آذربایجان دموکرات فرقه سی

Azərbaycan Demokrat Firqəsi

فرقه دموکرات آذربایجان

معجز شبستری

شاعر خلق آذربایجان واز پیشگامان احیای حقوق مدنی در ایران

میرزا علی معجز شبستری در سال ۱۲۵۲ خورشیدی در شبستر متولد شد.وی فرزند حاجی آقا از تاجران بزرگ شبستر و پدر بزرگش حاجی میرزا بابا حاکم شبستر بود. میرزا علی معجز در شبستر در نزد شخصی به نام آخوند ملا علی با اصول قدیم تحصیل کرده‌است.

در سن شانزده سالگی (۶۸-۱۲۶۷ خورشیدی) پدرش فوت شد. بعد از فوت پدر به استانبول نزذ برادرانش رفت معجز در استانبول فرصت تعلم و مطالعه بدست آورده و ضمن کمک روزانه به برادران خود به مطالعه در تاریخ و ادبیات می‌پرداخت. وی که عشق وطن بود و درد غربت آزار می‌داد. بعد از حدود سیزده سال زندگی در غربت به شبستر بازگشت.از آنجائیکه معجز از مریدان عارف مشهور ایران شیخ محمود شبستری بود، بیشتر اوقات خود را بر سر مزارش حاضر میشد و در خلوت به نوشتن شعر می‌پرداخت.

میرزاعلی معجز شبستری از پیشگامان احیای حقوق مدنی زنان در ایران است. او در اشعار خود تساوی حقوق اجتماعی و قانونی زنان را طلب می کند. به همین خاطر برای تاسیس یک مدرسه دخترانه با اصول امروزه برای دختران شبستر خیلی تلاش نمود و بالاخره با مساعدتهای رئیس فرهنگ وقت تبریز بنام آقای دکتر محسنی عماد السلطنه، اولین مدرسه دخترانه را در قصبه شبستر برپا کرد.

معجز در بیان سرگذشت خود می‌نویسد:

بعد از بازگشت به وطن به نوحه خوانی مشغول شدم. ولی نوحه خوانی و بیان حقایق در اشعار نوحه برای واپسگرایان خوش نیامد و بمن اعلان جنگ نمودند. بیست و شش سال با اینها جنگیدم. طوری شده بود که خیرات می‌دادند و عروسی می‌گرفتند و مرادعوت نمی‌کردند. فقط نوشتم و در گوشه و کنار روزگار گذراندم.

وی بر این باور بود که او نیز مثل میرزا علی‌اکبر صابر صاحب مجموعه اشعار هوپ هوپ نامه در بیداری مردم خود باید بکوشد. و به همین علت در هریک از اشعار خود به یک معضل و مسأله اجتماعی اشاره دارد.

معجز شبستری در اشعار خود به جهالت ونادانی، احتکار، کم فروشی، زور گویی، انجام اعمال وقیحانه توسط اربابان و خانها و کسانی که خود را از بزرگان جامعه میدانند و تحت لوای دین به خلافکاری و ترویج خرافات می‌پردازند، اشاره‌ها دارد و همین بر حلاوت و مقبولیت اشعارش می‌افزاید.

معجز در سال ۱۳۱۲ خورشیدی بدلیل اعمال فشارها شبستر را ترک و به شهرستان شاهرود نزد یکی از اقوامش میرود و یکسال بعد در سال ۱۳۱۳ خورشیدی در آن شهر درگذشت.

ترجمه چند شعر از شاعر معاصر ميرزا على شبسترى با محوريت حقوق زنان و آموزش زنان

نوعروس

اين دخترك كوچك چگونه بستر شوى پهن كند

به ” تكذبان” گفتمش زودش است، بگذار بماند

” تكذبان” گفت دختر مظهرالغرايب است

نماز و روزه اش در نه سالگى واجب است

گر در اين سن نداند كه عشق چيست

هيچ مى خواند صيغه اش را مُلا قدير؟

آخوند خدا و پيغمبر بيش مى داند يا تو!

جوابش ساكتم كرد و گفتمش:

چنين است اى تكذبان

عروسى گرفتيم و شوهرش داديم دخترم ” همايون” را

شب هنگام بدرقه اش كرديم با گريه

چبق كشيديم و در انديشه مانديم تا صبح

شب هنگام بود كه در به صدا درآمد تكذبان گفت

كه باز كن ” يئنگه ” آمد

در را باز كرديم و يئنگه آمد

تكذبان گفتش: خاله جان كار تمام شد به همان فقره؟

خاله سرش را تكان داد چند دفعه اى

گفت از برايت حكايت دارم چند صفحه اى

مشاطه چو دست دختر را به دست داماد داد

مشاطه برون شد و عاشق در را بست

چند دقيقه اى نگذشت كه ناله اى سر داد

دختر بيچاره ناله مى كرد مثل بزغاله

ناله سر مى داد كه بيايد مرا ببريد

تو را خدا ول كن كه مى روم به خانه مان

در باز شد و در اين اثنا داماد بگفت

بيا مادر خانه ات آباد باد

دخترك را بمثل كودكى در قنداق برداشت

و گفت نظرى بيانداز بر اين مالى كه گرفتى

مادر گفت: به صبر شود مهيا حلوا

بغلش كن و به زمين بزنش و گوش نده به واويلا

دخترك را به زمين گذاشت داماد و مادرش با مهر بگفت

دختر هم فرار مى كند از اتاق زفاف

به شفقت دستش را بر سرش كشيد و مى بوسيد سر و صورتش را و بگفت

حالا برو حالا برو

و خواهر شوهر از براى آرامش اش ريخت در جيبش نخود و كشمش

نه به نخود و كشمش و نه حرفهاى مهربانانه گوش فرا مى دهد بيچاره

و پاهايش را بر زمين مى كوبد كه من مى روم

چون گوش اين سخنان را شنيدم

هر از دهان برون آمد به تكذبان گفتم

با طلوع آفتاب قلبم از طاقت افتاد

گفتم بروم بخوابم تا آزاد شوم از خيالات

تكذبان و يئنگه هم بلند شدند و رفتند

و من مسرور كه آنها رفتند و سخن تمام شد

سرم به متكأ و دست و پا دراز كردم

كه همسايه كوبيد در را

گفتمش كه چه خبر است؟

بگفتا كه دختركت با سر باز و بى كفش

پناه آورده به خانه مان، نزنش تو را به امام حسين

بگفتم كه كتك حق من است نه او

گناهى ندارد آن مظلومه دانى كه تو

رفت و آورد دخترك را و ليكن پژمرده بود

چشمهايش گريان، صورتش زرد و دلش پژمرده بود

پريشان حال و مثل يتيمان سرافكنده بود

بغلش كرد و بوسيدمش و گفتمش

اى نونهال محزون و ملول

نه تو را قباحتى است و نه مادرت را كه جهالت

لباس شرع پوشيده در ايران،

جهالت كرده است ايران را مركز بدعت

در حالى كه سينه اش نمو نكرده

طفلى را كبير گفته و داده فتوا

و خوانده صيغه عقدش را آخوند بى پروا

صغير را به كله قندى كبير كرد

بگفتا كفنى پوشيد و بگوييد شاخصى

سر را شكافتند و گفتند واخصى

رفتند به منبر و گريبان را چاك كردند

جهالت جان معجز را بر باد كرد.

يئنگه: در ايام قديم و احتمالاً حالا در بعضى از مناطق رسمى داير بود كه خانمى پير كه يئنگه خطاب مى شد در شب زفاف در خانه داماد منتظر مى ماند و دستمال خونين را در سينى بعنوان شاهدى بر زائل شدن بكارت دختر به والدين داماد نشان مى داد و از آنها مژدگانى دريافت مى كرد و بعداً همين مژده را به خانواده دختر خبر مى داد تا آنها هم خيالشان راحت شود و اين نشان از حساسيت اين مسله و تبديل شدنش به مسله حيثيتى و ناموسى داشت.

مشاطه: آرايشگر و تزيين كننده عروس در دوران قديم

شاخصى و واخصى: مراسم قمه زنى و هئيت هاى قمه زنى كه اكثراً لباس سفيد كفن مانندى مى پوشند.

 بگذار بخوانند دختران

به در شد اسفند و آمد فروردين

وقت عيش و نشاط است پس از اين

جشن و شادى و سرور

قبل از اينكه طعمه خاك شويد

با يار مهررو خوب شويد

كه چون جوانى برود خوار شويد

برف زمستانى چو ببارد برسرتان

گر كمى خميده و پير شويد

يحتمل بى دندان بشويد

ريش و پشم را تيغ زنيد

گر كهنه انديشان رخصتش را ندهند

معجز به دوش كشد جورش را

ليك همانطور كه دوريه از مُد افتاد

رسد روزى كه كهنگى هم خارج شود از دور

به همان روى كه مشخص شودتكليف حاجى در عالم

به همان روى كه محتاج كفن در محرم نيستيم

او شير فهم شود كه خون لازم جانش است

چنان كه در ديار جان، جان لازمش است

كه چون معرف فزونى گيرد

سرخم كند ميرزا احمد استاد هم

و بى باك دست دهد با رومى

كه داند ارمنى پاك است چون خود

گر به پاى بلغاري خار رود

متاثر شود همواره همچو او

گر يهودى را پژمرده بيند

قلبش به درد آيد فى الفعور

با درد صربى بِگِريد

گر زخمى است زخمش را ببندد

مرد باهوش دل را فرض است

انگليسى و فرنگى را نافريبد،

با رحم و انصاف و عدل راه برو

اين ريا را ترك بكن

كه ندهد به تو خيرى اين كارها

نگاهى عالمانه بر اين سخن كن

كه دين يعنى راست بودن

نه اينكه عيب كسى را جار زدن

بس است اين پندار رياكارانه

اسب را برانيم جاى دگر

چه سخنها گفتيم از مذهب و هنر

كمى هم گوييم از مكتب

شما گفتيد اى خلق روحانى

نگذارد بخواند درس، خلق نسوانى

حاجى آخوند گر رخصت دهد

بر دختران باز كنند در مكتب را

حالا كه آخوند ندارد قيدى؟

پس چرا تو لاقيدى؟

حالا كه مولا گويد كسب علم كنيد

و ندارد فرقى لپه و نخود،

هر شب كه دستور دهد به ملت

كسب علم كنند دختران مثل پسران

كه ندارد مُلا گنهى

كه تمام گنه در شماست استكراه

گيرم كه مُلا شش ماه قبل مى گفت:

“نگذاريد درس بخواند هاجر

گر كسى به دختر قلمى بدهد

تف كنيد بر سر و رويش

يا كه سوره يوسف را تعليم اش ندهيد

كه عاشق شود دختر”

حالا كه عنادى نكند

بل كه بر او وحى شده

تا بر اين كار رضا دهد

حالا كه او سر از جهل و عناد برداشته است

چاره اى بر جهل االناث كشيد

وقت فرصت است اى عوالناس

خواب هزار و سيصد ساله بس است

كه فرموده آن رهنماى جليل

فرض است بر مؤمنين تحصيل

سخن بر سخن قاطى كرد معجز

كه عاجز است از اداى سخن معجز

اى جماعت بحق آزادى

نشود در عالم چنين گاهى

طاس كهنه، حمام كهنه

سر و وضع و اندام كهنه

نو كنيد كه وقت در گذر است

وقت فرصت است كه پرنده از قفس در گذر است

جاهلين را دعوت علم كنيد

دختران را با علم واكسينه كنيد

گر جهل “تكذ” زائل نشود

پسرش به تمدن نائل نشود

حالا كه جهل از سر ما دست برداشته

ما هم دست برداريم از جهل و خونريزى

بياريم از شهر معلمه ها

از براى نبات خوش منظر

علم بياموزند دختران مانند پسران

عالم شرق را كنيم پرنور

گر دارا در اين باره كند همت

بختيار شود اين ملت

نه بيمارستان است در شهر

و نه غسالخانه در دِه

به اين دو چيز هم خلق محتاج است

گر وراث صاحب علم شود

نماند گرسنه به ايمان و به دين و پول و مذهب

بسازيد براى دختران مكتب

نباشيد مثل خواجه نصير

نكن به نسوان ظلم كثير

همو گفت؛

” دختر بايد بماند جاهل

و طبخ كند در خانه كوفته قابل”

گر چه پير فيلسوف بود طوسى

گرچه صاحب وقوف بود طوسى

صد حيف خواجه تنزيل را

كه اين فكر شان اش را كرده عليل

او گمان كرد

كه نوشتن و خواندن دختران را بد خلق كند

چون نوشت خواجه اين خرافات را

حكم راندند مُلاها در ميدان

و گرفتند از دست دختران دفتر و قلم

گر دخترى بدست گرفت قلم

شيخان تكفير كردنش

گر دخترى روسى بخواند

گفتند كه از دست رفت دين و ناموس

كه ويران كرد ايران را اين حرف

و اولاد وطن ماند مثل بقر

خواند مصحف را عبادلله

نداند كه چه گويد الله

و ” نگار” دستها را به قنوت بالا برد

” ربنا آتنا عذاب النار”

كه إنار ظن كرد نار را

اگر از او بپرسى كه لعل نگار

كه چه گفتى وقت نماز؟

خواهد گفت كه چه دانم من

فقط دانم كه بنشينم و بلند شوم،

يخه اش را دريد شيخ دربندى

اهل تبريز نگاهش كرد و ياد گرفت

اين قدر سخن بس است معجز

كه چانه ات از جا رفت.

شيخ دربندى :

آخوند ملا آقا بن‎ عابد بن رمضان علی ‎بن زاهد شروانی، معروف به آقا دربندی و نیز فاضل دربندی حایری (متوفی۱۲۸۶ق) واعظ شیعی امامی است. وی در حوزه علمیه نجف و کربلا دانش آموخت و در تهران اقامت گزید. مشهورترین اثر او اکسیر العبادات فی اسرار الشهادات است كه در عهد ناصر بخاطر مبارزه با بابيت و نوع جديدى از عزادارى در ايام محرم معروف بود و اكثر عزادارى هاى كنونى اعم از قمه زنى يا گريبان دريدن يا خاك به سر رو ريختن و موارد ديگر در محرم را نتيجه ترويج ايشان مى دانند.

 ترجمه اشعار از تُركى به فارسى از كليات ديوان ميرزا على معجز شبسترى

توسط قهرمان قنبری

Facebook
Telegram
Twitter
Email