آذربایجان دموکرات فرقه سی

Azərbaycan Demokrat Firqəsi

فرقه دموکرات آذربایجان

حکایاتی از کتاب شهناز

نصیبه طاهری / بهروز مطلب زاده

  «ترانه دوستی»

آفتاب، دست های طلائی خود را دراز کرده بود و داشت چشم ها و سر  صورت لیلا را نوازش می کرد.

لیلا، درزیر نورآفتاب، تکانی به خود داد وچشمانش را گشود. اولین چیزی را که دید، آفتاب بود که ازپنجره، به داخل اتاق سرک کشیده بود.

-« خورشید جان، صبح بخیر…!»

آفتاب، در پاسخ لیلا، دست هایش را به دور گردن او پیچید واو را در آغوش گرفت.

-« پس چرا دیروزمرا تنها گذاشتی؟»

لیلا، این را گفت و با خمارکرد چشمانش، آفتاب را نگاه کرد و وانمود ساخت که از او رنجیده است.

آفتاب، شرمگینانه، پلک های بلند طلائی خود را تکان داد، و نگاهش را بر زمین دوخت.

آن دو بدون این حرف ها هم، یکدیگر را خیلی خوب می فهمیدند. لیلا، اصلا اهل قهر کردن نبود.

برای همین هم بلافاصله دستمالش را برداشت وبیرون آمد و راه دریا را در پیش گرفت.

لیلا و آفتاب، قرارشان براین بود تا هروز دردریا آب تنی کنند.

دریا، درآرامش کامل دراز کشیده بود و پشت اش را به آفتاب داده بود تا گرم شود. باد، به شوخی، زلف های پرازموج دریا را برهم میزد و آن را برمی آشفت.

دریا، اصلا جواب او را نمی داد ودرعوض، هرازچندی، با تنبلی، کش و قوصی به بدن خود می داد و خمیازه ای می کشید، سرش را بلند می کرد ونگاهی به مسیری که لیلا ازآنجا می آمد نگاهی می کرد و دوباره در جای خود ولو میشد و به خلسه فرو می رفت.

به لیلا عادت کرده بودند. هم دریا و هم آفتاب و هم باد…

آفتاب هر صبح، دریا را از خواب بیدار می ساخت و شروع می کرد به گرم کردن او، و باد هم به شانه کردن زلف های دریا می پرداخت.

آنها خودشان را برای دیدارو استقبال ازلیلا آماده می کردند…

و امروزهم، دریا، دستانش را برروی هم گذاشته بود ومنتظر آمدن لیلا بود. دریا، با شنیدن گام های خوش آهنگ و دلنشین لیلا، آماده شد، تا او را در آغوش بگیرد.

آفتاب، درحالی که لیلا را بر روی دستان خود گرفته بود، به آرامی به آغوش دریا فرو رفتند. آن ها، آب تنی می کردند، آب بازی می کردند، با د هم، برای اینکه آن ها گرمشان نشود، آن ها را باد می زد.

دریا، گاهی لیلا را بر روی بال بلند موج های خود می نشاند و گاه نیز او را درعمق آب فرو می برد. لیلا، از این افت و خیز هیجان انگیز بسیار لذت می برد و از آن خوشش می آمد.

لیلا، گاهی تلاش می کرد تا از آغوش دریا بگریزد و به ساحل آن پناه ببرد، اما دریا، این امکان را به او نمی داد، او را بغل می کرد وبه آغوش خود باز می گرداند. بدین طریق، آن ها مرتب درحال بازی و جست و خیز بودند.

لیلا، گاهی هم با آفتاب شوخی می کرد وسر به سر او می گذاشت. او برای شوخی با آفتاب هم که شده، سعی میکرد تا هرچه بیشترخود را، درلابلای موج ها پنهان کند، اما گاهی که این دخترک شیطان مجبوربود، برای یک لحظه تنفس کردن، سرش را از آب بیرون بیاورد، بلافاصله، آفتاب، پنجه های زرینش را دراز می کرد و او را درآغوش می گرفت وبه ساحل می برد و به آرامی بر روی ماسه های نرم و طلائی رنگ رها می کرد.

درچنین مواقعی، لیلا، دست هایش را به زیرسرمی گذاشت و نگاهِ چشمانِ سیاهش را به دوردست ها می دوخت.

آفتاب، ترانه ای را که تمام شب آماده کرده بود به دریا می داد، اوهم یواش یواش به خواندن و زمزمه کردن آن می پرداخت… باد، ملودی های ترانه ای که دریا ترنم می کرد را، با خود می برد و در آن دور دست ها منعکس می ساخت.

آن ها تنها زمانی از یکدیگر جدا می شدند که، شب از را می رسید، و آفتاب می بایستی غروب می کرد.

در این هنگام بود که، آفتاب، از آن دور دست ها، از دوردست ترین نقطه دریا، دست های طلائی اش را که بیشتربه سرخی میزد، به سوی لیلا درازمیکرد وتا فردائی دیگر با او بدرود می گفت. لیلا نیز با تکان دادن دست بدرود او را پاسخ میداد.

آفتاب و دریا به خواب می رفتند. باد اما نا آرام بود. باد، لیلا را تا خانه اش همراهی میکرد، سپس، از پنجره بازِ اطاق لیلا داخل می شد و ترانه ای را که طی روزاز حفظ شده بود، تا به خواب رفتن لیلا زمزمه میکرد.

«ریشه» و «درخت»

درکنار تپه ای یک درخت بود. به فاصله ده متری از این درخت، «کُندۀ» بریده شده یک درخت بید افتاده بود. درخت بید را  رعد و برق زده بود…

درختِ پای تپه تک و تنها بود. به خِش و خِش برگ های سبز خودش گوش می دادد و گاهی هم به این سو و آن سو سَرَک می کشید و در جستجوی یافتن همدمی برای خود بود…

یک روز که درخت پای تپه داشت تکان تکان می خورد و چپ و راست می شد، چند تا از برگ هاش کنده شد و بر زمین افتاد.

«کُنده»، به صدا در آمد. رو به درخت کرد و گفت :

-«دوست عزیز، چرا اونجوری می لرزی؟»

درخت، سرش را پائین انداخت. گیسوانش به صورتش ریخت :

-« نه، نمی لرزم، فقط گاهی آه می کشم»

-« چرا؟، برای چی آه می کشی؟»

-« پدر آمرزیده، این همه بلا سرم اومده، هنوز هم زخم های روی سینه ام خوب نشده، یعنی، میگی حتی آه نکشم؟»

-« مگه آه کشیدن  میتونه این زخم ها رو خوب بکنه؟»

-« راستش، نمیدونم. ولی آه نکشم، چکار کنم؟» 

-« ببین، تو هنوز زنده ای، زنده ها از عهده هر کاری بر می آیند!»

-« بله، پند و اندرز دادن کار ساده ای است. نصحیت کردن که کاری نداره…؟!»

-« مگه نمیدونی، در خاور زمین، پند و اندرز هم خودش یک وسیله مبارزه است!»

-« ای بابا، من تشنه ام، بی آب موندم، برگ هام داره می ریزه، تنها هستم، آخه چکاری از دست من بر میاد؟»

-« شاهین هم همیشه تنهاست. یک روزی، دراینجا، چشمه های زیادی روان بود، نهرهای فراوانی جاری بود، گل ها و گیاه های زیادی می روئید. طوفان هائی که ما از سر گذراندیم، همه این ها را شست و با خود به اعماق زمین فرو بُرد.

اگر تو ریشه هایت را در اعماق زمین فرو ببری، حتمن به آب میرسی. آن وقت دیگر تنها نخواهی بود، خشک نخواهی شد!»

درخت کنار تپه، تا آخر به حرف های «کُنده» گوش داد. بعد ابرو بالا انداخت. به نظرش رسید که حق با «کُنده» است. دیگر احساس تنهائی نمی کرد. فکر کرد که در زیر زمین، در زیر پای او، چشمه ها و رودها جاری هستند، اگر به آن ها بپیوندد، اگربا آن ها یکی شود، دیگر تنها نخواهد بود.

درخت پای تپه، به نظرش رسید که «کُنده» بیشتر از او می داند، با اینکه با ضربه های تبر بریده شده و بر زمین افتاده است، با اینکه سینه اش پراز زخم است، هنوز هم زنده و قدرتمند است.

درخت، خود را پرتوان تر احساس کرد، دیگر خود را تنها نمی دانست، پشتوانه ای یافته بود، فقط از یک چیز تاسف می خورد و آن اینکه، چرا تا به حال اینگونه غیردوستانه و از بالا به «کُنده» کنار دستی اش نگاه می کرد!.

درانتظار…

شب ازنیمه گذشته بود. ماه، گاهی ازلابلای ابرها سَرَک می کشید وبلافاصله درپشت ابرها پنهان می شد.

باد، بیرق پادشاهی اش را درسرتاسر شهربرافراشته بود. اصلا معلوم نبود که چرا امروزاینگونه خشمگین وغضبناک است.

باد، انگاری تصمیم گرفته بود تا شعله های ضعیف و نیمه جان چراغ های کوچه ها و خیابان ها را خاموش کند و آن را یک سره درظلمت وخاموشی فرو ببرد.

گاهی سایه درازو بلندی بر روی دیوارخانه ها می افتاد و خیلی زود هم ناپدید می شد. «او»، دست هایش را درجیب پالتوکهنه و مندرسش فرو برده بود و داشت با عجله جائی می رفت.

باد، ازاینکه این آدم نمی خواست تسلیم اوشود، بر او خشم گرفته بود. بی وقفه قیهه می کشید و حالش طوفانی ترمی شد.

«او»، وقتی اززیرچراغ ها می گذشت، به نظرش می آمد که پرتو ضعیف چراغ ها، پرنورترمی شوند. انگارشعله های پرفروغ و روشنِ دلِ او بود که برهمه جا نورمی پاشید.

ازپنجره کوچک دخمه ای قدیمی، یک جفت چشم کم سو، با حسرت به راه دوخته شده بود، این چشم ها، درانتظارآمدن کسی بودند… درعمق این چشم ها، دریائی از حسرت، محبت و انتظار موج می زد.

ناگهان، دریک آن، چنین به نظر رسید که تلنگری برشیشۀ جانِ این دریا خورد وصدائی کرد.

«پیر»، با خوشحالی، وبا دستانی که ازشادی می لرزید، درِ خانه را گشود و به کوچه رفت. تند باد، با نفسِ سردش، اورا درخود پیچید و با موهای خاکستری او بازی کرد.

-« آهای، وایستا، ببینم، کی هستی؟»

-« من… عدالت ام…م…م!»

باد، صدای او را روی هوا قاپید و درشهرچرخاند و درهمه جای شهر منعکس کرد.

«پیر»، از نوای آشنای این صدا، برخود لرزید.

-«عدالت ؟!»

-« من در تمام این سال ها با نام تو زنده بوده ام»

-…

-« پس چرا دیر آمدی؟»

-« ای «پیر»، من از قصر قاجارها گریخته ام، واکنون در جستجوی جائی برای خود می گردم»

-« پسرم! خانه من، خانه توست. یکجا زمدگی می کنیم!»

-« می ترسم ای «پیر»!»

-« ازکه میترسی پسرم!»

رنکِ افق، به سرخی خون شهیدان درآمده بود. باد، بسان سرداری شکست خورده درحال عقب نشینی بود.

نفسِ گرمِ و روشن مِه صبح، «پیر» و پیکره بلند وپرشکوه عدالت را که با غروردربرابر اوقد بر افراشته بود، سرمست کرده بود…

صدای سوت پلیس چون بارانی که بر بامه خانه ها می کوبد به گوش رسید.

عدالت، ازیکه خورد و با چشمانی وحشت زده  به طرفی که صدا می آمد نگاه کرد و درحالی که با دستش به تاریکی اشتاره می کرد گفت :

-« پدر، ببین، ترسم از این هاست!»

«پیر»، نگاهش را به «عدالت» دوخته بود که به سوی سپید گام بر می داشت وهرچه بیشتربه افق نزدیک تر می شد، بیشتردرپرتو روشنائی آن فرو می رفت.

«پیر»، با خود اندیشید «آیا او دوباره بازخواهد گشت؟» وسپس با پریشان حالی اطراف خود را نگریست و برسکو نشست و چشمانش را بر افق دوخت. 

Facebook
Telegram
Twitter
Email