عصر بیداری زنان ایران
“سعيد نفيسی“
سی و دو سال پيش،(اکنون1334است) روزی که تنگ غروب از خانه پدری در آغاز خيابان چراغ برق به راه افتادم تا به جلسه ای که در آن زمان محرمانه ترين محافل تهران بود بروم، چون گذارم به لاله زار افتاد هنوز شهربانی تهران مردان را مجبور می کرد که از يک پياده رو، و زنان را وا می داشت از پياده رو ديگر بروند. در آن زمان به اين شهربانی اداره جليله نظميه می گفتند. با آن که بهترين مغازه های لاله زار که بهترين اجناس را می فروختند در ضلع شرقی اين خيابان جا داشتند- در آن زمان هم چنين بود- و با آن که کالاهايی که بيشتر چنگ به دل زنان می زند در همين ضلع فروخته می شد، آن اداره جليله نظميه آن روزگار عمدا زنان را وادار می کرد که از پياده رو ضلع غربی بگذرند.
زنی نبود که چادری سياه سراپای او را از فرق سر تا مچ پا نپوشانده باشد. شايد به همين جهت که در زير آن چادر صالحه و طالحه، خوب و بد، زشت و زيبا، پيرو جوان، غنی و فقير، مالدار و گدا شناخته نمی شد آنها را جدا «می راندند». مضحک تر اين است که رئيس نظميه سوئدی بود، يعنی از کشوری آمده بود که آزادی خواه ترين کشورهای جهان.
از اين گونه «شلتاق» ها بسيار به ياد داريم و باز هم بسيار به ياد خواهيم سپرد.
در آن روزها اگر زنی سوار درشکه کرايه می شد درشکه چی مکلف بود فورا کروک درشکه را بالا بکشد. جای “ژيگولوهای” امروز خالی که جوانان هم مشرب ايشان در آن روزها مکرر دنبال مادر و خواهر و حتی خبر دارم دنبال زن مشروع حلال خود در خيابان افتادند و تا در خانه خود نرسيدند فحش نشنيدند. بيچاره ها (سرشان را بخورد) حق داشتند، زيرا در آن چادر بی پير، کسی پير از جوان و پاکدامن از ناپاک دامن نمی شناخت.
من بار ديگر اين منظره رقت انگيز را در لاله زار ديدم. از کوچه کليسا گذشتم و وارد خيابان علاء الدوله آن روز و فردوسی امروز شدم. با خود می انديشيدم، نقشه می کشيدم، در برابر خطری که ممکن بود پيش بيايد تدبير و چاره در ذهن خود جای می دادم. مگر به دزدی می رفتم؟ مگر می رفتم با جان و مال کسی بازی کنم؟ مگر کسی آتشی افروخته بود و من می رفتم به آن دامن بزنم؟ نه هيچ کدام از اينها نبود؛ بلکه کمتر از آنها هم نبود.
خانم مستوره افشار مرا به خانه ای که با پدر و مادر و خواهران و برادرش در پشت هنرستان دولتی امروز، در خيابان موزه در اجاره داشت به جلسه «محرمانه» و مرد نديده «جمعيت نسوان وطن خواه» دعوت کرده بود. شما نمی دانيد در آن زمان، در آن سی و دو سال پيش، اين چه کار ناکردانی و ناشدنی و ناچار خطرناک و جسورانه ای بود که حتی جوان بسيار جسور بی باک و خود سر و حرف ناشنوی چون من را به انديشه وادار می کرد. به لژ آن کوچه تنگ که خانه معهود در آن جای داشت وارد شدم. دِراول دست راست را زدم. فورا باز شد، پيدا بود که منتظر من هستند. قرار بر اين بود. نوکری نسبتا مسن و خميده مرا از پله های دست چپ بالا برد و وارد دالان کوتاهی شدم. از در اطاقی که در دست چپ بود خانم مستوره افشار که پيش از آن، از چند ماه پيش افتخار شناسايی او مرا دست داده بود بيرون آمد.
مطبوعات تهران در آن روز، با همه پريشانی که در اوضاع بود، با کسانی که دردی در دل داشته و گاه گاهی آن را به زبان می آوردند بيش از امروز مهر می ورزيدند. من چند سالی بود که «سوگلی” مهم ترين روزنامه های تهران شده بودم. در برخی از آنها خانمی هم چيز می نوشت. در باره زنان می نوشت. خوب می نوشت. من هم با او هم دردی می کردم. روزهای اول، يگانه کسی از ميان مردان- مردان جوان، نه جوان مردان- آن روز بودم که يارای آن داشتند از زن- زنی که در زير پرده است، از زنی که نامش را نبايد برد، از زنی که از پياده رو ديگری به جز پياده رو مردان بايد بگذرد- در روزنامه های تهران، علی روس الاشهاد، آشکارا و بی باکانه دفاع کند و حق آنها را بخواهد.
ناچار در ميان من و آن خانمی که در همين زمينه کار می کرد رابطه ای برقرار شد. من تصور کردم که با چادری سياه و روگرفته روبه رو خواهم شد. نامه ای با خط روشن خود به توسط يکی از روزنامه ها، روزنامه نيم رسمی ايران، که آقای زين العابدين رهنما اداره می کرد به من نوشته بود و خواستار شده بود به ديدنش بروم. در همان اطاقی با او روبه رو شدم که امروز جلسه انجمن نسوان وطن خواه در آن تشکيل شده بود.
باور کنيد در ورود به آن اطاق خود را گم کردم و دست و پا را نشناختم. تا مدتی سر به زير افکنده بودم و جرات نداشتم به اطراف و جوانب بنگرم. از اين عجيب تر و نامترتب تر آن زمان چيزی در جهان نبود. گرداگرد اطاق سيزده چهارده تن زنان جوان يا اندکی مسن تر نشسته بودند؛ عجيب تر آن که رويشان باز بود، باز عجيب تر آن که مرا در ميان خود پذيرفته بودند. خانم صاحب خانه بود و سه تن خواهران کهتر از او: توران، آلجای و هايده. خوب به ياد دارم خانم نورالهدی منگنه، خانم های قهرمانی، خانم حاج ميرزا ابوالقاسم آزاد مراغی؛ خانم فخرالدين پاساری، خانم اسکندری را نخستين بار در آنجا ديدم. پيداست مرا برای چه کار در جلسه هيئت مديره جمعيت خود پذيرفته بودند. نخست از قدم ها و قلم هايی که برداشته بودم از من تشکر کردند. چرا تشکر کردند- نمی دانم. مگر من چه کرده بودم؟ برای مادرم، برای خواهرانم، برای دختران و زنان خانواده ام، برای همسر آينده ام، برای دختران آينده ام، برای حق و حقيقت، برای ايران بزرگ، ايران جاودانی من، برای بشريتی که از همه چيز بالاتر است و اگر نباشد هيچ نيست، قدم برداشته بودم. اين ديگر تشکر نداشت.
گفتگوی آن روز ما بسيار ساده بود. طبيعی تر از آن چيزی نبود. می خواستند در آزادی و ترقی زنان بکوشند. می خواستند مجله جمعيت نسوان وطن خواه را داير کنند که به زودی به راه افتاده و يازده شماره آن در سه سال از 1302 تا 1305 به مديریت خانم شاهزاده ملوک اسکندری منتشر شد. من در هيچ کدام از کارهای اجتماعی که در اين زندگی پرشور کرده ام به اندازه اين کار مغرور و مفتخر نيستم و آن را از بالاترين مفاخری که بهره ام شده است می دانم.
در همان روزها اين شعر بسيار لطيف را هميشه با خود زمزمه می کردم و هنوز هم گاهی پيش خود می خوانم:
اين عشق را زوال نباشد به حکم آنک
ما پاک ديده ايم و تو پاکيزه دامنی
با کمال جرات می توانم بگويم که درس عفت و پاک ديدگی را نخست در خانواده و پس از آن در مصاحبت با اين زنان بزرگواری که بنيانگذار آزادی و ترقی زنان ايرانند آموختم.
در ميان ايشان بود که با خود عهد کردم در سراسر زندگی عبادتگاه شبانه روزی خود را خانه و خانواده قرار دهم. حکيم بزرگ ايرانی [ابوالمجده] مجدود بن آدم سنائی غزنوی چه نيکو فرموده است:
بر مدار از مقام مستی پی
سر همان جا بنه که خوردی می
من نيز همان جايی را که به جهان آمدم پرستيدم. در همان جا و به همان جا عشق ورزيدم از آن روز تا سال ها، ساليان دراز، مستوره افشار در نظر من بزرگ بود و بزرگ تر می شد. در همان گيرو دار پرده نشينی زنان بود که کنگره نسوان شرق به همت همين جمعيت نسوان وطن خواه ايران در همان خانه با نمايندگان کشورهای مختلف اسلامی تشکيل شد. مستوره در ميان ايشان که از شرق و غرب آسيا و آفريقا آمده بودند چون آفتابی می درخشيد.
من مستوره افشار را در خانه، در اجتماع، در تندرستی، در بيماری، در روزهای خوش کاميابی، در روزهای ناخوش ناکامی، در ميان کشش ها و کوشش های بزرگ جانانه، در ميان پست و بلندهای اين جهان، باری، در زندگی و مرگ ديده ام. زيرا که هنوز پس از مرگ در برابر چشمان من آشکار است و يکی از آشکارترين چيزهايی است که من در جهان، پس از سال ها زندگی، پس از سفر کردن های دراز، پس از کتاب خواندن ها و انديشه کردن های شبانه روزی ديده ام.
با چه شوری به ميدان می آمد و قدم بر می داشت. با چه آهستگی و آراستگی و بزرگواری در راه عقيده ای که داشت گام بر می داشت و چيز می نوشت و سخن می گفت. پدرش مرحوم جمشيد افشار بکشلو مجدالسلطنه به نام «جمشيد اردشير افشار» سه کتاب جالب پيش از جنگ اول جهانی در تفليس انتشار داده است که در آنها شور مخصوصی هست. اين کتاب ها مکرر در جوانی مرا به شور آورده اند. فکر اين مرد در آن روزهای تاريک چنان روشن و آزاده بوده است. در نتيجه همين آزاد فکری آميخته به تعصب شديد مصائب گوناگون کشيده بود. در جنگ جهانی نخست پس از دربه دری به استانبول افتاده و در آنجا مستوره را به همسری داده بودند. شايسته همسری مستوره شدن کار آسانی نبود.
با اين همه تا زنده بود، در اين ديدارهای بسيار که در ميان من و او روی می داد و گاهی هفته ای چند بار يکديگر را می ديديم اين زن فرشته خوی مردانه کوش کمترين اشاره ای به آن تلخ کامی ها نکرد. گويی پادزهری را که در برابر آن سموم جان زدای داشت همين دانست که زنان ديگر را از اين زندگی زهرآگين برهاند. پزشکی بود که دردی را که خود کشيده بود درمان می کرد.
خدايا! با چه ادبی، با چه سادگی، با چه خوشرويی، با چه نظر بلندی و بزرگواری با اين و آن روبه رو می شد؟ هرگز کمترين تظاهر و خودنمايی از او نديدم، هرگز از کار بزرگ خود دل زده و خسته و مانده نشد. می کوشيد و باز می کوشيد و همواره می کوشيد. چه محبت بزرگ، چه پشت کار عجيب در او بود؟ من کسی را مؤمن تر و عاشق تر از او به عقيده و مرامی نديدم. هر وقت کسی می خواست او را بستايد فورا سر مطلب را بر می گرداند و سخن را به جای ديگر می کشاند.
در ادبيات دست داشت؛ مخصوصا ادبيات ترکی و اروپايی را خوب می دانست و خوب درک می کرد. بيان بسيار ساده و روان و قلمی توانا داشت. منطق او بسيار محکم و قوی بود. ايزد هنرآفرين جاذبه ای و قوه استدلال و ايقانی در او آفريده بود که به آن سادگی که داشت همه را به تسليم وا می داشت. در سادگی او سحری بود که پشت همه را از زن و مرد خم می کرد. به محض اين که مراسم 17 دی ماه 1314 که من در آن حضور داشتم برگزار شد فورا به خانه او دويدم. من از شادی سر از پا نمی شناختم با سادگی و ملايمت عجيبی به من گفت: «من بايد به شما تبريک بگويم». اشک از چشمان هر دو روان شد.
من خوب می دانستم که پدرش مرد بسيار متمولی بوده و در ايران و خارج از ايران خانه های مجلل و ملک و باغ و زمين پرسود داشته است. همه اين ها از دستش رفت و در پايان زندگی بيمار و رنجور و بستری شده بود.
هرگز از اين پيشامدهای تلخ و ناکامی های جانکاه که هزاران آه و دريغ از ديگران بر می آورد سخنی نگفت. گويی اصلا در اين جهان نيست. جز همان راهی که در پيش گرفته بود به چيز ديگر نمی نگريست. چرا بنگرد؟ کسی که می خواست ميليون ها آدمی زاده بدبخت بی سرانجام را از يوغ بردگی برهاند مگر به اين چيزها می نگرد؟
بيچاره کسانی که در پی وجودهای بزرگ اين در و آن در، در اين کاخ و آن کاخ می گردند! بيچاره آن کسان که از يک درم دادن يا يک کف نان بخشيدن کسی که بيشتر برای آن که از او دم بزنند و وی را بستايند اين کار را می کنند سخن می گويند. کرم و سخاوت و فتوت اين بود که مستوره داشت. می سوخت تا ديگران را روشن کند. خود را می کاست تا بر ديگران بيفزايد.
آنچه من می دانم در 1268 به جهان آمده بود. ناچار در اين روزهايی که بدين جان فرسايی بزرگ سرگرم بود حاجتی به راحت و آسايش داشت. سرطان بر وجودش چيره شده بود. با اين همه باز می کوشيد. در پايان زندگی سرپرستی شيرخوارگاه شهرداری تهران را به او سپرده بودند. نمی دانيد با چه شوری، با چه دقتی، با چه دلسوزی، با چه وظيفه شناسی، با چه خوشرويی و ملاطفتی اين وظيفه را انجام می داد!
اندک اندک سرطان کار خود را می کرد. او را برای معالجه به اروپا بردند و عمل جراحی هم درد او را از ميان برنداشت. هنگامی که برگشت باز درد می کشيد و باز می کوشيد. گويی کوشش را بهترين داروی آن درد جانکاه می دانست.
در شهريور 1325 چند روزی پيش از آن که چشم از اين جهان بربندد آخرين بار به ديدارش کامياب شدم. ديگر نيرويی در پيکر لاغر و رنج کشيده او نمانده بود. با همان حال چشمان بی فروغ را که چند روز ديگر می بايست فرو بندد گشود، از خانه و زن و فرزندانم پرسيد. چون مرا خشنود ديد گويا نفسی به راحتی کشيد. چشمان را به حال رضايت بست. آنی نگذشت که دوباره آن ديدگانی را که اين همه نگران آزادی زنان ايران بود گشود و باز از آرزوهای خود در همين راه با من سخن گفت.
کسی که آن همه با شرم و آهستگی و ملايمت سخن می گفت اين بار باز هم آهسته تر سخن می گفت. اما مگر شوری که در دلی هست حاجت به ترجمانی نارسا چون زبان دارد؟ مگر آتش زبان دارد؟ مگر سخن ناگفته نمی توان سوز درون را در جهان افشاند؟ ای بسا خاموشی ها که در اندرونشان تيزترين آتش ها خفته است و نهفته است!
اينک او خفته است، اما آتش درونش را من هنوز حس می کنم. هر جا که سخن از حق زن و آزادی زن و مقام زن می افتد به ياد او هستم.
دو داستانی را که در باره بدبختی زنان ايران نوشته ام به نام او پرداختم. هميشه نام وی در بالای آن سطور خواهد درخشيد. آفتاب غروب می کند، اما پيکری که از دم آن گرم شده است از آن گرما می بالد و خود را می پرورد و جان می گيرد و اين گرمای جان بخش تا قرن ها از اين پشت به آن پشت و از اين نسل به آن نسل باقی می ماند.
آتش خاموش می شود اما شعله ای و شراره ای که از آن تافته است کار خود را کرده، ديده ای را فروغ بخشيده، برهنه ای را از مرگ رهانده، کودکی را به کف زدن و پای کوبيدن و شادی کردن سرگرم کرده، راهی را از بيراهی نجات داده است، از همه بالاتر، در آن دمی که خاموش می شد، هنگامی که می خواسته است بازمانده جان خود را نيز در راه ديگران فدا کند، آتش ديگر را روشن کرده، چوب خشکی را فروزان و تابان کرده است که می گويد اين آتش خاموش شده است؟!
تهران 18 دی ماه 1334