فردریش انگلس در تاریخ 28 نوامبر 1820، در شهر بارمن (ووپرتال کنونی) واقع در شمالغربی امپراتوری پروس متولد شد. او بزرگترین فرزند خانواده مرفهی بود که از طریق مالکیت یک کارخانه نساجی ارتزاق میکرد. شهر مجاورالبرفلد با انبوهی از کارخانهها و مراکز صنعتی، مراحل اولیه انقلاب صنعتی را از سر میگذراند. اینگونه، او از محیط های کارگری بیگانه نبود.
در عین حال، انگلس بهعنوان عضوی از جنبش آلمان جوان، جامعه را در مسیر تحول و توسعه میدید، و با جنبشهای آزادیخواهانه که عمدتاً متوجه رهایی از چنگال استبداد پروس بود، همراهی میکرد. خدمت نظام وظیفه اجباری را در رسته توپخانه در برلین گذراند و بهمدت یکسال در بندر برمن کار کرد. در این دوران، او مقالاتی را با نام مستعار فردریش اسوالد، در زمینههای ادبی و سیاسی برای روزنامه راین (راینیشه تسایتونگ) به سردبیری مارکس نوشت. از همین زمان هم آغاز به فراگیری زبانهای مختلف کرد.
سپس او به هگلیان جوان پیوست و بهتدریج به سمت ایدههای کمونیسم تخیلی گرایش یافت. در سال 1842 به انگلستان اعزام شد تا در کارخانه پدرش به نام «اِرمن و انگلس» تولیدکننده نخهای خیاطی به کار بپردازد. شهر منچستر، مرکز انقلاب صنعتی انگلستان بود. جنبش چارتیستها که در همان زمان، اعتصابات عمومی را با هدف بهبود شرایط کار به راه انداخته بود، بیشترین فعالیت خود را در شهر منچستر متمرکز کرده بود.
انگلس از مشاهده فقر و بدبختی در این شهر وحشت زده شده بود. محله سکونت کارگران، انبوهی زاغه بود که ویژگی آنهارا فقر، بیماریهای مسری، و مرگ و میر کودکان شکل میداد. او با چارتیستها* تماس گرفت و از دفتر روزنامه شان ستاره شمال بازدید کرد. یکی از رهبران چارتیستها به نام جرج جولیان ارنی، بعدها در خاطراتش نوشت: «یک جوان لاغر اندام، با ظاهری ناپخته، که انگلیسی را بسیار فصیح صحبت میکرد، وارد شد و گفت که علاقه زیادی به جنبش چارتیستها دارد … 50 سال بعد که بازنشسته شد، با همان تواضعی رفتار میکرد که در سن 22 سالگیاش بهخاطر دارم».
انگلس با انتخاب یک روش عمیقاً علمی تحقیق، با استفاده از دادههای میدانی، تماس مستقیم با کارگران، مطالعه کتابهای تحقیقی دولتی و غیردولتی، جمعآوری آمار متناسب و مربوط، اثری خلق کرد که تا همین امروز اعتبار خود را حفظ کرده است: «وضعیت طبقه کارگر در انگلستان». این کتاب، فراتر از ثبت آمارها و تشریح وضعیت زندگی کارگران است. اولین کتابی است که بهطور جامع، عواقب و عوارض زندگی را در نظام سرمایه داری تشریح میکند و به تجزیه و تحلیل سیستم سرمایه داری میپردازد. شیوه تولید سرمایه داری را تشریح، و فرایند انباشت سرمایه را تعقیب میکند. نتایج به دست آمده در این تحقیق، پایه ای بود که بعدها، او و مارکس توسعهاش دادند. خود انگلس در اواخر عمر، در مورد تأثیر استنتاجات این کتاب بر درکش از تکامل اجتماعی نوشت:
«زندگی من در منچستر، فهم این موضوع را برایم امکانپذیر ساخت که واقعیتهای اقتصادی که تاکنون در تاریخ نادیده گرفته شده و یا اندک توجهی به آن شده است، در دنیای مدرن، نیروهای تعیین کننده تاریخی هستند. آنها اساس پیدایش تضادهای طبقاتی هستند. این تضادهای طبقاتی در کشورهایی که کاملاً توسعه یافتهاند، به لطف صنعت گسترده و به ویژه در انگلستان به نوبه خود، اساس شکلگیری احزاب سیاسی و مبارزات حزبی بوده و تمام تاریخ سیاسی را شکل میدهند».
او در این اثر، برای اولین بار در تاریخ، مقولات «سازمان سیاسی طبقه کارگر» و مفهوم طبقه حاکم، خودسازمانیابی طبقه، نظریه انقلاب کارگری، مفهوم دولت و برخی دیگر از مقولات را بهکار برد که بعدها، مارکس با نبوغ خود، با توسعه آنها، فهم ماتریالیستی تاریخ را تکمیل کرد.
آشنایی با مارکس و آفرینشهای دورانساز
انگلس هنگام عزیمت از انگلستان به آلمان در سال 1844، توقفی در پاریس داشت. در آنجا آشنایی نزدیکی با مارکس یافت. این آشنایی، تبدیل به یک رفاقت مثالزدنی تا پایان عمر شد. اندیشههای آنان چنان در هم گره خورد که جدا کردن اجزای آن، کاریاست بس دشوار. مارکس به او نشان داد که سیاست و تاریخ، فقط در بستر روابط اجتماعی قابل تبیین هستند. اصلی که بنیاد تمامی برداشت آنان از تاریخ بود. همچنین نشان داد که کمونیسم، تداوم و تکمیل تفکر فلسفی آلمانی است و در عین حال راه حل تضادهای ظاهراً آشتی ناپذیر بین ذهن و ماده است. انگلس هم متقابلاً به او کمک کرد تا واقعیات زندگی را دریابد. او مرد میدان صنعت و تجارت و سرمایه، و در عین حال در تماس زنده با پرولتاریای مدرن بود. آخر در تریر زادگاه مارکس نه کاخانهای بود و نه صنعتی. مارکس، جوانی خود را در شهری گذراند که هیچ کارگاهی در آن بنا نشده بود.
این بده بستانِ ایده و اندیشه، تا پایان عمر همراه آنان بود. انگلس در اغلب اوقات، پیشگام اندیشهها بود، و مارکس، مسؤول توسعه و تعمیق آنها. این انگلس بود که بنیان مانیفست کمونیست را در نوشته خود بهنام «اصول کمونیسم» در سال 1847 ریخت و مارکس آنرا تبدیل به یک اثر جاودان کرد.
انگلس در سال 1844، قبل از مارکس به ضرورت تعمق در اقتصاد سیاسی برای تفسیر و تغییر جهان پی برد و در مقاله مفصل خود «رئوس نقد اقتصاد سیاسی»، علیه کالایی شدن زمین، استثمار آن به همان اندازه استثمار نیروی کار، و علیه تخریب طبیعت به مثابه جزء لاینفک مالکیت خصوصی زمین و کسب سود از آن، قلم زد. علاوه بر آن، او در این مقاله، به بسیاری از ایدههای اساسی که بعداً در کتاب کاپیتال بسط داده شدهاند، میپردازد: تفاوت بین سرمایه ثابت و متغیر، استثمار، ارزش اضافی، نظریه رانت و غیره. انگلس همواره و جا بهجا، خود را ویولونیست دوم ارکستری مینامید که مارکس نوازنده ویولون اولش بود. هیچ ریاکاری در این جملات نهفته نیست. اما تواضع مثالزدنی او را نشان میدهد.
در همان سال، اولین همکاری عملی آندو، با نوشتن کتابی آغاز شد: «خانواده مقدس» یا به پیشنهاد جنی -همسر مارکس- «نقدی بر انتقاد نقادانه». کتاب، پاسخی بود به کتاب «نقد نقادانه» برادران باوئر. بدین سان، آندو نه تنها با گذشته خود بهعنوان هگلیان جوان خداحافظی کردند، بلکه به سوسیالیسم فرا روئیدند.
انگلس در فرازی از این کتاب خاطر نشان ساخت:
«تاریخ هیچ کاری نمیکند. هیچ ثروت عظیمی ندارد. این، انسان واقعی و زنده است که مالک تاریخ است، میجنگد و آنرا میسازد. تاریخ یک فرد جداگانه نیست که از انسان به مثابه ابزاری برای نیل به اهدافش استفاده کند. تاریخ چیزی جز فعالیت انسان در جهت دستیابی به اهداف خود نیست».
این عبارات که بعداً توسط مارکس بسط داده شد، نشاندهنده اندیشه ضد جبرگرایانه اوست که بسیاری، بدان متهمش میسازند.
کار مشترک بعدی آنان، «ایدئولوژی آلمانی» بود. مارکس در پیشگفتار نقد اقتصاد سیاسی در سال 1857 مینویسد:
«فردریش انگلس از راه دیگری به نتیجهای رسید که من رسیده بودم. ما از زمان انتشار مقاله تابناکش در زمینه رئوس نقد اقتصاد سیاسی (مندرج در سالنامه آلمانی-فرانسوی)، از راه مکاتبه بطور پیوسته تبادل نظر میکردیم. هنگامی که او نیز در بهار ۵۴۸۱ برای ماندن به بروکسل آمد، بر آن شدیم که به یاری هم، دریافتهای خود را در مخالفت با بینشهای ایدئولوژیک فلسفه آلمانی، و در حقیقت برای تسویه حساب با وجدان فلسفی پیشین خود منتشر کنیم. این مقصود ما، بصورت نقد فلسفه پساهگلی، جامه عمل پوشید. مدت درازی پس از آنکه دست نویسهای مربوطه در وستفالی بهدست ناشرین رسید، خبر یافتیم که بهدلیل تغییر اوضاع، چاپ آن امکانپذیر نیست. از آنجا که مقصود اصلیمان که روشن شدن مطالب برای خودمان بود، برآورده شده بود، دستنوشتهها را با طیب خاطر به نقد جونده موشها سپردیم».
و واقعاً نیز این اتفاق افتاد. انگلس 40 سال بعد، در سال 1885 توانست به زحمت بخشهای زیادی از این دست نوشتهها را بیابد و بازسازی کند. «ایدئولوژی آلمانی» برای اولین بار در سال 1932 به چاپ رسید.
«ژنرال»: پیوند دوگانه اندیشه و عمل
انقلاب 1848-49 که از فرانسه آغاز شده بود، سراسر اروپا را فرا گرفت و این کمی بیش از یکماه پس از انتشار مانیفست بود. انگلس که اواخر ژانویه 1848 از فرانسه اخراج شده بود، به آلمان برگشت. او در قلب انقلاب آلمان جای گرفت و اخبار پیروزیها را برای مارکس ارسال میکرد. مارکس هم در آوریل 1848 به او پیوست و در کلن مستقر شدند. کلن هنوز میراث مطبوعات لیبرال بازمانده از دوران ناپلئون بناپارت را حفظ کرده بود. آنان با کمک هم روزنامه «راین جدید ارگان دموکراسی» را راهاندازی کردند.
انقلاب در فرانسه به پیروزی نسبی رسیده و جمهوری اعلام شده بود. در عرض 6 ماه، تقریباً تمام دولتهایی که امروزه ده کشور اروپایی را در بر میگیرد، سرنگون شده یا تغییر کرده بودند. اما تا میانه سال 1849، همه آنها –بجز فرانسه- بازسازی شدند و ارتجاع دوباره در اروپا حاکم شد. در فرانسه هم مرتجعین موفق شدند جلوی پیشرفت انقلاب را بگیرند.
در این انقلابها، همه طبقات بر ضد ارتجاع حاکم متحد شده بودند. اما از آنجا که در سال 1848، بورژوازی لیبرال سایه طبقه کارگر را در آمادگی برای پیشتازی و در دست گرفتن قدرت بهدنبال خود میدید، به سازش با ارتجاع تن داد. مارکس و انگلس در روز 29 ژوئن 1848 در روزنامه راین جدید نوشتند:
«برادری طبقات مختلف -که یکی دیگری را استثمار میکرد- در ماه فوریه اعلام شد. با حروف بزرگ بر جبین پاریس، زندانها و سربازخانهها میدرخشید. اما بیان واقعی و اصیل خود را در جنگ داخلی یافت: در جنگ بین کار و سرمایه. این برادری در روز ۵۲ ژوئن، در نمای تمام پنجرههای پاریس شعلهور شد. پاریس بورژوازی روشن شد، اما پاریس پرولتاریا در عذاب مرگ خود سوخت، نالید، و خون ریخت».
انقلاب در پروس ادامه یافت و پیروزیهایی نصیب خود کرد. در کلن نفوذ کمونیستها فزونی گرفت. کمیته امنیت عمومی (با مدلی که الهامبخش کمون پاریس شد) در ماه سپتامبر در این ایالت شکل گرفت. مارکس و انگلس و دیگر رفقای آنان شامل مول، وُلف و شاپر جزو منتخبین بودند. انگلس فعالیت خود را بر ساماندهی این تشکیلات متمرکز کرد و گرداننده اصلی امور بود. دو هفته بعد، نظامیان پروس، کلن را محاصره و اقدام به دستگیری تمام رهبران کردند. انگلس بهموقع گریخت. پوستر «تحت تعقیب» او همه جا منتشر شد. او که پای پیاده به سوئیس رفته بود، از آنجا هم مقالاتی برای راین جدید میفرستاد.
پس از شکست جنبش انقلابی در پروس، که در ایالتهای مختلف، یکی پس از دیگری روی میداد، و پس از تعطیلی کامل روزنامه راین جدید، مارکس و انگلس –که پس از افتادن آبها از آسیاب، دوباره به کلن برگشته بود- به یک رشته سفر دست زدند. آنان به فرانکفورت، بادن و پفالز رفتند و با نمایندگان مردم -چه در مجلس و چه خارج از آن- تماسهایی برقرار کردند تا از آنان برای تداوم انقلاب دعوت کنند. آنزمان، هنوز شعلههای انقلاب در ایالات جنوبی بهطور کامل فرو نخفته بود. سفر بینتیجه بود. آنان در بینگن از هم جدا شدند. مارکس راهی پاریس شد، اما انگلس بهعنوان آجودان مخصوص ویلیچ -فرمانده نیروهای داوطلب- به آنان پیوست. جنگ انقلابی تا اواسط ژوئیه 1849 ادامه یافت و انگلس حداقل در 4 نبرد شرکت داشت. از آنجاست که لقب «ژنرال» برای عمو انگلس، تا پایان در خانواده مارکس ماندگار شد.
فداکاری بزرگ انگلس
در این مقطع از زمان بود که انگلس دست به فداکارانهترین عمل زندگی خود زد. او که با تمام وجود از کار در کارخانه پدرش نفرت داشت، به قصد تأمین زندگی خانواده مارکس، به منچستر رفت و به مدیریت کارخانه پرداخت. مارکس به تمامی خود را وقف پژوهش کرده بود. اگر جنی در کنارش نبود، مارکس نمیتوانست قدمی در این راه به پیش بردارد. اگر خدمتکار وفادارشان «لنشن» (لقب هلن دموت) در کنارشان نبود، جنی نمیتوانست از عهده سرپرستی خانواده برآید. و اگر انگلس نبود، کل خانواده بر جای نمیماند. مارکس دو فرزند خردسال خود را در اثر فقر، در محله فقیرنشین «سوهو»ی لندن از دست داده بود. بدون کمک انگلس، هیچ یک از اعضای خانواده، جان سالم بهدر نمیبردند. علاوه بر آن، هزینه تحصیلات دختران مارکس هم باید پرداخت میشد. کمک انگلس امکان داد که خانواده به خانه مناسب دیگری نقل مکان کند.
هیچگاه، هیچکس شکایتی از زبان انگلس نشنید. اما از روی یادداشتهای النور دختر مارکس- در سال 1870، میتوان درک کرد که در این سالیان، چه زجری را متحمل شده بود:
«وقتیکه انگلس به پایان این کار اجباری رسید، من با او بودم و دیدم که چه چیزهایی را باید در این ۰۲ سال پشت سر گذاشته باشد. من هرگز شادمانی بیحد او را در آنروز که برای پایان کار خود در شرکت، چکمه به پا میکرد و فریاد میزد «برای آخرین بار»، فراموش نمیکنم … وقتی از شرکت برگشت، چوبدست خود را در هوا میچرخاند و آواز میخواند. سپس سفره را برای جشن چیدیم».
و تازه، اینهم در زمانی اتفاق افتاد که انگلس مطمئن شده بود برای ادامه زندگی خود و خانواده مارکس، به اندازه کافی اندوخته دارد.
کمکهای انگلس فقط کمک مالی مستقیم نبود. هنگامی که مارکس متعهد شده بود تا در روزنامه «نیویورک دیلی تریبیون» قلم بزند تا درآمدی داشته باشد، و معمولاً فرصت اینکار را نداشت، انگلس از طرف او مقاله مینوشت و میفرستاد.
مارکس به کار نگارش کتاب کاپیتال مشغول بود و در تمام مراحل با رفیقش مشورت میکرد. هنگامی که در پایان کار، ناشر صفحات حروف چینی شده را -دسته دسته- برای مارکس پس میفرستاد تا بازبینی شود، مطالب عیناً برای انگلس فرستاده میشد تا نظر نهایی را بدهد. اگر در برخی موارد، اختلافی بین آندو بروز میکرد، تا زمان حل آن، مارکس ادامه نمیداد. مثلاً او در 23 ژوئن 1867 به انگلس نوشت:
«جلب رضایت تو برای من، مهمتر از همه آن چیزی است که بقیه دنیا در باره نوشتهام بگوید».
بالاخره جلد اول کتاب، در سپتامبر به چاپ رسید. مارکس این بار نوشت:
«من، ممکن شدن آن را فقط به تو مدیونم. بدون از خود گذشتگیهای تو، من نمیتوانستم کار عظیمی را که این سه جلد میطلبید، به انجام برسانم. تو را در آغوش میگیرم. با سپاس فراوان».
ادامه راه بعد از مارکس
اما کار اصلی برای انگلس هنوز تمام نشده بود. مارکس به علل فراوان نتوانست دو جلد دیگر را در زمان حیات خود، به فرجام برساند. این، انگلس بود که با مشقت فراوان، تمامی دست نوشتهها را مرتب کرد و پس از مرگ مارکس منتشر ساخت.
از سال 1870 به بعد، انگلس نقش فعالتری را در بینالملل اول به عهده گرفت. به دلیل اعتبار او در میان کارگران و تسلط او به زبانهای اروپایی، بهعنوان دبیر ارتباط با بلژیک، ایتالیا و اسپانیا برگزیده شد. از اینجا تا پایان کار انترناسیونال اول، انگلس خود را تماماً وقف آن تشکیلات کرد و نقش اصلی را در مبارزه با انحرافات، و بهویژه در خرد کردن توطئه باکونین و همراهان او برای نابودی سازمان، بازی کرد.
او کار بر روی کتاب مهم «دیالکتیک طبیعت» را در سال 1873 آغاز کرد. چندین سال برای تکمیل آن، مشغول یادداشتبرداری بود. اما هرگز کامل نشد. چرا که اولاً برای بهروزرسانی دستاوردهای علمی زمان خود، هیچ تعجیلی روا نبود (و این کار تا سال 1882 به طول انجامید)؛ ثانیاً فعالیتهای او در انترناسیونال دوم، وقت زیادی میطلبید؛ ثالثاً او عملاً جلد سوم کاپیتال را بازنویسی کرد. به همین دلیل دستنوشتههای دیالکتیک طبیعت، در سال 1925 منتشر شد.
مبارزات با اندیشههای انحرافی لاسال و پیروان او در حزب سوسیال دموکرات آلمان، و نیز مقابله با هر گونه تجدیدنظرطلبی، تا پایان عمر انگلس ادامه داشت. «کتابهای آنتی دورینگ» و «سوسیالیسم علمی و تخیلی» محصول این مبارزات است.
شک نیست که پس از درگذشت مارکس (۱۸۸۳)، فقدان او، قلب انگلس را میفشرد. اما او کسی نبود که تسلیم این احساسات شود و با تمام وجود به ادامه کار پرداخت. مراقبت از دو دختر مارکس را که پس از مرگ مادر و پدر و خواهر بزرگشان در ظرف دوسال، بهشدت تنها شده بودند، وظیفه خود میدانست.
در سال 1884، کتاب «منشأ خانواده، مالکیت خصوصی، و دولت» را منتشر کرد. سال ۱۸۸۵ جلد دوم کاپیتال را به دست نشر سپرد. اما جلد سوم همانگونه که قبلاً گفته شد، بهدلیل کهنگی آمارها و اطلاعات، بهروز، و عملاً بازنویسی شد. این جلد کمی قبل از مرگ انگلس در سال 1895 منتشر شد.
مبارزات او برای تشکیل حزب طبقه کارگر در انگلستان، با دیوار سخت اشرافیت کارگری برخورد میکرد. اما بحرانهای اقتصادی، طبقه کارگر را به جنبش واداشت و او را در رأس تظاهرات اول ماه مه سال 1890، و درخواست کارگران برای تأسیس اتحادیههای مستقل خود قرار داد. وضعیت جسمی و روحی او در آن سالها بسیار خوب بود. النور دختر مارکس در یادداشتهای سال 1890 و در روز تولد 70 سالگی انگلس مینویسد:
«او، با قد 180 سانتیاش به آرامی میخزد … اگر چه جوان بهنظر میرسد، اما واقعاً از این هم جوانتر است. جوانترین مردی است که من تاکنون دیدهام. تا آنجا که بهیاد دارم، در طول 20 سال سخت گذشته، هیچ پیرتر نشده است».
چند ماه پیش از آن، در صدمین سالگرد سقوط باستیل، اولین کنگره انترناسیونال دوم در پاریس برگزار شده بود. او موفق شده بود بر اختلافات درونی تشکیلات فائق آید و مانع از برگزاری کنفرانس همزمان -که توسط بخش دیگری از جنبش طبقه کارگر در اروپا درخواست شده بود گردد. او خود در کنگره شرکت نداشت، اما تمام امور را از طریق النور و همسرش آولینگ -که در مرکز فعالیتها قرار داشتند با موفقیت پیش برد.
مشابه این اتفاق، چهار سال بعد نیز در زمان برگزاری کنفرانس زوریخ افتاد. باز هم این انگلس بود که مانع برگزاری کنفرانس موازی در لندن شد. در واقع تمامی سالهای پایانی عمر او، صرف شفافسازی اندیشههای مشترک خود و مارکس شد و تا آخرین لحظات عمر، دست از مبارزات ایدئولوژیک و سیاسی نکشید. انگلس همواره خود را در معرض آخرین دستاوردهای علوم و فنون قرار میداد و تمامی تحولات را برای درک عمیقتر جهان در حال تغییر، تعقیب میکرد. او که 29 زبان را میدانست، هر روز 7 روزنامه را میخواند: 3 روزنامه آلمانی، 2 انگلیسی، یک اتریشی و یک ایتالیایی. او همواره مورد مشورت سازمانهای رو به گسترش کارگری سراسر جهان بود.
انگلس در روز 5 اوت 1895، بعد از چند ماه دست و پنجه نرم کردن با سرطان گلو درگذشت. مراسم تشییع جسم او، با حضور رهبران احزاب کارگری آلمان، فرانسه، اتریش و دیگر کشورها برگزار شد. بدن بیجان او توسط ورا زاسولیچ، انقلابی روس، و ویل تورن، از رهبران کارگری انگلستان سوزانده، و توسط النور مارکس در دریا پراکنده شد.
«مارکس بیش و پیش از هر چیز، یک انقلابی بود. هدف واقعی او در زندگی، محو نظام سرمایهداری و نهادهای دولتی برخاسته از این نظام بود. مبارزه، عصاره او بود».
اینها، جملاتی است که انگلس بر مزار مارکس بر زبان رانده بود؛ و چقدر شایسته خود اوست.
جنبش چارتیستها در انگلستان، اولین جنبش سیاسی طبقه کارگر در اروپا (به مثابه طبقهای مستقل) برای به رسمیت شناخته شدن و کسب حق رأی بود. اولین هستههای کارگری در سال 1834 شکل گرفت و پس از چهار سال، آنقدر قدرت گرفته بود که علاوه بر انتشار روزنامه «ستاره شمال»، منشور شش مادهای خود را تهیه، و به امضای میلیونها تن برساند. این منشور (چارت) به شرح زیر تدوین شده بود: 1- اعطای حق رای برای هر مرد بالای بیست و یك سال. 2- رای گیری به صورت محرمانه. 3- الغای شرط مالكیت برای عضویت در مجلس. 4- پرداخت حقوق سالیانه برای نمایندگان. 5- حوزه های انتخاباتی برابر. 6- برگزاری انتخابات به صورت سالانه.
مجله دانش و امید / کورش تیموری فر