آذربایجان دموکرات فرقه سی

Azərbaycan Demokrat Firqəsi

فرقه دموکرات آذربایجان

«برگ های بهار آفتابی» نوشته «علی توده»شاعر و نویسنده نامدار آذربایجان

نوشته ای که در پی می آید، فراز ی است از کتاب در دست انتشارٍ «برگ های بهار آفتابی» از نویسنده و شاعر نامدار آذربایجان، زنده یاد «علی توده».

نام علی توده، درمیان فرهیختگان و مبارزین ایرانی به ویژه آنانی که با تاریخ سرشار از رزم و پیکار مردم آذربایجان و حکومت ملی دموکراتیک فرقه دموکرات آذربایجان ایران در سال های ۲۵- ۱۳۲۴ آشنا هستند، نامی شناخته شده است.

علی توده، بنیان گزارٍ اولین «فیلارمونی» ایران است که در دوره حکومت یک ساله فرقه دموکرات آذربایجان به دستور مستقیم سیٌد جعفر پیشه وری در شهر تبریز ایجاد شد.

فراز ی از کتاب «برگ های بهار آفتابی» که در پی می آید به شرح و توضیح مناسبات این فیلارمونی با یکی از اسطوره های فراموش نشدنی موسیقی ایران زمین یعنی استاد «ابوالحسن خان اقبال آذر» می پردازد. با هم بخوانیم :

اقبالِ کمیاب!

طالعی هست

که طی می شود به‌سانِ سایه

طالعی هست

که می‌درخشد چون ستاره

ابوالحسن خان اقبال، تنها اقبال زندگی نبود، بلکه او همچنین بخت و اقبالِ کمیاب هنر نیز بود!.

او، عظمت جوشان مُغام را جلوه ای تازه می بخشید، معنای دیگری به آن می داد و آن را هرچه پربار تر می نمود.

در مُغام هایی که استاد میخواند، عظمت و سربلندی کوه های میهن، وسعت دشت ها و صحراهای آن، و زمزمه شعرگونه آب های جاری رودهای آن منعکس بود.

صدای فسونکار این هنرمند چیره دست، گاه همچون ریزش آب های پرخروش آبشاران چهچهه سر میداد و گاه نیز همچون آب های جاری ساکت و حزن انگیز چشمه ها زمزمه می کرد.

وقتی که استاد می خواند، ابرها در آسمان می گریستند، رعد میغرید، باران سراسیمه فرو می بارید، بر روی زمین، اسب ها شیهه می کشیدند، چکاچاک شمشیرها بکارمی افتادند، خون ها جاری می شد.

جوانان برومند، در راه وطن با خصم نابکارِ متجاوز به پیکار بر می خاستند… سپس، ابرهای پراکنده در آسمان، برای التیام زخم های خونین شان هم که شده، بر روی قله کوهای پر از برف پخش و پلا می شدند. آفتاب دو باره متولد می شد. خون های شعله ور و آتشین ابرها را می خشکاند، اما دیگر قادر نبود زلف های سپید گشته از رنج خویش را که به سپیدی پنبه در آمده بود، سرخ وگلگون کند، زلف های آشفته و پریشانش، همچنان سفیدِ سفید باقی می ماند.

گل ها وغنچه های تازه شکفته، در نوسان و با تبسمی غمآلود، چشم می گشودند و به سوی آفتاب گردن می کشیدند

هیجانات نهفته در دل پرطپش خاک یواش یواش آرام می گرفتغم ها، شادی ها، و آرزوهای ملتی که تجربه ای غنی در موسیقی مُغام داشت، به واقعیت می پیوست. هنر، سلحشوری، و پیروزی ملتی کهنسال، در سیمای این مُغام بال و پر می گرفت…!.

اگر این ملت را استاد بی بدیل مُغام هم می نامیدی باز کم بود، زیرا که اقبال، هنوز در حال خلق دو باره مُغامات بود. از این رو، این هنرمند بزرگ، برای وطن، برای خلق و برای هنرٍ آنان، عزیز و بزرگ و شایسته احترام بود.

این هنرمند پرافتخار، پس از پا به سن گذاشتن، دیگر به ندرت آواز میخواند، اما وقتی میخواند، آنچنان میخواند، که هر اجرای او زمانی دراز در یادها میماند.

از دور که او را نگاه می‌کردی، با چهره ای گندمگون، جثه ای تنومند، نگاهی جدی،آدمی سهمناک به نظر می رسید. اما وقتی به این استاد آواز نزدیک می گشتی و میخواستی با او همکلام شوی، بی درنگ مورد استقبال چشمان پرفروغ و چهره متبسم او قرار می گرفتی و میتوانستی ازنزدیک شاهد آن باشی که استاد ابوالحسن خان، چه انسان ساده، متواضع و مهربانی است.

پائیزسال 1941 بود. سرتاسر قاره اروپا به میدان جنگی بزرگ و وحشتناک تبدیل شده بود. در جبهه ها نبرد مرگ و زندگی جریان داشت. استادان هنرمند آذربایجان شوروی برای اجرای برنامه به تبریز آمده بودند. ازطرف اهالی شهر تبریز، یک سالن بزرگ در اختیار مهمانان قرار داده شده بود.

خدمتگذاران فرهنگی شوروی، برنامه های پربارِ رنگارنگ و جذابی را به اجرا می گذاشتند. سرتاسر سالن مملو از جمعیتی بود که به تماشا آمده بودند. جای خالی برای نشستن نبود.خیلی ها سرِ پا به تماشا ایستاده بودند.

اهالی تبریز، که با همه وجودشان، به شعر و موسیقی و آواز علاقه داشتند، هنرمندان و خوانندگان باکو را با کف زدن های پرشور، با کلمات شورانگیز و دسته گل های معطر استقبال می کردند.

نوبت آواز خوانی به بلبل رسید. او طبق عادت همیشگی خود راحت و شاد و رها میخواند. اما نَفسِ صدای سحرانگیز و چهچهه همین انسان کاملا عادی، همه شنوندگان در سالن را مبهوت خود ساخته بود.

ملودی نغمه ها از لب های متبسم بلبل جدا می شد و در لابلای تشویق های پرجوش و خروش و بی پایان شنوندگان ذوب می شد، و در پشت صحنه جاری می گشت.

بلبل به پشت صحنه میرود تا مجری برنامه، نام ترانه بعدی که خوانده خواهد شد را اعلام دارد. در همین زمان، کسی به بلبل میرساند که ابوالحسن خان اقبال در سالن نشسته و با دقت آوازخوانی او را دنبال می کند.

بلبل با شنیدن این حرف، سرش را تکان می دهد و می گوید : آخ…نه، پس با این حساب من بیهوده خوانده ام!.

البته این اعتراف واقعیت نداشت، بلکه این شکسته نفسی و تواضع یک هنرمند واقعی و نشان احترام عمیقی بود که یک هنرمند نسبت به هنرمندی دیگر قائل می شود.

استاد ابوالحسن خان به دلیل کهولت سن، دیگر آواز خواندن را کنارگذاشته بود. اما، ما از این هنرمند بزرگ و سالار صحنه آواز، برای شرکت درجشن باشکوه گشایش فیلارمونی دعوت به عمل آوردیم و برایش جای ویژه ای را در نظر گرفتیم.

کنسرت های مختلف، زیبا و پر شوری که اجرا میشد، هرکدام از آن دیگری جذاب تر و دلچسب تر بود، سالن کنسرت در میان همهمه و تشویق پرشور تماشگران به دریایی طوفانی و متلاطم شبیه بود، ابوالحسن خان نیز همچون قله سربلند و پرشکوه هنر، در میان این دریا، سرفراز ایستاده بود. پنداری، پستی ها و بلندی هائی که درصحنه در نوسان بودند، اتکایشان به این کوه دیر سال ساکت و مغرور بود. مگر نه اینکه او در عرصه تاریخ هنرما، نشانِ دیروزِ پر آوازۀِ امروز پر اقبال ما بود.

استاد خوشحال بود. گاه زیر لب می خندید و گاه مکدر می شد. و چنین به نظر می آمد که دارد زیرلب چیزی را ترنم می کند. کس چه میداند، شاید هم برای ما آرزوی خوشبختی می‌کرد و یا ترانه مورد علاقه اش را زمزمه می کرد. هرچه بود کاملا مشخص بود که استاد زیرلب دارد چیزهائی می گوید. بله. دنیای نو، دنیای کهن را به جوش و خروش در آورده بود.

ما یک روز را به دیدار با ابوالحسن خان اختصاص دادیم. حسن عذاری، استاد ابوالحسن حان را با خود به جلسه دیدار آورده بود. در این دیدار، همۀ آواز خوان ها، نوازنده ها و رقصنده های فیلارمونی شرکت داشتند… قرار بود دسته جمعی با استاد عکس بیندازیم.

ابوالحسن خان، آدم بسیار ساده ای بود، اما قدرت و عظمت هنرش، هاله پر ابهتی در اطراف شخصیت او ایجاد کرده بود که جذبه و رعب آن، کسانی که برای گرفتن عکس جمعی آمده بودند را گرفته بود. آنها مؤذب بودند و خجالت می کشیدند، اما خود استاد، برای نزدیکی به دیگران هرچه بیشتر تلاش می کرد. مگر داشتن عکس مشترک با استاد برای همه موجب غرور و افتخار نبود؟.

ابوالحسن خان با نگاه های مهربان و لبخنده های نجیبانه اش و با سخنان خوش آیندی که بر زبان می آورد، محیطی کاملا صمیمی بوجود آورده بود.

همه آنهائی که به همراه استاد، بر روی تکه کاغذی بی زبان، در تصویر حضورداشتند، تصویری که روزی می توانست گذشته ای تاریخی را باز بتاباند، به خود می بالیدند.

بینائی چشمان استاد کم شده بود. چشمانی که در گذر سال ها و ماه های بی حساب، نظاره گر و شاهد تشویق های بی دریق تماشاگران بسیاری بوده، و با تبسم و نگاهی سرشار از امتنان پاسخ همه آنها را میداده، اکنون داشت بینائی خود را از دست میداد.

این خطر وجود داشت که دوستاره پرفروغ هنر، نور چشمان خود را از دست بدهد و به خاموشی بگراید. این دو چشم جهان دیده، باید هرچه زودتر معالجه می شد.

ما همه، یک جا جمع شدیم و در یک جلسه به مشورت نشستیم. این جلسه در اطاق کار من برگزار شد. ما تصمیم گرفتیم، بی آنکه خود استاد مطلع شود، به نفع او، یک کنسرت بزرگ در فیلارمونی برگزار کنیم و با در آمد حاصل ازآن، استاد را برای معالجه به تهران بفرستیم. همین کار را هم کردیمبه کنسرتی که به نفع این خواننده بزرگ برگزار شده بود، خودش را هم دعوت کردیم. آمد. اما نگذاشتیم او علت برگزاری کنسرت را متوجه شود.

کنسرت که شروع شد استاد در ردیف اول نشسته بود. عینکی سیاه بر چشم داشت و تبسمی خوش آیند برلب… نغمه های جاری در صحنه، به همراه جوش و خروش پر نشاط زندگی، در شیشه های تار عینک او، بازتاب پرشکوهی پیدا می کرد. انگارکه شیشه های آن عینک، نه شیشه های عادی بلکه آینه هنر بود!.

استاد، گاهی سرش را به آرامی، به علامت تصدیق پائین می آورد و آن را به سینه پر از نغمه خود نزدیک میکرد و بار دیگر سرش را بلند می کرد. استاد از کنسرت خوشش آمده بود. فردای همان شب، ما استاد را برای معالجه راهی تهران کردیم. برایش آرزوی شفا کردیم. گفتیم که بی صبرانه آرزوی دیدار دو باره و هرچه زوتر او را داریم.

از کجا باید می دانستیم که این آخرین دیدار ما با این استاد گرانقدر است، و ما دیگر هرگز نخواهیم توانست با آن استاد بی نظیر، فداکار و اعجازگر، دیداری داشته باشیم؟.

گرفته شده از فیسبوک نویسنده

بهروز مطلب زاده

«برگ های بهار آفتابی»

Facebook
Telegram
Twitter
Email