رحیم رئیسنیا
تاتکیهگاه نوع بشر بسیم و زربود
هرگز مکن توقع عهد برادری
شمس کسمایی
خاندان کسمایی به قولی گرجیتبار بوده، در اوایل دوره قاجار به آذربایجان مهاجرت کرده و در تبریز ماندگار شدهاند؛ برخی دیگر هم به شهرهایی چون قزوین و رشت مهاجرت کردهاند. اما به قولی دیگر، آن خاندان از روستای کسمای گیلان بودهاند که بهخاطر تجارت، در اطراف و اکناف ایران پراکنده شدهاند. با توجه به این واقعیت که شمال ایران از هجرتگاههای گرجیان بوده است، چنانکه حتی نیما یوشیج به گفته خودش پیوستگیاش از طرف جده به گرجیهای متواری در مازنداران میرسد، شاید بتوان این دو نظر به ظاهر متناقض را آشتی داد.
در هر حال، شمس در حدود سال 1262 خورشیدی، در شاخهای از خاندان مورد بحث که در یزد اقامت کرده بودند، به دنیا آمد و در همانجا با بازرگانی به نام حسین اربابزاده ازدواج کرد و همراه وی رهسپار عشقآباد شد. حسین اربابزاده که به تجارت چای اشتغال داشت، چنان به ترویج فرهنگ ایرانی در آن سامان علاقهمند شد که به همین مناسبت به دریافت مدالی از طرف دولت ایران مفتخر گردید. شمس کسمایی هم ضمن خانهداری و تربیت فرزند، به آموختن زبان روسی و مطالعه و ارتقای سطح فرهنگ و دانش خود همت گماشت و در همان حال با مطبوعات مترقی برون و درون مرزی ایران دوره مشروطه پیوند خورد. به عنوان نمونه به مقالهای از ایشان در روزنامه ایران نو، ارگان مطبوعاتی حزب دموکرات ایران با عنوان «مکتوب یک خانم مسلمان از عشقآباد روسیه» اشاره میکنیم. این روزنامه پس از فتح تهران و برچیده شدن بساط استبداد صغیر در تهران منتشر میشد و از جهتهایی، از برجستهترین روزنامههای تاریخ ایران به شمار میرود. نقل بخشهایی از این مقاله میتواند دریچهای را بگشاید به سوی اشتغالات ذهنی مادر جوانی که دلش برای سعادت هموطنان و همجنسهایش میتپد:
«خدمت مدیر محترم روزنامه ایران نو که در حقیقت، اول روزنامه ایران است و ملت ایران را در داخله و خارجه فائض میدارد (فیض میرساند) و مرد و زن وطنخواه را به شوق گفتن و هوس نوشتن وا میدارد. حمد خدای را که در سعی و کوشش برادران دینی، رشته مقصود به دست آمد و همچنین امیدوارم که همه ساعت، به ترقی و آبادی مملکت افزوده شود. کار امروز را به فردا نباید گذاشت. به گفت و شنید و صحبت کردن نباید اکتفا کرد. جزئیات پلتیک بیگانگان را سهل نباید شمرد… بایست برادران وطنخواه کمر همت به میان استوار کنند و چندی مشقت را بر خود هموار نمایند تا برای آیندهشان راحتی پیدا شود و اسم نیک خودشان سالهای سال در صفحه روزگار بماند.
مختصر اخبار افتتاح مدرسههای دخترانه در روزنامه ایران نو، ما زنهای مسلمان ایرانی را حیاتی نو بخشیده است و امیدوار میکند که از همت حضرت وزیر معارف و توجه آقایان وطندوست در تمام شهرهای ایران افتتاح مدرسههای دخترانه بشود و علاوه از خط و سواد و حساب و جغرافی، علمهای دیگر هم تدریس بشود، از آن جمله دکتری، دندانسازی، جراحی، قابلگی و غیره که در میان زنهای ایرانی وجود ندارد و محتاج به غیر هستیم… تا کی مردها اسیر بار گران زنها و زنها گرفتار استبداد مردها باشند؟ قرنهاست که نصف نفوس ایران که ما طایفه نسوان باشیم، جزء اموات حساب میشویم، بلکه نفقهخوار. ملاحظه فرمایید، مرد ایرانی با هزار زحمت روزی دو قران کار میکند، باید اموات چهار ـ پنج نفر عیال و اولاد را متحمل شود. کاش همین روزی دو قران به آسودگی صرف میشد، نه واللـه، زنها از کمبختی و بیکاری، اوقات بر یکدیگر، بلکه بر همان مرد بیچاره تلخ دارند. هرگاه زن شغل داشته باشد، چرا بایست وقت عزیز خود را بیهوده تلف نماید؟ فرضاً حمام میرود، با یک دستگاه اسباب با این بچههای خرد و بزرگ از صبح تا شام چقدر صدمه به خود و به این طفلهای کوچک وارد میآورد. حمامهای کثیف که باعث هزار جور امراض میشود. ولی زنهای اروپایی از بسیاری شغل، یک ساعت بیشتر در حمام نمیمانند، چه حمامهای پاک و تمیزی! باز هم احتیاط نموده، بچه تا پنج ساله نشود او را به حمام نمیبرند، در خانه به طریق مخصوص بچه را شستوشو میکنند.
مقصود شغل از برای زنها بود. در اروپا زن معلمه، مدرسه باز میکند؛ ده نفر دیگر از زنهای معلمه را در مدرسه آورده، مواجب میدهد؛ زنهای بیسواد را به کارهای مدرسه وامیدارد؛ از کفایت یک زن چندین زنها اموراتشان به خوشی میگذرد، لیکن خانم ایرانی از بیکاری به قول خودمان حوصلهاش سر میرود… در ایران دخترهای یهودی در سر راه مسلمانان گدایی میکنند، با چه حالت پریشانی، گرفتار چه استبدادی! ولی در اروپا دخترهای یهود تمام صاحب علم و هنر، در کمال ظرافت و آراستگی، که هرگاه همان دخترهای یهودی ایشان را ببینند، گمانشان میرسد که اینها از جنس بشر نیستند. ای بیچاره اینها خواهران تواند و مثل تو. از ریاضت میتوان الله شد/ میتوان موسی کلیمالله شد
البته چیزی بهتر از علم نیست. در اروپا پدری که خانه سکنی ندارد، مادری که صاحب یک مثقال طلا نیست، از دستمزد بازوی خودشان اولادشان را به دارالفنون میفرستند. با کمال وقار که هیچ معلوم نمیشود این بچه از اعیان است یا کسبه، چون که لباس بچههای مدرسه باید از یک نوع پارچه باشد تا فرقی میان فقیر و غنی نباشد. به همین واسطه بچه تا بزرگ میشود، طبعش عالی و خیالش بلند میشود و هرگز به کارهای پست و زشت راغب نمیشود. لیکن در ایران پدرها زیاد کردن ملک را و مادرها داشتن طلا را ترجیح میدهند به اینکه اولادشان دارای علم و ادب بشود. کمینه شمس کسمایی»
مدتی پیش از درج این مقاله هم، خبر حزنانگیزی با عنوان «عائله مرحوم قاضی شهید» در همان روزنامه چاپ شده بود حاکی از اینکه همسر قاضی ارداقی ـ که پس از بمباران مجلس شورای ملی، به دست عوامل استعمار و استبداد و به فرمان شخص محمدعلی شاه در اواخر تیرماه 1287 خورشیدی به نحو وحشیانهای در زندان باغشاه اعدام شده بود ـ با کودکی یکسالونیمه در آغوش، به اداره روزنامه مراجعه و خواهش میکند که «ملت، شهید خود و قربانی خود را فراموش نکند.» و مدتی بعد خانمی از عشقآباد نامهای با 10 منات برای او میفرستد. احتمال آن وجود دارد که فرستنده نامه و پول، خانم شمس کسمایی باشد.
روزنامه ایران نو، از نظر دفاع از حقوق اجتماعی زنان، حتی از نشریات خاص زنان، جوان، دانش و شکوفه، پیگیرتر و سرسختتر بود. مطالب مربوط به زنان در دورههای سهگانه این روزنامه، چنان زیاد و متنوع هستند که جا دارد رسالهای مستقل در این خصوص تألیف شود. این روزنامه ضمن چاپ سلسله مقالاتی تحت عنوان لایحه خانم دانشمند به قلم طاهره – که احتمالاً اسم مستعار زنی ستمدیده به نام عصمت تهرانی۱ بوده است ـ و نیز مقالات زنان و مردان زیادی در دفاع از حقوق زنان و درج اخبار و گزارشهایی در رابطه با مبارزات و دستاوردهای زنان ایرانی و غیرایرانی، در سازماندهی مبارزات آنها بهویژه در سازماندهی نهضت مخالفت با استقراض خارجی از بریتانیا و روسیه نقش فعالی داشته است. در میان اعلامیهها و مطالبی که در این خصوص در روزنامه به چاپ رسیده است، جا دارد یکی از آنها با عنوان «باز حمیت زنانه»، به قلم نجمالسلطنه، اگرچه ارتباط کمتری با عنوان این مقاله دارد، بدون مقدمه در اینجا منعکس شود: «با اینکه نهایت سختی را دارم، با وصف این، محض حفظ استقلال دولت و استقرار قومیت، مبلغ سیصدوپنجاه تومان خودم و دخترهایم، با سرکارعلیه ضیاءالسلطنه، عیال جناب مصدقالسلطنه، به اسم استقراض داخلی در بانک شاهی سپرده، قبض دریافت داشتیم که انشاءالله وقتی دولت، تأسیس اداره مخصوص جمعآوری وجوه استقراض را تهیه کرد، قبض بانک را تسلیم اداره مزبور خواهیم داشت: سرکار نجمالسلطنه 100 تومان، حاجیه شوکتالدوله 100 تومان، عشرتالدوله 50 تومان، ضیاءالسلطنه 50 تومان وقرالملک۲ 50 تومان.»
توضیح اینکه ملکتاج خانم نجمالسلطنه، فرزند فیروز میرزا فرمانفرما، شانزدهمین پسر عباس میرزا، از شاهزادگان قاجار بود. وی زنی نیکوکار بود و بخشی از دارایی خود را وقف امور خیریه کرد. بیمارستان نجمیه تهران که در سال 1307 خورشیدی تأسیس شد، از آثار خیریهای اوست. محمد مصدقالسلطنه که در نه سالگی پدرش را از دست داده بود، زیر نظر مادرش تربیت شد. مادر تنها پسرش را در سال 1287 خورشیدی برای ادامه تحصیل به اروپا فرستاد و به قول نوهاش «عشق به وطن و خدمت به مردم ایران را در دلش بارور کرده بود…» مصدق به فرزندان خود گفته بود: «من در این دنیا به دو چیز عشق میورزم: مادرم و ایران، وطنم.» چه خوش گفت آنکه گفت: «مردان بزرگ، پرورده مادران خویشند.»
بانو شمس کسمایی پس از ورشکست شدن شوهرش به علت درگرفتن انقلاب اکتبر 1917 و عواقب آن، همراه دو فرزندشان، اکبر و صبا، پس از ده سال اقامت در عشقآباد، در سال 1297 خورشیدی/1918 میلادی به تبریز مهاجرت کردند و در همین شهر رحل اقامت افکندند. حسین اربابزاده در اداره راهآهن تبریز ـ جلفا که به دست روسها اداره میشد، استخدام شد و بانو شمس کسمایی به جریان «تجدد ادبی» که تقی رفعت، سردبیر روزنامه «تجدد»، ارگان مطبوعاتی کمیته ایالتی آذربایجان حزب دموکرات، بنیانگذار آن بود، پیوست و اشعارش در همان روزنامه و مجله آزادیستان که در دوره قیام شش ماهه محمد خیابانی در نیمه اول سال 1299 خورشیدی، به مدیریت و سردبیری رفعت منتشر میشد؛ و نیز در روزنامه «تبریز» و نشریات دیگر، به چاپ رسید. وی را در کنار ابوالقاسم لاهوتی، تقی رفعت و جعفر خامنهای، از پیشگامان شعر نو به شمار آوردهاند.
یحیی آرینپور که در آن سالها در تبریز زندگی میکرد و از پروردگان مکتب ادبی تجدد بود، از آن ایام چنین یاد میکند: «… خانم شمس ترکی، فارسی و روسی را به خوبی میدانست و یکی از زنان روشنفکر و دانشمند ایران بود. وی هنگامی که با خانواده خود به تبریز آمد، چادر به سر نداشت و نخستین زن مسلمان ایرانی بود که آزادانه در کوچه و بازار تبریز ظاهر شد و به واسطه همین آزادگی و آزادمنشی، در آن روزهای تاریک، از دست مردم نادان، زجرها و سختیهای فراوان کشید. در تبریز خانهاش، محفل نویسندگان و دانشمندان بود…»
پسر بانو شمس کسمایی، اکبر اربابزاده، که نقاش و آشنا به چند زبان بود و شعر نیز میسرود و به انگیزه عدالتخواهی در کنار حیدرخان عمواوغلی به جنبش جنگل پیوسته بود، در جریان تخریب کمیتههای حزب عدالت در گیلان، در حالی که بیش از نوزده سال بر او نگذشته بود، در همان سال سرکوب نهضت خیابانی در تبریز، در رشت کشته شد. ابوالقاسم لاهوتی که در آن تاریخ در آذربایجان حضور داشت و از شرکتکنندگان در محفل ادبی خانه شمس کسمایی بود، و یک سال بعد هم قیام لاهوتی را که به نوعی ادامه نهضت دموکراتیک خیابانی بود، راه انداخت؛ شعر «عمر گل» را به همین مناسبت، خطاب به آن مادر داغدیده سرود:
در فراق گل خود ای بلبل نه فغان برکش و نه زاری کن
صبر بنما و بردباری کن.
مکن آشفته موی چون سنبل تو که شمس سمای عرفانی
برترین جنس نوع انسانی.
باعث افتخار ایرانی بهتر از هر کسی تو میدانی
که دو روز است عمر دوره گل.
در حدود یک ماه پس از در گرفتن قیام خیابانی، یک «گاردن پارتی» چهار روزه از یازده ثور (اردیبهشت) که مقارن با روز جهانی اول ماه مه، روز جهانی کارگر، بود، برای «تعمیر و انشای قبور شهدای آزادی» با حضور آزادیخواهان شهر و شخص خیابانی، در عمارت «جمعیت خیریه» برپا شد. به گزارش روزنامه تجدد، در این مراسم، «یک ارکستر مرتب و منظم ایرانی شرکت داشت» و «افراد صنعتکار ارکستر که اغلب از ارباب ذوق و حس بودند، افتخاری خدمت میکردند. موزیک قزاقخانه و ارکستر ارامنه نیز در این عید آزادی، شرکت جسته بودند.» در همان روز نخست «دو به غروب مانده نطقی از طرف یک نفر دموکرات ایراد گردید که موضوع آن مشتمل بر تاریخچه روز اول ماه مه و معنی بینالمللی این روز مخصوص» بود. وی سپس به بیان شرح حال و جانبازی هاوارد باسکرویل پرداخت و آنگاه طی مراسم خاصی از آن شهید راه آزادی مردم ایران تجلیل به عمل آمد. خیابانی نیز در آخرین روز گاردن پارتی سخنرانی و بر ضرورت شادی و تأثیر برانگیزنده و سازنده آن در جامعه تأکید کرد: «… نابود باد ادبیات و اشعار و موسیقیهای غمانگیز و ملالآور… تا کنون یک قسمت متنابهی از زندگانی ما در تحت تأثیرات شوم یأس و فتور، عاجز و بیچاره مانده است و یک مقدار خطیری از قوای ملی، در زیر کابوس عطالت و بیاختیاری نیست و نابود گردیده است. بعد از این باید زندگی را خرم و خندان و مبارزه حیات را با بشاشت و شادی تلقی نماییم. با تبسم و خندههای شوق، امیدوار کارزار هستی شویم نه با اشکنجههای عجز و نالههای ناتوانی و مسکنت…»
در روز دوم گاردن پارتی، صفا، دختر هفت ساله بانو شمس کسمایی، هم شعری از مادرش را دکلمه کرد که گزارش آن را تقی رفعت، تحت عنوان «دختر پارسی» در ستون «عالم نسوان» داده است. تقی رفعت این ستون را از چندی پیش در تجدد با نام مستعار فمینا ـ برای مقالههای مربوط به زنان ـ شروع کرده بود: «در نمایشهای شبانه گاردن پارتی، که در خیریه داده میشد، شنبه شب (11 ثور) وقتی پرده بالا رفت، صحنه مستغرق در انوار فسونکار چراغ برقی، تجلیگاه یک منظره شوخ و شنگ و قشنگ واقع گشت. یک فضای محاط روشنا، و در میان این فضا، با لباس سفید، گیسوان زرین، نگاه پرفطانت و نیمخند سحار، خودش صفا خانم هفت ساله یک توفان تحسین و تقدیر برخاسته بود که به محض آرام و خاموش شدن آن، صدای دختر پارسی، یک صدای لاهوتی و آسوده مانند یک نسیم هیجانانگیز به اهتزاز درآمد:
در مه اردیبهشت، دهر جوان شد وقت خوش و جشن و عیش عالمیان شد
ظلمت شب رفت و آفتاب عیان شد متحدالحال شرق و غرب جهان شد
نوبت آسودگی رنجبران شد غیرت ایرانیان به قیمت جان شد
هر چه شد و شد، به اقتضای زمان شد.
یک رورانس، یک تعظیم و کرنش شوخ و زیبا، تتابع و توالی این ابیات ذوقافزا را که پارسی دختر خردسال، مانند یک هنرور بیعیب، با یک صنعت (هنر) و مهارت طبیعی و ساده تلفظ و انشاد مینمود، خاتمه داد. بهراستی صفا منظومه خوب مادر نیکبخت خودش را با یک مهارتی چنان ادا نمود و حسیات نهفته و آشکار آن را بهطوری دلپذیر ترجمه کرد که معلوم شد که شعر و صنعت، فکر و صدا، جسم و روح مانند مادر و دختر قسمتناپذیرند.
یک بار دیگر صفا در صحنه پدیدار شد و گفت: «ای پدران! ای آقایان! خواهش میکنم هر گونه رفتاری که با پسران خودتان دارید، با ما نیز ـ که دختران شماییم ـ همانگونه رفتار نمایید. در تربیت ما هم بکوشید تا ما دختران کمتر از برادران خودمان و پستتر و بیعلمتر نباشیم!»
پس از سرکوبی قیام خیابانی و لاهوتی و کشته شدن خیابانی و خودکشی رفعت و فرار لاهوتی به اتحاد شوروی و در هم نوردیده شدن طومار جنبشهای اجتماعی و سیاسی مردمی و جریان «تجدد ادبی» و توقیف مطبوعات مترقی و از هم پاشیدن تشکلها و محافل سیاسی و ادبی و پناه بردن هر کدام از یاران به گوشهای، بانو شمس کسمایی مدتی هم در تبریز روزگار گذراند و پس از درگذشت حسین اربابزاده، برای فروختن مردهریگ شوهر به یزد رفت و مدتی بعد به تهران نقل مکان کرد تا در 12 آبان 1340 در 78 سالگی در گمنامی درگذشت و در گورستان وادیالسلام قم به خاک سپرده شد. صفا هم که بعد از اتمام کلاس نهم برای ادامه تحصیل به تهران گسیل شده بود، در مدرسه شبانهروزی آمریکایی تحصیل کرد و بعد لیسانس زبان و ادبیات انگلیسی گرفت… برگ فوت صفا اربابزاده که به نظر راقم این سطور رسیده است، حاکی از آن است که در قوس (آذر) 1291 متولد شده بود و در 14 مرداد 1368 در آسایشگاه مهر ایران، در کرج درگذشت.
توضیحات:
۱. نام خانم عصمت تهرانی در کتاب «زن در ایران نو»: مجموعهای از گزیده مقالات زنان در روزنامه ایران نو، به صورت عصمت مستوفی آمده است (علی باغداردلگشا،زن درایران نو، تهران،روشنگران ومطالعات زنان ،1400،ص 117).
۲. در نامهای که از زندهیاد ملکتاج خانم نجمالسلطنه، مادر دکتر مصدق، درباره کمک مالی خود و دخترانش و خانم ضیاءالسلطنه همسر مصدق السلطنه ( دکتر محمد مصدق ) به دولت در روزنامه ایران نو ، س 1، ش 148، مورخ 22 صفر 1328، ص ۱، منتشر شده، بر اثراشتباه چاپی، نام دفتر الملوک به صورت «وقرالملک» ضبط شده است. آمنه ملقب به دفتر الملوک، دختر نجمالسلطنه و میرزا هدایت الله وزیر دفتر ، خواهر اعیانی دکتر مصدق و همسر اول فیروز میرزا نصرتالدوله پسر عبدالحسین میرزا فرمانفرما و مادر مظفر فیروز است.
سرچشمهها:
1. یحیی آریانپور، از صبا تا نیما، تهران، 1352، ج 2.
2. شمس لنگرودی، تاریخ تحلیلی شعر نو، تهران، 1378، ج 1.
3. یادمان نیما یوشیج، بهکوشش سیروس طاهباز و محمدرضا لاهوتی، تهران، 1368.
4. ایران نو، س 1، ش 54 (شوال 1327/31 اکتبر 1909/15 آبان 1288).
5. مهدی ملکزاده، تاریخ انقلاب مشروطیت ایران، تهران، 1363، ج 4 ـ 5.
6. ایران نو، س 1، ش 39 (26 رمضان 1327/ 11 اکتبر 1909/ 19 مهرماه 1288).
7. ژانت آفاری، انقلاب مشروطه ایران، ترجمه رضا رضایی، تهران، 1379.
8. ایران نو، س 1، ش 148، (22 صفر 1328/ 4 مارس1910/ 19 اسفند 1288).
9. غلامحسین مصدق، در کنار پدرم مصدق، ویرایش غلامرضا نجاتی، تهران، 1369.
10. کاوه بیات، کودتای لاهوتی، تبریز، تهران، 1376.
11. رحیم رئیسنیا، حیدر عمواوغلی در گذر از توفانها، تهران، 1360.
12. برای ترجمه متون سخنرانیهای خیابانی، ر.ک: روزنامه تجدد، ش 49 (185 مسلسل)، 17 ثور (اردیبهشت) 1299؛ علی آذری، قیام شیخ محمد خیابانی، تهران، 1345، ص 310 ـ 311 و 323 ـ 325.
13. تجدد، ش 50 (186 مسلسل)، 22 ثور (اردیبهشت) 1299.
14. صمد سردارینیا، مشاهیر آذربایجان، تبریز، 1370.
منبع: دانش و امید شماره ۱۶، اسفند ۱۴۰۱
بانو شمس کسمایی