در آسمان ستاره بود بی شمار ، لیک
رنج خسوف بهرۀ شمس و قمر بود
در تبیین و مذمت فرهنگ دیکتاتوری و رسوخ آن در اعماق جامعه و عجین شدنش با بافت فرهنگی اجتماع ،که ریشه در تاریخ و اعصار دارد، مطالب فراواني مي توان گفت و شنید . واکاوی این مقوله و درک شرایط عینی و ذهنی و وضعیت و بستری که این فرهنگ در آن رشد و توسعه یافته ، می تواند در چاره جویی برای علاج و درمانش موثر باشد .
نگارنده بی مناسبت نمی داند سخنان یکی از دوستان را که روزی برایم درد دل می کرد عیناً نقل نمایــــــــد :
بچه ای بیش نبودم . پدرم هرچند روز یک بار خود را از فلان بازیگوشی من که به اقتضای سن اتفاق می افتاد ، چنان ماهرانه آزرده خاطر نشان می داد وخود را رنجور و افسرده می نمایاند که مادر بیچاره ام مرا واداربه دست بوسی پدر وعذر خواهی ازاویش می نمود. موردی که حتی در دنیای کودکانه نیزاصلاً ضرورتی برای آن نمی دیدم . ولی به ناگزیر، به احترام و اصرار مادرم به این امر گردن می نهادم . تا نوجوانی ام این عمل صد ها بار تکرار شد . همیشه این سوال در ذهنم بود : آیا هم سن و سالانم نيز در برابر بازی های به اقتضای سنشان لازم و کاملاً طبیعی، با چنین واکنش های تند و بی رحمانه ای از سوی پدرانشان روبرو می شوند ؟
به علت حساسیت و کنجکاوی شدید نسبت به عمل پدر، و عملکرد بی رحمانه و عاری از هر گونه مهربانی او ، ودر رودررویی با خُرد و تحقیرشدن مداوم شخصیت و غرورم ، از همان آغاز جوانی مطالعه در این مورد را آغاز نمودم . در اوایل گمانم بر این بود که شاید رفتار هایم تافته ای جدا بافته از دیگر هم سالانم است که چنین واکنش های حاد ی را از سوی او در پی دارد .
وضع مالی پدر به شدت خراب بود . او عمری در پی ارضاءِ هوس های خود خواهانه و خود پرستانه ی خویش ،با پیگیری تام چهار اسبه تاخته بود ،و هیچ گاه نیزاندک اندیشه و توجهی بر نیازهای مالی و روحی خانواده نکرده بود . در این مورد جدا ازالتيام زخم های روانی اعضای خانواده ، بار مسئولیت مالی نیز بر دوش مادر افتاده بود . آه ، که چه فشاری متحمل می شد …
با ساده دلی اندیشیدم شاید برطرف کردن نیاز مالی اش بتواند چاره گر ساطور کشی های مستانه ی هر روزه اش در خانه باشد . از این رو به شدت دست به کار شدم و با تلاش و تحمل مشقتی طاقت فرسا در این کار توفیق نسبی یافتم .
دیدم ای بابا چه فکر می کردم چی شد ! از چاله درآمدم به چاه افتادم . او که دیگر نمی توانست مرا وادار سازد دستش را ببوسم و از زحماتی که برای تامین معاش خانواده می کشیدم به معذرت خواهی وادارم سازد ، و از خلاف کاری های نا کرده ام طلب عفو و پوزش د اشته باشد ، سرنا را از سر گشادش نواخت . هر روز مادرم را به باد کتک می گرفت که باید به اقوام و آشنایان بگویی تأمین نیاز های مالی خانواده از حاصل یک عمر دست رنج شوهرم است . حتی خرج زندگی پسری را که اکنون به سی سالگی رسیده بود ، هنوز او پرداخت می کند . جالب تر اینکه با نیمچه سوادی که داشت ید طولایی در ادعای دانشمند بودن داشت . هر روزه ی روز این مطلب نیز بهانه ای می شد برای بیشترکتک زدن مادرم که چرا من یعنی پسر، او را اهل علم نمی دانم . مصداق آن که :” گنه کرد در بلخ آهنگری به شوشتر زدند گردن مسگری “
این پدر فدایی دانش و شیفته ی علم من، روزی نبود که کتاب هایم را از زیر فرش و اینور و آن ور خانه، که از ترس دستبردش قایم می کردم ، با تجسس پلیسی پیدا نکند و پاره ننماید . بعد ها که مزه ی پول مفت را چشید دیگر کتاب سوزان در خانه به راه نمی انداخت . سریعا کتاب ها را پس از یافتن به بازارمی برد وبه بهای اندکی می فروخت . مادرم در برابر اعتراض های من ، مدام می گفت :” پسرم به خاطر من گذشت کن” ، وهمیشه جواب من این بودکه : “نه مادر نمی توانم گذشت کنم ، اما فقط به خاطر تو تحمل می کنم .”
همیشه در چشمان مادر، برق سپاس و قدر دانی از زحماتی که برای زندگیش می کشیدم و تحمل مرارت هایی که به خاطر او در برابر یکه تازی های بی بند و بار شوهرش می نمودم هویدا بود. مادر چه رنجی از این صبر و تحمل من می برد … بی آنکه من بر زبان آورم، او به نیکی می دانست که این خویشتن د اری برای من چه طاقت فرسا و عذاب آور است . شوهر دانشمند! !هم که به اندازه ی چوب کبریتی در فکر زن نبود . گوي تا دنیایی نباشد ( چه رسد به زن و بچه ) تا وی بتواند عرصه ای برای خود نمایی پیدا کند! این بود فلسفه ی وجود زندگی اش …
باری، مادر بیچاره بار آن همه نا ملایمات و تلخی ها را تاب نیاورد . خدایش بیامرزد، بالاخره جان به جان آفرین تسلیم نمود .لحظه ی در گذشت اورا نیک به یاد می آورم . صبح بسیار زود بود .زمانی که رسیدم ، هنوز پیکر بی جانش در اتاق بود . بی اختیار دستش ، دست زحمت کشش را گرفته بودم ومی بوسیدم . اشک همچو سیل جوشانی از چشمانم سرازیربود . اما دقیقاً درهمان لحظات ،شوهر شازده اش کیف و وسایل شخصی مادررا می گشت تا باقی مانده ی صنار سه شاهی را که گاهی اوقات به او می دادم و حاصل یک عمر پس اندازش نیزهمان بود ، از کیف اوبردارد . آخه مراسم عروسی هزینه داشت !! . به هر حال بعد از کفن و دفن مادر و اتمام مراسم عزاداری ، دانشمند بی نظیر کشور پیرانه سر، با زنی دیگر، جشن عروسی بی نظیری به راه انداخت و …
با ذکر شمه ای از خاطرات آن دوست، نکاتی را در باره ی این موارد، در حد توان به بحث می گذارم باشد که با کمک یکدیگر بتوانیم راه چاره ای بر این معضل بیابیم :
اسلوب علمي تحلیل دیکتاتور و دیکتاتوری و فرهنگ منتج از این روش رفتاری ، حکم می کند که هم زمان با شناخت ساختار های جامعه، سازو کار های حاکم بر آن، و مدار هایی که خطوط کلی اوضاع در آن مسیر سیر می کند ، اثرات منافع شخصی افراد را نیزدر این روند بشناسیم .
در جوامع طبقاتی که شبانه روز خود شیفتگی ، خود خواهی و صرفاً به فکر خود بودن تبلیغ و ترویج می شود ، و تمامی ساختار جامعه در خدمت این گونه تفکرات است ، وجود افرادی چون پدر آن دوست عزیزم استثناء نیست . چرا که دامن بسیاری از خانواده ها را – هر کدام به نوعی – نا هنجاری های اجتماعی ناشی از فرهنگ دیکتاتوری فرا گرفته است . تولستوی می گوید : (( تمامی خانواده های ثروت مند شبیه یکدیگر اند ولی خانواده های فقیر هر کدام به نوعی بدبخت اند . )) هر روزه از تقدس مالکیت سخن می رود . چه بسیار تئوری بافان و تئوری سازان که در این عرصه بابرخورداری از تریبون های وسیع و گسترده ، با آب و تاب به حرافی مشغولند و بر بوق و کرنا بر تقدس مالکیت خصوصی می دمند . نگارنده خطاب به این ها می گوید : آیا این مالکیت دو وجه دارد یا نه ؟ مالکیت مادی و مالکیت معنوی .
مالکیت معنوی شامل شخصیت ، غرور ، حیثیت و آبروی افراد است . شما ها کدامین احترام را به این وجه از مالکیت د یگران می گذارید . در قاموس شما اصلاً آیا احترام به شخصیت افراد معنا و مفهومی دارد ؟ آری مالکیت مقدس است ولی برای بعضی ها مقدس تر . اساساً اکثریت افراد فرصت و حقی در دستیابی برآن در هیچ یک از وجوه دوگانه اش ندارند . تا در بر این پاشنه بچرخد ، محکوم به محرومیتند و نا توان در دست یابی بد ان .
در جوامع طبقاتي از سر تا پا ی سرمایه و از تمامی مساماتش خون و گند بیرون می زند . در نظم سرمایه افرادی حق حیات و زندگی دارند که نه تنها خود را با وضعیت جامعه تطبیق دهند ، بل تسلیم بی قید و شرط حاکمان باشند . حاکمان قلدری که شریرانه فرهنگ منحط خود را با هزاران حیله و ترفند رواج می دهند . فرهنگ دیکتاتوری از این جا سر چشمه می گیرد . انباشت ثروت در یک قطب ، در عین حال متضمن انباشت فقر ، جان کنی برای لقمه ای نان ، بندگی ، نادانی و خشونت و انحطاط اخلاقی در قطب دیگر است .
با شیوع وحاکمیت این فرهنگ ، هر کدام ازافراد در ضمیرخویش دیکتاتور هایی می شوند که در جنگل جامعه ی طبقاتی، با افق نگرشی تنگ و محدود صرفاً در پی منافع شخصی خود هستند . و به نسبت درجه ی تسخیر و مسمومیت وجودشان از فرهنگ طبقاتی مبتنی بر فرد گرایی حاد ، از هر گونه احساس همدردی ، همدلی و عاطفه حتی نسبت به اعضای خانوادۀ خود عاری می شوند .
افراد مسخ شده ای که در برابر قدرت مندان تسلیم بی قید و شرط و بی اراده اند ودر برابر زیر دستان قلدری تمام عیار.
این افراد اگر نتوانند فرد یا افراد زیر دستی در جامعه بیابند ، حریم خانه و خانواده برای شرارت وقلدری آنها عرصه و میدانی حاضر و آماده است .
از این منظر می توان و باید آسیب های روحی و روانی وارد شده بر افراد را در جوامع دیکتاتور زده ، مد نظرقرار داد و پیامد های منفی آن را در خانواده و اجتماع شناخت . همچنین باید توجه داشت که آسیب های وارده بر روح و روان و رفتار های افراد در فرهنگ دیکتاتوری ، قالبی و کلیشه ای نیست . تأثیرات متفاوتی دارد که در حالت کلی ، مطابق موقعیت افراد در جامعه ، به شکل گیری و تشدید بیماری فرد گرایی در روحیه ی فرد می انجامد .سرانجام آن که تلاش برای حفظ وضع موجود و بقای ذلیلانه به هر قیمتی، از تجلیات بارز این فرهنگ است .
صادق شکیب