شراب اول
پس ازشکستن محاصره آبادان، به اطراف رود بهمنشیر کوچ کرده بودیم. جماعت برای درامان ماندن ازبمباران ها و نجات جانشان، همه چیز خود را رها کرده، ازآنجا گریخته بودند. وحالا این خانه ها به جان پناه لشکر شکست خورده تبدیل شده بود.
هوا تازه تاریک شده بود. من و دوستم، دروسط درخت های خرما، درخانه ای با دروُ پنجره آبی، که درپناه نخل های بلندی که سر به آسمان می سائیدند قرارداشت، پناه گرفتیم.
همه جای خانه را وارسی کردیم. درزیرزمین خانه، جائی مانند یک انباری بود. من درتاریکی، با دست مالیدن به درو دیوار جلو رفتم و به یک خمره برخوردم، درٍخمره را باز کردم و انگشتم را داخل آن کردم. احساس کردم که انگشتم خیس شد. انگشت خیس ام را به طرف بینی ام بردم، دماغم پرشد ازبویٍ عطرٍ شرابٍ خرما.
یک ماهٍ آزگار، هرروز، هردو دوست، هرکدام، یک جام ازآن شراب می نوشیدیم. اول ازهمه، به سلامتی صاحب خانه و بعد به سلامتی بچه هایمان و…
پس ازآنکه ته خمره شراب را درآوردیم، مجبورشدیم بهمنشیر را ترک کنیم. پس ازآنکه همه جای خانه را حسابی ترو تمیز کردیم، نامه ای خطاب به صاحب خانه نوشتم :
«دوست ندیده ام! ما به ناچار، یک ماه درخانه شما ماندگار شدیم، بجزشراب، به هیچ چیز دیگر دست نزده یم. کاش هیچ وقت جنگ نباشد، توبه خانه ات برگردی، درخت های نخل ات همچون چلچراغ بدرخشند، تو شراب بیندازی، بهمنشیرترانۀ آفتاب را ترنم کند و جهان ازشادی سرمست گردد».
شراب دوم.
سال ۶۲ بود، در آن روزهای تلخ وغمبار دستگیر شده بودم. پس ازگذراندن دوسال دریک سلول انفرادی، یک روزصبح، به «بند شهرستان» زندان تحویل داده شدم. دوستان دیگرم هم درآن بند بودند. به محض ورودم به آن بند، دوستانم، درخانۀ دشمن، دوره ام کردند. دست هایمان همدیگر را فشردند، دل ها به طپش در آمدند، چشم ها به اشک نشستند و چهره ها بوسه باران شد...
وقتی دور وُ بَرٍمان کمی خلوت شد، یکی ازدوستان قدیمی ام، مرا به اتاق خودش برد. با چند نفردیگر که همه ازخودمان بودند، خلوت کردیم.
شروع کردیم به حرف زدن، بی وقفه حرف می زدیم، درباره همه چیز حرف میزدیم. یک دفعه، دوستم می پرسد :
– «شربت می خوری؟».
من جا خوردم، اما دوستانم قهقهۀ خنده را سردادند وازشرابی که مخفیانه درزندان درست شده بود، شش استکان پرکردند. به نام آزادی، و بنام رفاقت، استکان ها را بالا بردیم …
شراب سوم.
اقامت من در«بند شهرستان»، چندان نپائید، به بند موقت معتادان منتقل شدم، ازآنجا که دراطاق های بند، تختٍ خالی نبود، تا خالی شدن جا، مجبوربودم درکُریدورِ بند که ازهیاهوی زندانی ها به خود می لرزید بخوابم. کناردست من، یک زندانی نحیف و معتاد بود. او آدم بسیارمؤدب وبا نزاکتی بود. یک بار، ازمن پرسید :
– «ببخشید جناب، میتونم یه سئوال از شما بپرسم؟».
با بی میلی گفتم :
– «بفرمائید».
گفت :
– «طرز حرف زدن، و ظاهر تون نشون میده که شما اهل «دود وُ دَم وُ منقل» نیستید، راستی چرا شما اینجائید؟».
به رسم عادت، مختصری ازآنچه که برسرم آمده بود را برایش تعریف کردم.
پس ازشنیدن حرف هایم، پرسید :
– «نگاه کن، ببین مرا می شناسی؟».
باردیگر به چهره اش نگاه کردم. چیزی به خاطر نیاوردم. گفتم :
– «نه والله، نشناختم».
در جوابم گفت :
–«من دردوره شاه، وزیر بودم، وزیر آموزش و پرورش…»
سپس، هرچه برسرش آمده بود را برایم تعریف کرد. بااینکه وضع و موقعیت کاملا جداگانه ای داشتیم، اما حرف ها، به دلم می نشست و برایمان خوشایند بود.
اواز آموزش و پرورش، ازدربار، و ازچگونگی به اعتیاد کشیده شدنش گفت و من هم آنچه که ازسر گذرانده بودم را حکایت کردم.
سه – چهار روز بدین منوال گذشت. بالاخره دریکی ازاتاق ها، یک تخت خالی شد، وزیر را به اتاق منتقل کردند. اما من، هنوز هم می بایستی درکُریدوربمانم.
وقتی ازهم جدا می شدیم، به او گفتم :
– «من یک قوطیٍ کوچک مربای انجیر دارم. می دهمش به تو، تو بیشترازمن به آن نیاز داری».
و مربا را به او بخشیدم. او بلافاصله، یکی دو قاشق ازآن خورد. خیلی خوشش آمد، گفت :
– «ببین، به یک شرط قبول می کنم».
پرسیدم :
– «چه شرطی؟»
گفت :
– «من شماره تلفن ام را به تو می دهم، اگرنمردیم وُ زنده ماندیم وُازاینجا بیرون آمدیم، آن وقت من دو شیشه شرابٍ کهنۀ چند ساله به تو بدهم!».
زمان گذشت… ما هردو آزاد شده بودیم. وزیر, به عهد خود وفا کرد و در ورودی بازار، دو شیشۀ شراب که در یک مُشمای سیاه پیچیده بود را، به دستم من داد.
شراب چهارم – کاسه خون!
یک شب، ساعت نزدیک سه بود که زندانبان، با سر وُ صدا، درٍآهنیٍ سلول مرا بازکرد، مردٍ کوتا قد و میان سال و لاغر اندامی را به درون سلول هُل داد، یک پتو هم به طرفش پرت کرد و درسلول را با خشونت به هم کوبید.
درسلولٍ تنگ و باریکی که یک نفر بزوردرآن جا می شد، دونفری درکنارهم درازکشیدیم. به جزرد و بدل کردن کلمات، چیزدیگری نداشتیم که به همدیگر بدهیم ، که تازه آن را هم با هزارو یک ترس و لرز و ملاحظه کاری می توانستیم برزبان بیاوریم.
مرد میان سال گفت :
– « من علی داروخانه چی هستم. داروخانه ابن سینا در محلۀ دَوَه چی مال من است. دو روز پیش دخترم درعملیات مرصاد کشته شده و حالا این ها آمده و مرا گرفته اند. زنم وقتی خبررا شنید، سکته کرد».
وضع دردناک و اسفبار علی کیشی باعث شد تا من درد خودم را هم فراموش کنم. ازنظر روحی به شدت غمگین شدم. اشک هائی که از چشمانم جاری بود، گونه هایم را می سوزاند. گفتم :
– «شرایط خیلی سختی است، تو را درک می کنم، اما نگران نباش، حتمن تو را آزاد می کنند».
علی کیشی، در جای خود نیم خیز شد و گفت :
– «پدرم عضو فرقه بود، بعد ازشکست فرقه، او را در تبریز بدار آویختند و ما فراری شدیم، حالاهم که اینطور، اما هرچی میخواد بشه بذار بشه، من که آب از سرم گذشته، ول کنند یا ول نکنند، به جهنم، بگذاربیایند مرا هم ببرند بدار بکشند…»
درسلول انفرادی، حتی یک استکان آب هم نبود که من بتوانم با آن، علی کیشی را آرام کنم.
علی کیشی، همه اش یک هفته مهمان من بود. یک روزقبل ازاینکه او را از سلول من ببرند گفت :
– «درخانه، هفت حوضٍ تودرتو درست کرده ام. روزِآزادی، حوض ها را پرازشراب خواهم کرد و ازفواره هایشان شراب خواهد بارید. تا آن روز، اگرنمردیم و زنده ماندیم، تو را درکنارآن فواره ها مهمان خواهم کرد».
سه سال بعد، من یک روزدرکنارآن فواره ها، مهمان علی کیشی شدم. ازشراب سرخ فامی که، ساختۀ دست خود علی کیشی بود، گونه هایم شعله ور بود و درون کاسه سرم مه آلود...
یک سال بعد، من یک باردیگرگذرم به آن خانه افتاد. علی کیشی را، قبل ازاذان صبح به دارآویخته بودند.
چهارتصویر پیچیده در سیاهی داخل قاب عکس، به من چشم دوخته بودند. علی کیشی، به درون چشمان من زُل زده بود. چهرۀ دخترش پرازخنده بود. پسر وهمسرش، چشم ازمن بر نمی داشتند،
از فواره ها خونی گرم و سرخ جاری بود…