همین جوری زور بزنی موقع زایمان زورت تموم میشود ها…» و وقتی او با تعجب مرا نگاه کرد، همان دکتره برگشت به او گفت « این خانم، یک خانم دکتر روسه، راست میگه، زور بی خودی نزن.
خلاصه، کارمان که در زایشگاه تمام شد، دوباره برگشتیم به زندان، تخت پیدا کردند و آوردند گذاشتند توی چادر…
ب – دوباره مستقیم برگشتید به همان باغ مهران دیگه؟
ع – بله، برگشتیم دوباره به همان باغ مهران.
ب – چند وقت در باغ مهران بودید؟
ع – سه … یا چهارماه.
ب – با همسرتان حسین و بچه ها یک جا بودید دیگر، نه؟
ع – وقتی من آمدم باغ مهران، رفقای زندانی گفتند که او را بده به ما. برای این که یک آقائی با زن و بچه اش پیش ما بود. شوهر من هم هی فحش می داد به شاه و نمی دانم کی و کی و آن آقا هم می رفت همه را به آن ها گزارش می داد. می دانید که بین ما آدم های این جوری هم بودند. برای همین، رفقا پیغام دادند که حسین را بفرست پیش ما، چون او فحش می دهد، آن وقت دوباره آن ها می برند اذیت اش می کنند.
خلاصه اینجوری شد که شوهرم رفت پیش رفقا و من ماندم با بچه ها، و یک خانمی که به همراه بچه اش، نمی دانم از کجا پیدایش کرده، به من داده بودند تا ظاهرا، در نگهداری بچه ها به من کمک کند.
بعد از چند مدت ما رامنتقل کردند به یک ساختمانی که نمی دانم چه ساختمانی بود. مثل این که زندان زنان بود. نصف طبقه اول را دادند به من و آن زن که بچه اش هم همراهش بود. در یک گوشه ای از آن، افسر نگهبان با زن و بچه اش زندگی می کرد. طبقه دوم را داده بودند به زن های ایرانی و طبقه سوم را هم به زن های روس، یعنی همسران کسانی که رفته بودند آنجا و با زن های روس ازدواج کرده و موقع آمدن به ایران زنان شان را هم با خود آورده بودند.
ب – عادله خانم، چند مدت شما را درباغ مهران نگه داشتند؟ و بعد ازاینکه ازآنجا بیرون آمدید، حدودا چند مدت بعد از آن، کاردر بیمارستان شوروی را شروع کردید؟
ع – والله راستش، دقیق نمی توانم بگویم، حدود شش – هفت ماهی ماندیم، البته همه اش در باغ مهران نبود، همانطور که قبلا گفتم مدتی هم در زندان زنان بودیم.
بچه های ما، که فهمیده بودند من در ایرانم و در زندانم، از طرف روزنامه ها آمدند که می خواهیم با شما مصاحبه کنیم. مجله «سپید و سیاه» هم یک مصاحبه ای کرد. آن شماره سپید و سیاه را، من هنوز هم دارم. متاسفانه اینجا نیست، گذاشتم سر کار تا از آن عکس بگیرم، چون دیگر کهنه شده و دارد پاره می شود. خلاصه، بچه ها این ها را فرستادند سراغ ما تا با ما مصاحبه کنند. مصاحبه کردند، راجع به همه چی پرسیدند. عکس گرفتند. با پسرم بهادرکه در بغلم بود عکس گرفتند، عکس جوانشیر و جهانگیر را گرفتند، عکس همسرم را هم، خلاصه از همه مون عکس گرفتند.
قبل از مصاحبه، من به آن ها گفتم که حق ندارید چیز بدی در باره شوروی بنویسید، اگر از زبان من چیزی علیه شوروی بنویسید، من اعتراض می کنم و میگویم که ازخودتان نوشته اید، خودم را آتش می زنم و ازاین حرف ها. انصافا، آن ها هم بد ننوشتند. بعد از مصاحبه با این روزنامه ها، وقتی دیدند که دارد آبرویشان می رود، مرا آزاد کردند با این شرط که از تهران خارج نشوم. حق نداشتم از تهران بیرون بروم. در تهران با کمک برادر شوهرم، خانه ای کرایه کردم. به همسرم بدلیل مریضی اجازه دادتا به تبریز برود. برای اینکه حالش اصلا خوب نبود و از نظر روحی وضع بسیار بدی داشت. برادرهایش او را به تبریز بردند تا معالجه شود. در تبریز یک بیمارستان مربوط به مسائل روحی – روانی بود که او را درآنجا بستری کردند تا معالجه شود، اتفاقا معالجه هم موثر واقع شد و حسین، مدت زیادی حالش خیلی خوب بود.
ب – درهمین فاصله بود که شما کارتان را در بیمارستان شوروی شروع کردید؟
ع – نه، در این فاصله من مانده بودم با سه تا بچه. نه … نه …، دو تا بچه، چون جوانشیر را با خودشان برده بودند تبریز و من مانده بودم با دو پسرم جهانگیر و بهادر و یکی از خواهر شوهرهایم، که او را هم گذاشته بودند پیش من تا در تهران تنها نباشم. بعدا، من با خودم فکر کردم، خوب شوهرم که وضعش این طوری است، خانواده شوهرم هم که چندان خانواده ثروتمندی نیستند، هرچند که در تبریز برای خودشان خانه و زندگی داشتند و بعد از اینکه ما آمدیم، آنها هم، همه شان آمدند تهران، خانه هایشان را در تبریز فروختند و به تهران آمدند.
خلاصه خیلی فکر کردم که حالا چکار باید بکنم؟ بالاخره من باید کاری پیدا می کردم، من باید زندگی می کردم، این طوری که نمیشد. مرا که دولت شوروی نفرستاده بود، خودم آمده بودم و حالا هم خودم باید زندگیم را اداره می کردم. یک مختصر پولی از برادر شوهرم مانده بود که می شد چند روزی با آن سرکرد. رفتم تمام تهران را گشتم، خوب، زبان می دانستم و مشکلی در این زمینه نداشتم.
دیپلم ام اینجا نبود، هیچ مدرکی دردستم نبود، هرچی مدرک و دیپلم و از این چیزها تا سال 1958 داشتیم در بایگانی ساواک بود. وقتی رها یمان کردند، یک تکه کاغذ هم نداشتیم، هیچ مدرکی نداشتیم، هیچی به ما ندادند، حتی یک تکه کاغذ و یک عکس هم به ما ندادند. یعنی همین الان هم، همه آن ها درهمان بایگانی ساواک است. حتی عکس بچه ها را هم به ما ندادند. آخرش زنگ زدم به باکو و نامه نوشتم، تا مادرم رفت کپی دیپلم و مدارک دیگرم را گرفت و برایم فرستاد. هرچند، با کپی مدارک آن طرف، هیچ جا به من کارنمی دادند.
ب – منظورتان از دیپلم، همان مدرک دکترای خودتان است، اینطور نیست؟
ع – بله بله، مدرک دکترای من، مدرکی که نشان می داد من پزشک هستم. داشتم می گفتم. آره، بالاخره یک دکتر ایرانی به من گفت « خانم، برو بیمارستان شوروی، شاید آنجا به شما کار بدهند. دیدم حرف خوبی می زند، رفتم بیمارستان شوروی را پیدا کردم.
این قضیه مصادف با زمانی بود که روابط ایران و شوروی، خوب و حسنه نبود و سفارت ایران درمسکو به پزشک های روس ویزا نمی داد تا برای کاردر بیمارستان شوروی به ایران بیایند. برای همین، وقتی من به آنجا مراجعه کردم، انگار از آسمان افتاده باشم بلافاصله مرا پذیرفتند و به من کار دادند. گفتند فوری می توانی کارت را شروع کنی، یادش بخیر پروفسور« کارپوفسکی» بود، چه مرد نازنینی بود، پروفسور مشهوری بود. در باره حقوق که صحبت کردیم، پرسیدند چقدر می خواهی؟ من مانده بودم که چه بگویم، حتی اگر آن ها به من می گفتند صد تومان بهت می دهیم هم من راضی بودم. اما یک دفعه از من پرسیدند « دو هزارتومان خوب است؟» من واقعا شوکه شدم که این ها می خواهند این همه پول به من بدهند. به هرحال فوری استخدام شدم و کارم را شروع کردم. و تازه مصیبت اصلی بعد از آن شروع شد. مصیبتی که به گرفتن سجل یا همان چیزی که الان شما به آن شناسنامه می گوئید ارتباط پیدا می کرد. خوشبختانه این قضیه هم پس از کلی کش و واکش حل شد.
مدتی که در بیمارستان شوروی کار کردم، دیگر خیلی ها مرا می شناختند، مسئولین بیمارستان هم خیلی به من احترام می گذاشتند. افراد سفارت شوروی هم همینطور. بعدها در یک جای دیگری هم کار پیدا کردم. یک درمانگاهی بود که مال توده ای ها بود، کارت ویزیت شان را هنوز هم دارم. با خودم نگه داشته ام. اسم درمانگاه حافظ بود. عصرها می رفتم درمانگاه حافظ. آنجا بیشترما بدون پول کارمی کردیم. یعنی بیشتر کسانی که به آنجا مراجعه می کردند، زن ها و بچه های کسانی بودند که پدران، همسران، برادران و یا بستگانشان در زندان بودند. بله، عصرها می رفتم درمانگاه حافظ و روزها هم می رفتم بیمارستان شوروی. البته بعضی ها هم چشم دیدنم را نداشتند، می گفتند، جاسوس شوروی است و از این مزخرفات. خوب بهتان زدن که کاری نداشت. ساده ترین چیز همین است که بیهوده به کسی بهتان بزنی. حرف مفت که مالیات ندارد… بگذریم.
در آن چند سالی که در بیمارستان شوروی کار کردم، بچه های خودمان زیاد می آمدند، بهشان می رسیدیم. زن ها و بچه هاشان را هم می آوردند. مدیر بیمارستان با من خیلی با احترام برخورد می کرد، وقتی من در آنجا بودم خیلی ها آمدند آنجا کار کنند، مثلا زن «صمد صباحی» آمد، هدف این بود که آن ها کار کنند و بتوانند پولی در بیاورند. خلاصه زمانی که من در آنجا کار می کردم خیلی از دوستان خودمان آمدند آنجا و شروع به کارکردند. البته در بین کارکنان بیمارستان شوروی، چند تائی ساواکی هم بودند که ما بیشترشان را می شناختیم. یک بار مدیر بیمارستان می خواست آن ها را بیرون کند، من گفتم، نه این کار را نکنید، آن ها را بیرون نکنید، حداقل ما آن ها را می شناسیم، آن ها بروند کسان دیگری می آیند. آن وقت، تا ما آن ها را شناسائی کنیم، خیلی ها را لو داده اند. این روس هائی که در بیمارستان کارمی کردند، اصلا تیپ های سیاسی نبودند. برای همین به خیلی از حرف ها و پیشنهادهای من گوش می کردند.
ب – چطور شد که دوباره برگشتید باکو؟ ظاهرا برگشتن تان به باکو داستان جالبی دارد.
ع – یک بار برژنف آمده بود ایران. رسم بود که اگر کسی از مقامات اتحاد شوروی به ایران می آمد، حتمن به دفتر مرکز روابط فرهنگی ایران و شوروی هم سر می زد. وقتی برژنف آمد، او هم به آنجا آمد و من و یکی از خانم ها، یک دسته گل برایش بردیم. مرکز روابط فرهنگی در آن زمان در باغ مصدق بود و مسئولش هم سپهبد جهانبانی بود. قبل از اینکه ما به آنجا برسیم همه درها را بسته بودند. به هرحال داخل شدیم، در سالن را که باز کردند دیدیم همه ردیف ها گوش تا گوش نشسته اند. می دانستیم که بیشترشان ساواکی هستند. یعنی قبل از اینکه مردم بروند تو، این ها با آمادگی قبلی خیلی از جاها را اشغال کرده بودند. ما هم رفتیم هرکدام دریکی از جاهای خالی نشستیم.
ب – شما درآن زمان با خود برژنف هم دیدار کردید؟، درباره تقاضای خودتان با او صحبت کردید؟
ع – آری، با برژنف دیدار کردم، در باره تقاضای خودم هم با او صحبت کردم، با او به زبان روسی صحبت کردم، گفتم که می خواهم برگردم شوروی. درباره وضع شوهرم هم به او توضیح دادم. او کارت ویزیت خودش را به ما داد، به من و آن خانم. من وقتی در سال 1966 به باکو آمدم، بردم آن کارت ویزیت را دادم به غلام یحیی، گفتم یک موقع می افتد دست کسی، ممکن است سوءاستفاده کند.
ب – پس از دیدارتان با برژنف، چقدر طول کشید تا کارتان درست شود و برگردید؟
ع – خیلی زود. یکی دو سال.
ب – بعد که به اینجا آمدید، به باکو برگشتید، چه وضعی داشتید؟ باید دوباره همه چیز را از نوشروع می کردید؟
ع – اینجا که وارد شدم، فوری به من کار دادند، خانه دادند، دانشگاه و…هرکاری که ازدستشان بر می آمد کردند، همه چیز درست شد. من از اهالی اینجا واقعا راضی بودم.
ب – رفیق عادله، شما احتمالا، از همان زمان که از ایران برگشتید، با فرقه دمکرات آذربایجان رابطه داشته اید، یعنی جزء فعالان فرقه…
ع – بله. من به محض اینکه برگشتم، رفتم پیش غلام یحیی. او هنوز به قول معروف نه و نو می کرد، نمی دانست با من چه کند و چه کاری به من بدهد. تا اینکه من نامه ای برای رفیق کیانوری نوشتم، آن وقت، آن ها از آنجا برایش نوشتند که « ما می دانیم عادله، در ایران چه وضعی داشته و چکار کرده و رفتارش چگونه بوده». بعد از نامه کیانوری بود که غلام یحیی پذیرفت.
ب – خوب، می بینید زندگی چقدر بالا وپائین دارد عادله خانم؟، من درپایان صحبت مان، یک بار دیگر انتخاب شما به عنوان صدر«فرقه دمکرات آذربایجان» را صمیمانه تبریک می گویم. امیدوارم حضور شما و پذیرش این مسئولیت سنگین ازجانب شما، باعث تحرک هرچه بیشتر فرقه شود، یقین بدانید که این دوره فطرت و رکود، را پشت سر خواهیم گذاشت.
امیدوارم که شما با جایگاهی که نزد رفقای عضو فرقه دارید، باعث بشوید از این پس نام فرقه را بیشتر بشنویم و شاهد فعالیت های گسترده تر آن باشیم و آرزوهای نیک مردممان را با نام شما ترنم کنیم. این آرزوی قلبی من است.
واما به عنوان آخرین کلام، سئوال آخرم این است که، شما در موقعیت فعلی، و درمقام صدر فرقه دمکرات آذربایجان، چه توصیه ای برای جوان های ما دارید، جوان هائی که حتی ممکن است تاریخ فرقه را، آنچنان که شاید و باید نشناسند. پیام شما برای این جوان ها چیست؟.
ع – راستش شرایط بسیار دشواری است. زمانه کاملا دیگری شده است. نسل جوان ما در شرایط کامل ویژه ای رشد می کند و می بالد و با مسائل و معضلات نوینی درگیراست که برای حل آنها هم، اجبارا باید به ابزارها و وسائل جدید و جدی تری مجهز شود. ولی آنچه که قطعی است و درهیچ شرایطی منتفی نمی شود و هیچگاه نباید آن را به فراموشی سپرد خودِ مبارزه است. مبارزه برای ایده آل ها و اهداف انسانی، ملی و میهنی.
خوشبختانه نسلی که اکنون در حال بالیدن وشکل گرفتن است و قطعا آینده جامعه ما را هم همین ها خواهند ساخت، هم امکانات فراوان و متنوعی دراختیاردارد و هم حیطه فعالیت هایشان گسترده تر است. ما برای از پیش پا برداشتن مشکلات و رسیدن به آرزوهای نیک و انسانیمان به نیروی تک تک این جوانان نیاز داریم. تنها توصیه که می توانم بکنم این است که هیچ وقت یادشان نرود کیستند؟ و چه وظایفی در قبال میهن و مردم و جامعه دارند.
ما در فرقه دمکرات آذربایجان با آغوش باز از هرکسی که بخواهد از هر طریقی و به هرشکلی، ما را در راه رسیدن به آمال ها و آماج ها و آرزوهای انسانی و ملی مان یاری کند، استقبال می کنیم به نیرو، دانش و توان فکری و عملی همه جوانانمان نیازمندیم.
من ازجوانانمان می خواهم و تقاضا می کنم که فرقه دمکرات آذربایجان را از آن خودشان بدانند، و از هرگونه کمک و یاری به آن دریغ نکنند.
به امید آینده ای پر بار تر و پر شکوه تر!. ممنونم از شما که برای این گفتگو وقت گذاشتید
ب – من هم به نوبه خود از شما ممنون و سپاسگذارم که وقتتان را در اختیار ما گذاشتید. شاد و سربلند باشید.
بخش نخست مصاحبه . …
بخش دوم مصاحبه …
.