برای از بین بردن ستم نباید به ستمکار پند و اندرز داد، بلکه به ستمکش باید گفت تو که در قدرت و توانایی از ستمکار بارها نیرومندتری، چرا ایستادهای و ستم را تحمل میکنی؟
میرزا فتحعلی آخوندوف
قاچاق نبی، اثر جلال برگشاد (1922ـ 1995/1301ـ1374)، نویسنده اتحاد شوروی و جمهوری آذربایجان، یک رمان تاریخی زیبا، اثرگذار و آگاهیبخش است. این رمان، با گشودن پنجرهای به سوی مبارزات و عصیانهای دهقانی سده نوزدهم روسیه تزاری و ایران دوره قاجار، آگاهی خواننده را افزایش میدهد، دنیای درونی او را پهناورتر میکند و ارادهاش را برای دگرگون کردن جهان پیرامون خود استوارتر میسازد. این رمان تاریخی با ترجمه بسیار عالی ودود مردی و نشر پاکیزه انتشارات نگاه در بهار 1401 در کنار رمانهای تاریخی ارزشمندی که به زبان فارسی نوشته شده یا به فارسی ترجمه شدهاند؛ رود پر خروش اثر استاد ابراهیم دارابی، سمرقند اثر امین مالوف با ترجمههای استاد محمد قاضی و دکتر کاظم شیوا رضوی، بابک خرمدین اثر جلال برگشاد و ترجمه استاد رحیم رئیس نیا و رضا انزابی نژاد… به دنیای کتابهای خوب پای گذاشته است.
یاغیگری یا مخفی و قاچاق شدن یکی از شیوههای عصیان در دوران فئودالیسم و از اشکال گوناگون قیامهای دهقانان زحمتکش، تهیدست و فاقد سازمان سیاسی متشکل علیه مالکان غارتگر و خونریز و نیروهای سرکوبگر حکومتی و محلی آنها در جهان بوده است. عصیانگرانی چون استپان رازین و پوگاچف در روسیه، دیاولوی در ایتالیا و رابین هود در انگلستان نمونهای از این قاچاقها یا رهبران عصیانهای دهقانی اروپا بودهاند. در سده نوزدهم و اوایل سده بیستم در آذربایجان هم، در نتیجه ستم فئودالیسم پوسیده اما قدرتمند و ریشهدار، و بورژوازی از راه رسیده با عطش بیپایان سود، عصیانهای یاغیها یا همان قاچاقها، از هر سوی ولایتهای گنجه، باکو، نخجوان و حوزههای ماورای قفقاز شعله میکشید. این عصیانها زاییده شرایط معین آن دوران و ویژگیهای جنبشهای دهقانی بودند. گرچه دهقانان بهشدت از شرایط زندگی خود ناراضی و خشمناک بودند و نظم حاکم را نمیپذیرفتند اما به دلیل تهیدستی هولناک اکثریت دهقانان فاقد زمین و وابستگی شدید به اربابان قدرتمند و بینهایت ستمگر و حکومتهای بسیار خشن حامی اربابها، سوءاستفاده گسترده از قرائت معینی از دین برای عقب نگهداشتن تودههای دهقانی و سرانجام محیطهای کوچک روستاها و محروم بودن آنها از هر کانال آگاهیبخش، جنبشهای دهقانی متشکل، بسیار بهسختی شکل میگرفتند. لاجرم زمینه تنها برای عصیانهای دهقانی در سیمای قاچاقها باقی میماند. قاچاقهای آذربایجان هم چون یوسف، زاهد، یارعلی، قاندال نقی، دلی آلی، قره تانری وردی، قاتر ممد، فرهاد، آدی گوزل و نبی و… با دستههای کوچک به بیگها، بازرگانان، سلفخرها، اربابان روستا و مأموران حکومتی هجوم میبردند، املاک و اموالشان را به چنگ میآوردند و بین تهیدستان تقسیم میکردند.
یاغیها معمولاً از حمایت روستائیان برخوردار بودند که در صورت امکان به آنها آذوقه، اسب و سلاح میرساندند و در لحظات خطرناک به آنها پناه میدادند. آنها برای قاچاقها نغمه و ترانه میسرودند و سینه به سینه منتقل میکردند. مترجم محترم در مقدمه آگاهی بخش و ضروری خود مینویسد که یاغیگری در سالهای 1906ـ1907/ 1285ـ1286 یعنی در سالهای پس از انقلاب روسیه (1905) و انقلاب مشروطیت ایران (1285) وسعت گرفت و بهویژه در مناطق گنجه و لنکران با قیامهای دهقانی پیوند خورد. این عصیانها و قیامها حکومتهای ارتجاعی روسیه و ایران را به واکنش واداشت. قاچاقهای آذربایجان که نه تنها با اربابان خونریر، بلکه با نیروهای جنگی دستگاههای حکومتی روسیه و دادگاههای صحرایی آنها از سال 1894/ 1273 روبرو بودند، گاه از مرزهای ایران عبور میکردند و در خانه مبارزان ایرانی پناه میگرفتند؛ اما در این جا نیز حکومتهای ستمگر و جلاد قاجار به آنان امان نمیدادند. مترجم از کتاب قیام آذربایجان و ستارخان اثر اسماعیل امیرخیزی گفتاوردی میآورد که تکان دهنده است: «اسماعیل برادر بزرگ ستارخان، سردار ملی، با قاچاقی به نام فرهاد آشنا بود و در کل با جنبش یاغی همکاری داشت. فرهاد هر وقت از رود ارس عبور کرده، به قره باغ میآمد، در منزل وی پنهان میشد. از قضا وقتی حکومت قره باغ مستحضر میشود که فرهاد در خانه اسماعیل مخفی شده است، چندین سوار را مأمور دستگیری وی میکند. سواران دولتی منزل وی را محاصره میکنند، خود فرهاد کشته میشود و اسماعیل را دستگیر کرده به تبریز میبرند و در آنجا به امر حاکم وقت سرش را میبرند. وقوع این قضیه اسفانگیز حاجی حسن، پدر اسماعیل و ستارخان را به کلی مستأصل کرد، چنان که همیشه از او یاد میکرد و اشک میریخت و از کثرت تأثر میگفت: ستار باید انتقام خون اسماعیل را از قاجاریه بگیرد! ستار هم این وصیت پدر را از یاد نمیبرد و میگفت: اگر یک روز از عمرم باقی باشد، باید انتقام اسماعیل را از قاجاریه بگیرم.»(ص13)
یکی از برجستهترین یاغیان آذربایجان در سده نوزدهم، قاچاق نبی بود. نبی در سال 1850/1229 (در دوران سلطنت ناصرالدین شاه) در روستای موللو در ایالت گنجه در خانوادهای تهیدست و زحمتکش به دنیا آمد. او در کودکی چوپانی و مزدوری را پیشه کرد و پس از مقاومت در برابر زمینداران بزرگ در سال 1875/1254 مخفی و قاچاق شد. نبی با سازماندهی گروهی از دهقانان در منطقه نخجوان و زنگزور، مبارزه خود علیه اربابان را آغاز کرد. در میان گروه قاچاق نبی، ارمنیها هم حضور داشتند. نبی و همسر دلاورش، هجر، و یارانشان، علیه اربابها و حامیان آنها در حکومت روسیه تزاری، به مبارزه پرداختند و در چارچوب جهانبینی محدود خود از دهقانان ستمدیده دفاع کردند. برای نابودی این عصیان، علاوه بر اربابها حکومتهای روسیه، عثمانی و ایران نیز همکاری کردند و آن را پس از بیست سال، در سال 1896/1275(سال پایان سلطنت ناصرالدین شاه) به خاک و خون کشیدند.
آنچه درباره قاچاق نبی، گفته شد و در مقدمه کتاب آمده است، بیان واقعیتهای تاریخی است اما جلال برگشاد در رمان تاریخی خود، قاچاق نبی، تنها از واقعیت بهره نمیبرد بلکه بنا بر منطق ادبیات تاریخی، با کمک قدرت تخیل هنری خود، زندگی، خانواده، یاران، فضای اجتماعی، سیاسی و فرهنگی نبی و شرایط محیطی این عصیان و خیزش دهقانی را بازآفرینی هنری میکند و از آن اثر ادبی پرشور و زیبایی میآفریند. رمان تاریخی، تاریخ مبتنی بر فاکتهای علمی نیست، آفرینش هنری خلاقانهای است که هرگاه لازم باشد از واقعیتهای تاریخی بهره میبرد. این است که در رمان برگشاد، نبی، تنها نبی تاریخی مردم آذربایجان نیست-که آن هم هست- بلکه سیمای درخشان یکی از مبارزان خلقهای جهان است که در اندازههای زمان و مکان و دانش و هنر و فرهنگ زمانه خود، به جهان سیمای انسانی بخشیدند، در روان انسانها، انوار شجاعت، از خودگذشتگی و دیگردوستی را دمیدند؛ راه بشر را به سوی سعادت آینده گشودند و در سکویی قرار گرفتند که احسان طبری در رسای آنها سرود:
آن مرد را و سرنوشت واژگونش را از یاد نبریم!
سرود جاندارش را
بدرود دلآزارش را
آرمان پاکش را
تلاش دردناکش را…
این است که نویسنده ارجمند، با آوردن گفتاوردهایی از فرهیختگان جهان، که در زمانها و مکانهای گوناگون زیستهاند، بر پیشانی هر فصل، بر این حقیقت تأکید میکند که قاچاق نبی تنها یک قهرمان ضد ستم در آذربایجان نیست بلکه به جهان انسانهای آزادیخواه، ستمستیز و عدالتخواه تعلق دارد.
نبی رمان برگشاد، در خانوادهای تهیدست، آن گاه که مادرش «از آغل گوسفندان ارباب به خانه برمیگشت، بر گرده اسب، روی زین به دنیا میآید»؛ مادرش گوزل (به معنای زیبا) اهل کار و زحمت است، خانهداریاش آن چنان زبانزد اهالی موللو است که میگویند «خانواده را او میچرخاند». در جوانی، همسرش «آلو (کوتاه شده اللهوردی) را با وقار و دلربایی خود و آن چشمان فروزان و آتشین زیر ابروانش فریفته بود». و اما آلو مردی زحمتکش است که به قول خودش همیشه نانش را از سنگ در میآورد. آلو هم مانند بسیاری از دهقانان تهیدست از ریشه بدبختیها و شوربختیهای خود و خانوادهاش آگاهی روشن و صریحی ندارد و آن را به روزگار و سرنوشت نسبت میدهد: «زن! بهخدا من تقصیری ندارم. روزگار هم برای ما این طور خواسته. هر کجا فرار کنم، از جمع کردن تنه و هیزم رها نمیشوم.» (ص32)
وای از این نادانی سیاه معصوم! محمود دولت آبادی در رمان بزرگ خود، کلیدر، که اتفاقاً در آن هم رد پای عصیانهای دهقانی و قاچاقها پیداست، درباره این نادانی خانمانسوز که عمرها را به آتش میدهد، تعبیر زیبایی دارد: میگوید نادانی از دروازه وارد شده است و از سوراخ سوزن خارج میشود. چه مبارزات و چه فداکاریها لازم است تا جهل از دروازه آمده را، بتوان از سوراخ سوزن بیرون راند!
اما گوزل به خاطر برادر شهیدش، ایلدیرم (به معنای آذرخش) که قربانی اربابها شده: «ایلدریم کمی زبان درازی کرد، به گردنش مثل سگ طناب پیچیدم و در هکری انداختمش. نه کسی خون بهایش را خواست و نه به دادگاهم کشید…» (ص109) آگاهی مه آلود و سرگردانی دارد که گاه دست او را میگیرد و به سوی روشنایی میبرد: «ما هم مینشینیم و از اربابمان، کربلایی جعفر، بد میگوییم، نگو، بیگهای همه جا ستمگر و خونخوارند.» (ص44) او نخستین کسی است که در لالاییهای خود، نبی را برای دلاوریهای آینده مهیا میکند: «نمیدانم این فرزند سیاه چشم من کی راه خواهد رفت و کی بزرگ خواهد شد؟ و انتقام داییاش ایلدریم را… بزرگ که شد، همه را برای او خواهم گفت…» (ص30) با این وجود این عثمان رویگر لزگی با آن چشمان بلوطی رنگش است که در هالهای از خیال و واقعیت، نبی را حاجی مراد (از رهبران برجسته، دلاور و آزادیخواه اواخر سال 90 سده 18 میلادی در داغستان) دیگری میبیند و آینده او را آن هنگام که نامش را در کنار دو برادر و خواهر بزرگترش، محرم و سکینه، بر مجمعه مسی حکاکی میکند، پیشاپیش بر زبان روانه میسازد: «میگویم دلاوری خواهد شد. باور نمیکنید؟» (ص40)
هفت سال گذشت، هفت نوروز و هفت چهارشنبهسوری گذشت. رودخانههای برگشاد و هکری طغیانها کردند و فرونشستند؛ بارها و بارها «آفتاب دیگهای بزرگ رنگرزیاش را آویخت و ابرها را رنگارنگ کرد»، اما از تیرهروزی و تهیدستی دهقانان و گوزل و آلو چیزی کاسته نشد. این است که روزی آلو، شرمگین و خرد شده، رو به گوزل کرد و گفت: «ماشاءالله بچهها بزرگ شدهاند. نانشان را نمیشود رساند. میدانی بچه را باید از همان کودکی با کار و زحمت آشنا کرد. ارباب کربلایی جعفر آنروز میگفت نبی بچه خیلی زرنگی است… چه میدانم، میگویم راضی باشی، نبی را به کربلایی جعفر، نوکر بدهیم.» (ص63)
چقدر باید برای یک پدر بیان این سخنان دلهرهآور، سخت باشد! روزگار انسان در یک جامعه طبقاتی فئودالی چقدر باید هولناک باشد که سخن اربابها از دهان پدرها بیرون بیاید؟! این جملههای شوم هنوز هم، در مقیاسی بزرگ، صد و پنجاه سال بعد از آلو، از دهان پدرهای مستأصل در جامعههای طبقاتی مردسالار سرمایهداری به گوش میرسد. استاد محمد قاضی چه درست میگفت که: «هر وقت بچههای جامعه نه به یک فرد، بلکه به همه جامعه تعلق یافتند و کشور تماماً به صورت خانواده واحد درآمد، آن وقت میتوان امیدوار بود که همه بچهها در زیر چتر حمایت جامعه از بیماری و جهل رهایی خواهند یافت.» (نک: صالحی. ص73)
وقتی گوزل حرفهای آلو را شنید، درخت سنجد حیاط خانه دور سرش چرخید و چون پلنگی به غرش درآمد: «بچه هفت ساله و نوکر؟! آن هم برای کی، خونخوار برادرم، ارباب؟ هنوز دهان بچه بوی شیر میدهد. دندان شیریاش تازه ریخته. خراب شوی دنیا، فقر چه درد بزرگی است! نه! نمیگذارم نبی از جلوی چشمهام دور شود…» گوزل همچون رود هکری به طغیان میآید: «به خدا از گرسنگی بمیرم، بچهام را به نوکری نمیدهم!… نبی را وقتی بزرگ شد به گلهبانی گوسالههای ایل میفرستم. ما به نان دشمن نیاز نداریم.» (ص63)
یادش سبز و نامش بلند استاد پرویز شهریاری که او هم درست همین داستان را از زندگی خودش حکایت میکرد: «با همه اینها، این واقعیت را که همه ما توانستیم به تحصیل خود ادامه بدهیم، مدیون روشنبینی و فداکاری مادرمان هستیم. بارها تاجرهایی از کرمان و بم برای دکانشاگردی به سراغ من آمدند، من هم ناراضی نبودم، چرا که دستکم امیدی برای تغذیه بهتر بود. ولی مادرم مقاومت کرد. او میگفت: تا جایی که لازم است جان میکنم، ولی اجازه نمیدهم بچه هایم درسشان را رها کنند…» (نک: باقری. ص48)
میبینید ادبیات چه میکند؟ گلستان، مادر پرویز را با گوزل، مادر نبی، پیوند میدهد و نبی را با پرویز، تا داستان نبیاش داستان نبیها باشد و داستان گوزلاش داستان گوزلها. در میانههای گفتگوی گوزل و نبی است که آشکار میشود که گوزل پسرش نبی را با داستانهای کوراوغلو و بابک خرمدین و یاد برادر جانباختهاش، ایلدریم، که مردم به او عنوان عقاب داده بودند، پرورده است: «مادر از کوراوغلو برایم بگو، از بابک بگو… دشمنان چطور به چنلیبئل نفوذ کردند؟ عربها چطور دژ بذ را تسخیر کردند؟» (ص63)
این است که نبی، خواب کورواغلو را میبیند. میبیند که او را در آغوش گرفته و سوار اسبش قیرات (به معنای اسب سیاه) کرده و میبرد. (ص64) بیتردید خود جلال برگشاد هم مادری چون گوزل داشته که نوشته است: «ترانهها و نغمههای سروده شده برای نبی و همسر همرزمش هجر، زمانی با لالایی مادرم آمیخته و به گهواره من روان شده بود. اینک میخواهم این سرودها را از زبان خودم بخوانم.» (ص9)
باز هم بهار تازه فرا میرسد: «شاخهها را که نگاه میکردید، اصلاً نمیفهمیدید که این جوانهها کی مثل جوجه پرندگان، نوکهای خود را باز کرده بودند. جنگل را که نگاه میکردید ، هیچ درنمییافتید که طبیعت کی لباس زمستانی خود را به یغما داده و کی بهار، دامن تازهاش را رنگ کرده و به تنش آراسته است.» نبی کوچک هم با آمدن هر بهار بزرگتر میشد، در برابر ارباب که در «ایلخیاش، سالانه صد کره اسب به دنیا میآمد»، قد برافراشت و با زحمت طاقتفرسا و گستاخی جسورانه خود، اسبی چون قیرات کورواغلو را به دست آورد به نام بزات (به معنای اسب خاکستری) تا چون کوراوغلو به قهرمان خلق فراروید.
آشنایی نبی با واسیلی بورتسوف که «چشمان آبیاش را تنگ و زمینها را مساحی میکرد»، بارقه آگاهی دودآگین طبقاتی را در نبی چوپان روشن میکند. «نبی شنیده بود که واسیلی بورتسوف هنگام نقشهبرداری بیشتر جانب تهیدستان را میگیرد. سیمای زردگونهاش همواره دلسوز نشان میداد.» (ص 98) این واسیلی است که رو به نبی، از سیمای پلید طبقاتی ارباب کربلایی جعفر و رابطه او با صاحبان قدرت در مرکز ایالت پرده برمیدارد: «لنگه ارباب تو در زنگزور پیدا نمیشود. پدرسوخته دنیا را با هزار دست قاپیده. برای یک مشت خاک چه بلاهایی که سر مردم نمیآورد. هر روز و هفته سوار اسب میشود برای شکایت به کوروس میآید.» (ص98) و به نبی میگوید که زحمتکشان نه فقط در روستای موللو که در سراسر روسیه در چنگالهای موحش نظام ارباب و رعیتی اسیرند: «دوست من! وضعیت موژیکهای روس هم خیلی اسفناک است. آنها هم مثل شما اسیر یک مشت خاک هستند. همه آنها به سوی قفقاز روانه شدهاند. راه میکشند، پل میزنند و با عذاب و شکنجه نان در میآورند.» (ص99) او سپس به نبی یادآور میشود که انسان زحمتکش محکوم به تحمل نیست. او میتواند سر باز بزند و برای حقوق مسلم خودش مبارزه کند: «روستائیان روس نمیتوانند ستم را تحمل کنند. کارد به استخوانشان رسیده. در فرصتهای مناسب دست به تفنگ برده و با زمین داران جنگیدهاند. کاخها و کوشکهای آنها را آتش میزنند و میسوزانند. ثروت و داراییشان را هم به یغما میبرند. در چنین نابسامانی، زمینداران هم مجبور به عقبنشینی میشوند. سرانجام مسائل بنیادی را اسلحه حل خواهد کرد. باید محکم آن را در دست داشت.» (ص99)
نبی که از زبان واسیلی به درد مشترک دهقانان رنجدیده پی میبرد، به نشان نمکشناسی، «نیلبک آویخته به کمرش را درمیآورد و به دهانش نزدیک میکند. درودگران نزدیک، کمر راست کرده بودند و به صدای نیلبک گوش میدادند… آهِ نیلبک، با خشخش کشتزارها درآمیخت. گویی کسی رنج و اندوه خلق را در این نیلبک چوبی انباشته بود.» کشتزارها، صخرههای حنایی و خاک جوانهزده هم به زبان آمده بودند و به نبی میگفتند: «برای از میان برداشتن این درد و غم سنگین، تو تنها نیستی، تکیهگاهی بزرگ داری.» (ص101) نبی به احترام دوستی، نیلبکش را به واسیلی هدیه میکند. واسیلی در اندیشه فرو میرود که او چه چیزی را به نبی هدیه دهد: «آخر او چه داشت جز آینالی! تفنگش را با چالاکی از شانهاش در آورد و با متانت به سوی نبی دراز کرد: «بگیر برادر، امیدوارم به دردت بخورد.» (ص 102) اکنون نبی آرمانی داشت، هم چون آرمان کوراوغلو، اسبی داشت به نام بزات و تفنگی داشت به نام آینالی (به معنای آینهدار) و دوستی به نام واسیلی: «همدردیم برادر! بیا از نو آشنا شویم. اسم من نبی است، نبی چوپان. دوستش هم رو به او کرد و گفت: اسم من هم واسیلی است، واسیلی نقشه بردار.» (ص 98)
در این تعامل چند سویه که میان نبی و مادرش و داستانهای او درباره کواوغلو و بابک خرم دین، از یک طرف و نبی با واسیلی و خاطره داییاش، ایلدیریم، از طرف دیگر و ظلم و ستم ارباب و نوکرانش و شرایط بسیار دشوار زندگی زحمتکشان روستایش موللو از جهت دیگر برقرار بود، بتدریج نبی رشد میکند و به زیور آگاهی آراسته میشود: «وقتی خشکسالی پا دراز کرد و تمام دشتهای حاصلخیز را درهم نوردید و ملای ده، ملا احمد، خرافات در گوش مردم میکرد که: اگر سر خر شسته نشود و سنگ مزار شهدا به رودخانه انداخته نشود، از آسمان یک قطره باران هم نخواهد بارید»، این نبی است که میخندد و میگوید: «مگر با شستن سر خر، باران میبارد؟ اگر میشد که، باغ و جالیز ملا احمد سال گذشته نمیسوخت. سر خر سیاهش را میشست و باران میبارید.» (ص 109)
یا زمانی که در نتیجه همین خشکسالی، مزارع کمحاصل و بیبرکت دهقانان نابود میشود، و جز نانی خشک و آبی گلآلود برای آنها چیزی باقی نمیماند و ارباب از سر مهر میپذیرد که اندکی جو در اختیار آنها قرار دهد و کشاورزان هم آن را با سودش هنگام برداشت محصول سال آینده بپردازند، و دهقانان شاکرانه و تحقیر شده، با هزار زبان از ارباب تشکر میکردند، نبی با سرافرازی صدا بلند میکند که: «ای مردم، کربلایی جعفر مگر خدا خلق شده و ما بنده خلق شدهایم؟ چرا زمین خوب در دست کربلایی باشد، در دست ما نه؟ دیگر خاموشی بس است. چرا بهترین مرتع مال او باشد، مال ما نه! چرا او از هر رنگی صد ورزا داشته باشد، ما یک الاغ هم نداشته باشیم به گاو آهن ببندیم؟ چرا رمه و گله او بیشمار باشد، ما یک الاغ نداشته باشیم که به آسیاب دانه ببریم؟ چرا سیلوی کربلایی را شپش بگیرد و ما یک مشت آرد برای پختن نداشته باشیم؟ چرا؟ چرا؟ چرا ساکت مینشینید هم ولایتیها؟ چرا به دهانتان آرد گرفتهاید؟ ما همۀ زمین، گله، رمه، ایلخی و غله او را میگیریم!» (ص 116)
در نظامهای ارباب و رعیتی، در کنار بهرهوری اربابها از دهقانان بیزمین یا کمزمین، ستم بیشرمانۀ دیگر، تحمیل بیگاری به آنان بود: «علاوه بر این، مالک در بعضی مناطق از زارعان بیگاری میکشید و از آنها میخواست که سهم محصول او را حمل نمایند، گله بچرانند، خانه بسازند و جادهها، پلها و قناتها را تعمیر کنند. در مناطقی دیگر نیز مالک عوارض جنسی نظیر هیزم مورد نیاز، تخم مرغ، مرغ، کره و محصولات کشاورزی را به زارعان تحمیل میکرد. در مناطقی از کشور هم، مالک باجهای فصلی مثلاً برای جشن سال نو، ازدواج دهقانان و پذیرایی از مهمانان متشخص را نیز به زارعان تحمیل میکرد.» (نک: آبراهامیان. ص77)
رمان قاچاق نبی در دو جای داستان این بیگاری ستمگرانه را توصیف میکند و نشان میدهد که یکی از انگیزههای نبی چوپان در پیوستن به جریان قاچاقها همین پرخاشگری علیه بیگاری بوده است. یکی از بیگاریهای تحمیلی کربلایی جعفر، ارباب ستمگر و پرنفوذ منطقه بر دهقانان میانهحال و تهیدست، فرستادن مهمانانش به خانه دهقانان و وادار کردن آنان به پذیرایی اشرافمآبانه از این مهمانان قلدر است. در یکی از این بیگاریها، ارباب، خودش و اربابهای دیگری چون ممد بیگ و آلا محمود بیگ و فرمانده نظامی منطقه، سلیم بیگ، را به خانه خانعلی، دهقان میانه حال، دعوت کرده است. ارباب در عین حال، از باب خوش خدمتی، در نظر دارد که هَجَر (در فارسی هاجر) دختر بسیار جوان، زیبا و هنرمند خانعلی را هم به ازدواج فرمانده سلیمبیگ پنجاه ساله درآورد. اما هجر و نبی دلباخته یکدیگرند و هجر، «این دختر خالدار که شبیه گل کوهی است» دلاوری است که تن به این تحمیلها نمیدهد: «پدرم چرا این طور به مهمانها لطف نشان میدهد؟ برادرهایم لطیف و ممد را فرستاده که به اسبها برسند و گوسفند نر بیاورند. نمیدانم اینها کیستند؟ خودشان هم از جشن و عروسی صحبت میکنند… خوب، من به این مهمانها چنان زهری بریزم که مزهاش در تمام عمرشان از دهانشان نرود. به اسبهای عرق کرده شان جو میدهم…» (156) این است که ساعتی بعد اسب سلیم بیگ دراز به دراز بر زمین افتاده بود «و روستا که به بستر رفت، مهمانان دست از پا درازتر از حیاط خانعلی خارج شدند. سگ سیاهی کله اسب پیشانی سفید سلیم بیگ را به سویی میکشید. سلیم بیگ بر گرده اسب سرخ موی کربلایی جعفر نشسته بود و اسب چهار نعل میتاخت.» (ص162) بیهوده نیست که وقتی نبی به قاچاق تبدیل میشود، شیرزنی در کنار و همرزم اوست که نامش هجر است.
در نمونه دیگری از بیگاری، ارباب چند گردن کلفت گرسنه ژنرال حسن آقا را به خانه اسماعیل، دهقان تهیدست، و همسرش، زهرا، که خاله نبی است، تحمیل کرده است تا از آنها پذیرایی شود: «آهای اسماعیل، به اسبها جو دادهای یا نه؟ به زنت بگو برو پلو بیاور، بویش ما را کشت!» اما اسماعیل از توطئه آنها آگاه شده است: «آنها از آدمهای ژنرال حسن آقا هستند… به گوشم خورد که از نبی حرف میزدند. میگویند نبی در ییلاق با قاچاقی به نام شاه حسین نخجوانی و با اون جوان ارمنی، قاراپت، دستبهیکی کرده و گلهای گوسفند نر کربلایی جعفر را سر به نیست کردهاند.» (ص149) وقتی نبی مطلع میشود، یکباره «به نگهبانان یورش میآورد و باران چوبدستیهای او چون تگرگ بر سر مهمانان تحمیلی وارد میشود. نبی نگهبانان را به تیرک میبندد و اسلحههاشان را میگیرد. یکی از اسبهای آنان را به برادرش محرم و آن دیگری را به برادر کوچکش مهدی میدهد.» (ص153)
به این ترتیب و با این خیزش، نخستین هسته عصیان دهقانی تشکیل میشود: نبی و برادرانش محرم و مهدی و دو برادر هجر، لطیف و ممد، نخست در خانه قاراپت و مادرش ، یعنی آرفه نیک، پنهان، سپس برای نخستین بار از روستا متواری و به طور موقت قاچاق میشوند. نبی و رفقایش از مرز اربابساختۀ تفاوتهای دینی عبور میکنند و به همبستگی طبقاتی، هر چند با یک آگاهی غبارآلود، دست مییابند. این است که آرفه نیک رو به آلو میگوید: «رئیس نظمیه ولایت نخجوان اسلاوچینسکی چند بار پنهانی به خانهمان ریخته… خوشبختانه نتوانست بچهها را پیدا کند. قاراپت، نبی و بچهها را در چادر طویلهمان پنهان کرده بود. جای امنی است… قاراپت برادر ندارد، تنهاست، به بچههای شما پناه آورده. نبی و مهدی و محرم هم برادران او هستند. بگذار چهار برادر باشند.» (ص 171)
از ویژگیهای عصیان قاچاق نبی و یارانش این است که آنها گاه و البته به صورت کمرنگی از محدودههای عصیان میگذرند و پا در فراخنای دمکراتیسم میگذارند و به همین علت از دروازه قلب رعیتهای فرودست، هم چون قهرمان عبور میکنند و در دنیای هوشربای افسانهها و ترانههای خلقی جاودان میشوند: «مادر با احتیاط به این سو و آن سو نگاه کرد و رو به پسرش نبی گفت: کنار چشمه، زنها پچپچ میکردند که میخواهید زمینهای کربلایی جعفر را بگیرید و آن را در میان نیازمندان تقسیم کنید. تو را به روح داییات چنین چیزی حقیقت دارد یا نه؟ نبی یال اسب را گرفت و به سوی مادرش خم شد و گفت: اگر تقسیم کنیم چه اشکالی دارد مادر؟ مگر زمین فقط به قامت ارباب بریده شده؟ کاشت از ما، برداشت از ما، خوردن از او؟» (ص183) این است که خانواده نبی و خانواده اسماعیل و بعضی روستائیان دیگر بخشهایی از زمینهای اربابی را به زیر کشت میبرند. این زمینها را که اساساً متعلق به دهقانان بوده است اربابها در طی چند نسل بهتدریج تصاحب کردهاند. اربابها «حتی به اصلاحات ارضی جدید و نیمبند تزار روس که مقرر کرده در ولایت نخجوان باید هر آدمی شش سوت زمین داشته باشد» (ص201) اهمیتی نمیدهند و واسیلی بورتسوف نقشهبردار را که از طرف دولت مأمور تعیین مرزهای مالکیتهای اربابان و دهقانان است، با تهدید و خشونت از ده میرانند: «واسیلی رو به علیاکبر دستیارش کرد و گفت: در گذشته دو درخت سقز اینجا بوده، یکی را بریدهاند. همه چیز روشن است. یکی از مرزها را اینجا میگذاری. آن درخت سقز جدا کننده مرز کربلایی و اسماعیل است. از سقز به آن طرف مال اسماعیل است. کربلایی جعفر از کوره در رفت. مشتش را گره کرد و به سوی زمین سنج نشانه رفت: تو به چه حقی زمین آبا و اجدادی مرا میبری و به آن گور به گور شده میدهی؟ کربلایی جعفر خنجرش را کشید: پدرسوخته سرش به تنش زیادی کرده.» (ص200)
کربلایی جعفر که مانند دیگر اربابان دوران فئودالیسم و سرمایهداران امروز زحمتکشان را حیواناتی میبیند که باید دور گردنشان را طناب ببندند (202)، به اصلاحات ارضی تزاری تن نمیدهد و به آلو پدر نبی و اسماعیل که بخشی از زمین اربابی یا در واقع زمین خود را کاشتهاند، یورش میبرد: «مارمولک، زمین مرا میکاری؟» اما پاسخ آلو دیگر مانند گذشته نوکرمآبانه و حقارتآمیز نیست. زیرا عصیان دهقانی، شرایط و تناسب نیروها را تغییر داده است. این است که با گستاخی جواب میدهد: «من کاشتهام و خواهم کاشت. زمین را خدا فقط به شماها نداده، بچههای ما هم نان میخواهند.» (ص192) در نتیجه «پیرزنان ناتوان و رنجور موللو هم، سوار الاغ شده و به دشت آمده بودند. هجر، زنان، عروسان و دختران را دور خودش جمع کرده بود. هر کس هر چیزی که به دستش رسیده بود، کلوخ، چوب، سنگ و غیره برداشته بود. روستائیان مسلح به شانه، دوسر و دیلم به سر بیگهای ستمگر ریختند. بیگها انتظار چنین مقاومت کمرشکنی را نداشتند. اینجا و آنجا خرمن آتش شعلهور میشد. زبانههای سرخ آتش دامن ابرهای سیاه را کز میداد. بیگها، نگهبانان و کدخداها مثل شکارچیان وحشی چهارپایان را با تیر میزدند. یوغها و گاوآهنها را تکهتکه میکردند و در خرمن آتش میریختند. هجر تبر در دست، جلوی بیگها را سد کرده بود: «بیشرمها! از دشت بیرون بروید.» (190)
عصیان دهقانی آغاز میشود و قاچاقها به رهبری نبی به کمک دهقانان میآیند. اسماعیل در گرماگرم مبارزه در اثر تیراندازی اربابها کشته و به نخستین جانباختۀ این عصیان تبدیل میشود. (ص193) نبی به گردن کربلایی جعفر و آلا محمودبیگ ریسمان میاندازد و آنها را پهلوی بزها میبندد. (ص212) قاچاقها، نبی، محرم، مهدی، قاراپت، ممد و لطیف، این بار برای همیشه از ده بیرون میزنند و برای همیشه به قاچاق تبدل میشوند. با مقاومت هجر و سرانجام گریزش از خانواده و اردوی سلیم بیگ در روز ازدواج (ص 237) و پیوستن او به گروه قاچاقهای نبی در آشیانه عقاب، گروه عصیانگر نبی تکمیل میشود.
وقتی بچه بودیم، پدرم، زمستانها به ده میرفت و عمهاش را -خدیجه خانم، که همه او را خجه خانم صدا میکردند- به خانه ما در شهر میآورد. این زن بیسواد، زنی هنرمند، قصهگو، طنزپرداز، شاعر و یک گوسان تمام عیار بود که قصههای بلندی را که نقل آنها گاه تمام شبهای بلند و سرد زمستان ما را گرم و کوتاه میکرد، با استادی یک بازیگر تئاتر برای ما بازمیگفت و ما را غرق حیرت میکرد. او هر شب در نقطه اوج داستان، قصه را تمام میکرد و در برابر اعتراض التماسآمیز ما میگفت: «بچههای عزیزم بقیهاش فردا شب.»
نگارنده هم که آرزو میکند قصهگویی چون خجه خانم بود، این جا داستان زیبا و ژرف قاچاق نبی را قطع و شما را به خواندن رمان دعوت میکند.
مترجم هنرمند کتاب، ودود مردی، با انتخاب و ترجمه شیوا و درخشان این کتاب و معرفی آن به فارسیزبانان ایران، نه تنها آگاهیهای آنها را ارتقا و عاطفه و جان زیباییشناسیشان را صیقل میدهد، و به مبارزه با ستم و دفاع از عدالت و آزادی دعوت میکند، بلکه با معرفی ادبیات ژرف و زیبای مردم آذربایجان، به همبستگی خلقهای ایران یاری میرساند.
چالیق چیا دئیین چالسین قاوالی (به نوازندگان بگویید که طبل رزم را به صدا درآورند)
قوی سنه دئسین لرای قاچاق نبی (بگذار بگویند نبی عصیانگر است)
هجری اوزوندنای قوچان نبی (بگذار بگویند هاجر عاصیتر از اوست)
- قاچاقی ال ساخلار: از عصیانگر مخفی مردم نگهداری میکنند.
سرچشمهها:
- جلال برگشاد. قاچاق نبی. ترجمه ودود مردی. انتشارات نگاه. چاپ اول 1401. تهران.
- یرواند آبراهامیان. مقالاتی در جامعه شناسی سیاسی ایران. ترجمه سهیلا ترابی. نشر شیرازه. چاپ سوم 1393. تهران.
- سید علی صالحی. کیست و چه کرد محمد قاضی. انتشارات ققنوس. چاپ اول 1368. تهران.
- خسرو باقری. جانب عدالت را نگه دار. انتشارات پژواک فرزان. چاپ اول 1397. تهران.
خسرو باقری /دانش و امید، شماره ۱۵،دی ۱۴۰۱