سربلند…*
هوا کاملا تاریک بود. ابر سیاه و غلیظی آسمان را پوشانده بود. ساعت دو بعد از نیمه شب را نشان می داد. خواب، خود را چون بختکی شوم بر روی شهر انداخته بود. به ندرت از پنجره ای نوری میتابید. سکوت آزار دهندهای بر شهر حاکم بود.
بیدار، مقداری حروفِ سربیٍ چاپیٍ ریز و درشت را روی میز ریخته بود و مرتب آنها را زیر و رو می کرد. به دنبال حرف «ز» می گشت تا جمله ای را که چیده بود تمام کند. صدای پارس سگ ولگرد کوچه که «فسقلی» صدایش میکرد را شنیدن. صدای «فسقلی» برایش آشنا بود. از چند ماه پیش که به این خانه نقل مکان کرده بود، هر روز او را در کوچه می دید. روزهای اول وقتی چشم »فسقلی» به او می افتاد، به سویش پارس میکرد، ولی رفته رفته به او عادت کرده بود. بیدار را که از دور میدید به سویش می دوید، دُمی تکان میداد و طعمه ای را که او برایش پرت کرده بود در هوا می گرفت و می بلعید.
صدای پارس بیوقفه فسقلی ادامه داشت، بیدار تعجب کرد، به نظرش کمی عجیب می آمد، صدای پارس فسقلی، آن هم در این ساعت از شب؟. بیدار، به سرعت حروف چاپ را جابجا کرد و به سوی پنجره ای رفت که به طرف حیاط باز میشد، تا خواست پردۀ پنجره را کنار بکشد، ضربه هولناکی به در اتاق خورد و در با شدت به دیوار کوبیده شد و در پی آن مردٍ مسلسل به دست تنونمندی که چهره اش را ترس و دلهره در هم پیچیده بود، به درون اتاق برید و در حالی که مسلسل را به طرف او نشانه رفته بود، فریاد زد :
– از جات تکون نخور مادر قحبه، و الّا سوراخ سوراخت می کنم!
بیدار، بی آنکه خود را ببازد از پشت شیشه عینک ته استکانی حرکات جنون آمیز مرد را نگریست و بر جایش میخکوب شد. بیدرنگ افراد مسلح دیگری که انگار در پشت در اتاق منتظر بودند به مرد مسلسل بدست پیوستند. در چند دقیقه،همه جای اطاق را زیر و رو کرده، تشک و متکا را شکافتند، پایه های میز و صندلی و تخت فلزی را بازدید کردند و جاهای مختلف دیوار را با ضربه هفت تیر آزمایش کردند. وقتی کارشان تمام شد، با مقداری دست نوشته و جزوه ها و کتابهای مختلفی که به غنیمت گرفته بودند بیدار را از اتاق خارج ساختند.
بیدار در آخرین لحظه ای که از اتاق خارج میشد، برگشت و اتاق را از نظر گذراند، آثار حمله مغول وار و تاخت و تاز دد منشانه ای چشم را می آزرد. وارد حیاط که شدند، مرد مسلسل به دست، یکی از همکارانش را مخاطب قرار داد و پرسید :
– دکتر چشماشو نمی بندین؟.
کسی که دکتر صدایش کرده بودند، با دریدگی چندش آوری جواب داد :
– عجله نکن آقای مهندس، چشاشو برای همیشه می بندیم!
این را گفت و دهان گشادش را به خنده گشود. مامور دیگری نیز به تبعیت از او خندید.
خنده زهرآگین آنان به زوزۀ گرگ وامانده ای شبیه بود که در حال احتضار به خرناسه افتاده باشد.
بیدار، چشمان آبی اش را به پنجرۀ اتاق صاحبخانه دوخته بود. سایۀ زن صاحبخانه، پشت پردۀ پنجره تکان میخورد. پیرزن که چیزی نمانده بود از ترس قالب تهی کند، با چشمانی هراسناک از پشت پنجره، حیاط را نگاه می کرد و زیر لب دعا می خواند.
ضربه محکمی به پشت کمر بیدار کوبیده شد و رشته افکار او را از هم گسست. مامور مسلسل به دست، درٍ حیاط را گشود و ماموران دیگر در حالی که بیدار را از پشت سر هل می دادند از خانه خارج شدند.
بی. ام. و سُربی رنگ مامورین در مقابل در خانه ایستاده بود و ماشین دیگری نیز در فاصله دویست متری با سه سرنشین مسلح انتظار میکشید.
فسقلی تا بیدار را دید، دُم خود را تکان داد و به سویش دوید. مرد مسلسل بدست با لگد او را کنار زد و با قنداق مسلسل خود به کمر بیدار کوبید و او را داخل ماشین انداخت.
بیدار، هنوز از درد ضربه ای که کمرش خورده بود رهائی نیافته بود که یکی از مأموران کیسۀ زخیم و سیاهی را بر سرش کشید. ماشین به راه افتاد. فسقلی، پارس کنان به دنبال ماشین خیز برداشت، صدای پارس فسقلی سکوت شبانۀ محله را در هم می شکست. ماشین دوم ماموران با فاصله ای دویست متری حرکت می کرد. یک آن صدای پارس فسقلی قطع شد. بیدار که هیچ جا را نمی دید به طور غیر ارادی سرش را برگرداند. صدای ناله های فسقلی به سختی به گوش می رسید. صدای زنجموره ای که انگار از راهی بسیار دور بیاید. استخوانهای کمر فسقلی زیر چرخ های ماشین دوم له شده بود و داشت آخرین نفس هایش را می کشید. چند تنی با چشمان خواب آلود، از پشت پنجره ها، خیابان را می نگریستند. همۀ چراغ های محله خاموش بود. تنها چراغ خانۀ بیدار بود که دل تاریکی را می شکافت.
***
ماشین مامورین با سرعت زیاد میدان حسن آباد را دور زد، نرسیده به سپه از زیر طاق نصرت باغ ملی گذشت و پس از طی مسافت کوتاهی در مقابل در آهنی بزرگ زندان کمیته مشترک توقف کرد.
مرد مسلسل به دست به چالاکی از ماشین بیرون پرید و همکارانش هم بیدار را از ماشین بیرون کشیدند. آنها از در بزرگ آهنی گذشته، داخل ساختمان زندان شدند و پس از عبور از مقابل میله های آهنی محل ملاقات به حیاط دایره ای شکل زندان وارد شدند.
یکی از ماموران کیسه را از سر بیدار برداشت. ابتدا چشمانش را ندید، لحظاتی که گذشت حوض پر آبی که وسط حیاط زندان قرار داشت در مقابل چشمانش شکل گرفت، نگاهی به اطراف انداخت، دور تا دور حیاط را ساختمان سه طبقه زندان احاطه کرده بود و میله های آهنی که تا لبه پشت بام امتداد داشت اتاق های روبه حیاط را در حصار خود گرفته بود.
بیدار سرش را بلند کرد، نگاهش را از ابتدا تا انتهای میله های آهنی سراند.
درست در بالای سرش، ماه در لابلای ابرها گیر افتاده بود و ستاره ای در آن دورها دوره سوسو میزد.
هفدهمین روز بازجویی بود. بیدار را با تنی آش و لاش روی تخت بازجویی بسته بودند. بازجو، در حالی که عرق از سر و رویش میچکید، سیگاری آتش زد، پک محکمی به آن زد و با نگاهی خشماگین به بیدار، سیگارش را در پشت گردن او خاموش ساخت. بوی سوختن گوشت اتاق کوچک بازجویی را پر کرد. بیدار، با تشنجی خفیف چهره در هم کشید، اما هیچ صدایی از گلویش بیرون نیامد. بازجو با عصبانیت مشت سنگین خود را به صورت او کوبید و غرید :
– حرامزادۀ لجباز، ما از تو بزرگ تراشو به حرف آوردیم… بالاخره زبون باز می کنی یا نه…؟.
بیدار، صورت در هم کوبیده اش را به سوی او چرخاند و درحالی که کلمات به سختی از دهانش بیرون میآمد گفت :
– میتونید. ..امتحان ...کنید … ولدزناها!.
بازجوی دیگری که در گوشهای از اتاق ایستاده و ناظر صحنه بود از جا پرید، لگد محکمی به پهلوی او کوبید و گفت :
– خوار جنده بد بخت. ..میخوای قهرمان بشی؟ کور خوندی، آخرش هم جنازه ات رو از لایه چرخ های یه کامیون بیرون میارن!.
بیدار، که دردی ناشناخته تا مغز استخوانش را می سوزاند، زیر لب غرید:
– این… هم نشانۀ شکست شماست…هر دو بازجو، با خشمی جنون آسا به جانش افتادند. پاهای بیدار خونین و آش و لاش بود. درد تا پشت تخم چشم هایش سرایت می کرد. ناخن های پایش را که کشیدند، احساس کرد زغال گداخته روی انگشتان پایش گذاشته اند. لحظه به لحظه حالش دگرگون می شد. گاه عرق سردی بر تنش مینشست، و لحظه دیگر احساس می کرد در لهیب آتش می سوزد. بدنش مچاله شده بود. خود را در بی وزنی کامل احساس می کرد. از حال رفت و چشمانش بسته شد.
میلیون ها ستاره را میدید که ماه نقره فام را در بر گرفتهاند و پرتو افشانی می کنند.
***
با صدای ضرب ای که به در سلول خورد، بیدار، تکانی خورد و به خود آمد و چشمانش را نیمه باز کرد، نمی دانست در کجاست؟ زمان را گم کرده بود، بوی تند و زنندۀ الکل به مشامش خورد. ناگهان، همۀ ستاره ها در دریائی سیاه گم شدند، و هیکل تنومند و همچون گراز بازجو حسینی که به خشونت و درندگی شهره بود در مقابل چشمانش قرار گرفت. بیدار، می دانست که اگر بازجو های دیگر نتوانند کسی را به حرف بیاورند، آن وقت از او کمک می گیرند. ورود حسینی به صحنه، به مفهوم پایان قطعی کار بود، یا شکست و زبونی و گشودن دهان، و یا سکوت مطلق، و مرگ سرفراز.
***
حسینی همچون حیوان زخمی تیر خورده ای خشمگین بود. تمام فوت و فن بازجوییهای سبعانه و غیر انسانی را به کار بسته بود. کشیدن ناخن های دست و پا، سوزاندن با اجاق برقی، به کار بردن آپلو، فرو کردن سوزن در زیر ناخن ها، شکنجه مداوم و مستمر با کابل و شوک الکتریکی …
بیدار، عزم خود را جذم کرده بود. او می خواست تا پشت دیوار محال برود. حسینی، با عصبیت جنون آسا، دست بیدار را پیچاند و صدای شکستن استخوان دست او نیز نتوانست آرامش کند. فریاد زد :
– مادر قحبۀ بی همه چیز..میگی...یا نه؟!.
بیدار، که چهره اش از درد منقبض شده بود، فریاد زد :
– نه!
ضربات مشت و لگد به رویش باریدن گرفت. حسینی از روی عجز و ناتوانی دشنام می داد و مشت های سنگین و پتک وارش را بی مهابا بر سر و صورت بیدار فرود می آورد.
بیدار، دیگر دردی حس نمیکرد. ستارهها را میدید که میدرخشند، و پرچم بزرگ و خونینی را که در آسمان به اهتزاز در آمده و هزاران دست پرتوان نگاهش داشته اند. احساس کرد صدای پای کارگرانی که رژه میروند، فضای اتاق شکنجه را پر میکند. سرود انترناسیونال در فضا موج میزند. خود را دید که دست اش را به سوی پرچم دراز میکند، آن را میگیرد و به همراه با دریای بیکران کارگران به راه می افتد. هالۀ تبسم پیروزمندانه ای چهره اش را پوشاند...
صورت حسینی گُر گرفت و چشمانش از فرط عصبیت، چون دو کاسه خون شد. او که خود را ذلیل و ناتوان میدید، هفت تیرش را به دست گرفت، قلبٍ بیدار را نشانه رفت و ماشه را چکاند. غنچههای خون بر سینه بیدار شکفتند و پرپر شدند،
بیدار، بی حرکت افتاد و مشت اش گره کرده ماند، گوئی چوبۀ پرچمی را در مشت می فشارد.
بغض و خشم، گلوی حسینی را می فشرد. هفت را به گوشه ای پرت کرد، رو به همکارانش گفت :
– به روزنامه ها بگین، یکی از خرابکارهای مسلح، در درگیری با ماموران دولت به هلاکت رسید!
سپس از عجز و ناتوانی های های گریست.
* هفتم تیرماه امسال مصادف با چهل و نهمین سال شهادت هوشنگ تیزابی به دست قصابان ساواک شاهنشاهی است. هوشنگ تیزابی در تیرماه سال 1353 از سوی گشتاپوی ساواک بازداشت و پس از شکنجه های فراوان به قتل رسید. من این داستان واره را سال ها پیش از این به یاد او نوشته ام.
به نقل از چاپ اول کتاب «همچون آب روان -نگاشته های پراکند-» نشر دوستی -گوتنبرگ سوئد. سال 2011 .