ادیب، شاعر، نویسنده، داستانسرا
ا(۲ تیر ۱۳۱۸، تبریز ـ ۹ شهریور ۱۳۴۷، رود ارس)
صمد بهرنگی در سال ۱۳۱۸ هجریشمسی در محله چرنداب به دنیا آمد. پس از سپری کردن تحصیلات متوسطه و دانشسرای مقدماتی در تبریز، از سال ۱۳۳۶ هجریشمسی بهعنوان معلم در مناطق روستایی آذربایجان به تدریس مشغول گردید و همزمان به تألیف پرداخت و آثار ارزشمندی در حوزه ادبیات کودکان خلق کرد اما چون نوشتههایش حرفهای از دل برآمده بود و همچنین به دلیل نگارش با الفبای ترکی، به ذائقه دولت وقت خوش نیامد، ضمن محاکمه از کار و تدریس کنار گذاشته شد.
وی که عاشق و دلباخته ادبیات عامیانه آذربایجان بود، اولین اثر خود به نام تلخون را منتشر نمود و سپس در سال ۱۳۴۵ هجریشمسی با همکاری بهروز دهقانی مجموعه متلها و چیستانهای آذربایجانی را با نام تاپماجالار، قوشماجالار انتشار داد. او علاوه بر توجه به ادبیات کودکان، در مورد زبان ترکی آذربایجانی تعصب خاصی داشت از این رو کتاب الفبای ترکی آذربایجانی را قلمی نمود.
روز ۹ شهریور ۱۳۴۷ خبر مرگ این نویسنده توانمند و درستکار، همه را در عزا و ماتم نشاند. به نقلی قاتل بهرنگی جوان، امواج رود ارس بود که وی را در خود غرق کرده بود اما نحوه مرگ وی همچنان در ابهام باقی ماند.
بخشی از آثار مهم وی عبارتند از:
عادت، قصهها، اولدوز و کلاغها، اولدوز و عروسک سخنگو، کچل کفترباز، پسرک لبوفروش، افسانه محبت، ماهی سیاه کوچولو، ۲۴ ساعت در خواب و بیداری، یک هلو هزار هلو، کوراوغلو و کچل حمزه، افسانههای آذربایجان، کندوکاو در مسائل تربیتی ایران، الفبای فارسی برای کودکان آذربایجان، اهمیت ادبیات کودک، و خرابکار.
خالق «ماهی سیاه کوچولو» علاوه بر اینکه داستانهای متعددی برای کودکان و نوجوانان نوشته، مقالهها و کتابهای مختلفی هم در زمینه مسائل تربیتی و ادبیات کودک و نوجوان تألیف کرده است. وی در مقاله ای با عنوان «ادبیات و کودکان» می نویسد: «دیگر وقت آن گذشته است که ادبیات کودکان را محدود کنیم به تبلیغ و تلقین نصایح خشک و بیبروبرگرد، نظافت دست و پا و بدن، اطاعت از پدر و مادر، حرفشنوی از بزرگان، سروصدا نکردن در حضور مهمان، سحرخیز باش تا کامروا باشی، بخند تا دنیا به رویت بخندد، دستگیری از بینوایان به سبک و سیاق بنگاههای خیریه و مسائلی از این قبیل که نتیجهی کلی و نهایی همهی اینها بیخبر ماندن کودکان از مسائل بزرگ و حاد و حیاتی محیط زندگی است.
چرا باید در حالی که برادر بزرگ دلش برای یک نفس آزاد و یک دم هوای تمیز لک زده، کودک را در پیلهای از «خوشبختی و شادی و امید» بیاساس خفه کنیم؟ بچه را باید از عوامل امیدوارکنندهی الکی و سستبنیاد ناامید کرد و بعد امید دگرگونهای برپایهی شناخت واقعیتهای اجتماعی و مبارزه با آنها را جای آن امید اولی گذاشت.
آیا کودک غیر از یاد گرفتن نظافت و اطاعت از بزرگان و حرفشنوی از آموزگار (کدام آموزگار؟) و ادب (کدام ادب؟ ادبی که زورمندان و طبقهی غالب و مرفه حامی و مبلغ آن است؟) چیز دیگری لازم ندارد؟
آیا نباید به کودک بگوییم که در مملکت تو هستند بچههایی که رنگ گوشت و حتا پنیر را ماه به ماه و سال به سال نمیبینند؟ چرا که عدهی قلیلی دلشان میخواهد همیشه «غاز سرخشده در شراب» سر سفرهشان باشد.
آیا نباید به کودک بگوییم که بیشتر از نصف مردم جهان گرستهاند و چرا گرسنه شدهاند و راه برانداختن گرسنگی چیست؟ آیا نباید درک علمی و درستی از تاریخ و تحول و تکامل اجتماعات انسات به کودک بدهیم؟ چرا باید بچههای شسته و رفته و بیلک و پیس و بیسروصدا و مطیع تربیت کنیم؟ مگر قصد داریم بچهها را پشت ویترین مغازههای لوکس خرازیفروشیهای بالای شهر بگذاریم که چنین عروسکهای شیکی از آنها درست میکنیم؟
چرا میگوییم دروغگویی بد است؟ چرا میگوییم دزدی بد است؟ چرا میگوییم اطاعت از پدر و مادر پسندیده است؟ چرا نمیآییم ریشههای پیدایش و رواج و رشد دروغگویی و دزدی را برای بچهها روشن کنیم؟
کودکان را میآموزیم که راستگو باشند، درحالیکه زمان، زمانی است که چشم راست به چشم چپ دروغ میگوید و برادر از برادر در شک است و اگر راست آنچه را در دل دارد، بر زبان بیاورد، چه بسا که از بعضی از دردسرها رهایی نخواهد داشت.
آیا اطاعت از آموزگار و پدری و مادری ناباب و نفسپرست که هدفشان فقط راحت زیستن و هر چه بیشتر بیدردسر روزگار گذراندن و هرچه بیشتر پول درآوردن است، کار پسندیدهای است؟
چرا دستگیری از بینوایان را تبلیغ میکنیم و هرگز نمیگوییم که چگونه آن یکی «بینوا» شد و این یکی «توانگر» که سینه جلو دهد و سهم بسیار ناچیزی از ثروت خود را به آن بابای بینوا بدهد و منت سرش بگذارد که آری من مرد خیر و نیکوکارم و همیشه از آدمهای بیچاره و بدبختی مثل تو دستگیری میکنم، البته این هم محض رضای خداست، والا تو خودت آدم نیستی.
اکنون زمان آن است که در ادبیات کودکان به دو نکته توجه کنیم و اصولا این دو را اساس کار قرار دهیم.
نکتهی اول، ادبیات کودکان باید پلی باشد بین دنیای رنگین بیخبری و در رؤیا و خیالهای شیرین کودکی و دنیای تاریک و آگاه غرقه در واقعیتهای تلخ و دردآور و سرسخت محیط اجتماعی بزرگترها. کودک باید از این پل بگذرد و آگاهانه و مسلح و چراغ به دست به دنیای تاریک بزرگترها برسد. در این صورت است که بچه میتواند کمک و یار واقعی پدرش در زندگی باشد و عامل تغییردهندهی مثبتی در اجتماع راکد و هر دم فرورونده.
بچه باید بداند که پدرش با چه مکافاتی لقمهنانی به دست میآورد و برادر بزرگش چه مظلوموار دست و پا میزند و خفه میشود. آن یکی بچه هم باید بداند که پدرش از چه راههایی به دوام این روز تاریک و این زمستان ساختهی دست آدمها کمک میکند. بچهها را باید از «عوامل امیدوارکنندهی سستبنیاد» ناامید کرد.
بچهها باید بدانند که پدرانشان نیز در منجلاب اجتماع غریق دست و پازنندهای بیش نیستند و چنان که همهی بچهها به غلط میپندارند، پدرانشان راستی راستی هم از عهدهی همه کاری برنمیآیند و زورشان نهایت به زنانشان میرسد.
خلاصهی کلام و نکته دوم، باید جهانبینی دقیقی به بچه داد، معیاری به او داد که بتواند مسائل گوناگون اخلاقی و اجتماعی را در شرایط و موقعیتهای دگرگونشوندهی دائمی و گوناگون اجتماعی ارزیابی کند.
میدانیم که مسائل اخلاقی از چیزهایی نیستند که ثبات دائمی داشته باشند. آنچه یک سال پیش خوب بود، ممکن است دو سال بعد بد تلقی شود. کاری که در میان یک قوم یا طبقهی اجتماعی اخلاقی است، ممکن است در میان قوم و طبقهی دیگری ضد اخلاق محسوب شود
… ادبیات کودکان نباید فقط مبلغ «محبت و نوعدوستی و قناعت و تواضع» از نوع اخلاق مسیحیت باشد. باید به بچه گفت که به هر آنچه و هر که ضدبشری و غیرانسانی و سد راه تکامل تاریخی جامعه است، کینه ورزد و این کینه باید در ادبیات کودکان راه باز کند.
تبلیغ اطاعت و نوعدوستی صرف، از جانب کسانی که کفهی سنگین ترازو مال آنهاست، البته غیرمنتظره نیست، اما برای صاحبان کفهی سبک ترازو هم ارزشی ندارد.»