احسان طبری
صمد بهرنگی نویسنده ای که در سال ۱۳۴۷ در سن ۲۹ سالگی به نحوی مرموز از میان رفت، پدیده ای جالب در ادبیاتِ معاصرِ ماست. او معلمی بود دلبسته به مردم که سالها در روستاهای آذربایجان تدریس می کرد. قصه نویسی بود که هدف های اجتماعی کاملا مترقی را در پرداخت های هنری خویش با دلاویزی و صراحت دنبال می نمود. خود او درباره هدف قصه هایی که برای کودکان نوشته، در مجله “نگین” ( اردیبهشت ۱۳۴۷) توضیح میدهد که بهتر از هر وصف دیگری، محتوا و سمت فکری بهرنگی را آشکار می سازد. صمد بهرنگی مینویسد:
“آیا نباید به کودک بگوییم که بیشتر از نصف مردم جهان گرسنه اند و راه برانداختن گرسنگی چیست؟ آیا نباید درک علمی و درستی از تاریخ و تحول و تکامل اجتماعات انسانی به کودک بدهیم ؟چرا باید بچه های شسته و رفته بی لک و پیس بی سر و صدا و مطیع تربیت کنیم ؟ مگر قصد داریم بچه ها را پشت ویترین مغازه های لوکس خرازی فروشی های بالای شهر بگذاریم که چنین عروسک های شیکی از آنها درست میکنیم؟….ادبیات کودکان نباید فقط مبلغ محبت و نوعدوستی و قناعت و تواضع، از نوعِ اخلاق مسیحیت باشد. باید به بچه گفت که به هر آنچه و هر که ضد بشری و غیر انسانی و سدّ راهِ تکاملِ تاریخی جامعه است، کینه ورزد و این کینه باید در ادبیات کودکان راه باز کند. تبلیغ اطاعت و نوعدوستیِ صِرف، از جانب کسانی که کفۀ سنگینِ ترازو مالِ آنهاست، البته غیر منتظره نیست، اما برای صاحبان کفۀ سبکِ ترازو هم ارزشی ندارد.” ( تکیه از ماست)
در واقع نیز بهرنگی به سود « کفه سبک» و برضدّ «کفه سنگین» ترازو در زندگی کوتاه ولی پر محتوا و پر کار خویش همهجانبه تلاش کرد، لذا نه تنها در میان خلق آذربایجان (که وی به گردآوری فلکور آن توجه جدی معطوف داشت)، بلکه در میان همه مردم ایران نامش شهرت و محبوبیت یافت. گرچه آثار صمد در رشته قصه، مسائل تربیتی، فولکلور، ترجمه و تحقیق تاریخی متعدد است، ولی به حق درباره اش گفته اند: «شاهکار او زندگی اش بود».
زندگی پر حاصل و جالب، سمتگیری خلقی و مترقی، مرگ زودرس و مرموز صمد بهرنگی، همه و همه به آثارش صلابت معنویِ درخوردی بخشیده است. آخرین اثر بهرنگی قصه « ماهی سیاه کوچولو» است که وی آن را تقریباً در آستانه مرگ نگاشته است. پس از مرگ او این قصه مورد تفسیر های ادبی چندی قرار گرفت و لفافۀ سمبولیک و رمز آمیز آن شکافته و اندیشۀ نهفتۀ داستان بیرون کشیده شد. از جمله آقای منوچهر هزارخانی در ویژه نامه مجله “آرش” که به مناسبت درگذشت صمد نشر یافت (آرش شماره ۱۸ آذر ۱۳۴۷)، مقالهای نوشت تحتعنوان «جهان بینیِ ماهیِ سیاهِ کوچولو».
دراین تفسیر ادبی که بر داستان سمبولیک “ماهی سیاه کوچولو” نگاشته شده، نویسنده به این قصه رنگ خاصی زده که به اعتقاد ما با محتوای واقعی قصه اختلاف دارد، بدین معنی که آقای هزارخانی در تفسیر خود، جهانبینیِ خلقی و انقلابیِ بهرنگی را با جهانبینیِ انقلابی مآبانه و قهرمان منشانۀ ماهی سیاه کوچولو یکی گرفته و از اینجا سردرگمی در درک داستان ایجاد شده است.
در سال ۱۳۴۸ قصههای صمد و تفسیر آن در خارج از کشور نیز نشر یافت. با آنکه سالی چند از نگارش قصه صمد گذشته، این قصه موافق تفسیری که از آن شده، به نوعی “آیین” معنوی و هنری کسانی بدل گردیده است که کیش قهرمانان منفرد را تبلیغ و «لَختی» و« کِرِختی» خلق را نکوهش میکنند. به همین سبب است که ما پس از سالها که از نگارش قصۀ بهرنگی و تفسیر آقای هزارخانی گذشته، هنوز سودمند می شماریم که به نوبه خود در این بحث و نقد و ارزیابی هنری شرکت جوییم.
از همان آغاز، برای منقّح بودن بحث، بهتر دانستیم که به جای توسل به تعابیر و تشابیه ادبی، که ممکن است مطلب را مبهم و مشکوک باقی گذارد، با زبان مشخص و روشن تحلیل علمی به این مسئله بپردازیم تا خوانندگان وسیعتری به کنه بحث و نظری که ما از آن دفاع میکنیم توجه نمایند.
* * *
نخست با خلاصهای از محتوای قصه کوتاه «ماهی سیاه کوچولو » آشنا شویم. سراپای این قصه چنانکه گفتم کنایهآمیز (اله گوریک) و رمز آمیز (سمبولیک) است. کنایات و رموز صمد، همهجا جاندار و پر محتواست و خواننده را به جستجو، کشف و تفکر وا میدارد. مثلا “ماهی سیاه کوچولو” خود سمبلِ فرزندی گمنام و حقیر از جامعۀ ماست. علیرغم برحذر باش های خانوادهاش، میخواهد آخر جویباری را که در آن زاییده شده کشف کند. صمد مینویسد:
«این جویبار از دیوارههای سنگی کوه بیرون می زد و در ته درّه روان می شد… خانه ماهی کوچولو و مادرش در پشت سنگ سیاهی بود، زیر سقفی از خزه ».
در همین جملاتِ به ظاهرِ عادی، نمونه ای از سمبولیسم بهرنگی دیده میشود خانوادهای که صمد وصف میکند خانوادهای فقیر از اعماقِ اجتماع است، که از سنّت های منجمد و آداب و عادات مکرر در مکرر، هم در فکر و هم در عملِ روزانه محاصره شده است. یا به زبان سمبولیک صمد «جویبار» از «دیوارهای سنگی» بیرون می زند و در “تهِ درّه” روان میشود و درِ خانه در “پشتِ سنگِ سیاهی” زیر “سقفِ خزه ای” است.
همین زبان سمبولیک که در پسِ آن محتوای معینی جایی گرفته، در سراسر داستان دیده میشود. کودکِ کنجکاو و جسور که می خواهد بداند آخر جویبار کجاست و در جاهای دیگر چه خبر است، به سخنان مادر که می گوید «دنیا همین جاست که ما هستیم و زندگی همین است که ما داریم»، توجهی نمیکند و علیرغم نکوهش “پیرماهی ها” به راه میافتد. تمامِ نَسجِ داستان تا رسیدن ماهی سیاه کوچولو به دریا ( که سمبلی از جامعه و خلق است)، عبارت است از عبور از مراحل مختلف نبرد، و در این سلوکِ انقلابی، قهرمان به تدریج بصیرتر و آبدیدهتر می شود، گرچه چنانکه خواهیم دید، نمی تواند به درجۀ لازمِ تکامل دست یابد.
یکی از حوادثِ این سیر و سلوک، ملاقات ماهی سیاه کوچولو با مارمولک است که از تیغِ گیاه ها خنجر می تراشد و به ماهی های دانا میدهد. وقتی ماهی سیاه کوچولو به مناسبت دریافتِ خنجر از مارمولک تشکر میکند، مارمولک در پاسخ میگوید:
«تشکر لازم نیست من از این خنجر ها خیلی دارم وقتی بیکار می شوم، می نشینم از تیغ گیاه ها خنجر می سازم و به ماهی های دانایی مثل تو میدهم. ماهی گفت: مگر قبل از من ماهی ای از اینجا گذشت؟ مارمولک گفت: خیلی ها گذشته اند. حالا دیگر آنها برای خود دسته ای شده اند و مردِ ماهیگیر را به تنگ آورده اند»
وقتی ماهی سیاه کوچولو از مارمولک میپرسد چگونه مرد ماهیگیر را به تنگ آورده اند، مارمولک پاسخ میدهد: «آخر نه که همه با هم اند، همین که ماهیگیر تور انداخت، واردِ تور می شوند و تور را با خودشان می کشند. میبرند به ته دریا»
این گفتگو را برای آن نقل کردیم که به نظر ما از لحاظ درکِ جهان بینیِ نویسندۀ قصه یعنی جهانبینیِ صمد بهرنگی و نه جهانبینیِ ماهی سیاهِ کوچولو که با جهانبینیِ صمد تفاوت دارد، دارای اهمیت است. مارمولک میگوید: “خیلیها گذشته اند. حالا دیگر آنها برای خود دسته ای شده اند که همه با هم اند“.
اتّحاد و تشکلِ مبارزان برای به تهِ دریا بردنِ تورِ مرد ماهیگیر در این عبارات برجسته میشود. و “مرد ماهیگیر” در اینجا سمبلِ رژیم، سمبلِ نظامِ ستمگرِ موجود است و صمد این سمبل را چند بار در متن داستان به کار میبرد. وقتی ماهی سیاه کوچولو سرانجام به دریای موّاجِ خلق می رسد، در اینجا حادثهای روی میدهد و یک بار دیگر، جهان بینیِ بهرنگی را برای خواننده روشن میکند.
صمد مینویسد: ماهی سیاه کوچولو «رفت زیر آب که تهِ دریا را ببیند وسط راه به یک گله ماهی برخورد: هزارها هزار ماهی. از یکیشان پرسید: رفیق من غریبه ام .از راههای دور می آیم. اینجا کجاست؟ ماهی، دوستانش را صدا زد و گفت:نگاه کنید! یکی دیگر. بعد به ماهی سیاه گفت: رفیق! به دریا خوش آمدی یکی دیگر از ماهی ها گفت: همه رودخانهها و جویبارها به اینجا می ریزند البته بعضی از آنها هم به باتلاق فرو میروند. یکی دیگر گفت: هر وقت دلت خواست می توانی داخل ما بشوی…»
این گلۀ هزارها هزار ماهی ظاهراً همان دسته ای هستند که مارمولک از آنها خبر داد و گفت دام مرد ماهیگیر را با هم به تهِ دریا می برند. ما در این گلۀ هزارها هزار ماهی، با یک جنبشِ وسیعِ متشکلِ خلقِ مبارز روبرو هستیم، آنها از ماهی سیاه کوچولو میطلبند که وارد آنها شود ولی ماهی سیاه کوچولو، موافق جهان بینیِ خود که کیشِ قهرمانانِ منفردِ جدا از خلق و بی اعتنا به خلق است، نمی خواهد به این گروه بپیوندد و به ماهیان میگوید که اول میخواهد « گشتی بزند» بعد وارد دستۀ آنها بشود ولی در این گشت است که او، به قیمتِ سر به نیست شدنش تنها موفق میشود که یک پرنده ماهی خوار را با خنجری که تهیه دیده بکشد. بیرون آمدن از محیط تنگ فردی و خانوادگی، رو آوردن به دریای خلق، شرکت در جنبشِ انقلابی برای نبرد با مرد ماهیگیر که دشمنِ ماهیان است – چنین است اندیشۀ نویسنده. ولی ماهی سیاه کوچولو به اتکاء جسارتِ خود و خنجری که از مارمولک ستانده، به کشتنِ مرغِ سقّا و پرندۀ ماهی خوار بسنده می کند و در یک نبردِ انفرادیِ کم ثمر نابود می شود. بهرنگی در باره سرنوشت نهایی ماهی سیاه کوچولو این عبارت پر معنا را مینویسد:
«از ماهی سیاه کوچولو هیچ خبری نشد و تا به حال هم هیچ خبری نشده است…»
در اینکه صمد به “قهرمانِ منفرد” و جدا و بی اعتنا به خلق باور نداشت و اعتقادش به قهرمانانِ خلقی و متکی به خلق، به مجاهدانِ جنبش است، میتوان از نوشتههای دیگرِ او نیز به روشنی دانست. مثلاً صمد درباره کوراوغلو، قهرمانِ خلقِ آذربایجان می نویسد: «قدرتِ کوراوغلو همان قدرتِ تودههای مردم است، قدرت لایزالی که منشا همه قدرت هاست. بزرگ ترین خصوصیت کوراوغلو تکیه دادن و ایمان داشتن بدین قدرت است»
اما مفسر این قصه آقای هزارخانی جهانبینی بهرنگی را نمیبیند و جهان بینی ماهی سیاه کوچولو را برجسته می سازد و کار را به ستایشِ قهرمانانِ منفردِ جدا از خلق و بی اعتنا به خلق که تکیه گاه آنها «قدرتِ روح و اراده است» نه قدرت جنبش انقلابی، میکشاند.مقاله آقای هزارخانی مسلما با قریحۀ نویسندگی نوشته شده ولی از یک تسویه حساب نسبت به آن مبارزان ضد رژیم که فلسفه وی را نمیپذیرند، انباشته است.
وی به ویژه در گزندگیِ کلام را به هنگام تشبیه آنها به « کفچه ماهی ها»ی قصه بهرنگی متوجهشان می سازد و آنها را «خرهای زخمی و لنگِ وامانده » و «مفعولانِ تاریخ» می نامد. برای پاسخ دادن به این نوع مناظرات باید الگوها و معیارهای نظیر آنچه که در نزد دیگران مستحسن است به کار برد، ولی ما ترجیح می دهیم مباحثات سیاسی، اجتماعی و ادبی را از آلایشِ این نوع الگوها پاکیزه نگاه داریم و احترام و ادب را در امور علمی و هنری مراعی باشیم .
آقای هزارخانی در ساخت و پرداخت جهانبینی قهرمانِ منفرد از آنجا آغاز می کند که مقابله ماهی سیاه کوچولو با مادر و خانواده و« قوم پیر ماهی» را «نزاع دو نسل» را می شمرد. ما با آن مقابله دادن نسلِ پیر و نسلِ جوان، اولی به عنوان محافظهکار و دومی به عنوان بنام نسل انقلابی طبیعتاً مخالفیم و آن را فاقد محتوای جدی و واقعی اجتماعی و ناشی از فراموشکاریِ ناسپاسانه نسبت به نسلِ گذشته میدانیم و بر آنیم که در توارثِ انقلابیِ نسل هاست که جنبش نیرو میگیرد نه در نفیِ خودپسندانه و بی پایۀ آن.
سپس آقای هزارخانی که معتقد است «ماهی سیاه کوچولو تیپ مدرنی است که بهرنگی معرفی میکند»، به پرورش اندیشۀ نادرستِ دوم میپردازد حاکی از آن که گویا عمل انقلابی می تواند بدون خودآگاهیِ انقلابی و از زمینۀ خالی شروع شود و گویا خودِ این عمل است که سرانجام بدان، شکل لازم را عطا میکند. به تعبیر وی، ماهی سیاه کوچولو به سوی زندگی دیگری میرود که خودش از چند و چون اش خبر ندارد، ولی می داند که در طی راه به تدریج برایش روشن می شود. آقای هزارخانی در این فکر خود، متکی به این سخن ماهی سیاه کوچولو است که در خطاب به ماهی ریزه ها می گوید: «شما زیادی فکر میکنید. همه اش که نباید فکر کرد. راه که بیافتیم، ترس ما به کلی می ریزد.»
ما مارکسیستها طرفدار درآمیختن تئوریِ انقلابی با پراتیکِ انقلابی هستیم و بر آنیم که پراتیکِ انقلابی، بدون تئوری انقلابی به گمراه می رود و می تواند دچار خطاهای فاحش و شکست تاریخی شود، چنانکه تئوری انقلابی نیز بدون عمل انقلابی، به لفّاظیِ پوچ بدل می شود. این پیوند دیالکتیک تئوری انقلابی و عملِ انقلابی، ما را از طرفی از همه تئوری باف های کابینه نشین و عناصرِ تجرید پرست و عالمانِ بی عمل، و از طرف دیگر از همۀ “پراتیسیست” های بی اعتنا به تئوری انقلابی که می خواهند از تجربه محدود و تنگ مایۀ خود، همه حقایقِ عالم را بیرون کشند، جدا می کند. ولی اتفاقاً آقای هزارخانی همین پراتیسیسمِ تنگ میدان را توصیه می کند. آقای هزارخانی با تعبیر نادرست از قصه بهرنگی، میخواهد نشان دهد که گویا ارادۀ فردی کلید همه قفل هاست مثلاً بهرنگی جایی در قصه مورد بحث، از گفتگوی ماهی با ماه سخن می گوید. ماه میگوید که انسانها قصد دارند بر روی او بنشینند. ماهی با تحیّر، در این نکته شک می کند. ماه در پاسخ او میگوید: “آدمها هر کار که دلشان بخواهد…”، ولی ماه فرصت نمی کند لفظِ “میکنند” را بر زبان جاری سازد، زیرا ابرِ سیاهی چهره اش را می پوشاند.
برای هزارخانی این اپیزود، پایه یک تعمیمِ فلسفی بزرگ قرار می گیرد. وی می نویسد:
“تمام صحنۀ شب و گفتگوی ماهی سیاه کوچولو با ماه برای این است که یک بار دیگر این مطلب گفته شود که انسانها هر کاری که دلشان بخواهد می کنند و یک بار دیگر عاملِ اراده در پیروزی بر “محال” و “غیرممکن” برجسته شود. این طرز طرحِ مسئله، اراده گرایی و وِلونتاریسمِ صِرف است. اراده و نیز خِردِ انسانی فقط و فقط با درکِ قانونمندی روندهای اجتماعی و از طریق استفاده صحیح و متناسب از آنها میتواند آن وظایفی را که مطرح است حل کنند. هر کار که دلشان بخواهد نمیتوانند بکنند هر قدر هم که ارادۀ توانا داشته باشند. پیروزی بر محال و غیر ممکن، یعنی اموری که حل آن در دستور روز تاریخ نیست، نیز شدنی نیست.
قهرمانِ منفردی که آقای هزارخانی میستاید، به بیان او “به نیروی پرورش و تکامل دادن قدرت های نهفته در وجودش از دیگران متمایز میشود” و شهامتش “نیروی خلاقی است که یکباره همچون نیروی اتم آزاد میشود”! این قهرمان، نه در فراز و نشیبِ نبردِ توده ها، بلکه با پرورش قدرت های نهفته روحی، به مرتبۀ اسرارآمیزِ قهرمانی می رسد. چنین قهرمانی طبیعتاً در جامعه از موجوداتِ نادر است. بدین منظور هزارخانی پایان داستان بهرنگی را به ویژه برجسته می سازد.
بهرنگی در پایان داستان مینویسد: «۱۱۹۹۹ ماهی شب بخیر گفتند و خوابیدند. مادر بزرگ هم خوابش برد. اما ماهی سرخِ کوچولویی هر چقدر کرد، خوابش نبرد. شب تا صبح همه اش در فکرِ دریا بود.»
در نظر آقای هزارخانی، قهرمانِ منفرد متکی به قدرتِ روحِ شخصی خود، متنفر از نسل قبل از خود، کسی که میخواهد در حین حرکت، حرکت را بیاموزد، نمونۀ اصیلِ قهرمان است و برای او تصوّرِ خلقِ مجاهد، تصورِ هزارها هزار مجاهد خلق که خصیصۀ دورانِ ماست، مطبوع نیست، لذا طبیعی است که به نظر او حتماً فقط یک تن از 12 هزار تن می تواند به دریا فکر کند و بقیه همه شب بخیر میگویند و همراه مادر بزرگ، این نمایندۀ فرتوتِ نسلِ گذشته، به خوابِ خرگوشیِ غفلت و رخوت فرو می روند. آری، به نظر آقای هزارخانی، قهرمانِ منفرد که متکی به اسرارِ روح و اراده است، موجودی است نادر و برگزیده.
ما در دورانی به سر میبریم که عصرِ قهرمانان و پهلوانانِ منفردِ متکی به قوت روح و بی اعتنا به توده های لَخت و ترسو پایان یافته و عصرِ قهرمانان خلقی، مجاهدان وابسته به جنبش خلق که به جهانبینی انقلابی و سازمان انقلابی مجهزند، آغاز شده است. تنها به یاری چنین قهرمانانی است که میتوان وظایف عظیم و ما وراء بغرنجِ تحولِ بنیادی جامعه را حل کرد.لنین میگوید: “علت کامیابی ما در آن است که توانستیم انرژی قهرمانی و شور توده ها را اوج دهیم و تلاشهای سوزان و انقلابی را بر روی مهمترین وظایف مبرم متمرکز سازیم (کلیات، جلد ۳۰، صفحه ۱۸)
وظیفه، جستجو و پرورش قهرمانان منفرد نیست که در ۱۲ هزار تن فرزند خلق تنها یک تن است؛ وظیفه، بالا بردن شورِ تودهها و متوجه کردن تلاشِ سوزانِ آنها بر روی وظایف مبرم است. این قهرمانِ نوین، مختصاتی دارد که آن هم نوین است:
قهرمان نوین از داعیه های شخصی می بُرَد و به خواستِ مردم میپیوندد، ولی واقعیت را درک میکند تا موافق قوانینِ تکاملی، آن را دگرگون سازد. وی ایدهآلِ “زیبا مردن” و ایثار به خاطرِ ایثار را کنار میگذارد ولی مرگ را هرگاه که برای پیشرفت امر مردم ضرور گردد، با خونسردی به مثابه یک حادثه طبیعی، بدون جَزَع و فَزَع تلقی میکند؛ افزارِ معجزه گرِ او، سازمانِ متشکلِ پیشاهنگانِ انقلابی است. خودپسندیِ خود را جانشینِ انضباط نمی کند؛ شخصیت خود را در تلاش ملال آور و خسته کننده تحولِ انقلابی غرق می سازد و برای او ژشت های آرتیستیک و دراماتیک در صحنه تاریخ مطرح نیست؛ بلکه کارِ جدی و مصرّانه در چارچوبِ ضرورت های زمان و مکان مطرح است. این است آن تیپِ مدرن که جنبشِ عظیمِ انقلابیِ مارکسیستی – لنینیستیِ عصر ما ایجاد کرده است و با قهرمانانِ تیپ کهن تفاوت اساسی دارد.
بهرنگی علاقه خود را به این نوع قهرمان همه جا نشان داده است. آقای هزارخانی میخواهد آن تیپ کهن را به عنوان تیپ مدرن جلوه دهد و وجهۀ بهرنگی را پشتوانۀ آن سازد. تمام مسئله اینجاست که می خواهد به اتکاء تئوری قهرمانانِ منفرد که از منبعِ اسرار آمیزِ روحِ خود تغذیه میشوند، خیل انبوهِ مبارزانِ ضد رژیم را تا سطح «خرِ لنگِ وامانده» که به بیانِ دشنام آمیزِ یکی دیگر از همفکران آقای هزارخانی “زندگیِ گیاهی” دارند، پایین آورد.
باید نه تنها به سُست بنیانیِ فکری این نظریات پی برد، بلکه از نیرنگی که برای گمراهی مبارزان در کار است نیز هوشیارانه برحذر بود.