انسانها در گذر از توفانِ زندگی با پیشامدهای بسیاری روبرو میشوند که در تکوینِ مراحل تربیتی و شخصیتی آنها موثر است. از همان ابتدا در ذهن و روان کودک، بیرحمی، خشونت، بیعدالتی و زورگویی، تاثیر خود را میگذارد. این تاثیرات میتواند آیندهی کودک را دستخوش دگرگونی کند؛ یعنی او انسانی درونگرا، زودرنج، گوشهگیر؛ یا موجودی سرکش، عصیانزده و برونگرا شود.
انسانهایی هستند که گرچه کارهای بسیاری در زمینههای نوشتن و خلقِ آثار ادبی انجام دادهاند؛ اما اهمیت عملکردشان در زندگی، از آثارشان فراتر میرود، چنانکه به نظر میرسد توجه و احترام به شخصیت آنها از شیفتگی به آثارشان بیشتر است. در اینباره میتوان نمونههای بسیاری در تاریخ ادبیات و هنر میهنمان به دست داد.
ما در جوانی بیش از هر چیز، شیفتهی ایستادگیها و مبارزههای نویسندگان و شاعرانی چون فرخی یزدی، میرزاده عشقی، ابوالقاسم لاهوتی، کریمپور شیرازی و … بودیم و پس از این شیفتگیها بود که با آثارشان آشنا میشدیم.
پیش از خواندن شاهنامهی فردوسی، از بزرگانمان میشنیدیم که چگونه فردوسی در برابر ناسپاسیهای سلطان جبار و خودپسندی چون محمود غزنوی ایستاد و در برابرش خم نشد. چگونه بابک خرمدین در برابر خلیفهی ستمگر عباسی با خون خود صورتش را سرخ کرد تا هنگام مرگ در برابر خلیفهی جبار، رنگپریده نباشد.
حکومتهایی هستند که از درک این مسئله غافلاند که بدرفتاریها و ستمگریهاشان نسبت به انسانهای حقیقتجو و مبارز چگونه حس تنفر عمومی به ویژه نوجوانان و جوانان را برمیانگیزد. محمدرضاشاه که پس از دیکتاتوری پدرش به حکومت رسید، ابتدا با چهرهی بهظاهر متفاوت حکومتش را آغاز کرد؛ اما طی سی و هفت سال ستمگریها و قانونشکنیهایش، آهسته آهسته، تپیدن دلها را به ناله و نالهها را به فریاد و فریادها را به خشم و رستاخیزی یکپارچه تبدیل کرد و بساط تاج و تخت او را برانداخت.
او نمیدانست که ظلم و ستم، مثل عارضهی پیری، کمکم و گام به گام بر سر و صورت استبدادگران مینشیند و آنان هنگامی بهخود میآیند و به چهرهی خود در آینهی زمان مینگرند که دیگر کار از کار گذشته است. ذرهذره و آرامآرام ، بیعدالتیها، جنایتها و جباریت شاه روی هم گرد آمد و نتیجهاش ویرانی و نابودی بساط سلطنت مطلقهی او بود.
کار به جایی رسید که هر مرگ ناگهانی را به پای شاه میگذاشتند. مرگ نابهنگام فروغ فرخزاد، غلامرضا تختی، صمد بهرنگی و حتی مرگ جلال آل احمد، به نحوی به پای او نوشته میشد؛ زیرا او حکومتش را با ریختن خون مبارزان راه آزادی و سربلندی ایران آغاز کرده بود و تا آخرین روزهای سلطهاش به آن ادامه داد.
یکی از چهرههایی که پس از کودتای ننگین انگلیسی_آمریکایی_ارتجاعی ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ مرا که نوجوان ۱۲ سالهای بودم، بهسختی تکان داد، مرگ دلخراش امیرمختار کریمپور شیرازی بود. با نشریهی او به نام “شورش” کاملاً آشنا بودم و آن را برای استاد بنّایی که شاگردش بودم و برای کارگران ساختمان که در قهوهخانه گرد میآمدند، با صدای بلند میخواندم. هنگامی که عکس پیکر سوختهی او را در روزنامهی اطلاعات دیدم، سراپا خشم و طغیان شدم. به زندان انداختن دکتر محمد مصدق ، تیرباران دکتر حسین فاطمی، در حالی که بیمار و روی برانکارد بود و تیرباران افسران حزب توده ایران، چنان تکانی به من داد که مالامال از خشم و نفرت نسبت به شاه و هوادارانش شدم. ترانهی “مرا ببوس” را که سرود همگانی شده بود، میخواندم و گریه میکردم. هر جا که دستم میرسید، روی دیوارها ، روی تختهسیاه، روی میز مدرسه و … شعار “مرگ بر شاه خائن” مینوشتم. همراه با چند نفر از دوستان همدلم، اعلامیههای دستنویس تهیه و پخش میکردیم و عاقبت هم این نفرت از حکومت شاه مرا به زندان کشاند.
هر گونه بیعدالتی و ظلم و ستم نسبت به انسانها در جوانانی همنسل من، تاثیری ژرف برجای میگذاشت. چهرههایی همچون مرتضی کیوان، خسرو روزبه، پاتریس لومومبا، ارنستو چهگوارا، سالوادور آلنده و بعدها خسرو گلسرخی، بیژن جزنی و یارانش، چهرههای محبوب ما شدند. با اشتیاق و عطش فراوان به دنبال عکس و اثری از آنها میگشتیم. میخواندیم و میکوشیدیم آرمانهای زیبا و انسانی آنها را زنده نگه داریم.
سرگذشت امیرمختار کریمپور شیرازی، مرا به یاد بسیاری از قصههای صمد بهرنگی میاندازد. مرا به یاد یاشار، پولاد، لطیف، تاریوردی و ماهی سیاه کوچولو میاندازد. امیرمختار هم در کودکی، رنجها و ستمها کشید، دوری از مادر، زندگی کردن با نامادری، دربهدریها و تن دادن به کارهای سخت و جانفرسا برای ادامهی زندگی، همه و همه در تکوین شخصیت تند و عاصی و سرکش و در نهایت خوی شورشی او تاثیر داشت .…