رفیق میروهاب افخمی ((متولد 1301 – شهادت 1367)) در سال 1301 در یک خانواده زحمتکش در تبریز به دنیا آمد. او از هوش سرشاری برخوردار بود و در نوجوانی به سیاست علاقمند شد. شرایط سیاسی، اقتصادی و اجتماعی حاکم بر محیط زندگیاش به شدت او را آزار میداد. به همین دلیل، پس از فرار رضا شاه و به وجود آمدن آزادیهای نسبی و تشکیل احزاب و سازمانهای سیاسی، فعالیتهای سیاسی خود را گسترش داد. وی یکی از نخستین شرکتکنندگان در جنبش 21 آذر به رهبری سید جعفر پیشهوری بود.
رفیق افخمی مینویسد: “وقتی دولت ملی آذربایجان توسط فرقه دمکرات آذربایجان در سال 1945 تأسیس شد، من یکی از نزدیکترین افراد به رهبری بودم که در تحریریه روزنامه ‘آذربایجان’ کار میکردم. در زمانی که دولت ملی در سال 1946 مورد حمله خونین نیروهای شاه قرار گرفت، بسیاری از نیروهای ما و همچنین بسیاری از طرفدارانمان کشته و دستگیر شدند. من همزمان با تعدادی از کادرهای فرقه به اتحاد جماهیر شوروی رفتیم. کادرها، اعضا و هواداران فرقه که به اتحاد جماهیر شوروی مهاجرت کردند، در مناطق مختلف جمهوری سوسیالیستی آذربایجان مستقر شدند.”
رفیق افخمی در سن 24 سالگی (1325) مجبور به مهاجرت شد و در جمهوری سوسیالیستی آذربایجان اقامت گزید. در آنجا تحصیلات عالیه را فرا گرفت و در دانشکده تاریخ انستیتوی آموزشی شهر گنجه تحصیل کرد و همزمان به آموزش و پرورش جوانان دمکرات مشغول بود.
وی یکی از اعضای با تجربه فرقه بود که میتوانست ارتباط خوبی با مردم برقرار کند. قلمی زیبا و با احساس و سبکی روان داشت. انگار آبشار واژهها را میدیدی. این را کسانی که در “جمعیت نویسندگان و شاعران آذربایجان” (آذربایجان یازیچیلار جمعیتی) بودند یا در جلسات آن شرکت داشتند، به خوبی میدانند. افخمی خود در شمار بانیان و فعالین این جمعیت بود.
به همین خاطر برای کار در شعبه تبلیغات به باکو دعوت شد و در آنجا در پستهای مختلف با وقار کار کرد. رهبری فرقه به دلیل هوش و قلم تیز او، میروهاب را به تحریریه روزنامه “آذربایجان”، ارگان کمیته مرکزی فرقه دمکرات آذربایجان برگزید. او چندین سال به عنوان یک روزنامهنگار ماهر کار کرد.
پس از انقلاب شکوهمند سال 1357، او لحظهشماری میکرد تا به ایران بازگردد و برای رفتن به تبریز آماده میشد. او با تأکید بر اینکه سازمان حزب و بدنه آن به کادر نیاز دارند، در مقابل مخالفت برخی از دوستانش که او را از رفتن منع میکردند، گفت: “من قطعاً به ایران خواهم رفت.” او به تندی ادامه داد: “ما راهی دیگر نداریم. ‘یا آزادی یا مرگ!’ من با آزادی نفس میکشم، چنانکه ناظم حکمت شاعر بزرگ ترک گفته است: ‘اگر شما نسوزید، من نمیسوزم. اگر ما نسوزیم، چگونه تاریکی روشن خواهد شد؟’ من میدانم که برای روشن شدن، به محیطی میروم که آینده آن ناشناخته است. اعتماد داشته باشید!”
میروهاب افخمی (عمو افخم) به تبریز برگشت و دوشادوش رفیق انوشیروان ابراهیمی، معاون صدر کمیته مرکزی فرقه دمکرات آذربایجان، برای انتشار روزنامه “آذربایجان” شروع به فعالیت کرد.
پس از توقیف روزنامه “آذربایجان”، او برای دیدن خانوادهاش به جمهوری آذربایجان رفت، اما بزودی برگشت تا اینبار در روزنامه “مردم به زبان آذربایجانی” کار کند. با توقیف روزنامه “مردم”، او عملاً بیکار شد، اما به دلیل توقیف گذرنامهاش نتوانست نزد خانوادهاش بازگردد. به همین دلیل، حزب او را به تهران آورد و در زیرزمین خانهای که طبقه بالای آن را صفرخان در اختیار داشت، مسکن داد. در این مدت او خاطرات صفرخان را بر نوار ضبط کرد.
سال 1361، با سرکوب حزب توده ایران، بسیاری از اعضای حزب بازداشت شدند و عدهای نیز تن به مهاجرت دادند. رفیق افخمی نیز قصد خروج از کشور و بازگشت به شوروی را داشت. یک بار تا اردبیل به همراه کسی آمد، اما موفق نشد. بار دوم قصد عبور از مرز را داشت که به شکلی مشکوک در مرز آستارا دستگیر و به شکنجهگاههای رژیم برده شد.
در زندان، شکنجهگران فشار توانفرسایی بر او وارد کردند تا علیه اتحاد شوروی چیزی بنویسد، اما موفق نشدند. همبندیهایش به خاطر صداقت و مقاومتش او را عمو افخم صدا میزدند و برایش احترام خاصی قائل بودند.
عمو افخم یکی از اعضای بند 20 گوهردشت بود که تقریباً همگی تودهای بودند و رژیم آنها را از میان زندانیان چپ گلچین کرده بود تا در اولین موج تصفیه کشتار شوند. او و دیگر همبندیهایش میدانستند که رژیم قصد کشتار آنها را دارد، اما از باورهایشان دست نکشیدند و کوتاه نیامدند. عمو افخم جملهای داشت که همه همبندیهایش آن را به یاد دارند: “شاعر در این زندان شدم.” او قصیدهای طولانی به نام “قصیده اعدامیه” سروده بود که از ارانی و روزبه شروع میشد و ادامه مییافت، قصیدهای که آخرین بندش را خودش تشکیل داد.
روزی که بند 20 را برای دادگاههای کشتار بردند، عمو افخم یکی از نخستین افرادی بود که به دادگاه رفت؛ دادگاهی که چند ثانیه بیشتر به طول نکشید. بچهها تردید نداشتند که عمو افخم با افتخار از آرمانهایش دفاع کرده و مرگ زانوهای او را نلرزانده است. عمو افخم یکی از نخستین اعدامیهای بچههای چپ در 5 شهریور 1367 در گوهردشت بود که رفقایش دیدند با قدمهای استوار به سوی قتلگاه حسینیه میرود.
یادش گرامی و راهش پررهروباد!.
هشتم مهر 1403